🦋 سر شد بہ شوق وصل تو فصل جوانیَم
🌼هرگز نمےشود ڪه از این در برانیَم
🦋یابن الحسن براے تو بیدار مےشوم
🌼صبحٺ بخیر اے همۂ زندگانیَم
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
بسوی ظهور🌱
#طوطی_و_تاول 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت سی و نه ✨گفت: توریست هم مسافر است. گفتم: توریست فراری است؛ فراری از خو
❣قسمت چهل
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#طوطی_و_تاول
✨من بلند شدم روی یک پا، خودم را کمی نزدیک تر کردم به شیخ تا از مرد هندی و طوطی اش بیشتر بپرسم یا نشانی چیزی بگیرم ازش، چون فکر می کردم بین طوطی من و آن مرد هندی ممکن است ارتباطی باشد.
🍁ولی شیخ بیشتر درگیر حامد بود. به نوعی اصرار داشت او را بنشاند سر جایش. زیر لب گفت: از وقتی که سفر را شروع کرده ایم به چند نفر گیر داده که عقایدشان فلان و بهمان است، اصلا همه اش با دیگران کار دارد، در حالی که خودش را فراموش کرده.
داشتم آرامش می کردم. سفارشش می کردم به صبر و مرحمت که سر و کله یک شاسّی بلند سفید پیدا شد. نزدیک که شد بوقکی زد و سرعتش را آورد پایین، چند متر جلوتر از ما ایستاد.
بعد دنده عقب گرفت. آمد درست جلوی ما ترمز کرد. کاپوتش را با پارچ، سیاه پوش کرده بودند و رویش با رنگ قرمز نوشته بودند: السلام علیک. آنچه نظرم را گرفته بود این بود که سلام خطاب نشده بود به کس خاصی.
ظاهرا هر کسی که آن ماشین را می دید، سلام صاحبِ ماشین را می گرفت. دو مرد جوان بلند بالا که می خورد برادر باشند، با لبخند پیاده شدند: تفضّل، تفضّل، گویان آمدند سمت ما.
با هر سه تای ما دست دادند، اشاره کردند برویم سوار ماشین شان بشویم. راننده، پارچه سیاه را روی کاپوت مرتب کرد تا السلام تاخورده کاملا صاف شود. بعد آمد بازوی من را گرفت، گفت: زوّار الحسین، سلام علیکم... مبیت موجود... موکب موجود... حمّامات موجود... وای فای موجود... طعام موجود.
وقتی دیدند کسی از ما سه نفر واکنشی نشان نمی دهد، برادر کوچکتر که ریش پرفسوری داشت به فارسی گفت: آقا... آقا... بفرمایید. خانه... مبیت.. همه چیز هست. شما مهمان آقا هستید.
حامد که سیر شده بود از شن بازی، آمد تکیه اش را داد به ماشین. برای اینکه بگوید هنوز من دلخورم از حرف های شیخ، خطاب به من گفت:من دیگر پیاده نمی روم. این چهل پنجاه کیلومتر را می خواهم سواره بروم. شما بروید که صحیح و سالم هستید. ثوابش هم مال شما.
با خنده گفتم: اتفاقا من هم مریض هستم. پای پانسمانی ام را آوردم بالا.
مرد عرب دوباره تکرار کرد. حرف حامد بی اثر شد. من که به فکر حرف های شیخ بودم و به رابطه زیاد خوردن و استعداد قیامت اندیشی فکر می کردم، با خود گفتم: فکر بدی نیست، باهاشان بروم استراحت کنم. حداقل یک شب تا صبح، تا کمی پایم التیام پیدا کند.
ریش پرفسوری آمد جلوتر و دوباره با من دست داد. گفت: تفضّل سیدی. مبیت موجود. بعد رفت سراغ حامد.
من بلند شدم که حرکت کنم سمت شان. حامد فراموش کرد ناراحتی اش را و به شیخ گفت: ما هم برویم. ماشینش که خوب و خنک است.
آن یکی مرد عرب وقتی وضعیت پای من را دید، بدو بدو آمد، زیر بغل من را گرفت. گفت: جرَح؟ مأجور مأجور.
ادامه دارد...
🌼السلام علیک یا اباعبدالله✋
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
25.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه لحظه بی یاد بقیة الله مبادا...💚
•
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
ما..
ادعای دوست داشتن امام زمان رو داریم...
انتظار ظهور هم داریم..
دلمون می خواد سرباز آقا هم بشیم...!باید بدانیم:
این همه روضه، این همه عزاداری، این همه سخنرانی..همه و همه برای رسیدن به امام مونه...
همه ی کسایی که توی این دو ماه براشون گریه کردیم کسایی بودن که برای امام شون خودشونو فدا کردن؛ مهم ترین درسی که می تونیم بگیریم همینه، اینکه باید تو راه امام زمان مون باشیم، تنهاشون نذاریم🙂
بیاید از الان شروع کنیم، بسم الله بگیم، به مدد امام حسین مون و امام زمان مون
شروع کنیم به شناخت حضرت حجت عجل الله
شروع کنیم به تبلیغ و صحبت درباره امام زمان مون...🫀
یاعلی
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
•| پس از امانت زهرا (س) حفاظت کن (:
•
•
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
بسوی ظهور🌱
❣قسمت چهل 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #طوطی_و_تاول ✨من بلند شدم روی یک پا، خودم را کمی نزدیک تر کردم به شیخ تا از مرد
❣قسمت چهل و یک
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#طوطی_و_تاول
✨من هم که از عربی فقط همین چند کلمه: نعم، لا، انت، هذا، اخی، جدار، را می دانستم، گفتم: نعم. همراه آن دو، سوار شدیم. به شیخ گفتم: آن مرد هندی چی شد؟
🍁برگشت با تعجب به من نگاه کرد. بعد با لبخند گفت: اها، یادم رفته بود. آره، بعد از سه چهار روز او را در بین الحرمین دیدم؛ صدا انداخته بود گریه می کرد، به زبان خودش چیزی می گفت و با آن تک دست اش می کوبید به سر و صورتش. من جلو رفتم، کمی حرف زدم، آرام شد. از طوطی اش که پرسیدم خودش را زد زمین، بیهوش شد. فیلمش را هم دارم. بالاخره بعد از چند دقیقه به هوش آمد و گفت: وقتی که به حرم امام حسین(علیه السلام) وارد شدم طوطی از روی شانه ام افتاد زمین، مُرد.
دوباره انگشت کشید به صفحه گوشی اش تا عکسی فیلمی چیزی نشانم بدهد از آن هندی که موفق نشد.
حامد که نسبت به قبل نرم شده بود، به شیخ گفت: عجب داستانی دارد آن هندی. برایم تعریف نکرده بودی.
شیخ اما سر سازگاری نداشت، گفت: نخواستی. البته می گفتم هم نمی شنیدی. هزار تا ان قُلت می زدی بهش.
حامد روی ترش کرد، با ناراحتی گفت: شیخ ناصر، الان بار چندم است که توهین می کنی به من؟ مگر تو من را نمی شناسی؟ مگر نمی دانی کار من کلام است؟ تخصص من کلام است؟ تدریس من کلام است؟ من فقط احترام نان و نمک را نگه می دارم، چیزی به تو نمی گویم. تو زبان من را می شناسی.
بعد انگشتش را گرفت سمت من: جلوی عوام و عامی صحیح نیست با یک طلبه اینجوری حرف بزنی. من به شما احترام می گذارم؛ به حرمت چند سال دوستی و رفاقت است که با هم داشتیم.
رویش را برگرداند سمت پنجره، ساکت شد. کمی مکدّر شدم از اینکه به من گفت: عوام و عامی. ولی به رویم نیاوردم. می دانستم اگر من هم چیزی بگویم حامد حتما قاطی می کند، با شیخ درگیر می شود.
شیخ ناصر که اوضاع را خراب دید، با خنده گفت: سیدجان من توهین نکردم. فقط گفتم استعداد یک چیز را نداری، ممکن است استعداد هزار چیز دیگر را داشته باشی که داری. می دانم حاج آقا به شما گفته هشام بن حکم.
سید حامد گفت: تو حق نداری به من توهین کنی، حالا من بی استعداد و جاهل و عوام.
من دستم را گذاشتم روی شانه سید و گفتم: حالا شما عفو کنید. شیخ خیرخواه توست.
حامد دستم را انداخت از روی شانه اش: کسی که هی به تو توهین کند، خیرخواه نیست. توهین همه اش شر است. اصلا به تو چه که من از آن دختر اهل کتاب چی می پرسم؟ بهش چی می گویم؟
شیخ ناصر فقط لبخند زد و سکوت کرد. من هم حرفی نزدم.
آن دو مرد عرب در خیابان دنبال چند نفری بودند که ماشین شان را تکمیل کنند، بعد حرکت کنند.
چند دقیقه ای گذشت، مرد جوانی که حدودا سی و پنج ساله بود، دلالت دادند سمت ماشین. مرد جوان چاق بود و مرتب عرق را از پیشانی و صورت گردش می گرفت. فس فس کنان آمد تا دم در ماشین.
وقتی که ما را دید، بلافاصله گفت: شما به اینها اعتماد دارید؟ بعد ماشین را برانداز کرد و گفت: معلوم است که آدم های پول داری هستند. ما دیشب یک جایی بودیم، خیلی فقیر بودند. پختیم از گرما.
دستمال سفیدی از روی گردنش کنار زد، سوختگی زیر چانه و غبغبش را نشان داد.
_در خواب عرق سوز شدم.
کوله اش را پایین آورد. سرک کشید داخل ماشین، زیر لب گفت: دنده اتومات است. خوب است.
دستی به دستگیره های ماشین کشید و گفت: اینها را از آمریکا وارد می کنند؛ خیلی قوی و پر قدرت اند.
مفش را کشید: البته پر مصرف. فکر کنم صد هزار دلاری باشد قیمتش.
کوله اش را از پنجره گرفت سمت من و دوباره گفت: شما به اینها اعتماد دارید؟
حامد گفت: شما که ماشین را تایید کردید نگران نباشید، تازه کولرش هم روشن است.
شیخ به من نگاه کرد با لبخند.
ادامه دارد...
🌼السلام علیک یا اباعبدالله✋
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
•مادرشهید
بابڪجوانامروزیبوداماغیرتدینیداشت همینغیرتدینیبودکہاورابہزینبیہوڪربلای
امامحسینیرساند.
ازآندستجوانانهایامروزیکہغیرتدینی
دارند.
میگفت:خانمحضرتزینب(س)منراطلبیده،
بایدبروم،تابماندنندارم
بلہ،بابڪمتیپامروزیداشت
پسرمهمیشہمیخندید،خوشتیپبودوزیبا
بابڪپرازشادیبودوپرازشورزندگیامافرزندم
بہخاطراعتقاداتشوبرایپیوستنبہخدا
ازهمہاینهاگذشتوعاشقانہپرکشید.
بابڪفرزندنسلسوموچهارماینانقلاببود.
دلبستگیهایزیادیبہزندگیداشت،امروزیبود
وتمامیاینهارابہخاطردفاعازحریمآلالله
ومادرشخانمزینب(س)رهاکرد•
#شهیدبابکنوری♥️🕊
『💚| خاطره ای ازشهید حاج حسین خرازی』
🖋|وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ و ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ خالی ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ. ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: «ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ ۲۵ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ و ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ. ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.»
ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ.
💚|#صلوات_میفرستیم_هدیه_به_روح_شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
″انشاءالله تو همین راه
شهید بشیم ...″
دعای #شهادت
در مسیر نجف به کربلا ؛💔
#شهید_عباسدانشگر
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
18.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خواب می دیدم
که کنار ضریح تو اشکای نم نم بارون میشه...
#اربعین #کربلا
#امام_حسین
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از امشب تصمیم بگیرید
بگید امام زمان (عج) از این به بعد هرجا کم بیارم میگم تو صاحب منی
#امام_زمان
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
یک سوال و یک شبهه:
درباره جریان شکرگزاری اگه نعمت هایی که خدا بهمون داده رو بنویسیم و شکر گزاری ی کنیم تا یادمون باشه که بخاطر تک تک نعمتاش شاکر باشیم و خدای نکرده از عادی نشن نعمت ها برامون
و برای چیزهایی که میخوایم داشته باشیم شکر گزاری نباشه فقط بخاطر چیزهایی که خدا بهمون عنایت کرده بازم مشکل داره؟؟
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
✍پاسخ به شبهه
اینگونه شکرگزاری کردن مشکلی ندارد.
در شکرگزاری انحرافی، نداشته ها را هم شکر میکنید تا چیزهایی به دست بیاورید.
در شکرگزاری انحرافی، داشته ها را به خاطر توجه به فراوانی شکر می کنید.
ملاک شکرگزاری انحرافی، توجه به خدا نیست، توجه به اشیا و آرزوها و به هدف به دست آوردن آنها است.
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan