شاید کمتر از یه دقیقه شد که متوجه شدم پشت سرم یه چیزی مثل زیر زمین دیده میشه
یعنی پله هاش دیده میشد
جایی که تا حالا ندیده بودم
یه حسی بین رفتن و نرفتن اومد سراغم
یه دلهره و ترس، چون تنها بودم و اونجا هم کسی دیده نمیشد
تا به خودم اومدم دیدم حدود بیست تا پله رو طی کردم و روبروم پره از سنگ مرمرای سفید