دوست دارم روزے
شــــــهـــــیــــــــد
بــــشــوم ڪہ از
شـــــــهــــــــادت
خـبـرے نـیـسـت
#شهادت #شهید
#خادم_ساخت
#شهیدانه
⃪ 🌱؛🖤°
اسـلامبہذاتخود،
نداردعیبے...
هرعیبکههست
درمُسلمانۍماست..!
#مسلمان #شهادت
#بسیجیون_مبارز
اگرتمامِعلمایجهان،یکطرفباشند
ومقاممعظمرهبرییکطرف؛مطمئنا
منطرفامامخامنهایمیروم ..((:
#حاجی💚
#خادم_ساخت
بېسېم چې
اگرتمامِعلمایجهان،یکطرفباشند ومقاممعظمرهبرییکطرف؛مطمئنا منطرفامامخامنهایمیروم ..((: #
#رهبرانه🦋
جہانم تویۍ...
چناںدورِتومیگردم ڪہ،
هیچڪــسبہایںزیبایۍ
جہاںگردۍراتجربہنڪــردھباشد😌!
⚘shahadat⚘🌱:
✾┄━═✿♡﷽♡✿═━┄✾
#تلنگر ✨
از شیطـ👹ــان پرسیدند :
چه چیزے میزنَے ؟
_ تیــــر🏹 😈
بہ کجــــا میزنے ؟
_ قلــ♥️ــب و روحــِ انسان ها 🎯
چجورے ؟🤔
_ وقتی داره میره بیرون و روسرے میپوشہ
میگم یکم عقب تر 😈
_وقتےداره نماز میخونہ
میگم یکم تندتر😈
_ وقتے داره آرایش میکنه
میگم یکم بیشتر😈
_وقتے داره لباس انتخاب میکنہ
میگم یکم چسبون تر 😈
_ وقتے داره به کسے نگاه بد میکنہ
میگم یکم دقیق تر 😈
_ وقتے داره تو مکانےکہ شلوغہ میخنده
میگم یکم بلندتر 😈
_ وقتے داره قرآن میخونہ
میگم یکم زودتر
♡{•اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفࢪَج•}♡ ﴿🦋
#یامهدیعج
پرواز اندازه ی آدمو برملا می کنه هرچی بالا و بالاتر میری دنیا از دید تو بزرگتر میشه و تو از دید دنیا کوچکتر!🌿🌸
#شهید_عباس_بابایی
#مکتب_خداشناسی
🐚⃟🕊¦⇜#تلنگر
ازخدآپرسیدم:
چرآفآسدهآخوشگلترن؟
چرآآدمآیالکیوسیگآریبآحآلترن؟
چرآاونآییکهدیگرآنرومسخرهمیکنن...
بیشترتودلمردممیرن؟
چرآاونآییکهخیآنتمیکنن،
تهمتمیزنن،غیبتمیکنن،
دروغمیگنموفقترن؟
چرآهمیشهبدآبهترن😄؟
پرسید:
#پیشمنیآمردم💔؟
دیگهچیزینگفتم🖐🏽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
داستان رفتن به بهشت با دو کیلو شکر را بشنوید!!
[حاج حسن خلج🎙]
#محرم #امام_حسین
#اللهم_ارزقنا_اربعین_ڪربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
یذرهمنوببینمگهمنچندتا
امامحسین دارم؟!:)💔
AUD-20210610-WA0001.mp3
4.21M
شروععاشقیموناز
همینجابود.......🚶♂💔
#عبدالرضاهلالی🎧
⭕️هویج و مرغ روحانی!!
🔻هنوز بذر هویج هایی که رئیسی کاشته در نیومده؛ جوجه هاش هم هنوز مرغ نشده...
✅همچنان دستاوردهای روحانی تو بازاره بعد قیمت مرغ و هویج روحانی رو میخوان بندازن گردن رئیسی!
#جریان_تحریف
#اصلاحات_آمریکایی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #عشق_علوی_حب_فاطمی 💕
💠 #پارت10
✂️موضوع: معنای تعهد
گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود ... گاهی شکلات هم کنارش می گرفت ... بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ... زیاد دور و ورم نمیومد ... اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ... .
رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ... من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد ... پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ... .
اون روز کلاس نداشتیم ... بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ... .
همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود .. برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم ... کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون ... هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... .
چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم ... رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم ... عین همیشه، فقط مارکدار ... یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ... .
همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ... بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟ ...
امتحانات تموم شده بود ... قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ... حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ... .
دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ... اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم ... اصلا شبیه معیارهای من نبود ... .
وسایلم رو جمع کردم ... بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد ... بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم ... .
آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد ... اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود ... .
مسخره کردن ها ... تیکه انداختن ها ... کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد ... هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد ... .
✨ #ادامه_دارد... 🌈
✍نویسنده👈 #فاطمه_اشرفی 🎈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #عشق_علوی_حب_فاطمی 💕
💠 #پارت11
✂️موضوع: زندگی با طعم باروت
از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... .
ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ... امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ... .
اما یه چیز آزارم می داد ... تنش پر از زخم بود ... بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ... باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... .
توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ... به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ... جای سوختگی ... و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست ... و من اصلا متوجه نشده بودم ... .
باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... .
زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود ...
وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ... و این جلوه جدیدی بود که می دیدم ... جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد ... .
اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت ...
✨ #ادامه_دارد... 🌈
✍نویسنده👈 #فاطمه_اشرفی 🎈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #عشق_علوی_حب_فاطمی 💕
💠 #پارت12
✂️موضوع: با من بمان
این زمان، به سرعت گذشت ... با همه فراز و نشیب هاش ... دعواها و غر زدن های من ... آرامش و محبت امیرحسین ... زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... .
اصلا خوشحال نبودم ... با هم رفتیم بیرون ... دلم طاقت نداشت ... گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم ... .
چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران. .
پریدم توی حرفش ... در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یه نابغه ای ... اینجا دارن برات خودکشی می کنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ...
چشم هاش پر از اشک بود ... این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ... به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... .
روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ... چشمش اطراف می دوید ... منم از دور فقط نگاهش می کردم ... .
من توی یه قصر بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ... صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ... خدمتکار شخصی داشتم و ... .
نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ... نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم ... توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود ... فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود ... .
هواپیما پرید ... و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... .
✨ #ادامه_دارد... 🌈
✍نویسنده👈 #فاطمه_اشرفی 🎈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
#روز_شمار_اربعین_١۴٠٠
#استوری 📲
«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»