eitaa logo
بېسېم چې
868 دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
8.2هزار ویدیو
289 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️اثر رأی 4سال قبله نه الآن! 🔻نوشته: اونایی که رای دادن الان برق دارن؟؟ 🔺آخه باهوش! ✅ما به دولتی که قراره چند هفته دیگه بیاد رای دادیم 😉 ‼️ این اثر رأی چهار سال قبل شماست 😏
علی بی‌خیــال ؛ او سهمش پرواز بود ... علی جوانی بود که تمام اعضا و جوارحش را در کنترل خود داشت او دفترچه ای داشت که نامش را «طریق پرواز » گذاشته بود و اعمال روزانه خود را در انتهای روز با امتیاز مثبت و منفی مشخص می‌کرد و اینگونه به حسابرسی اعمالش می‌پرداخت و به خود تذکر می‌داد ... او از شاگردان آیت‌الله‌ حق‌شناس بود در بخشی از وصیت‌نامه‌اش آمده است : من خیلی کمتر عطر خریده‌ام زیرا هر وقت بوی عطـر می خواستم از ته دلم می‌ گفتم "حسین‌ جان" آن وقت فضا معطر می‌‌ شد. علی در سن 19سالگی در عملیات بدر به فیض شهادت رسید و در قطعه 27 بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد . کتاب « علی بی‌خیال » زندگی‌نامه و خاطرات این شهید عزیز است که به همّت گروه فرهنگی‌ شهید ابراهیم‌ هادی گردآوری شده‌ است. ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
~🌼 ..: 💣🖇 یک نفر یک خبر از عشق ندارد بدهد؟! دلِ ما خیلی از این بی‌خبری سوخته‌است...💔 ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
یک صبح شاد یک شادی دلنشین و زیبایی های دنیا همراه با گل های زیبا تقدیم لحظه هایتان باد سلام صبح تون دلنشین و زیبا ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
وقتــ رمانــ
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت کمیل کلافه رو به یاسر گفت: ــ مگه خودت نگفتی، خطرناکه من با سمانه دیدار داشته باشم؟! ــ آره خودم گفتم ــ پس الان چرا میگی باید برم و خودمو نشونش بدم؟ ــ نقشه عوض شده،باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه، تیمور داره همه ی خط قرمزهارو رد میکنه، هر لحظه ممکنه خبری بدی بشنویم، ما الان بریم به خانوادت بگیم، که حواستونو جمع کنید، از خونه بیرون نیاید، یا ببریم خونه ی امن، نمیپرسن برا چی؟ اونوقت ما چی داریم بگیم. کمیل روی صندلی نشست و گنگ به یاسر خیره شد. ــ کمیل الان مادرت و همسرت فکر میکنن، چون تو زنده نیستی، پس خطری اونارو تهدید نمیکنه، برای همین باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه. مگه خودت اینو نمیخواستی؟ ــ میخواستم اما نمیخوام خطری اونارو تهدید کنه! یاسر لبخند مطمئنی زد و گفت: ــ اتفاقی نمیفته نگران نباش، ما حواسمون هست، الانم پاشو یه خورده به خودت برس، قراره بعد چهارسال خانومت ببینتت.😁 کمیل خنده ی آرامی کرد،😄 و چشمانش را بست،تصویر سمانه مقابل چشمانش شکل گرفت، و ناخوداگاه لبخندی بر لبانش نشست، باورش نمی شد، سمانه را بعد از چهارسال از نزدیک خواهد دید، نمی دانست چه باید به او بگوید؟ یا عکس العمل سمانه چه خواهد بود؟ میترسید که سمانه، حق را به او ندهد،و به خاطر این چهار سال او را بازخواست کند.! ــ به چی فکر میکنی که قیافت دوباره درهم شد؟ کمیل لبخند غمگینی زد و گفت: ــ هیچی ــ باشه من هم باور کردم😁 کمیل از جایش بلند شد و کتش را تن کرد و چفیه اش را برداشت. ــ من میرم بیرون یکم هوا بخورم ــ باشه برو،اما زود برگرد عصر باید بری دیدنش کمیل سری تکان داد، و از اتاق خارج شد.... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سمانه گوشی اش را در کیفش گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت. ــ میخوای بری؟ سینی را روی کابینت گذاشت، و درحالی که لیوان را از آبسردکن پر میکرد گفت: ــ آره سردار چندتا پرونده لازم داشت، گفت نمیتونه بیارتشون میبرم براش ــ پرونده چی هستن؟ ــ نمیدونم،فقط گفت که دنبال یکی هستن، که شاید این پرونده های قدیمی که دست کمیل بوده بهشون کمک کنه. سینی را جلوی سمیه خانم گذاشت،و کنارش نشست. ــ باید داروهاتونو بخورید قرص ها را در دست سمیه خانم گذاشت و لیوان را به طرفش گرفت. ــ میخوای بیام باهات دخترم؟ ــ نه قربونت برم،زود برمیگردم،دایی محمد هم گفت، خودش میاد دنبالت، تا برید خونشون، من بعدا میام. سمیه خانم دست سمانه را گرفت،سمانه سوالی به او نگاه کرد!! ــ اگه دوست نداری بیای خونه محمد، کسی از دستت ناراحت نمیشه😊 سمانه لبخند غمگینی زد، و لیوان خالی را از دستش گرفت و در سینی گذاشت. ــ نه خاله میام،غیر از من ،تو و دایی محمد کسی از قضیه آرش خبر نداره،پس نیومدن من درست نیست. ــ هر جور راحتی دخترم سمانه بوسه ای بر روی گونه ی خاله اش میگذارد و چادرش را سر می کند. ــ خاله من برم دیگه،لباساتونو اتو کشیدم آمادن. دایی اومد دنبالتون، یه پیام به من بدید،خداحافظ ــ بسلامت عزیز دلم ،حواست به رانندگیت باشه ــ چشم خاله سمانه سریع سوار ماشین شد، پرونده ها را روی صندلی کناری گذاشت و به سمت آدرسی که سردار برای او پیامک کرد، راند. بعد از ربع ساعت، به آدرسی که سردار به او داد رسید، نگاهی به آدرس و خانه انداخت، بعد از اینکه مطمئن شد، که درست است، پرونده ها را برداشت، و از ماشین پیاده شد. انتظار داشت سردار، آدرس اداره یا ستاد را به او بدهد، اما الان روبه روی خانه ای اپارتمانی ایستاده بود.🧐🏫 تا میخواست دکمه آیفون را فشار دهد، در باز شد. سمانه دستش را که در هوا خشک شده بود، را پایین آورد، و آرام وارد خانه شد. نگاهی به حیاط انداخت، غیر از ماشین مشکی با شیشه های دودی چیز دیگری نبود. آرام آرام جلو رفت، ترس و اضطرابی بر جانش افتاده بود، روبه روی اولین واحد ایستاد، برای فشردن زنگ تردید داشت، اما باید هر چه زودتر پرونده ها را تحویل سردار بدهد، و به خانه دایی محمد برود، سریع زنگ را فشرد. بعد از چند ثانیه در را باز شد، سمانه سرش را بالا اورد که.... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سمانه با دید مرد غریبه ای، قدمی به عقب برگشت و آرام گفت: ــ ببخشید فک کنم اشتباه اومدم مرد غریبه لبخندی زد و گفت: ــ اگه مهمون سردار هستید،بگم که درست اومدید سمانه نفس راحتی کشید، ــ بله با سردار احمدی کار داشتم. یاسر از جلوی در کنار رفت، و تعارف کرد؛ ــ بفرمایید داخل تو پذیرایی هستن سمانه وارد خانه شد، با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ،با صدای یاسر برگشت؛ ــ من دارم میرم به سردار بگید لطفا،خداحافظ ــ بله حتما،بسلامت با بسته شدن در، از راهرو گذشت، و وارد پذیرایی شد،اول فکر میکرد خانه ی سردار است، اما با دیدن خالی از اثاث میتوانست حدس بزد، این خانه هم مانند خانه ی کمیل است.! نگاهی به اطراف انداخت، با دیدن قامتی مردانه که پشت به او ایستاده بود، شکه شد. میدانست که سردار نیست،در دل غر زد؛ ــ امروز همه رو میبینم جز خود سردار صدایش را صاف کرد و گفت: ــ سلام ببخشید سردار هس... با چرخیدن قامت مردانه، و شخصی که روبه روی سمانه ایستاد، سمانه با چشم های گرد شده😳 به تصویر مقابلش خیره شده. آرام و ناباور زیر لب زمزمه کرد: ــ کــ....کمیل دیگر نای ایستادن نداشت، پاهایش لرزیدن و قبل از اینکه بر زمین بیفتد، دستش را به دیواررفت. کمیل سریع به سمتش رفت، اما با صدای سمانه سرجایش ایستاد ــ جلو نیا ــ سمانه ــ جلو نیا دارم میگم کمیل لبخند غمگینی زد و گفت: ــ آروم باش سمانه ،منم کمیل سمانه که هیچ کدام از اتفاقات اطرافش را درک نمی کرد، با گریه جیغ زد. ــ دروغه ،دارم خواب میبینم دروغه😭 کمیل به سمتش خیز برداشت، و تا میخواست دستانش را بگیرد ،سمانه از او فاصله گرفت، و دستانش را روی گوش هایش نگه داشت، و چشمانش را محکم فشرد، و باهمان چشمان اشکی بلند فریاد زد: ــ من الان خوابم،اینا همش یه کابوسه، مثل همیشه دارم تو خیالاتم تورو تصور میکنم، دروغه ، دارم خواب میبینم!!!!😭 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت کمیل نگاهی به سمانه، که در گوشه ای در خود جمع شده بود، انداخت. سمانه گریه می کرد، و هر از گاهی آرام زیر لب زمزمه می کرد! "دروغـــــه"😭 کمیل با دیدن جسم لرزان، و چشمان سرخ سمانه، عصبی مشتی بر روی پایش کوبید، از اینکه نمی توانست او را آرام کند، کلافه بود. می دانست شوک بزرگی، برای سمانه بود،اما نمی دانست چطور او را آرام کند، می دانست باید قبل از این دیدار، با او حرف زده می شد، و مقدمه ای برای او میگفتند، اما سردار خیلی عجله داشت که سمانه به این خانه بیاید. سمانه که هنوز از دیدن کمیل، شوکه شده بود،دوباره ناباور به کمیل نگاه انداخت، اما با گره خوردن نگاهشان، سریع سرش را پایین انداخت! کمیل عزمش را جزم کرد؛ یک قدمی به سمانه نزدیک شد، و جلویش زانو زد، دست سمانه را گرفت، که سمانه با وحشت دستش را از دست کمیل بیرون اورد، و نالید: ــ به من دست نزن ــ سمانه،خانومی، من کمیلم،چرا با من اینهو غریبه رفتار میکنی! سمانه با گریه لب زد: ــ تو... تو کمیل نیستی، تو مرده بودی، کمیلم رفته! میم مالکیتی که سمانه، در کنار نامش چسبانده بود،لبخندی بر لبانش نشاند،آرام شد. و گفت: ــ زندم باور کن زندم، مجبور بودم برم، به خاطر این مملکت به خاطر تو ،خودم باید این چهارسال میرفتم ، سخت بود برام اما من باید میرفتم، سمانه باورم کن. نگاهی به سمانه که با چشمان سرخ، به او خیره شده بود،انداخت دستان سردش را در دست گرفت، وقتی دید سمانه واکنشی نشان نداد، دستانش را بالا آورد، و دو طرف صورت خودش گذاشت. ـــ حس میکنی،این منم کمیل،اینجوری غریبانه نگام نکن سمانه،داغونم میکنی سمانه که کم کم از شوک بیرون امد، و با گریه نالید: ــ پس چرا رفتی چرا؟😭چرا نگفتی زنده ای؟؟؟ 😭 ــ ماموریت بود،باید میرفتم،میترسیدم!نمیتونستم بهت بگم،چون نباید میدونستی سمانه که اوضاعش جوری بود، که نمیتوانست نگرانی و دلایل کمیل را درک کند، همه ی کارهای کمیل را پای خودخواه بودنش گذاشت. با عصبانیت دستانش را، از صورت کمیل جدا کرد، و کمیل را پس زد،از جایش بلند شد، و فریاد زد: ــ چرا اینقدر خودخواهی؟چرا.؟؟ به خاطر کار و هدفت منو از بین بردی؟ ضربه ای بر قلبش زد و پر درد فریاد زد؛ ــ قلبمو سوزوندی،چهارسال زندگیو برام جهنم کردی؟چرااا؟؟؟😠😭 کمیل با چشمان سرخ، به بی قراری و فریادهای سمانه خیره شده بود، با هر فریاد سمانه و بازگو کردن دردهایش، کمیل احساس می کرد، خنجری در قلبش فرو می رفت. ــ خاله شکست،گریه کرد،ضجه زد،برای چی؟ همه ی این چهارسال دروغ بود؟ عصبی و ناباور خندید!! ـــ این نمایش مسخره رو تموم کن،تو کمیل نیستی ، کمیل خودخواه نبود!!! ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
♡۴پارت از رمان جذاب پلاکـــــ پنهانـ تقدیم نگاهتون ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☆∞🦋∞☆ هـــــم خودشان بودند وهم لباس هـــــایشان... ڪافے بـــــود بـــــاران ببارد تا عطـــــرشان در ســـــنگرها بپیچد! ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
دیدند فاطمه دارد را تبلیغ میکند خانه اش را آتش زدند و این یعنی تبلیـغ غـدیـر پیوستن به انقلابِ فاطمی است ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅
*سوالاتی که حرص آدمو درمیاره: * 🙄😡🧐 1- از حموم اومدی حوله دورته ، میپرسن : حموم بودی ؟ نه حوله پیچیدم دورم برم مکه لبیک بگم 😂😂 2- صبح از خواب بیدار شدی ، میپرسن : بیدار شدی ؟! نه مشکل روحی دارم توخواب راه میرم 😂😂 3-دارم تاریخ انقضای روی تن ماهی رونگاه میکنم ، فروشنده میگه : داری تاریخ انقضاشو میبینی ؟! گفتم نه میخوام ببینم تولد ماهیه کیه واسش اکواریوم بخرم 😂😂 . 4-یارو معتاده کنارخیابون نشسته کله اش چسبیده کف اسفالت ، دوستم میگه معتاده ؟! میگم نه ژیمناستیک کاره داره انعطاف بدنیشو به رخ ملت میکشه... 😂😂😂 5-به دوستم میگم تب کردم... ! میگه : مریض شدی ؟!!! میگم نه دمای بدنمو بردم بالا ببینم فَنش کارمیکنه یا نه 😂😂😂 6- صف نونوایی بودم یارو اومد، گفت: ببخشید صفه؟ منم گفتم: نه دیوار دفاعی بستیم شاطر میخواد کاشته بزنه 🇮🇷 7- رفتم داروخانه عصا بگیرم میگه عصا برای راه رفتن میخوای ؟ گفتم نه ، حضرت موسی کلاسای تبدیل اژدها گذاشته دارم میرم سرکلاس...😂😂 8- امروز ۵۰ متر دنبال تاکسی دویدم بعد راننده نگه داشت گفت میخوای سوار بشی ؟؟😳 گفتم نه داداش فقط میخواستم که سفر خوشی رو برات آرزو کنم !😂😂 ۹- بچه تازه به دنیا اومده، ازبیمارستان اوردیم خونه خوابیده فامیلمون اومده میگه اخیییی خوابه؟؟ میگم نه زدیمش تو شارژ، دکتر گفته ۷، ۸ ساعت اول خوب بذارین شارژ بشه😂😂😆😆 😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁 بفرست بره دوستات تا اون ها هم کمی بخندن ➖➖➖➖➖➖ ‏ شاد باشید☺️ 🍃🌷🍃یاعلی ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
عشقنــ♥️ـد آن‌ عـــــاشقانـی که خواستند بـمانند و پلاکــ🏷ــشان‌ را از گردنشان‌ کندند امـ⚡️ـا عکس‌ را از سینــه نکـــــندند❌ 🌹🍃🌹🍃 وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢آثار عفاف و حجاب 🔸جلب رضایت خدا؛ 🔸 آرامش روانی؛ 🔸کم شدن بی بند و باری؛ 🔸 آرامش فردی و اجتماعی؛ 🔸 تقویت تمرکز؛ 🔸 تحکیم بنیان خانواده؛ 🔸 کاهش خیانت و نا امنی؛ 🔸 شکر نعمت زیبایی. 📎 📎 📎 ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
بېسېم چې
نظر استاد رفیعی در رابطه با یادآوری حجاب به دوستان وآشنایان🌸🌸👆👆👆👆👆 ‌╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
‌بهش گفتم: بابک من به خاطر خانوادم نمیتونم بیام دفاع از حرم! 🌹گفت: توی کربلا هم دقیقا همین بحث بود، یکی گفت خانوادم یکی گفت کارم یکی گفت زندگیم این‌طوری‌ شد که امام‌حسین(سلام الله علیه) تنها موند... ❤️ شهید بابک ‌‌نوری ‌❤️ ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
السلام علیک یا صاحب عصر و زمان ارواحنافداه ✋