eitaa logo
بېسېم چې
866 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
8.2هزار ویدیو
289 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
[°•♥️☁️•°] 💛 _ مَگر میشود زندگۍ من را بھم ریختھِ‌‌آفریده بـٰاشد ؟! او خداۍدانهـ‌ هایِ اَنار است:)✨🌱'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمیدونم چطوری بگم.... ولی خنده هاتونو به دنیا نمیدیم(:!...
💌 ویژگی های (عج): ✅ قدم اول: نماز اول وقت ✅ قدم دوم: احترام به پدر و مادر ✅ قدم سوم: قرائت دعای عهد ✅ قدم چهارم: صبر در تمام امور ✅ قدم پنجم: وفای به عهد با امام زمان ( عج) ✅ قدم ششم: قرائت روزانه قرآن همراه با معنی ✅ قدم هفتم: جلوگیری از پرخوری و پرخوابی ✅قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه ✅ قدم نهم: غیبت نکردن ✅ قدم دهم: فرو بردن خشم ✅ قدم یازدهم: ترک حسادت ✅ قدم دوازدهم: ترک دروغ ✅ قدم سیزدهم: کنترل چشم ✅ قدم چهاردهم: دائم الوضو بودن ✅ قدم پانزدهم: محاسبه نفس (اعمال روزانه) [ذکرِ³صلوات‌بࢪاۍ‌ظهوࢪ🌿.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وایییییی اقامـــــ❤️❤️❤️❤️ـــوونه ها😍
🌿 الہےمن هیچ ابنِ هیچم...!🕊🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه افراد قدر چیزایی که دارنو نمیدونن. اما کسی که اون چیزو نداشته باشه به دنبالشه تا بدستش بیاره. ما اسلام و امام حسین علیه السلام رو داریم و در نور خدا و اهل بیت علیهم السلام غرق شدیم و این باعث شده قدر اسلامو ندونیم💔😔 اما مرد انگلیسی اینطور اسلام رو توصیف میکنه. حتما ببینید
🌿 الہےمن هیچ ابنِ هیچم...!🕊🌿
#پروفایل #سرداردلها❤️🌹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت11 وقتی سوگل گوشی را گذاشت پیش خودم گفتم: - خب باز میکردی می آمدم بالا چه کاری بود! خلاصه صبر کردم تا آمد پایین من هم مثل همیشه با ذوق دستم را جلو بردم برای دست دادن. باخوشرویی گفتم: - سلام گل دختر چرا باز نکردی بیایم بالا؟ سوگل با لحن خیلی تندی گفت: -به نظرت بالا مناسب شخصیت دختر حااااااج آقاااااعلوی بزرگ هست؟ وقتی اسمم بابام را کشیده و با تمسخر گفت خیلی عصبی شدم ولی بازهم آرامشم را حفظ کردم و خیلی آرام گفتم: - من از آن محیط خوشم نیامد. هنوز می خواستم حرف بزنم که... سوگل دسته کلید ماشین را از دستم کشید و گفت: ماهم از خیلی کارهایت خوشمان نمی آید... بعد هم رفت و در را محکم بست. من درکمال تعجب که چرا چنین رفتاری کرد چند باری دستم را روی زنگ گذاشتم که با مینو صحبت کنم ولی باز پشیمان شدم. به خودم گفتم: - من کار اشتباهی نکرده ام که حالا پشیمان باشم و بخواهم عذرخواهی کنم. به طرف خیابان شروع به حرکت کردم هرچه بیشتر فکر می کردم به این نتیجه می رسیدم که من بهترین کار را انجام دادم. برای اولین تاکسی زردی که به طرفم می آمد دست بلند کردم و بعد از سوار شدن آدرس را به راننده دادم و گوشی ام را برداشتم و برای مینو پیامکی نوشتم و ارسال کردم - همیشه برای داشتن دوست هایی مثل شما خوشحال بودم ولی امروز برای خودم متاسف شدم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت13 در کمدِ لباسی را باز کردم ودنبال یک لباس شیک برای قرار تخیلی ام بودم. مانتو شلوار یشمی که از اصفهان خریده بودم را همراه مقنعه ی مشکی ام پوشیدم. یه آرایش ملایم و دخترونه هم اضافه کردم. تو آینه که نگاه کردم تیپ ام رو دوست داشتم برای خودم یک بوس فرستادم ؛ از آینه ودیدن خودم دل کندم. ملوک در آشپزخانه مشغول بود و ماهان هم جلوی تلویزیون فیلم میدید. دیدم دل بچه را بد جور شکستم دلم نمی آمد از من ناراحت باشد به طرف ماهان رفتم و با صدای آرامی بهش گفتم: - مرد کوچکِ ما چه طوره؟ اصلا نگاهم نکرد و مظلوم گفت: - خوبم - ماهان جان من دارم میروم بیرون کاری نداری؟ چیزی نمی خواستی برات بگیرم؟ دوباره آرام گفت: -من چیزی نمی خوام ولی اگر خودت خواستی برای خودت بستنی کیلویی بخر. از سیاستش خنده ام گرفت لپش رو گرفتم و کشیدم و یک بوس محکم بهش کردم وگفتم: -به شرط این که مردکوچک هم با من بستنی بخورد ، حتما میخرم. - چون زیاد داری اصرار می کنی باشه فقط کاکائویی باشه؟ با خنده بهش گفتم: - چشم آقاااااا بوس بعدی رو چسبوندم رو لپش و از در خانه آمدم بیرون. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت12 به خانه رسیدم. حال خرابم کاملا مشخص بود. به محض ورودم به خانه ملوک متعجب نگاهم کرد و گفت: - چقدر زود برگشتی! گفتم خواستگار داری زود بیا نه دیگر تا این اندازه و با لبخند ادامه داد. - می دانستم تو هم راضی هستی. سکوت بیشتر من باعث می شد ملوک به خیال بافی هایش ادامه دهد. با چهره ای درهم و صدایی خش دار گفتم: - زیادی خوش خیالی من عصر قرار مهمی دارم نمی توانستم پیش بچه ها باشم. در حالی که پا تند کردم سمت اتاقم ؛ ماهان هم سوالاتی می پرسید که اصلا متوجه نمی شدم چی می گوید بدون جواب دادن با عصبانیت وارد اتاق شدم و در را محکم بستم. ماهان بیچاره در تعجب بود. چون هیچ وقت رفتار تندی از من ندیده بود. من به ملوک گفته بودم عصر قرار دارم در صورتی که جایی نداشتم که برم. محکم زدم تو سرخودم و گفتم حالا چه خاکی برسرم بریزم. مجبور بودم به ظاهر به یک قرار تخیلی بروم. تا دستم برای ملوک رو نشود. نشستم روی تخت وگوشی ام را برداشتم. صفحه ی مجازی ام را چک کردم و شروع کردم به جواب دادن کامنت ها و لایک کردن فالوورهام ویک استوری برای حالم گذاشتم. حالی که خیلی گرفته بود. یک ساعتی با گوشی سرگرم شدم ولی باید می رفتم بیرون از خونه چاره ای نبود. برای اینکه جلوی ملوک نشان بدهم که به قرار مهمی میرم شروع به آماده شدن کردم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمان زهرابانو🍁 قسمت14 حالا نمی دانستم کجا باید بروم. بیست دقیقه ای را ؛ راه رفتم خسته و کلافه شده بودم. کنار خیابان منتظر تاکسی شدم. تاکسی که جلوی پایم ایستاد گفتم: - دربست راننده که پیرمرد خوش رو و مهربانی بود. با لهجه ی شیرین شیرازی گفت: - کجا میروی دخترم... آدرس را که دادم خودم هم حیران شدم. چرا آدرس محله ی قبلی را داده بودم!؟ - شاید دنبال آرامش بودم. آرامشی از جنس طلا که در دوره ی کودکی ام داشتم و شاید قدرش را ندانسته بودم و امروز که به این حس نیاز داشتم به آن محله پناه میبردم. وقتی به خودم آمدم دیدم مقابل خانه ی قدیمی و ساده ی بچگی ام ایستاده ام. یک نگاه کافی بود تا به آن زمان برگردم. مقابل خانه پارک کوچکی بود که همیشه با دوستانم در این پارک بازی می کردم. روی نیمکت پارک که نشستم. به اطرافم نگاهی کردم. با دیدن دختر بچه ای که دست پدرش را گرفته و در پارک با شادی راه می رفت به گذشته رفتم این صحنه بهانه ی خوبی بود که تمام خاطرات بچگی ام از جلوی چشمم گذر کند. یادم می آید همیشه حاج بابا مخالفت می کرد من زیاد در این پارک بازی کنم. فقط مواقعی که خودش همراهم بود اجازه داشتم. من هم بیشتر اوقات قبل از غروب ؛ آماده کنار در می ایستادم تا وقتی حاج بابا دارد به نماز جماعت میرود ؛ قبلش من در پارک بازی کنم بعد باهم به مسجد برویم. نفهمیدم چه مدت روی نیمکت وخیره به خانه ی خاطراتم نشسته بودم. ولی حس خوبی بود گذر به گذشت و دور شدن از استرس آینده. خانه ای که به آن خیره شده بودم شاهد بهترین خاطرات من با پدرم بود. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
5 پــارتــــ تـقـدیــم نـگـاهــ قـشـنـگـتـونــــ♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت15 غرق افکار خودم بودم به اطرافم توجه ای نداشتم که صدای ملایمی من را از این مرور خاطرات بیرون کشید. آرام صحبت می کرد شاید من متوجه صحبت هایش نشده بودم که گفتم: - جانم حاج خانم با من بودید؟ پیرزن با مهربانی گفت: - چند بار صدایت کردم متوجه نشدی؟ باخجالت عذر خواهی کردم کنارم نشست. -دردپا امان ام را بریده. امروز که نذری داشتم نوه ام نتوانست بیاید کمکم مجبور شدم خودم تمام راه این کیسه ها را بیاورم. به پایین پایش که نگاه کردم دیدم دوتا کیسه ی بزرگ کنارش هست. پیش خودم گفتم احتمالا نوه اش هم مثل من سربه هواست که پیرزن بیچاره را تنها گذاشته و با او نیامده. پیرزن نگاهم کرد و با مهربانی گفت: - دعا کن برای نوه ام امروز مسابقه دارد. خجل سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: - حاج خانم اگر خودتان دعا کنید به استجابت نزدیک تر است تامن... پیرزن در مقابلم جبهه گرفت وگفت: - تو بنده ی خوب خدایی! مگر خدا از روح خودش به تو هدیه نکرده است؟ پس حق نداری خودت را دست کم بگیری... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سالروز تصویب قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران گرامی باد.
هدایت شده از شروط~
تب حمایتی خواستید بیای پیوی @sardar_55
هدایت شده از  دخترونه
میشه یک هولی بدین بشیم2940؟ 😉 ۲۹۲۵🛫.......🏍.....۲۹۴۰🛬