eitaa logo
بېسېم چې
870 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
8.2هزار ویدیو
289 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
مراببخش گه‌گاه‌ و بی‌گاه سبب‌ریختن‌اشکای‌شماشدم(:💔 امام‌زمانم!
••💛•• امشب‌علــۍولیمہ بھ خلق‌جھان‌دهد امشب‌زمین‌فروغ‌ بھ هفـت‌آسمان‌دهد امشب‌خداتجــلّۍخودرانشان‌دهد باخطّ‌نور،بࢪهــمہ‌خطّ‌امــان‌دهد میلادحضرت‌زینب‌ڪبرۍۜ‌مبارڪ🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جـمعه‌ها رفـت ولـے جمـعه‌ے مـوعود نشـد . . . جمـعه‌ها مـےرود اے جمـعه‌ی دلـخواه بیـا -!
‹💖🌸› - - وَھٌـوَ‌مَـعَـڪُم‌اَیـ‌نَـمـا‌ڪُـنـتُـم! [واو‌بـا‌شـماسٺ،ھࢪجاڪھ‌باشـید!] - - 🌸⃟🎟⇢| 🌸⃟🎟⇢| ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
••💛•• شایدآن‌‌اتفاقی‌کھ‌نگران‌وناامـیدت کردھ‌نیفتد؛ شایدهمه‌چیزخوب‌ترازچیزی‌کھ‌فکر میکنی‌پیش‌برود. + نگران‌نباش،‌خداوندسریع‌ترازتـو چارھ‌‌جویی‌‌میکند !🌱 🌾 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عمری‌است‌سرمان‌میل‌بریدن‌دارند!!😎 این سَر که ز اندیشه مرا بر سَرِ زانوست گر بر سر زانوی تو می‌بود، چه می‌بود؟!
‌ _مثل سربازِ دلتنگ برایِ یه آغوشِ سبزِ فرمانده🌿_ •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°.🖇⃝⃡❥.° رفتـید‌اگــࢪ‌چـہ‌زود‌بࢪ‌مے‌گـࢪدیـد زیـࢪا‌ڪـہ‌ذخیـࢪه‌ظـھوࢪیـد‌شمـٰا...ッ! ♥️¦⇠ ❣بر چهره دلربای مهدی صلوات❣
عمری‌است‌سرمان‌میل‌بریدن‌دارند!!😎 این سَر که ز اندیشه مرا بر سَرِ زانوست گر بر سر زانوی تو می‌بود، چه می‌بود؟!
᪥࿐࿇🌺✶﷽✶🌺࿇࿐᪥ بھتــرین شب عمر حسینـ♡ـہ😍 شب میݪاد زینبـــــہ🎊♥ مبارڪ🎉 💚 [♥️🍃]
•.🦋 •●⊰عشق‌ما‌را‌خلاصه‌کردند‌در⁴کلمه⊱●• آسید‌علی‌حسینی‌خامنه‌ای🌱🙃💔 قابل‌افتخارهستن‌ایشون(:🤞🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚رمان: …به شهدا یکی یکی سرزدیم: شهید جلال افشار، شهید خرازی، شهید زهره بنیانیان، شهید بتول عسگری، شهید عبدالله میثمی، شهید آیت الله اشرفی اصفهانی، شهید حسن هدایت، شهید مسلم خیزاب (اولین شهید مدافع حرم اصفهان) شهید تورجی زاده… زهرا سر مزار هر شهید درباره خصوصیات و نحوه شهادت هر شهید توضیح میداد. هیچکدام غریبه نبودند. به شهید تورجی زاده که رسیدیم گفت: شهید تورجی زاده عاشق حضرت زهرا(س) بود. موقع شهادتم تیر به پهلوش خورد… ناخودآگاه گریه ام گرفت. روی مزار پرچم یازهرا نصب شده بود. کمی که نشستیم، زهرا اشک هایش را پاک کرد و بلند شد و گفت: بریم برات یه چیزی بخرم. رفتیم داخل فروشگاه فرهنگی. زهرا برای خودش یک سرکلیدی با عکس امام خامنه ای خرید. یکی دوبار سخنرانی هایشان را گوش کرده بودم و بدم نمیامد با آقا بیشتر آشنا شوم. برای خودم یک سنجاق سینه خریدم با عکس آقا. سبد پلاک ها توجهم را جلب کرد. تعدادی پلاک فلزی شبیه پلاک های دفاع مقدس را داخل سبدی ریخته بودند. زهرا جلو آمد و گفت: اره اینا خیلی قشنگن! میخوای یکیشو یادگاری بخرم برات؟ سری تکان دادم و نگاهی به نوشته روی پلاک ها کردم. پلاکی برداشتم که رویش نوشته بود:”یا فاطمه الزهرا (س)”. همان وقت آن را گردنم انداختم. زهرا آرام گفت: بریم مغازه بعدی! مغازه بعدی چادر و روسری می فروخت. زهرا گفت: میخوام غافل گیرت کنم. ما با بچه های هئیتمون نذر داریم هرماه به یه دختر خوب چادر هدیه بدیم. امروزم نوبت توئه. … ادامه دارد.... - - - - - - - - ‌- - - - -
📚رمان: جاخوردم؛ من؟!چادر؟! باخودم گفتم امتحانش ضرر ندارد. حداقل داشتن یک چادر بد نیست! زهرا گفت : بیا انتخاب کن! و شروع کرد به معرفی کردن مدل چادرها: لبنانی، ساده، ملی، حسنی، خلیجی، عربی، قجری و… گفتم: همین که سر خودته! اینو دوست دارم! -منظورت لبنانیه؟ -آره همین که گفتی! فروشنده یک چادر داد تا امتحان کنم. گفتم: زهرا من بلد نیستما! میخورم زمین! میترسم نتونم جمعش کنم! نترس بابا خودم یادت میدم. با کمک زهرا چادر را سرم کردم. ناخودآگاه گفتم : دوستش دارم! زهرا لبخند زد: چه خوشگل شدی! رفتم جلوی آینه، چهره ام تغییر کرده بود. حس کردم معصوم تر، زیباتر و باوقار تر شده ام. چادر را خریدم و بیرون آمدیم.ذوق چادر را داشتم. زهرا ناگهان گفت: ای وای دیدی چی شد؟ یادمون رفت بریم سر شهدای گمنام. -چی؟ -شهدای گمنام! -یعنی چی؟ -شهدایی که هویتشون معلوم نیست و مزارشون گمنامه. این شهدا خیلی به حضرت زهرا(س) نزدیکند. قلبم شروع کرد به تپیدن. هرچه به مزار شهدا نزدیکتر میشدیم، اشکهایم تندتر جاری میشدند. خودم نمیفهمیدم گریه میکنم، زهرا هم گریه میکرد. برایم مهم نبود دور و برم چه میگذرد. (این همه وقت کجا بودی دختر؟) مزار اولین شهید که رسیدم دستم را روی سنگ گذاشتم: ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده…اومدم با خدا آشتی کنم… … ادامه دارد... - - - - - - - - ‌- - - - -
بېسېم چې
📚رمان: #مقتدا #قسمت_5 جاخوردم؛ من؟!چادر؟! باخودم گفتم امتحانش ضرر ندارد. حداقل داشتن یک چادر بد نیس
📚رمان: خیلی عوض شده بودم. آن تابستان کارم شده بود سرزدن به گلستان شهدا و بسیج و مسجد و… احساس میکردم دیگر آن میترای قبلی نیستم. حتی علایقم عوض شده بود. دیگر نیازی به آهنگ و رقص و لباس های آنچنانی نداشتم. یعنی آن لذتی که قبلا از آنها می بردم جای خود را به راز و نیاز کردن و کمک به همنوع و مطالعه و… داده بود. همان سال استخاره کردم که اسمم را عوض کنم و قرآن نام طیبه را برایم انتخاب کرد. وارد کلاس نهم شدم؛ چه وارد شدنی! همه با دیدن منکه چادری شده بودم شروع کردند به زخم زبان زدن: – میترا خانوم روشنفکرو نگاه! – خانومی شماره بدم؟ – از شما بعید بود! حرفهایشان چند روز اول اشکم را درآورد. سرکلاس مقنعه ام را می کشیدند و چادرم را خاکی میکردند. حتی خیلی از دوستانم را از دست دادم، میگفتند با تو حال نمیدهد! درعوض دوستانی پیدا کردم که مثل خودم بودند. هرروز با دوست شهیدم-شهید تورجی زاده- درد و دل میکردم اما آزار بچه ها تمامی نداشت. خیلی ها مرا که میدیدند میخواستند عقده شان را نسبت به یک جریان سیاسی خالی کنند! اول کار برایم سخت بود اما کم کم بهتر شد…. ؟ ؟ ادامه دارد... - - - - - - - - ‌- - - - -
تقدیم به شما عزیزان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عیدتـون خـیلے مباڔڪ🙃💚
🌱 . ♥️ . •[‌🌱چه اشڪ ها ڪه چڪیده به پاے آمدنت بیــا ڪه جــان من آقا فداے آمدنــت :) ]• العجݪ‌یاموݪا . 🍃🌸 .