eitaa logo
بېسېم چې
868 دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
8.2هزار ویدیو
289 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
•••💎 حقا که تو از سلسله ی فاطمه ای با خنده ی خود به درد ما خاتمه ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍀بیسیم چی🍀 ┄┄┅┅❅༻‌☑️༺❅┅┅┄┄ https://eitaa.com/ghasen ┄┄┅┅┅❅═❁═❅┅┅┅
بسم الله الرحمن الرحیم. بچه ها میخوایم کتاب بذاریم براتون. ان شاءالله هفته ای یک کتاب توی کانال گذاشته میشه. اول از کتابِ حضرت آقا شروع کنیم. .۲۵۰.ساله ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍀بیسیم چی🍀 ┄┄┅┅❅༻‌☑️༺❅┅┅┄┄ https://eitaa.com/ghasen ┄┄┅┅┅❅═❁═❅┅┅┅
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت یه بار بعد جلسه گفت بمونم تا کارهای لازم رو با من هماهنگ کنه. همه رفته بودن... وقتی حرفها و کارهاش تموم شد، گفتم: _میتونم ازتون سؤالی بپرسم؟ سرش پایین بود.گفت: _بفرمایید گفتم: _شما میخواین برین سوریه؟ تعجب کرد... برای اولین بار به من نگاه کرد ولی سریع سرشو انداخت پایین و گفت: _شما از کجا میدونید؟😔 -اونش مهم نیست.من سؤال دیگه ای دارم.شما ازکجا... پرید وسط حرفم و گفت: _حانیه هم میدونه؟ -من به کسی چیزی نگفتم. خیلی جدی گفت: _خوبه.به هیچکس نگید.✋ بعد رفت بیرون.... متوجه شدم اصلا دوست نداره جواب سؤالمو بده.🙁 ناامید شدم.از اون به بعد سعی میکرد درمورد اردو هم تنهایی با من صحبت .👌 پنج فروردین اردو تموم شد. فروردین هم دانشگاه عملا تعطیل بود. معمولا هر سال بعداز روز سیزدهم با دوستام قرار عید دیدنی میذاشتیم. روز شونزدهم فروردین بود که بچه های بسیج دانشگاه میخواستن بیان خونه ما. حانیه و ریحانه و خانم رسولی و چند تا دختر دیگه.😍☺️ مامان و بابا برای اینکه ما راحت باشیم خونه نبودن. صحبت خاطرات اردوی راهیان نور شد و شروع کردن به دست انداختن من.😅😬 منم آدمی نیستم که کم بیارم.هرچی اونا میگفتن باشوخی جواب میدادم.😇 یه دفعه حانیه نه گذاشت نه برداشت رو به من گفت: _نظرت درمورد امین چیه؟😊 همه نگاهها برگشت سمت من.منم با خونسردی گفتم: _تا حالا کی دیدی من درمورد پسر مردم نظر بدم.😜😁 حانیه گفت: _چون هیچ وقت ندیدم میخوام که زن داداشم بشی.😍 بقیه هم مثل من انتظار این صراحت رو نداشتن. ریحانه بالبخند گفت: _حانیه تو داری الان از زهرا خاستگاری میکنی؟😳😕 حانیه همونجوری که به من نگاه میکرد، گفت: _اگه به من بودکه تا الان هم صبر نمیکردم.ولی چکارکنم از دست امین که راضی نمیشه ازدواج کنه.😅😍 حانیه میدونست داداشش موافق ازدواج نیست و اینجوری پیش بقیه با من حرف میزد،..🙁😒 این یعنی میخواست اول از من بله بگیره بعد به داداشش بگه زهرا به تو علاقه داره پس باید باهاش ازدواج کنی.😕😐 الان وقت با حیا شدن نیست.☝️صاف تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم: _داداشت به ظاهر پسر خوبی به نظر میاد ولی خودت میدونی من تا حالا چندتا از این خاستگارهای خوب رو رد کردم.من اگه بخوام ازدواج کنم.... ادامه دارد.. 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت _... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم. حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد. کلاسها شروع شده بود.... من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق. حتی با حانیه هم مثل سابق بودم.😊 روزها میگذشت و من مشغول و و و و بودم. اواخر اردیبهشت بود.... حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون. خیابان خلوت بود. هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم.😇😌 توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب✨ صلوات✨ میفرستادم. تاکسی🚕 برام نگه داشت.راننده گفت: _خانم تاکسی میخواین؟ اولش تعجب کردم 😟آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه.😕 نگاهی به مسافراش کردم.👀🚕 یه آقایی👤 جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد. گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون. به راهم ادامه دادم... اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.😥دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار. یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من... مطمئن شدم خبریه.😥😐بهشون گفتم: _برید عقب.جلو نیاید. ولی گوششون بدهکار نبود... مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،.. ✨بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش...😏 دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد. راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت:👤🔪 _یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکه ت میکنم.😠 خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت: _مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره. گفتم: _آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک. اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت: _وای نگو تو رو خدا،ترسیدم.😏 با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب. فهمید راست میگم.... هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد. اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم. چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد. البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم... 😣 داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود...😧😥👞👞👞👞 ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت چشمم به پاهاشون بود....😧😥 از یه چیزی مطمئن بودم،تا دارم دستشون بهم بخوره،نمیذارم ازم بگیرن...😠☝️ تمام توانمو جمع کردم،با دستهام دوتا مچ پاهای یکیشونو گرفتم و محکم کشیدم... با سر خورد زمین. فکر کنم بیهوش شده باشه،یعنی خداکنه بیهوش شده باشه،نمرده باشه. باشدت عصبانیت به اون یکی که هنوز چاقو داشت نگاه کردم.😡 ترسیده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت. از تعللش استفاده کردم و سرپا شدم. اونقدر نزدیکم بود که اگه دستشو دراز میکرد خیلی راحت میتونست چاقوشو تو قلبم فرو کنه.با دستم چنان ضربه ای به ساق دستش زدم که چاقو دو متر اون طرفتر افتاد و دستش به شدت درد گرفت.😡👊 خیز برداشت چاقو رو برداره،پریدم و چاقو رو گرفتم... اما..آی دستم....😣🔪 با دست راست چاقو رو گرفتم ولی چون شکمم درد داشت تعادلمو از دست دادم و افتادم روی دست چپم. تا مغز ستون فقراتم درد گرفت.فکرکنم شکست. پای چپش رو گذاشت روی کمرم و فشار میداد. دیگه نمیتونستم تکون بخورم... چیزی نمونده بود از درد بیهوش بشم. پای راستش نزدیک گردنم بود. خوشبختانه دست راستم سالم بود و چاقو تو دستم بود. ته مونده های توانم رو جمع کردم و چاقو رو فرو کردم تو ساق پاش.🔪👞 ازدرد نعره ای زد که ماشینی به شدت ترمز کرد.🗣 صدای پای راننده شو میشنیدم که بدو به سمت ما میومد.🚙🏃 خیالم نسبتا راحت شده بود.نفس راحتی کشیدم ولی دلم میخواست از درد بمیرم. نیم خیز شدم،... دیدم امین بالا سرم ایستاده.تا چشمش به من افتاد خشکش زد. اونی که چاقو تو پاش بود لنگان لنگان داشت فرار میکرد. فریاد زدم: _بگیرش...😵👈🏃 امین که تازه به خودش اومده بود رفت دنبالش 🏃🏃و با مشت مرد رو نقش زمین کرد.😡👊 نشستم.... دست چپم رو که اصلا نمیتونستم تکون بدم،شکمم هم خونریزی داشت اما جای توضیح برای امین نبود.😖😣 پس خودم باید دست به کار میشدم.بلند شدم.آه از نهادم بلند شد. چاقو رو از پاش درآوردم و گذاشتم روی رگ گردنش،محکم گفتم: _تو کی هستی؟بامن چکار داشتی؟😡🔪 از ترس چیزی نمیگفت... چاقو رو روی رگش فشار دادم یه کم خون اومد. -حرف میزنی یا رگتو بزنم؟میدونی که میزنم.😡🔪 اونقدر عصبی بودم که واقعا میزدم.امین گفت: _ولش کن.😥 گفتم: _تو حرف نزن.😡 روبه مرد گفتم: _میگی یا بزنم؟😡🔪 از ترس به تته پته افتاده بود.گفت: _میگم...میگم.یه آقایی مشخصات شما رو داد،گفت ببریمت پیشش.😥😨 داد زدم:_ کی؟😵😡 -نمیدونم،اسمشو نگفت -چه شکلی بود؟😡 -حدود45ساله.جلو و بغل موهاش سفید بود.چهار شونه.خوش تیپ و باکلاس بود.😰 امین مثل برق گرفته ها پرید روش و یقه ش رو گرفت وگفت: _چی گفتی تو؟؟!!😡👊 من باتعجب به امین نگاه کردم و آروم گفتم: _استادشمس؟!!!😳😨 امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت:..... ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت: آره.😡 تازه حانیه رو دیدم... رنگش مثل گچ شده بود و داشت از ترس سکته میکرد.😰😯 من از حرفهایی که شنیده بودم درد یادم رفت،فقط تا دست چپم تکون میخورد به شدت درد میگرفت.حانیه گفت: _اینجاست. با کاغذی که دستش بود اومد سمت ما و گفت: _نوشته... داشت آدرس رو میگفت که امین با نعره گفت: _نامرد..آشغال😡🗣 من گیج شده بودم اما از درد داشتم میمردم.😥😣رو به حانیه گفتم: _زنگ بزن پلیس،بگو آمبولانسم بیاد. امین به من گفت: _شما حالتون خوبه؟!!! کنار مرده با صورت افتادم زمین. صدای گریه ی مامان رو میشنیدم. چشمهام سنگین بود و نمیتونستم بازشون کنم.چند دقیقه همونجوری فقط گوش میدادم.😣 مامانم داشت گریه میکرد و مریم سعی میکرد آرومش کنه.چشمهامو به سختی باز کردم.تو بیمارستان🏥 بودم. شکمم درد میکرد.دستم هم درد میکرد. تازه داشت همه چیز یادم میومد. خیابان،💭دو تا مرد،💭استادشمس،💭امین.💭 مامان متوجه من شد... اومد نزدیکم و قربون صدقه م میرفت.با صدایی که از ته چاه در میومد و با هر حرفش دردم بیشتر میشد.. 🤕😒 بهش گفتم: _من خوبم.گریه نکن. مریم باخوشحالی پیشونی مو بوسید و گفت:😊 _از دست تو آخرش من سکته میکنم. لبخند بی جونی زدم.. مریم همونجوری که اشک میریخت😢 رفت بیرون. به دست گچ گرفته م نگاه کردم و تو دلم گفتم ✨خدایا شکرت.بخیر گذشت✨، مثل همیشه. چند ثانیه بعد بابا و محمد اومدن تو اتاق. چهره ی بابا چقدر خسته و ناراحت و شکسته بود.انگار ماهها بیهوش بودم. محمد هم با چشمهای نگران و ناراحت به من نگاه میکرد. نمیتونستم جواب محبت هاشون رو بدم.باهمه ی توانم لبخند زدم و سعی کردم بلند بگم: _خوبم،نگرانم نباشین. ولی صدام به سختی در میومد.پرستار اومد تو اتاق و به همه گفت: _دورشو خلوت کنید.باید استراحت کنه. توی سرمم دارویی تزریق کرد💉 و رفت. به محمد اشاره کردم که بیاد نزدیکتر. گوششو👂 آورد نزدیک دهانم تابتونه بشنوه چی میگم. بهش گفتم: _چیشد؟ اون مردها؟استادشمس؟😨😟 محمد گفت: _اون مردها بازداشت شدن.پلیس شمس رو دستگیر کرده.تا آخرین اطلاعی که دارم انکار میکرد.😐 با اضطراب گفتم: _اون مردی که خورد زمین مرده؟😨 لبخندی زد و گفت:😊 _نخیر.زورت اونقدر زیاد نبود که بمیره. زیرلب گفتم: _خداروشکر.☺️ دارویی که پرستار به سرمم تزریق کرد ظاهرا خواب آور بود.چشمهام سنگین شده بود.😴 وقتی چشمهامو باز کردم حانیه و ریحانه بالا سرم بودن... تا متوجه من شدن اومدن جلو و سلام کردن.حانیه گفت: _دختر تو چه جونی داری؟منکه اون موقع دیدمت داشتم سکته میکردم.ولی تو جوری داد میزدی انگار رفتی تمرین آواز.😁 ریحانه گفت: _خداروشکر به خیر گذشت.😊 حالم بهتر بود.میتونستم صحبت کنم.گفتم: _چه خبر؟شمس اعتراف کرد؟😥 حانیه گفت:... ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت حانیه گفت: _نامرد مقاومت میکنه.😕 ریحانه گفت: _پشیمونی که جوابشو میدادی؟🙁 گفتم: _نمیدونستم اینقدر کینه ای و بی فکره. ولی حتی اگه میدونستم هم بازم جوابشو میدادم،👌حتی اگه میمردم هم پشیمون نبودم. که امثال ما به اسلام میزنه از اشتباه امثال شمس . در باز شد و محمد اومد نزدیک و گفت: _شمس اعتراف کرد.😊 دو روز بعد مرخص شدم... بعد یک هفته استراحت تو خونه حالم خوب شده بود.ولی دستم باید چهل روز تو گچ میموند.دوست و آشنا و فامیل برای عیادتم میومدن.😅 بچه های دانشگاه هم اومدن. حانیه خیلی ناراحت بود.گفت: _ امین میخواد بره سوریه. معلوم بود هرکاری کرده که منصرفش کنه. بیشتر از یک ماه از اون روز گذشته بود که خانواده صادقی اومدن عیادت من. سهیل؟؟!!!😳 سهیل خیلی تغییر کرده بود.😟سه ماه از دیدار اون شب توی پارک گذشته بود. سهیل الان جوانی خوش تیپ، مؤدب، محجوب و سر به زیر بود.ته ریش داشت😊 ولی دکمه یقه شو نبسته بود.😆🙈مثل خواهری که از دیدن برادرش خوشحال میشه از تغییراتش خوشحال شدم.😊 کاش محمد اینجا بود و سهیل رو میدید. فقط سهیل و پدر و مادرش اومده بودن. بابا با آقای صادقی صحبت میکرد و مامان با خانم صادقی. من و سهیل هم ساکت به حرفهای اونا گوش میدادیم.هر دومون سرمون پایین بود.همه ساکت شدن. سرمو آوردم بالا،دیدم پدر و مادرامون به من و سهیل نگاه میکنن و لبخند میزنن.سهیل هم بخاطر سکوت جمع سرشو آورد بالا.جز من و سهیل همه خندیدن. آقای صادقی به بابا گفت: _آقای روشن!این جوون ها از صحبت های ما پیرمردها حوصله شون سرمیره، اگه اجازه بدید برن باهم صحبت کنن.😊 من خیلی جا خوردم... سهیل هم تعجب کرده بود.بابا که از تغییرات سهیل خوشش اومده بود به من گفت: _دخترم،با آقا سهیل برید تو حیاط صحبت کنید.😊 💭یاد محمد افتادم که گفته بود دیگه نه میبینیش،نه باهاش صحبت میکنی.✋ نمیدونستم چکار کنم...😕😟 آقای صادقی به سهیل گفت: _پاشو پسرم. سهیل بامکث بلند شد.ولی من همچنان سرم پایین بود.مامان گفت: _زهرا جان! آقا سهیل منتظرن.😊 بخاطر حرف مامان و بابا مجبور شدم قبول کنم... من روی تخت نشستم و آقاسهیل روی پله،جایی که من اون شب نشسته بودم.اینبار سعی میکرد فاصله شو حفظ کنه.چند دقیقه فقط سکوت بود.گفتم: _چه اتفاقی براتون افتاده؟ همونجوری که سرش پایین بود بالبخند گفت: _ظاهرا اتفاقی برای شما افتاده که ما اومدیم عیادت. خنده م گرفت،خب راست میگفت دیگه،ولی جلوی خنده مو گرفتم.🙊 گفت: _بعد از اون شب ذهنم خیلی مشغول شده بود. سؤالامو گرفته بودم ولی خیلی چیزها بود که باید یاد میگرفتم.👌 خیلی کردم.ولی فقط برای پیدا کردن جواب سؤالام.اما کم کم بهشون میکردم.اوایل فقط برای این بود که به خودم و شما کنم این چیزها آرامش نمیاره.ولی کم کم خیلی آرومم میکرد. رو که دنبالش بودم داشتم پیدا میکردم. -خوشحالم پیداش کردین.حسی رو که با هیچ کلمه ای نمیشه توصیفش کرد. -دقیقا.از این بابت خیلی به شما مدیون هستم. -من با خیلی ها در این مورد صحبت میکنم،اما مثل شما پیداش . این نشون میده هم .این بود که خدا به من داد وگرنه خدا کس دیگه ای رو برای شما میفرستاد. دوباره سکوت شد.گفتم... ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت دوباره سکوت شد.گفتم: _البته هنوز راه زیادی در پیش دارید. -چطور؟ -هنوز دکمه یقه تونو نبستین.😏 اولش متوجه منظورم نشد.یه کم فکر کرد بعد آروم خندید.😅گفت: _بعد از اینکه جواب منفی دادید، پدرومادرم چند بار خواستن بیان با شما و خانواده تون صحبت کنن،اما من هر بار مانعشون شدم.الان هم به من نگفتن قراره بیایم منزل شما،وگرنه من مزاحم نمیشدم.در هر حال نظر شما برای من قابل احترامه. دکمه آیفون زده شد و در باز شد... مریم و ضحی تو چارچوب در ظاهر شدن و بلافاصله محمد اومد. از دیدن ما توی حیاط خشکشون زد. محمد به من بعد به سهیل نگاه کرد.یه کم بادقت بهش نگاه کرد،بعد لبخند زد و رفت سهیل رو بغل کرد.🤗🤗 سهیل هم از دیدن محمد خوشحال شد،گفت: _من آدم بدقولی نیستم.پدرومادرم بدون اطلاع من قرار گذاشتن و منو تو عمل انجام شده قرار دادن.الان هم قرار نیست اتفاقی بیفته،این دیدار فقط یه عیادت ساده ست.😊 محمد تعارفش کرد برن داخل. سهیل هم بدون هیچ مقاومتی و بدون اینکه به من کنه قبول کرد و رفتن داخل. من و مریم و ضحی هم پشت سرشون رفتیم داخل.محمد و مریم یه کم زود اومدن،هنوز یه سؤالم مونده بود.محمد به سهیل گفت: _شما که میخواستید برگردید خارج و اونجا زندگی کنید،چی شد؟ چه جالب،دقیقا سؤال من بود. سهیل گفت: _رفته بودم.دو ماه طول کشید تا کارهای فارغ التحصیلی رو انجام دادم.الان دو هفته ست برگشتم.😊 با خودم گفتم عجب!.. پس این همه تغییرات تازه خارج ازکشور اتفاق افتاده.😟😊 خانم صادقی گفت: _یه هفته بعد از اینکه شما جواب زهراجان رو به ما گفتید،سهیل رفت. خیلی تو فکر بود.گفت شاید برگردم،شاید هم همونجا بمونم و زندگی کنم.بعد دو ماه گفت برمیگردم.ما هم وقتی توی فرودگاه دیدیمش مثل الان شما خیلی تعجب کردیم. 💭باخودم گفتم.. اگه همه ی بنده ها بفهمن چه خدای خوب و مهربونی✨ داریم خیلی زود دنیا گلستان میشه. وقتی خداحافظی کردن و رفتن،منم رفتم توی اتاقم... دلم میخواست با خدای خوبم صحبت کنم.💖بعد نمازم سرسجاده نشسته بودم که محمد اجازه گرفت و اومد تو اتاقم. فقط نگاهم میکرد.گفتم: _چیشده داداش؟😟 -بعد دیدن سهیل چیزی تغییر کرده؟😊 -آره..ایمان زهرا قوی تر شده.😌 -فقط همین؟😉 -منظورتو واضح بگو.😕 -نمیخوای درمورد پیشنهاد ازدواجش تجدید نظر کنی؟ اگه این سهیل سه ماه پیش میومد خاستگاری بهت میگفتم همونیه که تو میخوای.😊 ساکت نگاهش کردم.گفت: _سهیل .کافیه یه اشاره کنیم،با جون و دل دوباره میادخاستگاری. آرزوشه با تو ازدواج کنه. -خوشحالم سهیل راهشو پیدا کرده.ولی تو قلب من چیزی تغییر نکرده.😊 محمد دیگه چیزی نگفت و رفت. چند روز بعد رفتم بهشت زهرا(س)... قطعه ی سرداران بی پلاک،🇮🇷🌷تو حال خودم بودم،.. گاهی کتاب📙 میخوندم،گاهی قرآن،✨ گاهی دعا،🌟گاهی فکر.💭 میخواستم سرمزار عمو و دایی شهیدم هم برم... چند قدم رفتم که کسی گفت: _ببخشید خانم روشن! سرمو چرخوندم.گفت: _سلام. امین بود... گفتم: _سلام -میتونم چند دقیقه وقت تون رو بگیرم؟😔 یه کم فکر کردم.سرش پایین بود و مستأصل به نظر میومد.گفتم: _در چه مورد؟ -درمورد حانیه.😔 حانیه یکی از بهترین دوستام بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _باشه.فقط مختصر و مفید بفرمایید. یه جایی همونجا نشستیم،با بیشترین فاصله.در حدی که بتونم صداش رو بشنوم.گفت: _احتمالا حانیه بهتون گفته که من میخوام برم سوریه.😔 -یه چیزایی گفته. -پس حالشو دیدید.😔 -حالش خیلی بد بود.معلوم بود هرکاری کرده که منصرفتون کنه... ازاینکه اینقدر خوب میدونستم راضی بود انگار،احتمالا برای اینکه نیاز نمیدید زیاد توضیح بده. -ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه...😔 ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
رمان تقدیم نگاهتون😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 وقتی آقا و خانم تمرین میکنند که بعد از شنیدن خبر شهادت آقا، خانم چه عکس‌العملی نشان بدهند... ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍀بیسیم چی🍀 ┄┄┅┅❅༻‌☑️༺❅┅┅┄┄ https://eitaa.com/ghasen ┄┄┅┅┅❅═❁═❅┅┅┅
شهیدانه 📜 خواهرم... 🧕 برادرم ...🧔🏻 خیلی حواست به سنگرت باشد چــادرت، غیرتــت، ایــمانت، درست همه و همه را هدف گرفته اند..☝️ دشمن جنگ نرم را از جنگ سخت جدی تر گرفته است.. ❌مبادا تو به بازی بگیری که باخته ای.. فرهنگ تو ایمان تو عقیده ی تو همه و همه برای توست و دشمن فقط و فقط به فکر گرفتن آن از توست..‼️ ایمانت را بگیرند دیگر چه داری⁉️ خیلی حواست باشد..دشمن تو جلوی خدای خودش هم ایســتاد..چه برسد به تو...!😖 ⭕️جنگ نرم..جنگ نرم..جنگ نرم.. را جدی بگیرید..⭕️ شهید محسن حججی 🌹 ✍ حالا نوبت من و توست تا حفظ حیا و غیرت چه درمجازی وچه واقعی پاسدارخونشون باشیم🌹 شادی روح پاک همه شهدا صلوات ❤️ فضای_مجازی ♻️ جنگ_نرم ⚠️ ⚡️التماس دعای فرج⚡️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅شهید شیخ احمد کافی نقل می کرد که: ✍شبی خواب بودم که نیمه های شب صدای در خانه ام بلند شد از پنجره طبقه دوم از مردی که آمده بود به در خانه ام پرسیدم که چه می خواهد؛ گفت که فردا چکی دارد و آبرویش در خطر است.می خواست کمکش کنم. 💭لباس مناسب پوشیدم و به سمت در خانه رفتم، در حین پایین آمدن از پله ها فقط در ذهن خودم گفتم: با خودت چکار کردی حاج احمد؟ نه آسایش داری و نه خواب و خوراک؛ همین. رفتم با روی خوش با آن مرد حرف زدم و کارش را هم راه انداختم و آمدم خوابیدم. همان شب حضرت حجه بن الحسن (عج) را خواب دیدم... فرمود: شیخ احمد حالا دیگر غر میزنی؛ اگر ناراحتی حواله کنیم مردم بروند سراغ شخص دیگری؟ آنجا بود که فهمیدم که راه انداختن کار مردم و کار خیر، لطف و محبت و عنایتی است که خداوند و حضرت حجت (عج) به من دارند... 💥وقتی در دعاهایت از خدا توفیق کار خیر خواسته باشی، وقتی از حجت زمان طلب کرده باشی که حوائجش بدست تو برآورده و برطرف گردد و این را خالصانه و از روی صفای باطن خواسته باشی؛ خدا هم توفیق عمل می دهد، هرجا که باشی گره ای باز میکنی؛ ولو به جواب دادن سوال رهگذری.. ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍀بیسیم چی🍀 ┄┄┅┅❅༻‌☑️༺❅┅┅┄┄ https://eitaa.com/ghasen ┄┄┅┅┅❅═❁═❅┅┅┅ ‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبتون مهدوی 🌱💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا