eitaa logo
بېسېم چې
855 دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
8.2هزار ویدیو
289 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
کلیپ علوی 💚💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😁 ماجرای بیگودی های خواهر کاتبی حدودا ۱۸ یا ۱۹ ساله بودم ... من و چند نفر از خواهرا که پزشــکی میخوندیم، یشنهاد دادیم برای جبران نیروی پرستاری بریم بیمارستان های صحرایی ☺️ و ما چمدون رو بستیم و راهی جنوب شدیم 🚌 من تصور درستی از واقیعت جنگ نداشتم و کسی هم برای من توضیح نداده بود 🤓 و این باعث شد که یک کیف کااااملا دخترونه ببندم 💼 شبیه مسافرت های دیگه ام👌 و عضو جدانشدنی از خودم رو بذارم تو کیف 🎒 یعنی بیگودی هام 😉😌 و چند دست لباس و کرم دست و کلی وسایل دیگه ... غافل از اینکه جنگ، خشن تر از اینه که به من فرصت بده موهامو تو بیگودی بپیچم یا دستمو کرم بزنم ☹️ به منطقه جنگی و نزدیک بیمارستان رسیدیم ... نمیدونم چطور شد که کیف من و بقیه خواهرا از بالای ماشین افتاد و باز شد 😳😱🤯 و به دلیل باد شدیدی که تو منطقه بود 🌪 محتویاتش خارج شد و لباسا و بیگودی های من پخش شد تو منطقه 😩 ما مبهوت به لباسامون که با باد این ور و اون ور میرفتن نگاه میکردیم 😱🌪 و برادرا افتادن دنبال لباسا ما خجالت زده 🙈🙈🙈 برادرا بعد از جمع کردن یه کپه لباس اومدن به سمت ما دلمون میخواست انکار کنیم اما اونجا جنس مونثی نبود جز ما سه نفر که تو اون بیابون واساده بودیم 😶 بعد ... بیگودی هام دست یه برادر دیگه بود و خانما اشاره کردند که اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😰😤 از اون لحظه که بیگودی ها رو گرفتم، تصمیم گرفتم اونا رو منهدم کنم ... شب تو کیسه انداختم و پرت کردم پشت بیمارستان صبح یکی از برادرا اومد سمتم با کیسه بیگودی گفت در حال کیشیک بودن، این بسته ی مشکوک رو پیدا کردند، گفتن 😬😁😡 شب که همه خوابیدن ، تصمیم گرفتم چال کنم پشت بیمارستان صحرایی چال کردم و چند روز بعد یکی از برادرا گفت ما پشت بیمارستان خواستیم سنگر بسازیم، زمین رو کندیم، اینا اومده بالا گفتن اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😬🙃😩 و من  هر جور این بیگودی ها رو سر به نیست میکردم دوباره چند روز بعد دست یکی از برادرا میدیدم که داره میاد سمتم خواهر کااااااااتبی 📣 خواهر کااااااااتبی📣 بیگودی هاتون...
✨•° بی شما حال من تا جایی که فهم بشر از ادراک آن خارج است،خراب است بی شما در این ناکجا آباد سردرگمم من کجا؟خانه کجا؟لانه وکاشانه کجا؟ پناه کجا؟کس و کار کجا؟:)💔 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت فکری به سرم زد....😅 باحالت پشیمونی و گریه گفتم: _با اجازه ی پدرومادرم و بزرگترها..😒😢 چند ثانیه مکث کردم،بعد با خنده گفتم: _بله😁🙈 همه زدن زیر خنده....😂😃😄😁 مامان گفت: _خیلی پررویی زهرا.حیا رو خوردی... مامان داشت صحبت میکرد محمد یه پرتقال😁🍊 برداشت. فکرشو خوندم.سریع و محکم پرتاب کرد سمتم.سریع جا خالی دادم.😱😃 پرتقال پاشید رو دیوار.به رد پرتقال بدبخت نگاه کردم. باتعجب و ترس به محمد گفتم: _قصد جون منو کردی؟؟!! این اگه به من میخورد که ضربه مغزی میشدم.😝😁 محمد باخنده گفت: _حقته،بچه پررو،خجالت هم نمیکشی.😁🍊 به بابا نگاه کردم... با لبخند نگاهم میکرد.واقعا خجالت کشیدم.🙈سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم.😅🙈 شب خاستگاری شد.. محمد و مریم زودتر اومدن.همه نشسته بودن و من با سینی چایی رفتم تو هال... طبق معمول محمد سینی رو ازم گرفت و خودش پذیرایی کرد.😊👌 تو این فاصله من به مهمان ها نگاه میکردم.👀🙈 حانیه،مادرش،پدرش و امین و عمه ی امین اومده بودن. به حانیه نگاه کردم،درسته که خوشحال بود ولی چند سال پیر تر شده بود.😒 صحبت سر پدر و مادر امین بود و اینکه پیش خاله و شوهرخاله ش بزرگ شده. مامان و بابا و محمد خیلی تعجب کردن. محمد به من نگاهی کرد.من فکر میکردم میدونه.🙈 بعد از صحبت های اولیه قرار شد من با امین صحبت کنم. اواخر دی ماه بود☁️❄️ و نمیشد رفت تو حیاط. به ناچار رفتیم اتاق من. همون اول که وارد شد،اتاق رو بر انداز کرد... 👀 ادامه دارد.. 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت اتاق رو بر انداز کرد...👀 اتاق من حدودا چهار متر در چهار متر مربعه.رو به روی در میز تحریر و چند قفسه چوبی کتاب📚 هست. کنار در چسبیده به دیوار تخته.رو به روی تخت یه پنجره ست.زیر پنجره،یه مبل دو نفره هست.قبله ی✨ اتاقم رو به پنجره ست.. روی یه دیوار یه عکس رهبری🇮🇷 مرکز😍 و اطرافش... عکس شهید خرازی،🌷 شهید همت،🌷 شهید احمد کاظمی،🌷 شهید جهان آرا 🌷رو چسبوندم. یه گل مصنوعی🌸 هم کنار میز تحریرم گذاشتم و یه گلدان حسن یوسف🌹 هم جلوی پنجره.فضای اتاقمو خیلی دوست دارم. خوب که اتاق رو بررسی کرد،راهنماییش کردم روی مبل بشینه. خودم هم رو صندلی میز تحریرم نشستم. سرش پایین بود،گفت: _من تجربه خواستگاری رفتن ندارم،اما شنیدم اول خانم ها سوالهاشون رو میپرسن.😊ولی میشه قبل از اینکه شما سوالهاتون رو شروع کنید،من یه سوالی بپرسم؟ -بفرمایید. -چرا عکس این چهار شهید بزرگوار رو به دیوار اتاق تون زدید؟🤔 -این شهدا، نزدیک من هستن...آدم باکسی دوست میشه که بخواد باشه.من عکس شهید همت و جهان آرا رو به دیوار اتاقم زدم چون حتی از عکس شون هم معلومه چقدر و هستن،اونقدر که مشخصه حتی به عکس شون هم بشیم.منم میخوام اینطور باشم.☝️ -چرا این عکس شهید خرازی رو زدید؟ - همیشگی شهید خرازی معروف بوده و هست.این عکس برای وقتیه که خبر شهادت سه تا از دوستانش رو بهش گفتن..معلومه که چقدر ..شاید ناراحته چون از دوستانش جامونده.. شهید کاظمی هم از دوستانش دیرتر شهید شد.ولی معنیش این نیست که این بزرگواران اون موقع شهادت نبودن..زنده موندن چون زنده بودنشون بود.چون هنوز کارهایی بود که باید انجام میدادن..حتی زنده بودنشون هم کمتر از شهادت ..میشه نفس کشیدن هم ثواب شهادت داشته باشه. -که اینطور..بسیارخب شما سوالهاتون رو بفرمایید.😊 -شما چرا میخواید ازدواج کنید؟ یه کم مکث کرد.بعد گفت: _الان شما دلیل فلسفی میخواین یا مثلا... -من دلیل شما رو میخوام بدونم،اگه فلسفیه،همون رو بگید،اگه غیر فلسفی هم بفرمایید. -دلیل هرکسی برای ازدواج به طرز فکرش و بستگی داره...طرز فکر و سبک زندگی من خداست.من میخوام ازدواج کنم چون میخوام باشم برای خدا.من میخوام کسی رو تو زندگیم داشته باشم که بهم بگه نقطه ضعف های کردنم،چیه. -چرا من؟🤔 -چون میدونم براتون مهمه که بنده ی خوبی باشین.اینکه برای شما هم این مسأله مهم باشه باعث میشه به منم بیشتر کمک کنید تا کسیکه اصلا اینطوری فکرنمیکنه.👌 -اینکه خودتون بنده ی خوبی باشین فقط براتون مهمه؟😟🤔 ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت -اینکه خودتون بنده ی خوبی باشین فقط براتون مهمه؟😕 -نه. ☝️ازدواج یه رابطه ست.پیشرفت زن باعث پیشرفت مرد میشه و همینطور پیشرفت مرد باعث پیشرفت زن.👌من همیشه دلم میخواست با کسی ازدواج کنم که همچین از ازدواج داشته باشه.چون به نظرم کسی که براش مهمه دیگه بداخلاقی و خیانت و کارهای ناشایست دیگه هم انجام نمیده. من خصوصیات اخلاقی امین رو تا حد زیادی میشناختم... بخاطر همین سؤالهای معمول رو لازم نبود بپرسم...😇 وقتی سؤالهامو پرسیدم و امین خیلی خوب جواب داد، گفتم: _یه مسأله ای که خیلی برای من مهمه داشتن هست.نه اینکه در همین حد که مطمئن باشم حرام نیست، برام کافی باشه،نه..☝️باید مطمئنا حلال باشه.میدونید که این دو تا با هم فرق داره.گاهی آدم نمیدونه حرامه یا نه.من میخوام باشم حلاله.البته هم ندارم دونه گندم رو از ابتدا بررسی کنید. -جالب بود برام.👌 -حتی اگه مهم نیست ولی همون کم باید یقینا باشه..قبول میکنید؟☝️ -خیلی خوبه.😊👌ان شاءالله که بتونم ولی اگه جایی کوتاهی شد،دلیل بر بی توجهی نذارید. بدید حتما سعی میکنم اصلاح بشه. -من سؤال دیگه ای ندارم.اگه شما مطلبی دارید،بفرمایید. باتعجب گفت: _واقعا سؤال دیگه ای ندارید؟!!😳🤔 -نه. -در مورد سوریه رفتن من چیزی نمیخواین بگین؟!!!😟 -واقعا سؤالی نداشتم ولی الان یه سؤالی برام پیش اومد..شما نگران نیستین که دلبستگی های بعد ازدواج سوریه رفتن تون بشه؟ چیزی نگفت.... سکوتش طول کشید.یعنی به این موضوع فکر نکرده بود.سرش پایین بود. -آقای رضاپور چیزی نگفت.تکان هم نمیخورد.نگران شدم... -آقای رضاپور..حالتون خوبه؟😥 جواب نمیداد.... بلند شدم برم محمد رو صدا کنم.نزدیک در بودم که گفت: _خانم روشن. برگشتم سمتش.هنوز سرش پایین بود. گفت: _خوبم.نگران نباشید... ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت گفت: خوبم.نگران نباشید. بدون اینکه سرشو بالا بیاره،گفت: _از اولی که اومدم،منتظر بودم شما یا خانواده تون در این مورد چیزی بگین. برام مهم بود مطلبی که در این مورد میگین چی هست و چجوری میگین. خودمو برای هرچیزی آماده کرده بودم جز سؤالی که پرسیدین.😊👌 -یعنی به این موضوع فکر نکرده بودید؟😟 -بهش فکر کرده بودم ولی انتظار پرسیدنش از جانب شما،اونم به عنوان اولین سؤال نداشتم.🙈 -انتظار داشتین چی بگم؟😟 -هرچیزی جز این....🙈 نفس عمیقی کشید و گفت: _اگه حرف دیگه ای نیست بریم پیش بقیه.😊 دو هفته گرفتم،... نه برای فکر کردن. مطمئن بودم امین خیلی خوبه ولی مطمئن نبودم میتونم تو کمکش کنم.🤔😟 من دو هفته وقت گرفتم تا فکر کنم.تا ببینم میتونم مانعش نباشم و باشم.😓😥 دو هفته گذشت.... خیلی با خودم فکر کردم و خیلی از خدا خواستم.✨🙏 دو ساعت قبل از اینکه خاله ی امین تماس بگیره،.. مامان اومد تو اتاقم.داشتم نمازمیخوندم. وقتی نمازم تموم شد،مامان کنارم نشست و گفت: _به نتیجه رسیدی؟😊 سرمو انداختم پایین و گفتم: _مامان،حلالم کنید،شما بخاطر من خیلی اذیت میشین...😊من...میخوام...با..آقای رضاپور.... ازدواج کنم.🙈😬 جونم دراومد تا تونستم بگم... مامان پیشونیمو بوسید و گفت: _ان شاءالله خوشبخت بشی.😊 بعد رفت بیرون.بلند شدم و دوباره نماز خوندم... ☺️💖✨ ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت یه قرار دیگه گذاشتن تا درمورد عقد و عروسی صحبت کنیم... قرار شد اسفند ماه تو محضر عقد کنیم،🙈پنج فروردین جشنی خونه بابا بگیریم.یکسال بعد عروسی کنیم.☺️💞امین از ارثیه پدریش خونه و ماشین داشت که قرار شد تو همون خونه زندگی کنیم.💝👌 اون شب خاله امین یه جعبه کوچیک 🎁بهم داد و گفت: _اینو امین داده برای شما.😊 وقتی رفتن،بازش کردم.یه انگشتر عقیق😍💍 زنانه بود.خیلی زیبا بود.☺️😍زیرش یه یادداشت بود که نوشته شده بود: ✍با ارزش ترین یادگاری مادرم.✍ انگشتر به دستم کردم.خیلی به دستم میومد.☺️ برای عقد بزرگترها همه بودن.... عمه ها،عمو و خاله ی امین.پدربزرگ و مادربزرگ ها؛عمه و دایی و خاله ی من.مامان و بابا و علی و محمد و خانواده هاشون. محضر خیلی شلوغ شده بود... قبل از اینکه عاقد برای بار سوم بپرسه آیا وکیلم، 👈تو دلم گفتم ✨ خودت خوب میدونی من کی ام.😞فقط تو میدونی من چقدر گناهکارم.😞اینا فکر میکنن من خیلی خوبم،😞کمکم کن باشم.🙏✨ -عروس خانم آیا وکیلم؟ 👈تو دلم گفتم✨ با اجازه ی ،با اجازه ی (ص)،با اجازه ی رسولت(ع)،با اجازه ی زمانم(عج)، گفتم: _با اجازه ی خانم زینب(س)، پدرومادرم، بزرگترها،شهید رضاپور👣و همسرشون.. بله...💓☺️ صدای صلوات بلند شد. امین هم بله گفت☺️ و عاقد خطبه رو شروع کرد.... بعد امضاها و مراسم حلقه ها و پذیرایی،خیلی از مهمان ها رفته بودن. 💓امین💓 و محمد یه گوشه ای ایستاده بودن و باهم صحبت میکردن..اطرافم رو خوب نگاه کردم.هیچکس حواسش به من نبود...🙈 منم از فرصت استفاده کردم و خوب به امین نگاه کردم.❤️👀 جوانی بیست و چهار ساله،لاغر اندام که موها و ریش مشکی و نسبتا کوتاه و مجعدی داشت.☺️کت و شلواری که به سلیقه ی من بود خیلی به تنش قشنگ بود.😍 اقرار کردم خیلی دوستش دارم.😍 مریم اومد نزدیکم.آروم و بالبخند گفت: _بسه دیگه.خجالت بکش.پسر مردم آب شد.😉 امین متوجه نگاه من شده بود و از خجالت سرشو انداخته بود پایین.☺️😅به بقیه نگاه کردم.همه چشمشون به من بود و لبخند میزدن... از شدت خجالت سرخ شده بودم.سرمو انداختم پایین و دلم میخواست بخار بشم تو ابرها.😬🙈 سوار ماشین امین شدم... فقط من و امین بودیم.با آرامش واحترام گفت: _کجا برم؟😊 -بریم خونه ما.☺️☝️ دوست داشتم با امین بریم بهشت زهرا (س)پیش پدرومادرش... گرچه بهتر بود با لباس عقدم میرفتم ولی دوست همه کنن. ترجیح دادم چادر مشکی و لباس بیرونی بپوشم.لباس عقدم پوشیده بود ولی سفید بود و میکرد. گل خریدیم و رفتیم سمت بهشت زهرا(س). تو مسیر همش به امین نگاه میکردم👀❤️ ولی امین فقط به جلو نگاه میکرد. بهتر،منم از فرصت استفاده میکردم و چشم ازش برنمیداشتم.😇 یک ساعت که گذشت بالبخند گفت: _خب صحبت هم بفرمایید دیگه.همه ش فقط نگاه میکنید.😍😉 دوست داشتم زودتر باهام خودمونی حرف بزنه.از کلمات شما و افعال سوم شخص استفاده نکنه.🙈میدونستم امین خیلی با حجب و حیائه و اگه خودم بخوام مثل دخترهای دیگه رفتار کنم،این روند طولانی تر میشه.😬پس خودم باید کاری میکردم. گرچه ولی امین بود و معلوم نبود چقدر کنار هم میموندیم.نمیخواستم حتی یک روز از زندگیمو از دست بدم.دل و زدم به دریا و گفتم: _امین.☺️ بدون اینکه نگاهم کنه،سرد گفت: _بله.😐 این جوابی که من میخواستم نبود.🙁شاید زیاده روی بود ولی من وقت نداشتم.دوباره گفتم: _امین.☺️ بدون اینکه نگاهم کنه،بالبخند گفت: _بله.😊 نه.این هم نبود.🙈برای سومین بار گفتم: _امین.☺️ نگاهم کرد.چشم تو چشم.با لبخندگفت: _بله☺️ خوشم اومد ولی اینم راضیم نمیکرد.🙈برای بار چهارم گفتم: _امین.☺️ چشم تو چشم،بالبخند،با اخم ساختگی، گفت: _بله😠☺️ نشد.پنجمین بار با ناز گفتم:😌 _امییییین.☺️ به چشمهام نگاه کرد و بالبخند و خیلی مهربون گفت: _جانم😍 این شد.از ته دل لبخند زدم...😌😍 و همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم:... ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم: _دوست دارم.😍🙈 یه دفعه زد رو ترمز،وسط اتوبان... سرم محکم خورد به داشبرد.🤕ماشین ها با بوق ممتد و به سرعت از کنارمون رد میشدن.🚕🚙🚌روی صندلی جا به جا شدم و بدون اینکه نگاهش کنم پیشانیمو ماساژ دادم و با خنده گفتم: _امین خیلی بی جنبه ای..سرم درد گرفت.😬😁 هیچی نگفت... نگاهش کردم.سرش روی فرمان بود. ترسیدم.😧😥فکر کردم سرش با شدت خورده به فرمان. آروم صداش کردم.جواب نداد.نگران شدم.بلندتر گفتم: _امین،جان زهرا بلند شو.😨 سرشو آورد بالا ولی نگاهم نکرد. چشمهاش نم اشک داشت.😢قلبم درد گرفت.خوب نگاهش کردم.چیزیش نبود. به من نگاه نمیکرد. ماشین روشن کرد و رفت کنار اتوبان پارک کرد... از ماشین پیاده شد،رفت تو بیابون.🚶یه کم که دور شد،نشست رو زمین. من به این فکر میکردم که ممکنه چه حالی داشته باشه. احتمال دادم بخاطر این باشه که وقتی بخواد بره سوریه من ازش دل بکنم.😔💔 نیم ساعتی گذشت.... پیاده شدم و رفتم کنارش نشستم.چند دقیقه ای ساکت بودیم.بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: _من قول میدم هر وقت خواستی بری سوریه مانعت نشم،حتی دلخور هم نشم.نگران نباش.😒 دوباره بغضش ترکید... من با تعجب نگاهش میکردم.😟دیگه طاقت سکوتش رو نداشتم.اشکهام جاری شد.😭گفتم: _چی شده؟ امین،حرف بزن.😭 یه نگاهی به من کرد... وقتی اشکهامو دید عصبانی😠 بلند شد و یه کم دور شد. گیج نگاهش میکردم.😟🙁دلیل رفتارشو نمیفهمیدم. ناراحت گفت: _زهرا..حلالم کن.😞 سؤالی نگاهش کردم.اومد نزدیکتر، گفت:.... ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت گفت: _تو خیلی خوبی..😔خوش اخلاق،مهربون، مؤدب،باحیا،باایمان،زیبا...هرچی بگم کمه..😞ولی بخاطر دل من...شاید خیلی زود تنها بشی...من هر کاری کردم نتونستم بهت علاقه مند نشم.نتونستم فراموشت کنم.😣😞 عجب!! پس عذاب وجدان داشت...☺️ سرشو انداخت پایین و با پاش سنگ ها رو جا به جا میکرد. بهش نزدیکتر شدم.دست هاشو تو دستم گرفتم.دست های مردی که بود و عاشقانه دوستش داشتم... جا خورد.😒دست هاشو کشید ولی محکم تر گرفتمش.😊تو چشمهاش نگاه کردم.اونقدر صبر کردم تا امین هم به چشمهای من نگاه کنه.وقتی چشم تو چشم شدیم،بالبخند گفتم: _پس همدردیم.☺️ سؤالی نگاهم کرد.با حالت شاعرانه گفتم: _درد عشقی کشیده ام که مپرس.😌 جدی گفتم: _تو که مجبورم نکرده بودی.😊 -ولی اگه من...😔 -اون وقت هیچ وقت نمیفهمیدمش.😌 بازهم سؤالی نگاهم کرد.با لبخند گفتم: _درد عشقو دیگه.😉 لبخند غمگینی زد.سرشو انداخت پایین.😞 -امین😊 -بله😔 باخنده گفتم: _ای بابا! پنج بار دیگه باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جواب بدی؟☺️☹️ لبخند زد.سرشو آورد بالا با مکث گفت: _جانم😊 گفتم: _نمیخوای عروس خوشگل و مؤدب و خوش اخلاق و مهربون و باحیا تو به پدرومادرت معرفی کنی؟☺️😌 لبخندی زد و گفت: _بریم.😍 اول رفتیم سر مزار مادرش.🍃آرامگاه بانو مهری سعادتی.همسر شهید ایمان رضاپور.👣🍃 امین بابغض گفت: _سلام مامان،امین کوچولوت امروز داماد شد.😢میدونم عروستو بهتر از من میشناسی. آوردمش تا باهات آشنا بشه.😢😒 نشستم کنار امین.گفتم: _سلام..وقتی امین میگه مامان،منم میگم مامان، البته اگه شما اجازه بدید.☺️ بعد از فاتحه،باهم برای شادی روح مادرش سوره یس و الرحمن خوندیم.😍✨😍 گفتم:_امین☺️ نگاهم کرد. -جانم😍 لبخند زدم.گفتم: _بیا پیش مادرت باهم قول و قراری بذاریم. -چه قول و قراری؟ -هر وقت پیش هم هستیم جوری رفتار کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم. زندگی کنیم.بیخیال آینده،باشه؟😉 -باشه. -یه قولی هم بهم بده.😌 -چه قولی؟ -هر وقت خواستی بری اول از همه به من بگی.حداقل دو هفته قبل از رفتنت.😊☝️ یه کم مکث کرد.گفت: _یه هفته قبلش.؟! بالبخند گفتم: مگه اومدی خرید چونه میزنی؟ باشه ولی اول به من بگی ها!☺️😇 -قبول.😊 -آفرین. رفتم رو به روش نشستم.یه جعبه کوچیک از کیفم درآوردم و گرفتم جلوش. -این چی هست؟👀🎁 -بازش کن.😌 وقتی بازش کرد،لبخند عمیقی زد.انگشتر عقیقی که بهم هدیه داده بود؛با ارزش ترین یادگاری مادرش. دست راستمو بردم جلوش که خودش تو انگشتم بذاره.💍لبخندی زد و به انگشتم کرد.دست هامو کنار هم گذاشتم و به حلقه و انگشتر با ارزشم نگاه میکردم.لبخند زدم.💍💍هردو برام با ارزش بودن.امین نگاهم میکرد و لبخند میزد. بلند شد و گفت: _بریم پیش بابام.👣🌷 اما من نشسته بودم.به سنگ مزار نگاه کردم و تو دلم به مادر امین گفتم... کاش زندگی منم شبیه زندگی شما باشه،شما بعد شهادت همسرتون دیگه تو این دنیا نموندین.😒کاش خدا به من رحم کنه و وقتی امین شهید میشه،من قبلش تو این دنیا نباشم. امین، خیلی سختیه برای من.😔 رفتیم پیش پدرش.رو به روم نشست.بعد خوندن فاتحه و قرآن،به من نگاه کرد.یه جعبه دیگه از کیفم درآوردم و بهش دادم.گفت: _همه جواهراتت رو آوردی اینجا دستت کنم؟!😁 لبخند زدم و گفتم: _بازش کن.☺️ وقتی بازش کرد،اول یه کم فقط نگاهش کرد.بعد به من نگاه کرد و لبخند زد.یه انگشتر عقیق شبیه انگشتر عقیق مادرش ولی مردانه،سفارش داده بودم براش درست کنن.😌💍 دستشو برد از جعبه درش بیاره،باجدیت گفتم: _بهش دست نزن.😠 باتعجب نگاهم کرد. -مگه مال من نیست؟!!😳 جعبه رو ازش گرفتم.انگشتر رو از جعبه درآوردم،بالبخند جوری گرفتم جلوش که فهمید میخوام خودم دستش کنم.😍لبخند زد و دستشو آورد جلو.خیلی به دستش میومد.با حالت شوخی دو تا دستشو آورد بالا و به حلقه و انگشترش نگاه میکرد؛مثل کاری که من کرده بودم.☺️🙈 نماز مغرب رو همونجا خوندیم.✨✨ بعد منو به رستوران برد و اولین شام باهم بودنمون رو خوردیم...😋😋 من با شوخی و محبت باهاش حرف میزدم.امین هم میخندید.😁☺️ بعد شام منو رسوند خونه مون. از ماشین که پیاده شدم،زدم به شیشه.شیشه ی ماشین رو پایین داد... ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
🌷 🌷 قسمت شیشه ی ماشین رو پایین داد... سرمو بردم تو ماشین و گفتم: _امروزم با تو خیلی خوب بود.😊 صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: _امین☺️ بامهربونی تمام گفت: _جان امین😍 لبخند عمیقی زدم و گفتم: _عاشقتم امین،خیلی.☺️😍 بالبخند گفت: _ما بیشتر.😉 اون روزها همه مشغول تدارک سفره هفت سین بودن.... ولی من و امین فارغ از دنیا و این چیزها بودیم.وقتی باهم بودیم طوری رفتار میکردیم که انگار قرار نیست دیگه امین بره سوریه.هر دو بهش فکر میکردیم ولی تو مراقب بودیم.😇😌 تحویل سال نزدیک بود.به امین گفتم: _کجا بریم؟😍🤔 انتظار داشتم یا بگه مزار پدرومادرش یا خونه ی خاله ش.ولی امین گفت: _دوست دارم کنار پدرومادر تو باشیم.😊 -بخاطر من میگی؟☺️ -نه.بخاطر خودم.من پدرومادر تو رو خیلی دوست دارم.☺️❤️دقیقا به اندازه ی پدرومادر خودم.دلم میخواد امسال بعد تحویل سال بر خلاف همیشه پدرومادرم رو در آغوش بگیرم و باهاشون روبوسی کنم.☺️ از اینکه همچین احساسی به باباومامان داشت خیلی خوشحال شدم.... واقعا باباومامان خیلی مهربون و دوست داشتنی هستن.مخصوصا با امین خیلی با محبت و احترام رفتار میکنن... باباومامان تنها بودن.وقتی ما رو دیدن خیلی خوشحال شدن... اون سفره هفت سین با حضور امین برای همه مون خیلی متفاوت بود.😎😍 مشغول تدارک مراسم جشن عقد💍 بودیم... خانم ها خونه ی خودمون بودن و آقایون طبقه بالا.😊👌 روز جشن همه میگفتن داماد باید فرشته باشه که زهرا راضی شده باهاش ازدواج کنه.😅همه ش سراغشو میگرفتن که کی میاد. رسمه که داماد هم چند دقیقه ای میاد قسمت خانمها.ولی من به امین سپرده بودم هر چقدر هم اصرارت کردن قبول نکن بیای.😊☝️من معتقدم رو باید بذاریم کنار. چه دلیلی داره یه مرد تو مجلس زنانه باشه. درسته که خانم های فامیل ما حجاب رو رعایت میکنن،حتی تو مراسمات هم وقتی داماد میاد مجلس زنانه لباس پوشیده میپوشن ولی اونجوری که باشه، نیست.☺️ گرچه خیلی سخت بود ولی با مقاومت من و امین موفق شدیم.بعضی ها هم حرفهایی گفتن ولی برای ما ✨"لبخند خدا"✨ مهم تر بود. اون روزها شروع روزهای خوشبختی من بود.هر روزم که با امین میگذشت بیشتر خوبی های امین رو کشف میکردم... هر روز مطمئن تر میشدم که امین موندگار نیست. قدر لحظه های باهم بودنمون رو میدونستم.هر روز هزار بار خدا رو برای داشتنش شکر میکردم.😍❤️ تمام سعی مو میکردم بهش محبت کنم و ناراحتش نکنم.امین هم هر بار مهربانتر از قبل باهام رفتار میکرد.☺️🙈 ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت روزهای با امین بودن به سرعت سپری میشد و من میشدم... خیلی چیز ها ازش .چیزهایی که به حرف هم نمیشد بیان کرد،من ازش یاد میگرفتم.😇😎 اواسط اردیبهشت ماه بود... یه روز بعد از ظهر امین باهام تماس گرفت.خیلی خوشحال بود.☺️😁گفت: کلاس داری؟ -آره.😊 -میشه نری؟😅 -چرا؟چیزی شده؟ چون صداش خوشحال بود نگران نشدم. -میخوام حضوری بهت بگم.😍 دلم شور افتاد.... از اینکه اولین چیزی که به ذهنم اومد سوریه رفتنش باشه از خودم ناراحت شدم.😥ولی اگه حدسم درست باشه چی؟الان نمیتونم باهاش روبه رو بشم.😣 -استادم به حضور و غیاب حساسه.نمیتونم بیام.ساعت پنج کلاسم تموم میشه.☺️🙈 دروغ هم نگفته بودم.واقعا استادم به حضور و غیاب حساس بود. -باشه.پس بعد کلاست میبینمت.😍 سر کلاس مدام ذهنم مشغول بود.هیچ گزینه ی دیگه ای به ذهنم نمیرسید. وقتی کلاس تموم شد،ناراحت شدم.😔برای اولین بار دوست نداشتم امین رو ببینم.توی محوطه دانشگاه دیدمش.با خوشحالی میومد سمتم.😃 به خودم نهیب زدم 😠که مگه قرار نبود مانعش نشی؟😠☝️مگه قرار نبود حتی دلخور هم نشی؟ 😠☝️ نفس عمیقی کشیدم و به امین که بهم نزدیک میشد لبخند زدم.یهو ایستاد،مثل کسیکه چیز مهمی رو فراموش کرده باشه.بالبخند رفتم نزدیکش.به گرمی سلام کردم.☺️اما امین ناراحت بود. باهم رفتیم پارک.🌳⛲️روی نیمکتی نشستیم. ساکت بود و ناراحت.هیچی نمیگفت. حتی نگاهم نمیکرد.داشتم کلافه میشدم..مثل برزخ بود برام. میدونستم بعدش سخت تره ولی میخواستم هرجور شده فضا رو عوض کنم.😊بهش نگاه کردم و گفتم: _امین☺️ بدون اینکه نگاهم کنه مثل همیشه با مهربانی گفت: _جانم.😔 میخواستم بگم.بالبخند گفتم: _سعادت سوریه رفتن قسمتت شده؟☺️😇 امین مثل برق گرفته ها از جا پرید و نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _همونه نور بالا میزنی.پس شیرینی ت کو؟😋☹️ بغض کرده بود...😳😢 نمیدونست چی بگه.ناراحت بود.😒به چشمهام خیره شد.میخواست از چشمهام حرف دلمو بفهمه.به چشمهام التماس میکردم نگن تو دلم چه خبره.ولی میدونستم از چشمهام میفهمه. گفتم: _معلومه که دلم برات تنگ میشه.معلومه که دوست دارم کنارم باشی.💞ولی اونوقت حرم حضرت زینب(س)چی میشه؟ 💖اسلام چی میشه؟💖 امین من راضیم به رفتنت.خیالت از من راحت باشه.ذهنتو مشغول من نکن.☺️☝️ چشمهاش داشت بارونی میشد.سریع بلند شدم و گفتم: _من به سور کمتر از یه شام حسابی رضایت نمیدم ها.😌😋 امین هم لبخندی زد و بلند شد.تو ماشین هم اونقدر شوخی کردم و خندیدم که امین هم حالش خوب شد و شوخی میکرد...😁😄 انگار یادمون رفته بود که داره میره.وقتی رفت دستهاشو بشوره به خودم گفتم زهرا تا حالا ادعات میشد میتونی تحمل کنی.هنوز هم فکر میکنی میتونی؟به خودم گفتم نه.امین بره،من میمیرم.😓😣 رو به روی من نشست... از چشمهام حالمو فهمید.چشم های خودش هم بهتر از من نبود.گفتم:.. ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت گفتم:کی میری؟😊 -هفته ی دیگه.😒 لبخند زدم و گفتم: _خیلی خوش قولی☺️ با لبخند جوابمو داد.😊گفتم: _به کسی هم گفتی؟ -تو اولین نفری.😍 -ای ول بابا،تو خوش قولی معرکه ای.😇 دوباره لبخند زد.☺️ -به خانواده ت چطوری میگی؟😟 -روز قبل از رفتنم بهشون میگم.فعلا به روی خودت نیار.😎☝️ -امین😊 -جان امین😍 -کی برمیگردی؟😅 -چهل و پنج روزه ست.😁 شام رو آوردن.ساکت بودیم و فقط شام میخوردیم.بعد شام گفتم: _محمد هم میاد؟😊 -نه.بخاطر خانواده ش.☺️ دختر دوم محمد هنوز یک ماهش نشده بود.اسمش رو رضوان گذاشته بودن.👶🏻😍 بعد از شام هم شوخی کردیم و خندیدیم.😁😃منو رسوند خونه و رفت. در خونه رو که بستم،پشت در نشستم... وقتی صدای رفتن ماشینش اومد اشکهام بی اختیار میریخت.😣😭 دلم میخواست بلند گریه کنم ولی نمیخواستم رو ناراحت کنم. نمیدونم چقدر طول کشید.دیگه از گریه بی حال شده بودم.... مامان اومد تو حیاط.چشمهاش قرمز بود.حالش مثل وقتی بود که محمد میخواست بره سوریه.😢مطمئن شدم محمد بهشون گفته.اومد پیشم و بغلم کرد.تو بغلش حسابی گریه کردم.😭😫بعد مدتی منو به سختی برد تو خونه.. نگاهی به ساعت انداختم... چهل دقیقه به اذان صبح✨🌌 بود.✨نماز شب✨ خوندم و اذان صبح گفتن. بعد از نماز اونقدر سر سجاده گریه کردم که خوابم برد. چشمهامو که باز کردم دوباره یاد امین افتادم و رفتنش.دوباره اشکهام سرازیر شد.😢 ساعت نه صبح بود.🕘کلاس داشتم. سریع آماده شدم تا به کلاس بعدی م برسم.هیچی از کلاس نمیفهمیدم ولی برای اینکه همه فکر کنن حالم خوبه برم.😣 عصر امین اومد دنبالم...🙈 از دیدنش خوشحال شدم.بازهم طبق قرار وقتی باهم بودیم فقط به حال فکر میکردیم.😇😌 امین گفت: _قراره شام بیام خونه تون.😉 -إ.. جدا؟با کی قرار گذاشتی؟😌 -مامان😍 -یعنی مامان دعوتت کرده؟☹️ -نه.خودم،خودمو دعوت کردم.😁 -چه زود پسر خاله شدی.😬 دوست نداشتم بیاد خونه مون.مامان و بابا ناراحت بودن و حال ما هم عوض میشد. دوست داشتم تا وقتی با امین هستم حالمون خوب باشه.😊 وقتی رسیدیم برخلاف انتظار من، باباومامان بالبخند و خوشرویی با امین برخورد کردن.بیشتر از همیشه شوخی میکردم.😅😣حتی بابا هم بلندمیخندید. قبل از شام امین گفت بریم اتاق من.😇روی صندلی نشست و رو به من گفت: _تو و خانواده ت خیلی خوبین.وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه☺️ گفت.... ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
بزرگواران ببخشید دیر شد 😔
•┄❁ ❁┄• فرستـادن پنج به نیابت از 💐 جهت سلامتے و ٺعجیـل‌در 🙏 🙏 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍀بیسیم چی🍀 ┄┄┅┅❅༻‌☑️༺❅┅┅┄┄ https://eitaa.com/ghasen ┄┄┅┅┅❅═❁═❅┅┅┅
🌷🌷🌷 کودکی که آماده ی تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند شما فردا مرا به زمین می فرستید؛اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: از میان بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو درنظر گرفته ام؛او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد. اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه. - اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق اورا احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. کودک ادامه داد: من چطور می تونم بفهمم مردم چه می گویند،وقتی زبان آنهارا نمیدانم؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته ی تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و بادقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟ خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات،دست هایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی. کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ - فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه از اینکه دیگر نمی توانم شمارا ببینم ناراحت خواهم بود! خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت؛گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود. در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خدا کرد: خدایا! اگر باید همین حالا بروم لطفا نام فرشته ام را به من بگویید؟ خداوند شانه ی اورا نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد؛ به راحتی می توانی او را مادر صدا بزنی... ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍀بیسیم چی🍀 ┄┄┅┅❅༻‌☑️༺❅┅┅┄┄ https://eitaa.com/ghasen ┄┄┅┅┅❅═❁═❅┅┅┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍امام صادق عليه‌السلام می‌فرمایند: برادران خود را با دو صفت امتحان كنيد، كه اگر آن دو صفت را داشتند به دوستى و رفاقت خود با آنها ادامه دهيد وگرنه از آنان دورى كنيد ، 🕋1ـ مراقبت بر نماز اول وقت. 🕋2 ـ نيكى به برادران چه در سختى وتنگدستى، چه درهنگام آسايش وگشايش . 📚وسائل الشيعه ج8، ص503 📚بیسم چی😎
《📚مهمان ابراهیم وحکمت خدا》 روش حضرت ابراهیم(ع) این بود که هر روز باید عده ای در خانه اش مهمان باشند و اوازآنها پذیرایی کند. او سال ها با این عادت زيسته بود و چنانچه کسی به دیدنش نمیرفت. او نیز لب به طعام نمیزد. روزی می شد که هیچ بینوایی از راه نرسیده بود و هیچ مهمانی در خانه ی او را نزده بود؛ ابراهیم نیز پیوسته منتظر بود تا کسی از راه برسد؛ اما خبری نبود. این انتظار یک هفته به طول انجامید؛ سرانجام ابراهیم تصمیم گرفت سر و گوشی آب دهد تا ببیند اوضاع چگونه است. در نیمه های روز از خانه اش بیرون رفت، تا مگر فقیر و بینوایی پیدا کند و بر سفره ی خودش دعوت کند. پس از مدتی جست وجو در بیابان اطراف خانه اش، متوجه پیرمردی شد که در گوشه ای نشسته است. از سر و رویش کاملا آشکار بود که تهی دست است و از شدت گرسنگی به خود می لرزد. آهسته نزد او رفت و با مهربانی به او سلامی کرد و گفت: «پدرجان! اگر از تو درخواستی داشته باشم، حرف مرا زمین نمی اندازی؟» پیرمرد با تعجب به ابراهیم نگاهی کرد و گفت: «آخر من که چیزی ندارم که به دردتوبخورد...» ابراهیم گفت: من نمی خواهم چیزی از تو بگیرم؛ فقط می خواستم بگویم در خانه ی خود سفره ای پهن کرده ام و دوست دارم که تو امروز مهمان من باشی. پیر مرد که شاید در ابتدا این حرف را باور نمی کرد، وقتی مطمئن شد ابراهیم قصد دارد او را به خانه ی خود دعوت کند با خوشحالی گفت: «حتمأمعلوم است که می آیم؛ چه چیزی از این بهتر» ابراهیم دست پیرمرد را گرفت و او را بلند کرد و به سمت خانه ی خود برد خدمت کاران منزل نیز به پیروی از ابراهیم با این پیرمرد زار و نحیف به مهربانی رفتار کردند و با احترام در بالای سفره نشاندند، ابراهیم و خدمت کارانش "بسم الله" گفتند ولی در کمال تعجب آن پیرمرد کاملا خاموش بود و حرفی نزد. ابراهیم وقتی که این اوضاع را دید، خطاب به پیرمرد گفت: «ای پیرمرد! آیا گما نمی کنی وقتی که بر سفره ی الهی می نشینی باید نام خداوند جهان را بر زبان برانی » پیرمرد در حالی که بی خیال در جایش نشسته بود و چشم به غذاها دوخته بود گفت: «من خورشید پرست هستم و از پیشوای دینی خود چنین چیزی نشنیده ام!» ناگهان همه ی نگاهها به سوی پیرمرد خیره شد. ابراهیم وقتی فهمید که او خداپرست نیست، اجازه نداد که غذایش را بخورد؛ به او گفت: «در سفره ی من کافران حق خوردن غذا ندارند؛ یا باید به خدا ایمان بیاوری یا...». و قبل از اینکه حرفش تمام شود، پیرمرد از جایش بلند شد و گفت: «ادامه نده! من می روم و تو راحت غذایت را بخورا من به خدای تو ایمان نمی آورم.» آنگاه آرام از خانه خارج شد.. در این هنگام فرشته ی وحی از سوی خدا بر ابراهیم نازل شد و گفت: «ای ابراهیم من صد سال به این مرد روزی داده ام و اجازه می دهم که او به زندگی ادامه دهد؛ ولی توحتی یک لحظه هم نتوانستی اوراتحمل کنی... » ابراهیم که فهمید مرتکب چه اشتباهی شده ازجای برخاست وبه دنبال پیرمرد رفت تا ازاو عذرخواهی کند، واو رابرسرسفره ی احسان خود دعوت کند چی 😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا