!'🌱
فقطخواستمبگویم...
باآنهایۍکهدوستتندارند
هیچنسبتیندارم ...🙂🌙
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#امام_حسین🌾'
بسیجےیعنےبجنگے،ڪارڪنے،دائمدر
میدانباشےوخستھنشےچونمیدونے
پاداشتروازخانمفاطمھزھرامیگیرۍ!💛'
#بسیجی
#بسیجیون_مبارز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••
🌱🌸
میلاد باب الحوائج
حضرت موسی بن جعفر، امام موسی کاظم علیه السلام بر محضر آقا امام زمان عج
وبر شما عزیزان مبارک باد
•••❀•••
|عِــیدٺون مـبآࢪڪباشھࢪفـقا♥️🌸|
••امروز از آقـاموسےابنجعفࢪ
حـوائجِبـزرگ بـخاین
آقا بـابالحوائجھ💚🌱••
انـ شاءاللّٰھاࢪبـعین ڪࢪبـلابــاشیم...💔
#یـاامامڪاظم
بېسېم چې
•••❀••• |عِــیدٺون مـبآࢪڪباشھࢪفـقا♥️🌸| ••امروز از آقـاموسےابنجعفࢪ حـوائجِبـزرگ بـخاین آقا بـاب
#تلنگـر⚡️
به جای اینکه از الان منتظر محرم باشی و پروفایل سیاه کنی🏴
برای تولد پدر آقامون امام رضا آستین بالا بزن و یه کار مشتی بکن🛍
#بھکجاچنینشتابان
#امام_کاظم
بېسېم چې
•••❀••• |عِــیدٺون مـبآࢪڪباشھࢪفـقا♥️🌸| ••امروز از آقـاموسےابنجعفࢪ حـوائجِبـزرگ بـخاین آقا بـاب
امام کاظم علیه السلام:
از ما نیست! شیعه ما نیست کسی که
هر روز به حساب خود رسیدگی نکند(:
#ولادتامامکاظمعمبروکــ😍👏🏼
♥️⃟🌿
گفتماےعشقمࢪادستِنيازاستدࢪاز
طَلبِخويشبهنزدِڪهبَࢪم؟
گفت:حسيـن…ツ
♥️|↫#اےڪسوڪارمحسین
🌿|↫#رفیقخوبزندگیمارباب
⭕️سلبریتی هاشون چطورن؟!!!
🔻تصاویر آخرالزمانی از آتش سوزی در چندین و چند نقطه همسایه غربیمون ترکیه
⁉️یعنی سلبریتیهای اونا هم به جای روحیه دادن به مردم و تلاش برای نجات کشورشون، از سرزمین نفرین شده و آخر و عاقبت شعار مرگ بر آمریکا و ... پست میزارن و کاسبی لایک میکنند؟!
جناب استیون
#غرب_زدگی
#غرب_بدون_روتوش
چشمتبهنامحرممیافتہ ؛ اگہخوشتنیاد
مریضی ! ولیاگہخوشتاومد ؛ همونموقع
چشمتوببندسرتوبندازپایین ؛ بگو . .
#یاخیرحبیبومحبوب(:🌸'-!
یعنیداریبهخدامیگی ؛ خدایا (:
منتورومیخام ؛ ایناچیہ ؟!
اینادوستداشتنینیستن . .
- شیخرجبعلےخیاط🌿!
[🌹📚]
#آیه_گرافے💌
✍🏻چهڪسیاجابتمیڪند،حاجت مضطرب را
وقتےڪه دعا میڪندو غم اورا میگشاید؟!
گفتدوسـتدآرمشـہـیدبِـشم...!
گفتم:شہیدخودشرولآیقمیکنہ،
فقططلبنمیڪنہ:)✋🏼-!"🤍💭"
•💛•##شهیـدانهـ
سلام علیکم . بزرگواران اگر مایل باشید ان شاءالله از امروز به بعد رمان جذاب و هیجانی "تنها میان داعش" در کانال قرار میگیرد 🌺
امیدواریم از این رمان که واقعیت هم است خوشتان بیاید 🕊
ممنون از صبوریتون
یا علی
📚 #پارت_اول
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب،
تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید
پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر بهار،
رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند
بهاری را خمیازه میکشید. دست خودم نبود که این روزها
در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را
میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و
شاخههای نخلها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رهامیکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد! دلتنگ
لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خندههای
شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می-
گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه
دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا در آمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم.
بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه
قلبم را دق الباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه
پاسخ دادم :»بله؟« با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم،
چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :»الو...« هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و اینبار با صدایی محکم پرسیدم :»بله؟«
تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از
کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس
بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان
صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :»الو... الو...«
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم
پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :»منو می-
شناسی؟؟؟« ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش
برایم آشنا نبود که مرد د پاسخ دادم :»نه!« و او بالفاصه و
با صدایی بلندتر پرسید :»مگه تو نرجس نیستی؟؟؟« از
اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما
چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
🌸✨
@bi3imchi
📚#پارت_دوم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
»بله، من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم!« که
صدایش از آسمانخراش خشونت به زیر آمد و با خندهای
نمکین نجوا کرد :»ولی من که تو رو خیلی خوب می-
شناسم عزیزم!« و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم
را پُر کرد. دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم
لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت
چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :»از
همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!« با
شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :»اما بعد گول
خوردی!« و فرصت نداد از رکب عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :»من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم کهعاشقم شدی!« و همین حال و هوای عاشقیمان در
گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! خبر داد
سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه میآید که با
دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا
شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار
نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد. در لحظات
نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمیتابید و در همان
تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :»من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می برمت!
عَدنان ـ« برای لحظاتی احساس کردم در خالئی در حال
خفگی هستم که حاال من شوهر داشتم و نمیدانستم
عدنان از جانم چه میخواهد؟ در تاریکی و تنهایی اتاق،
خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم
مانده بود، روی سرم خراب شد.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
🌸✨
@bi3imchi