eitaa logo
༺•ııl شھیـــــددیالمھ lıı•༻
246 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
409 ویدیو
61 فایل
گروه فرهنگی-سیاسی پادزهر تقدیم میکند: آموزش رفع شبهات مهدویت آموزش روش صحیح برخورد با مسائل سیاسی روز بصیرت افزایی عملیاتهایی که انجام میدیم باهدف روشنگری در کلیه رسانه ها تبادل فقط با کانالهای ارزشی سوال، فعلا: @nedaye313
مشاهده در ایتا
دانلود
هم اکنون: گفتگوی زنده تلویزیونی با رییس جمهور انقلابی شبکه یک و خبر
༺•ııl شھیـــــددیالمھ lıı•༻
هزارمین پیامبر انسانها! : 🔅حضرت سلیمان سلام الله علیه🔅 📖 از انبیا مهم بنی اسرائیل 📖 فرزند حضرت دا
هزارمین پیامبر انسانها! : 🔅حضرت یونس سلام الله علیه🔅 📖 یونس بن مَتی از نوادگان یعقوب 📖 لقب در قرآن : ذوالنون یعنی صاحب نهنگ یا همدم نهنگ 📖دوره نبوت یونس با فاصله زیادی پس از دوره سلیمان پیامبر(ع) بوده است. 📖محل رسالت حضرت یونس در منطقه نینوا در شمال عراق بوده است. وی پس از نافرمانی اهالی نینوا و وعده عذاب الهی قوم خود را ترک کرد 📖شرح بلای قوم یونس: پس از آنکه از برداشته شدن عذاب اهالی نینوا آگاه شد، برای آنکه او را در ماجرای محقق نشدن عذاب، متهم به دروغگویی نکنند از نینوا فاصله گرفت و خود را به دریا رساند و سوار بر کشتی شد. به دنبال هجوم نهنگ به کشتی، مسافران کشتی مصمم شدند یکی از سرنشینان را برای رهایی از نهنگ طعمه آن بکنند. یونس(ع) به سبب انتخاب در قرعه طعمه نهنگ شد. به امر خدا نهنگ آن را بلعید و در شکم خود جای داد. 🐳 حضرت یونس، در شکم نهنگ به درگاه خدا توبه کرد. وی ضمن ستمکار دانستن خود از خدا طلب بخشش کرد. به فرمان خدا نهنگ، یونس را در دریا رها کرد و او در ساحل دریا آرام گرفت. 🕌 در برخی منابع نیز مسجد حمراء به مسجد یونس بن مَتّی منسوب است. براساس گزارشی، امام علی(ع) در این مسجد نماز خوانده است سپس به قصد زیارت یونس به مرقد وی رفته است. 🌹پایگاه فرهنگی -- سیاسیِ شهید دیالمه🌹
برای تابستونت چه برنامه هایی داری؟📝 🤓 ما اینا رو پیشنهاد میدیم: 💚💥 آموزش حفظ قرآن 📚💥 تقویت درسهای مدرسه! 📖💥 یادگیری داستان نویسی ✍🏼💥 اصلاح خط نوشتاری و یادگیریِ خط نستعلیق قیمت کلاسها رو اگه بدونی از تعجبِ ارزون بودنش در عینِ با کیعیت بودنش شاخ درمیاری!😲 برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام، همین بنر رو برای 📲 @ghods313 بفرست. منتظرتیم☺️
༺•ııl شھیـــــددیالمھ lıı•༻
هزارمین پیامبر انسانها! : 🔅حضرت یونس سلام الله علیه🔅 📖 یونس بن مَتی از نوادگان یعقوب 📖 لقب در قرآ
هزارمین پیامبر انسانها! : 🔅حضرت زکریا سلام الله علیه🔅 📖 زَکَریا از انبیای بنی اسرائیل پدر حضرت یحیی کفیلِ حضرت مریم محل زندگی: فلسطین ودر۹۹ سالگی به شهادت رسیدند پس از شهادت خداوند فرشتگان را کنار پیکر مطهر او فرستاد. و بدن زکریا(ع) را غسل دادند و کفن کردند، و سه روز پشت سر هم آمدند و نماز بر آن خواندند، سپس او را به خاک سپردند. مرقد ایشان: در داخل شبستان مسجد جامع الکبیر حلب. تکرار اسم در قران : ۷ بار 📖زکریا پسر برخیا از نسل لاوی پسر  یعقوب  نبی و از نوادگان دختری حضرت داوود حضرت زکریا در سن کهن‌سالی از خداوند درخواست فرزند کرد و خداوند یحییِ نبی را به او عطا نمود. وی تا سن کهن‌سالی درخواستی برای داشتن فرزند از خداوند نداشت تااینکه حنه مادر حضرت مریم او هم مانند همسر اثر زکریا نازا بود نذر کرد اگر خدا هم به او فرزندی عنایت کند او را خادم معبد قرار دهد حضرت مریم به دنیا آمد کفایتش به‌عهده زکریا بود و از نزدیک عنایات خداوند به مریم مانند نزول غذاهای بهشتی را می‌دید.در آن لحظه بود که زکریا دست به دعا بلند کرد و گفت: خداوندا از طرف خود فرزند پاکیزه‌ای به من عطا بفرما که تو دعا را می‌شنوی انگیزه دیگر زکریا این بود که وارث امینی نداشت؛ از خداوند فرزندی درخواست کرد تا از او ارث ببرد. دعای وی که در آیات سوره مریم آمده‌است این‌گونه است: من از بستگان بعد از خودم بیمناکم و همسرم نازا است. تو از نزد خود جانشینی به من ببخش که وارث من و دودمان یعقوب باشد و او را مورد رضای خودت قرار بده. خداوند دعایش را اجابت فرمود.👼🏻 زکریا از خداوند در خواست نشانه و آیه کرد. نشانه این بود که تا سه روز نمیتواند با کسی صحبت ‌کند و فقط با خداوند در هنگام مناجات حرف می‌زند. بعضی معتقدند که منظور از صحبت نکردن با مردم، همان روزه سکوت است البته روزه سکوت در آن زمان مشروع شمرده می‌شد. علامه طباطبایی معتقد است؛ زکریا برای تشخیص اینکه این نداء از ناحیه خداوند بوده یا القاء شیطان، از خداوند طلب نشانه کرد. شیخ طبرسی معتقد است که این نشانه برای فهمیدن زمان بارداری همسرش بوده‌است. 📖جریان شهادت: از تواریخ استفاده می‌شود که طاغوت عصر ذکریا حضرت یحیی، پسر زکریا را به‌خاطر نهی‌ازمنکری که نمود کشت. حضرت زکریا از قتل پسرش باخبر شد و احساس خطر کرد چرا که طاغوت می‌خواست او را نیز بکشد. به بوستانی در نزدیکی مسجد بیت‌المقدس رفت و در آن‌جا تنه‌ی درختی باز شد و به زکریا پناه داد. ابلیس به آن‌جا رسید و گوشه‌ای از عبای زکریا را گرفت و در بیرون درخت نگه‌داشت. سپس دید گروهی در جست‌وجوی کسی هستند. از آن‌ها پرسید: در جستجوی چه کسی هستید؟ گفتند: در جستجوی زکریا. ابلیس گفت: او کنار این درخت بر اثر سحر و جادو تنه‌ی درخت را شکافت و به درون آن رفت. نشانه‌اش همین قسمت عبای او است که در بیرون درخت مانده!. طاغوتیان نیز با تبر، آن درخت را قطع و سپس با اره آن را قطعه قطعه نمودند و درنتیجه حضرت زکریا را با وضع دل‌خراشی به شهادت رساندند.... 🌹پایگاه فرهنگی -- سیاسیِ شهید دیالمه🌹
گذری بر روزگار، از ۴ تیر تا ۷ تیر؛ خبر را که شنیدم، نفهمیدم چطور از در دفتر خارج شدم و به طرف خیابان دویدم. رضا داد میزد: وایسا! چه خبره؟ کجا!؟ کی بود پشت تلفن؟! با دست اشاره کردم: بیا. اگه میایی بدو فقط بدو رضا... لبهایم خشک بود. گلویم خشک تر. بعد از شنیدن خبر، چشمهایم تار میدید. ماشینی جلوی پایم ترمز کرد. رضا بود. سوار شدم. باز، از علت شتاب و حال خرابم پرسید و اینبار سکوت کردم. دیگر لبهایم از شدت خشکی به هم چسبیده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم. بالاخره به بیمارستان بهارلو رسیدیم. و در راه دائم پرسیده بود: دِ یه کلمه حرف بزن منو کشتی... پیاده شدم. ضربان قلبم در گوشهایم میزد. چشمهایم دودو زنان دنبال آشنا میگشت. ندیدم. سراغ سرپرستاری رفتم. قلبم جلوتر از حرفم از دهانم میکوبید و بیرون میزد. نتوانستم حرفی بزنم. آبِ نداشته‌ی دهانم را فرو دادم و لبهایم را به سختی از هم باز کردم. آمدم چیزی از پرستار بپرسم که کسی صدایم زد: آقا وحید؟ به طرف صدا برگشتم. محمد بود. مرا در آغوش کشید. بی صدا پرسیدم: آقا؟! آرام گفت: توی اتاق عملند. الان چهارساعته. از خودم دورش کردم. باز پرسیدم: زنده... می...؟ چشمهایش مجدد به اشک نشست. بی رمق‌تر از او، شانه هایش اش را فشار دادم، دو دستی. به سمت در اتاق عمل رفتم. از پشت شیشه چیزی پیدا نبود، اما رگهای تن من فریاد میزد که قلب، قلب، فقط دعا کن برای قلب... و من پیشانی ام را به در چسباندم و دعا کردم: خدایا قلب مرا بردار و... دعایم تمام نشده بود که شنیدم همهمه ای همین جمله را میگوید: قلب ما رو به ایشان بدید. به عقب چرخیدم. جمع مردم بود و این خواهش و تمنای عاشقانه آنان به پزشکها و پرستارهایی که سعی در آرام کردنِ اوضاع داشتند... . و نمیتوانستند. سرم را به طرف اتاق عمل چرخاندم. زیر لب شروع به خواندن کردم: "نادعلی مظهرالعجائب... تجده عوناً لک فی النوائب...." محمد صدایم زد: آقاوحید... نگاهش کردم. رنگ به رو نداشت. از پشت سرش ماموران امنیتی را دیدم. یکیشان خودش را به ما رساند. گفت: آقای منتظری، کنترل حفاظت اینجا سخته. کاش یه بیمارستانِ دیگه... من در دلم غوغا بود که نتیجه‌ی عمل چه میشود؟ و او از حفاظت سخن میگفت! محمد آرامش کرد: صبر برادرجان. بذار ببینیم دکترا چی میگن. فعلا که دکتر منافی و شیبانی هم توی راه همین بیمارستانن. گوشم به او بود و چشمم به اتاق. و در ورای دیوارها و درها، ضربان قلبم میگرفت و میزد. میزد و میگرفت. آنجا که خطوط قلب او، ممتد میشد، مال من هم میگرفت.... . کسی مرا کنار زد و در را باز کرد و به سرعت وارد اتاق شد. با نگاه از محمد پرسیدم: کی بود؟ آرام گفت: دکتر زرگر. آقای بهشتی باهاشون تماس گرفتن که بیان. اسم مرید مرا که آورد، هجوم آرامش را به قلبم حس کردم. اما وقتی سر چرخاندم به سمت اتاق عمل، مثل دکتر زرگر، رنگ از صورتم پرید... . ادامه دارد به‌قلمِ "علمدار" @bia_ta_begooyamat
༺•ııl شھیـــــددیالمھ lıı•༻
گذری بر روزگار، از ۴ تیر تا ۷ تیر؛ خبر را که شنیدم، نفهمیدم چطور از در دفتر خارج شدم و به طرف خیابا
گذری بر روزگار، از ۴ تیر تا ۷ تیر؛ ۲ پزشکان هرچه میکردند، خونریزی بند نمی آمد. با خود گفتم: توی یه ضبط صوت، بمب کار بذاری و منفجرش کنی، بدتر از اینها رو باید به انتظار بشینی... اما مصلحت خدا رو چیز دیگه ای میدونم... - معجزه ای لازمه... صدای محمد از فکر بیرونم کشید. نگاهش کردم. بله! مصلحت الهی با یک معجزه. همین جمله رنگ صورت مرا برگرداند. و از ورای دیوارها و پرده ها، با چشم جان، دیدم که حال ناخوش دکتر زرگر را هم که کنار تخت ایستاده بود بهبودی بخشید. چون دکتر محجوبی مثل یک معجزه توانسته بود خونریزی را بند بیاورد... . ذکر را ازسر گرفتم: نادعلی مظهر العجائب... تجده عوناً لک فی النوائب... شلوغیِ بیمارستان به حد اعلا رسیده بود. حدفاصل اتاق عمل تا انتهای راهرو را بارها طی کردم. صدای اذان مغرب از بلندگوی مسجدی در همان حوالی بلند شد. به ساعت بیمارستان نگاه کردم: چه زود این ظهر خونین به شب رسید. و با فکر اینکه این هفت ساعت چه جان بر کن و سخت گذشت، حرفم را پس گرفتم. محمد و رضا کنارم آمدند: آقاوحید بیا نماز بخون بعد برگرد. دلم فقط برای اینکه کمی در آغوش خدا آرام بگیرد رضایت داد که ترکِ پُست کنم. رضا فکرم را خواند: سه برابرِ مامور امنیتی‌ها چسبیدی به شیشه اتاق عمل که چی آقای دکتر! جوابش را ندادم. از سر دلسوزی میگفت. وگرنه گوشه چشمش دائم تر بود. نماز را خواندم و خواستم باز برگردم کنار در که رضا مانع شد. ظرف خرمایی جلویم گرفت و با نگاه گفت: بخور. دلم لرزید. زیر لب گفتم: خرما!؟ اشک به چشمان هردویمان آمد. معطل نکردم. بلند شدم. و با کشکول دعاها به قدم‌روی پشت در اتاق عملِ آقا شتافتم. یکی از پزشکان، مامور کنار در را صدا زد: بگو یه هلی کوپتر هماهنگ کنن برای بیمارستان قلب. با دکتر میلانی نیام هماهنگ کردم. زود آقاجان. مامور بیسیم به دست، خواست به طرف در خروجی برود اما مردم، ناخواسته مانع خروج او بودند. میدانستم که همه آن جمعیت، مثل من، در دل، با تضرع مشغول دعا و التماسند تا خدا رحم به حال ایران کند. رضا دم گوشم گفت: تو رادیو اعلام کردن قلب آقا باید عمل بشه. یکدفعه با صدای باز شدن در، نگاهم را از جمع گرفتم و به برانکارد خیره شدم. محبوب من، سید من، بیهوش و بیحال، روبروی من متوقف شده بود. جمعیت فریاد میزدند: قلب ما رو به آقا بدین... چشمانم تار شده بود از اشک. و فقط صدای ناله مردم را میشنیدم و نه صدای دیگری... . حس کردم. قلبم در سینه نمیزند. و صدای بالهای هلیکوپتر، به صدای ناله و فغان مردم که ورودیِ درِ بیمارستان تجمع کرده بودند برتری یافت. همانطور که برانکارد را وارد هلیکوپتر میکردند، رضا هم من را از عقب میکشید: وحید! وایسا! تو رو که نمیبرن. وایسا با آقای بهشتی برو. عزیزمن! اینقدر تقلا نکن! وحید! ادامه دارد... به‌قلمِ "علمدار" @bia_ta_begooyamat
ترور شخصیتی ترور شخصی شهید بهشتی از آن جمله مظلومانی بود که قبل از ترور جانی، وی را ترورِ شخصیتی نمودند به طوری که حتی در جبهه های جنگ هم گاهی بحثهای دوقطبی پیرامون ایشان میشد که با روشنگریِ باصران عرصه سیاست، کمی از آشوبهای فکری کاسته میشد..... @bia_ta_begooyamat
༺•ııl شھیـــــددیالمھ lıı•༻
گذری بر روزگار، از ۴ تیر تا ۷ تیر؛ ۲ پزشکان هرچه میکردند، خونریزی بند نمی آمد. با خود گفتم: توی یه
ببخشید بایت تاخیر در ارسال قسمت سوم مشتاقانِ عزیز! نویسنده‌مون مجروح شده فعلا نمیتونه بنویسه دعا بفرمایید برای جلب سلامتی‌شون