ائمه رو کم میشناسیم! شاید امام حسین رو اونهم بابت وسعت عزاداریها و هیئات و ... بیشتر شناخت داشته باشیم، اما سایر ائمه چطور؟
متاسفانه از امام جواد علیهالسلام ببعد، هیچ شناختی درمورد ائمه نداریم! امام هادی و امام حسن عسکری رو دو امامی میدونیم که با مظلومیت در زندان بودن و آخرش به شهادت رسیدن! همین!
غافلیم از اینکه هر امامی چه وظیفهای رو به ثمر رسونده. مثلا امام هادی که فردا سالروز شهادتشون هست، مبدع بزرگترین شبکهی وکالتِ تاریخ هست. در هرجای دنیا نماینده داشت و سوالات و وجوهات مردم رو دریافت میکرد.
زیارت جامعه کبیره که یک دورِ کاملِ معارف اهلبیت هست هم نقل از امام هادی هست. معرفت به اهلبیت، سینهزنی و عزاداری نیست! مهمترینش اینه که بدونیم اون امام چه وظیفهی خطیری رو به سرانجام رسونده.
💔🕊بسم رب الشهداءوالصدقین...
⚘🕊کانال شهدایی سربازان همیشه بیدار ولایت رادر ایتاهمراهی کنیدوبه دوستان خود معرفی کنید..
🕊⚘شادی روح والامقام امام راحل وشهدای عزیز فاتحه صلوات..... 💔
@bidaravelayat1
همینکه در تنش زهر شب افتاد
امام هادی(ع) از تاب و تب افتاد
چو وارد کردنش در بزم شادی
بیاد عمه جانش زینب(س) افتاد
شهادت امام هادی(ع)را تسلیت عرض میکنم 🥀
🕯 شهادت مظلومانه
🖤دهمين اختر
🕯آسمان امامت و ولايت
🖤مشعل فروزان هدايت ،
🕯يارو راهنماي امت ،
🖤کتاب علم و زهد و حکمت ،
امام هادی علیه السلام بر شيعيان تسليت باد
#شهادت امام_هادی_النقی_ع تسلیت🏴
شُکر خدا سر از بدن تو جدا نشد
شُکر خدا کفن به تنت "بوریا" نشد
*
عمامه و عبای تو سهم عدو نشد
با سُمِّ اسب پیکر تو زیر و رو نشد
*
شکر خدا به پیرهنت نیزهای نخورد
شکر خدا که بر بدنت نیزهای نخورد
***
تو دست و پا زدی، نه ولی زیر دست و پا
بال تو وقت پر زدنت نیزهای نخورد
شاعر: #بردیا_محمدی
آجرک الله یا صاحب الزمان 🏴
او را میان کوچه ها وقتی کشیدند
یاد غریبی های جدش #حیدر افتاد
بزم شراب و آیه تطهیر ، ای وای...
این روضه اما تازگی دارد؟.. ندارد
حق داشت یاد #زینب غمپرور افتاد
😭
بزم یزید و #عمه_سادات .... ،ای وای
بعد از برادر چه غریب و مضطر افتاد
.......😭😭
#هادی_اگر_تویی_که_کسی_گم_نمیشود
👈👇زنان جهنمی و...
💥امیرالمومنین علی (علیه السلام) میفرماید:
« روزی با فاطمه (سلام الله علیها) محضر پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلّم) رسیدیم ٬ دیدیم حضرت به شدت گریه می کند .
گفتم: پدر و مادرم به فدایت یا رسول الله! چرا گریه می کنی؟
فرمود: یا علی! آن شب که مرا به معراج بردند ٬ گروهی از زنان امت خود را در عذاب سختی دیدم و از شدت عذابشان گریستم. (و اکنون گریه ام برای ایشان است.)
☑️زنی را دیدم که از موی سر آویزان است و مغز سرش از شدت حرارت می جوشد.
☑️زنی را دیدم که از زبانش آویزان کرده اند و از آب سوزان جهنم به گلوی او می ریزند.
☑️زنی را دیدم که از پستانش آویزان کرده اند.
☑️زنی را دیدم که دست و پایش را بسته اند و مارها و عقربها بر او مسلط هستند .
☑️زنی را دیدم که کر و کور و لال بود و در تابوتی از آتش قرار داشت که مغز سرش از سوراخ های بینی اش بیرون می آمد و بدنش از شدت جذام و برص قطعه قطعه شده بود.
☑️زنی را دیدم که ٬ که از پاهایش در تنور آتشین جهنم آویزان است.
☑️زنی را دیدم که گوشت بدنش را با قیچی های آتشین ریز ریز می کنند .
☑️زنی را دیدم که صورت و دستهایش در آتش می سوزد و امعا و احشای داخلی اش را می خورد.
☑️زنی را دیدم که سرش سر خوک و بدنش بدن الاغ بود و به هزاران نوع عذاب گرفتار بود.
☑️و زنی را به صورت سگ دیدم و آتش از نشیمنگاه او داخل می شود و از دهانش بیرون می آید و فرشتگان عذاب عمودهای آتشین بر سر و بدن او می کوبند.
☀️☀️☀️حضرت فاطمه (سلام الله علیها) عرض کرد :
پدر جان ! این زنان در دنیا چه کرده بودند که خداوند آنان را چنین عذاب می کند؟!
⭐️⭐️⭐️رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلّم) فرمود:
✳️دخترم ! زنی که از موی سرش آویخته شده بود ٬ موی سر خود را از نامحرم نمی پوشاند.
✳️زنی که از پستانش آویزان بود ٬ زنی است که از حق شوهرش امتناع می ورزیده.
✳️و زنی که از زبانش آویزان بود ٬ شوهرش را با زبان اذیت می کرد.
✳️و زنی که گوشت بدن خود را می خورد ٬ خود را برای دیگران زینت می کرد و از نامحرمان پرهیز نداشت.
✳️و زنی که دست و پایش بسته بود و مارها و عقربها بر او مسلط شده بودند ٬ به وضو و طهارت لباس و غسل جنابت و حیض اهمیت نمی داد و نظافت و پاکیزگی را مراعات نمی کرد ٬ و نماز را سبک می شمرد و مورد اهانت قرار می داد.
✳️و زنی که کر و کور و لال بود ٬ زنی است که از راه زنا بچه به دنیا می آورد و به شوهرش می گوید بچه تو است.
✳️و زنی که گوشت بدن او را با قیچی می بریدند ٬ خود را در اختیار مردان اجنبی می گذاشت.
✳️و زنی که صورت و دستانش می سوخت و او او امعا و احشای داخلی خودش را می خورد ٬ زنی است که واسطه کارهای نامشروع و خلاف عفت و عصمت قرار می گرفت .
✳️و زنی که سرش مانند خوک و بدنش مانند الاغ بود ٬ او زنی سخن چین و دروغگو بود.
✳️و اما زنی که در قیافه سگ بود و آتش از نشیمنگاه او وارد و از دهانش خارج می شد ٬ زنی خواننده و حسود بود.
✨✨✨سپس فرمودند: وای بر زنی که همسرش از او راضی نباشد و خوشا به حال آن که همسرش از او راضی باشد.
📚📚📚منبع: بحارالانوار ٬ ج۵ ٬ص۶۹ – زبده القصص ٬ ص۲۰۲
💔🕊بسم رب الشهداءوالصدقین...
⚘🕊کانال شهدایی سربازان همیشه بیدار ولایت رادر ایتاهمراهی کنیدوبه دوستان خود معرفی کنید..
🕊⚘شادی روح والامقام امام راحل وشهدای عزیز فاتحه صلوات..... 💔
@bidaravelayat1
🔴سه دقیقه در قیامت(قسمت سوم)
یاد خواب دیشب افتادم..با خودم گفتم سالم میمانم،چون حضرت عزرائیل به من گفت که وقت رفتن من نرسیده است!
فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار کنم و دیگر حرفی از مرگ نزنم.
اما همیشه دعا میکردم که مرگ ما با شهادت باشد.
در آن زمان بسیار تلاش کردم تا وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم.
اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه همان لباس یاران آخرالزمانی امام غایب است.
سالها گذشت.
باید این را اضافه کنم که من یک شخصیت شوخ ولی پرکار دارم. حسابی اهل شوخی و بگو و بخند و سرکار گذاشتن هستم.
مدتی بعد ازدواج کردم و مثل خیلی از مردم دچار روزمرگی شدم.
یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید.
حس خیلی خوبی داشتم و آرزوی شهادت مانند رفقایم داشتم. اما با خودم میگفتم ما کجا و شهادت کجا...
آن روحیات جوانی و عشق و شهادت در وجود ما کمرنگ شده...
در همان عملیات چشمانم به واسطه گردوخاک عفونت کرد.
حدود ۳ سال با سختی روزگار گذراندم بارها به دکتر رفتم ولی فایده نداشت.
تا اینکه یک روز صبح احساس کردم انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده است!
درست بود!
چشم من از مکان خودش خارج شده بود و درد بسیار شدیدی داشتم.
همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس کردم که مرا عمل کنید دیگر قابل تحمل نیست.
تیم پزشکی اعلام کرد: غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم چپ ایجاد شده که فشار این غده باعث بیرون آمدن چشم گردیده.
و به علت چسبیدگی این غده به مغز کار جداسازی آن بسیار سخت است...
پزشکان خطر عمل را بالای ۶۰ درصد میدانستند اما با اصرار من قرار شد که که عمل انجام بگیرد.
با همه دوستان و آشنایان و با همسرم که باردار بود و سختی های بسیار کشیده بود از همه حلالیت طلبیدم و راهی بیمارستان شدم.
حس خاصی داشتم احساس می کردم که دیگر از اتاق عمل برنمیگردم.
تیم پزشکی کارش را شروع کرد و من در همان اول کار بیهوش شدم.
عمل طولانی شد و برداشتن غده با مشکل مواجه شد..
پزشکان نهایت تلاش خود را می کردند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد....
احساس کردم که کار را به خوبی انجام دادند.
چون دیگر مشکلی نداشتم، آرام و سبک شدم.چقدر حس زیبایی بود، درد از تمام بدنم جدا شد.
احساس راحتی کردم و گفتم خدایا شکر عمل خوبی بود.
با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم.
برای یک لحظه زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم.
از لحظه های کودکی تا لحظهای که وارد بیمارستان شدم همه آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت...
چقدر حس و حال شیرینی داشتم در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را میدیدم.
در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم.بسیار زیبا بود.
او را دوست داشتم می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم.
با خودم گفتم چقدر زیباست چقدر آشناست.او را کجا دیدم؟!
سمت چپم را نگاه کردم.عمو و پسر عمه ام، آقاجان و پدربزرگم ایستاده بودند..
عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود.
پسر عمه ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود.
از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم بسیار خوشحال شدم.
نا گهان یادم آمد جوان سمت راست را...
حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش... شب قبل از از سفر مشهد...عالم خواب...حضرت عزراییل!
با لبخندی به من گفت:برویم.
با تعجب گفتم کجا؟
دوباره نگاهی به اطراف انداختم.
دکتر ماسک روی صورتش را درآورد و گفت:
مریض از دست رفت دیگر فایده ندارد.
🔰خیلی عجیب بود که دکتر جراح پشت به من قرار داشت اما من می توانستم صورتش را ببینم!
🔰می فهمیدم که در فکرش چه میگذرد و افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم میفهمیدم.
از پشت در بسته لحظه ای نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد.
برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر می گفت.حتی ذهن او را می توانستم بخوانم او میگفت:
خدا کند که برادرم برگردد..
دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است.
اگر اتفاقی برایش بیفتد با بچه هایش چه کنیم...
یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچههای من چه کند!!
کمی آن طرف در یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد.
جانبازی بود که روی تخت خوابیده بود برایم دعا می کرد
قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کرده و گفته بودم که شاید برنگردم.
این جانباز خالصانه می گفت:خدایا من را ببر اما اورا شفا بده. زن و بچه دارد اما من نه..
ناگهان حضرت عزراییل بهم گفت:دیگر برویم..
ادامه دارد..
#یازهرا
#جان_فدا
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🌹کپی مطالب آزادباذکرصلوات برای سلامتی امام زمان عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
(الـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج)
💔🕊بسم رب الشهداءوالصدقین...
⚘🕊کانال شهدایی سربازان همیشه بیدار ولایت رادر ایتاهمراهی کنیدوبه دوستان خود معرفی کنید..
🕊⚘شادی روح وال
%🛑سه دقیقه در قیامت(قسمت ۴)
خداروشکر تا اینجا استقبال از این داستان به حدی بوده که فکرش رو هم نمیکردیم...
لازم به ذکره که بگم داستان اصلی کامل تر از این چیزیه که نوشته میشه،ما روزمرگی های داستان رو خلاصه کردیم و به جاش قسمتهایی که راوی داستان وارد عالم قیامت میشه رو بدون کم و کاست مینویسیم چون میدونیم برای همه جذاب و جالبه.
📝اما ادامه ماجرا:
فهمیدم که منظور ایشان مرگ من و انتقال من به آن جهان است.
مکثی کردم و پسرعمه اشاره کردم و گفتم:
من آرزوی شهادت دارم سالها به دنبال شهادت بودم حالا با این وضع بروم؟!
اما اصرارهای من بی فایده بود باید میرفتم.
دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند برویم.
بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم لحظهای بعد خود را همراه این دو نفر در یک بیابان دیدم.
زمان اصلا مانند اینجا نبود و در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را میدیدم.
آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده اما احساس خیلی خوبی داشتم از آن درد شدید راحت شده بودم شرایط خیلی عالی بود.
در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند حالا داشتم این دو را می دیدم.
چقدر زیبا و دوست داشتنی بودند،دوست داشتم همیشه با آنها باشم
در وسط یک بیابان خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم. روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم.
به اطراف نگاه کردم سمت چپ من در دوردست ها چیزی شبیه سراب دیده می شد. اما آنچه می دیدم سراب نبود،شعله های آتش بود.
حرارتش را از دور احساس میکردم.
به سمت راست خیره شدم در دوردستها یک باغ بزرگ و زیبا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود نسیم خنکی از آن سو احساس میکردم.
به شخص پشت میز سلام کردم با ادب جواب داد.
منتظر بودم می خواستم ببینم چه کار دارد.
آن دو جوان که در کنار من بودند عکس العملی نشان ندادند.
اما همان جوان پشت میز، یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد و به آن کتاب اشاره کرد و گفت:
کتاب خودت هست بخوان امروز برای حسابرسی،هم اینکه خودت آن را ببینی کافی است.
چقدر این جمله آشنا بود.در یکی از جلسات قرآن استاد ما این آیه را اشاره کرده بود: "اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا"
نگاهی به اطراف کردم و کتاب را باز کردم:
بالای سمت چپ صفحه اول
با خط درشت نوشته شده بود:
۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز
از آقایی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟ گفت سن بلوغ شما است.
شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدید.
در ذهنم بود که این تاریخ یک سال از ۱۵ سال قمری کمتر است، اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم.
قبل از آن و در صفحه سمت راست اعمال خوب زیادی نوشته شده بود:
از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هیئت و احترام به والدین و...
پرسیدم: اینها چیست؟
گفت اینها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام داده ای. همه این کارهای خوب برایت حفظ شده است.
قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم،جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت نمازهایت خوب و مورد قبول است،برای همین وارد بقیه اعمال می شویم.
یاد حدیثی افتادم که پیامبر فرمودند: نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد نماز های پنجگانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان به سوی خدا بالا می رود نماز های پنجگانه است و نخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی می شود نماز های پنجگانه میباشد.
من قبل از بلوغ نمازم را شروع کرده بودم و با تشویق های پدر و مادرم همیشه در مسجد حضور داشتم.کمتر روزی پیش میآمد که نماز صبحم قضا شود.
اگر یک روز خدای نکرده نماز صبحم قضا میشد تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم. این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شکر همیشه اهمیت می دادم.
وقتی آن ملک؛ یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب اینگونه به نماز اهمیت داد و بعد به سراغ بقیه رفت، یاد حدیثی افتادم که معصومین علیه السلام فرمودند:
اولین چیزی که مورد محاسبه قرار می گیرد نماز است.اگر نماز قبول شود بقیه اعمال قبول می شود و اگر نماز رد شود...
خوشحال شدم به صفحه اول کتاب نگاه کردم، از همان روز بلوغ تمام کارهای من با جزئیات نوشته شده بود. کوچکترین کارها حتی ذره ای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و صرف نظر نکرده بودند.
تازه فهمیدم که فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره یعنی چی!
هرچی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم آنها جدی جدی نوشته بودند.
ادامه دارد..
#یازهرا
#جان_فدا
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ا
💔🕊بسم رب الشهداءوالصدقین...
@bidaravelayat1
:
🌿#الگوبرداری_از_شهداء
🔺گوشه ای از خصوصیت اخلاقی شهید مدافع حرم #شهید_غلامرضا_لنگری
🍃نماز خوندنش با صفا بود و با عشق به نماز اول وقت اهمیت میداد
تو جمعی اگر کسی غیبت می کرد با ی نکته طنز حرف رو عوض می کرد باب غیبت رو می بست
🍃تو سخن گفتن بسیار شوخ طبع بود به خاطر همین خصلتش خیلی سریع افراد رو جذب می کرد و لوتی صفت بود😊
🍃فوق العاده به فکر کمک به قشر ضعیف بود بسیار تا بسیار سختی کش بود
🍃عاشق اردو جهادی در سخترین مناطق بود واعتقاد راسخ داشت که اگر اردو جهادی بره و ساخت و ساز انجام بده برات زیارت رو می گیره...
🍃وقتي سوريه بود هرچي بهش ميگفتيم پسر برگرد پيش خانوادت ميگفت اينجا مهمتره. اينجا كارها دارم
🍃بچه اش دوماهه بود نديده بودش. دوهفته پيش خانوادش رفتن دمشق زيارت اونجا واسه اولين بار بچه اش رو ديد😍
🍃اخرين مكالمه بيسيمش بعد از مجروح شدنش ميگفت سلام من رو به آقا برسونيد. سلام من رو به حاج قاسم برسونيد. و بعد ميان و تير خلاص ميزنن بهش
🍃بيش از ٣سال تلاش كرد تا بتونه بره سوريه. تا اخرش رفت و به معشوق رسيد💔
#سالروز_شهادت
#شهادت_۵بهمنماه_۹۶
#منطقه_ابوکمال