eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 گمنامۍ صفت یارآن خداست ...! ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هادی میگفت: 💠 بهتره که شبها زود بخوابیم تا نماز صبح رو اول وقت و سرحال بخونیم. کسی که نماز ظهر و مغرب رو اول وقت بخونه هنر نکرده چون بیدار بوده. آدم باید نماز صبح هم اول وقت بخونه. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
خیلے چیزها بلدم ... . حالا دیگر فقط مے‌خواهم تو را یاد بگیرم نقطہ بہ نقطہ ... خط به خط؛ ... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
نام آوران بی نشان ما، بی نامست از شهد شراب عشق، شیرین کامست بر تارک او نوشته با خطی خوش این دسته گل محمدی،"گمنامست" "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️پیکر شهیدی که مهمان مراسم عروسی دخترش شد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
بار اولم بود که مجروح می‌شدم و زیاد بی‌تابی می‌کردم...😖 یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت:«چیه، چه خبره؟»🤔 تو که چیزیت نشده بابا!😐 تو الان باید به بچه‌های دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می‌کنی؟!🙄😶 تو فقط یک پایت قطع شده!ببین بغل دستیت سر نداره ، هیچی هم نمی‌گه.🤐 برای سلامتیش صلوات. 💙 این را که گفت بی‌اختیار برگشتم و چشمم افتاد 👀 به بنده خدایی که شهید شده بود!🌷 بعد توی همان حال که درد مجال نفس‌کشیدن هم نمی‌داد کلی خندیدم وبا خودم گفتم: عجب عتیقه‌هایی هستند این امدادگرا.😑😂 (به نقل از وبلاگ امدادگر شهید مجید رضایی) 🌷 "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلیل علمی سجده هیچ کار خدا بی حکمت نیست😊 واقعا فیلم جالبیه بهتون پیشنهاد می کنم حتما ببینید ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌸 ﷽ 🌸 🔰تکبیر 🔶سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه؛ آقای «فخرالدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان.🍃💐 🔹طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش👞 شما بسیجیان هستم.»😳 🔸یکی از برادران نفهمیدم خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد، از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تأیید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت.🙃🤔 جمعیت هم با تمام توان الله‌اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!👌😂😂 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🔰 فرازی از متن نامه احساسی حاج قاسم سلیمانی به شهید حسین پورجعفری؛ حسین! بارها که با هم به خطوط مقدم می رفتیم، من سعی می کردم تو با من نیایی و تو را عقب نگهدارم. اگر چه هرگز بر زبان جاری نکردم و می نویسم برای آینده پس از خودم، که خدا می داند با هریک از آنها که از دست داده ام چه بر من گذشت و حتی بادپا، جمالی، علی دادی را از دست دادم و نگران بودم که تو را هم از دست بدهم. همیشه جلو که می رفتم نگران پشت سرم بودم که نکند گلوله ای بخورد و تو شهید شوی. به این دلیل خوشحال هستم که از من جدا شدی، حداقل من دیگر داغدار تو نمی شوم و تو زنده از من جدا شدی که خداوند را سپاسگزارم. حسین جان! شهادت می دهم که سی سال با اخلاص و پاکی و سلامت و صداقت زندگیت را فدای اسلام کردی. تو بی نظیری در وفا، صداقت، اخلاص و کتمان سر.... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
ظهر يعنے بہ نفس هاے توپيوند شدن يعنے پراز خداوندشدن يعنے ڪه پس از شامِ سيہ مي‌آيے ای خوشا سربه سر زلف تو دلبند شدن 🌷 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ساکی را روی زمین گذاشت و با گفتن این که، من رفتم سراغ کلید اتاقا، دور شد. با د
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 هومن هم لبخندی زد و گفت: -حالا نمی شه دو تا اتاق بدید؟ -نه. محض رضای خدا هومن، می بینی که حسابی در گیریم. هم برناممون دوباره به هم می خوره و هم اصلا این طوری بهتره! بلند شد و گامی فاصله گرفت و گفت: | -هومن نذاری تنها بره بیرون. نگرانشم. می دونم زحمت مضاعف شد برات، ولی دو هفته که بیشتر نیست. مراقبش باش؛ البته نه که خودش نتونه و یا بهش اعتماد نداشته باشم، نه. در واقع به مردای این جا نمی تونم اعتماد کنم. به هر حال مملکت غریبه است. هومن سری تکان داد. ته دلش راضی نبود، ولی انگار چاره ای نبود. -باشه. به محض رسیدن کنار ملیکا و طاها گفت: -کلید رو گرفتم. بریم. و قصد کرد هر دو ساک را بردارد. ملیکا برخاست و سعی کرد ساک خودش را بردارد. سنگین بود، ولی در نهایت می بایست از عهده کارهای خودش بر می آمد. هومن دسته ی ساک را کشید و گفت: ولش کن. من میارم. ملیکا کمی گرفته گفت: -خودم می تونم. هومن خنده اش را فرو خورد و گفت: -باشه. می تونی، ولی حالا من این جام و برات میارم. ملیکا نفسی کشید و راه افتاد. مدتی طول کشید تا سوار آسانسور شوند، : زیادی از مسافران منتظر بودند تا لوازمشان را با آسانسور بالا برند. به محض سوار شدن طاها گفت: من می خوام شماره رو بزنم. مامان کدوم دکمه رو بزنم؟ ملیکا پرسش گرانه نگاهی به هو من انداخت، هومن خطاب به طاها گفت: -شماره سه . طاها ذوق زده گفت: -این رو؟! | درست نشان داده بود. با تایید هومن دکمه مربوطه را زد، از این که آسانسور با فشار انگشت او به حرکت در آمده بود کيف کرد. امروز چه قدر بزرگ شده بود، کارهای بزرگ بزرگ انجام می داد! از آسانسور پیاده شدند. مقابل اتاق ایستادند. هومن درب اتاق را باز کرد کنار کشید تا ملیکا وارد شود، مليکا دم در ایستاد و گفت: ممنون زحمت کشیدید !! دوباره مجبور به تشکر شد، چه می شد کرد؟ ادب حکم می کرد! و با این حرف دست پیش برد تا ساکش را بگیرد. هومن صاف نگاهش کرد و گفت: -میارمش تو. ملیکا اخمی بر پیشانی آورد. عمرا اگر اجازه می داد، این مرد وارد اتاقش شود. چه فکری کرده بود با خودش؟ عجب! خیلی جدی گفت: نه دیگه خودم میارمش داخل، شما بفرمایید! - منظورش را به خوبی درک می کرد. عکس العملش طبیعی بود. آخ جون، حالا اگر بفهمد جریان چیست چه می کند؟! گامی جلوتر رفت و گفت: گفتم که میارمش. ملیکا حرصی نگاهش کرد و گفت: من هم گفتم نیازی نیست، خودم می برمش داخل اتاق. هومن ابرویی بالا انداخت و گفت: -باشه اصراری نیست، بيا. و با این حرف ساک او را روی زمین گذاشت. ملیکا خم شده بود تا ساکش را بردارد، تقریبا راه اتاق را سد کرده بود. هومن گفت:| -اجازه می دی رد بشم؟! ملیکا طلبکارانه گفت: -کجا؟ هو من از این بازی خوشش آمده بود. جالب بود! اصلا در انتظار نگه داشتنش | برایش دلچسب بود. -داخل اتاق دیگه! ملیکا داشت شاخ در می آورد. ساک را رها کرد و ایستاد، عصبی گفت: می شه بفرمایید برای چی؟! هومن خیلی خونسرد گفت: خب همه برای چی می رن اتاقشون؟ می خوام ساکم رو بذارم، استراحت کنم. ملیکا چند لحظه ای سکوت کرد، جملات گفته شده را چند باری در ذهنش بالا و پایین کرد. اول کنار کشیده بود تا او وارد شود. پس اصولا این اتاق به ملیکا و طاها تعلق داشت، ولی حالا می گوید می خواهد بیاید داخل و استراحت کند، یعنی اتاق به این مرد تعلق دارد. خب نمی توان این دو را با هم جمع کرد. یکی آن دیگری را نقض می کند، طبق برهان خلف، پس یا این درست است یا آن. مگر می شود هر دو درست باشند؟! نه امکان ندارد. هومن هنوز منتظر بود تا شاید دختر رضایت دهد و کنار بکشد و ملیکا منتظر بود تا توضیح مناسبی دریافت کند. ملیکا متفکرانه پرسید: -این جا اتاق منه؟ ملیکا مکثی کرد و گفت: - اون وقت شما برای چی می خواهید بیایید داخل؟ خب برای این که اتاق من هم هست! چشم های ملیکا از شدت تعجب کمی بزرگ تر از توپ فوتبال، یه چیزی دور و اور توپ بسکتبال شده بود و صد البته دو شاخ گنده هم روی سرش سبز گردیده بود! با صدای بلندی تقریبا داد کشید. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا