🚩 سلام بر آن پیشاهنگ جهاد و شهادت
🌹#صلوات
☀️در سالروز شهادت سید مجتبی نواب صفوی و یارانشان، یادشان گرامی و راه شان پر رهرو باد.(سال شهادت : ۱۳۳۴)
"شهــ گمنام ــیـد"
🔴#مسئولین گرامی این تصویر را قاب کنید بالای سرتان در محل کار بگذارید تا فراموش نکنید میزی را که بر آن تکیه کرده اید به برکت جانفشانی مردان میدان است.
◾️مردانی که رفتند تا راه گم نشود، مردانی که رفتند تا معنی دیگری را از خدمت ارائه دهند .
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادران شهدا را فراموش نکنیم...
حاج خانوم چرا گریه کردین؟
مادر شهید: بیاین خونه هامون یه سر بهمون بزنید. چرا نمیاین...
"شهــ گمنام ــیـد"
#شهدانه
آنانڪهیڪعمرمُردهاند،
دریڪلحظہشهیدنخواهندشد!
شهادٺیڪعمرِزندگیست
نهیڪلحظہاٺفاق..:)🌿
#رفاقتټاشہادٺ
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #قصه_تحول_دوستی 🌸
#تحول_رنگین🍃☺️
#آشتی_با_چادر 🖤
من ۹ سالم که بود با یه دختر خانم دوست شدم و همینجا از خدا بابت اومدنش تو زندگیم تشکر میکنم ..
از همون موقع تصمیم گرفتم #چادری بشم اخه اون با #چادر خیلی خوشگل میشد
اما خانواده امخیلی مخالف بودن چون ما خانواده مذهبی نداشتیم و بابام میگفت #چادر برای فقیراست
تو باید خوش پوش باشی
راستش رو بخاید وقتی #چادر سرم کردم ۳ سال بیشتر دووم نیورد من ۱۲ سالم ک بود کنار گذاشتمش 😢🥀
دیگه به کل نماز ترک شد روزه ترک شد من یه دختر ۱۲ ساله بدون حتی لباس استین دار بیرون میرفتم وضعیت بدی بود این وضع رو دوست نداشتم
بالاخره ۱ سال بعد همون دوستم ک بهتون گفتم برای تولدم برام #چادر عربی خرید
و ازم خواست حداقل وقتی پیش اونم #چادر سرم کنم منم قبول کردم با اون که بودم روسری لبنانی و ساق دست و #چادر به راه بوداما جاهای دیگه و پیش بقیه نه این وضعیت ۲ سال طول کشید
یه روز بابابزرگم بهم گفت اینجوری نباش دورو نباش تو دیگه الان بزرگ شدی ۱۵ سالته نباید بین رفتارات تناقض باشه منم دیدم درست میگم تصمیم جدی گرفتم ک #چادری بشم
خودم #چادرو باور کردم به این نتیجه رسیدم ک چقدر با #چادر خانم تر میشم☺️
چقد امن ترم 🍃
و آخرش عید سال ۹۵ تصمیم رو عملی کردم و برای اولین بار با #چادر رفتم دید بازدید و خونه اقوام
عکس العمل بقیه واقعا دلمو میشکست ولی من کم نیاوردم💪🏻💞
الکی نبود ک مامانم خانم #فاطمه_زهرا بهم نظر کرده بود☺️
همه فدای یه نگاه مادر پهلو شکسته امکردم❤️
و تصمیم جدی گرفتم ک فاطمه تو باید #چادرتو حفظ کنی
و خداروشکر تا الان لحظه چادرم کنار نرفته حتی تو مسافرت پارکتو ماشین هم سرمه وقتی چادرم سرم نیست حس میکنم یه جای بدنم نیست همه دارن نگام میکنن😢
الان ۳ سال تمامه ک #چادر خاکی مادرم از سرم نرفته و محکمنگهش داشتم
نمیگم راحته ن واقعا سخت بود بابام وقتی #چادرم کهنه میشد #چادر نمیخرید ک من #چادر سرم نکنم ولی من کوتاه نیومدم و پارسال روز مادر برای مامانم #چادر خریدمو ازش خاستم که #چادری بشه
این تجربه من بود
ی اصل مهم تو #چادری موندن اینه ک بهش اعتقاد داشته باشه با جون و دلت حسش کنی❤️🙂
امیدوارم تو این شبای عزیز نگاه اقا امیر مومنان بهتون بیوفته❤️
التماس دعای فرج
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••
به قول شهید ابراهیم هادی :
هرکس ظرفیت مشهور شدن و نداره
از مشهور شدن مهم تر اینه که
آدم بشیم ..
#شهید_ابراهیمهادی♥️
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 هومن هم لبخندی زد و گفت: -حالا نمی شه دو تا اتاق بدید؟ -نه. محض رضای خدا هومن،
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
چی؟! هومن خواست بگوید کر نیست و صدایش را می شنود، اما دید که وقت مناسبی نیست و چه بسا با گفتن این حرف، آن ساکی سنگین روی سرش فرود آید. نگاهی به دور و ورش کرد، امیدوار بود کسی متوجه نشده باشد. گفت:
بذار بیام تو با هم حرف بزنیم. زشته جلوی در. هر دو ساکت را برداشت و راه افتاد، بدون توجه به او به داخل اتاق رفت. اگر ملیکا کنار نمی رفت، حتما تنه می خورد. چاره ای نبود، فعلا تنها راه ورود به اتاق همین بود. ملیکا از شدت عصبانیت داغ کرده بود، بدون این که در را ببندد داخل رفت و با خشم گفت:
این یعنی چی؟! هومن در اتاق را بست تا صدایشان بیرون نرود و به چشمان خشمگین او نگاهی کرد و گفت: -تقصیر من نیست، نسخه آقای کمالیه! | و زل زد به چهره نگران و پر از خشمش و گفت: -زیاد جوش نیار، انگار این جا شامل دو تا اتاقه !
تازه فرصت کرد اطراف را از نظر بگذراند. جایی که ایستاده بودند ورودی کوچکی بود که سه در داشت، یکی مشخص بود سرویس بهداشتی است. گامی برداشت و در اتاق ها را باز کرد. درست طبق گفته آقای کمالی دواتاق دو تخته بود. ادامه داد:
-اتاق ها جدا هستند، کلید هم دارند؟ ملیکا زل زد در چشم های هومن و با صدایی که سعی در کنترلش داشت گفت:
که چی؟ هومن ابرویی بالا انداخت و دست به سینه شد و گفت: -هیچی، محض اطلاع گفتم! ملیکا نفس پر حرصی کشید، چه کار می بایست می کرد؟! مانده بود. حتما راهی پیدا می شد. ذهنش پر بود از خیلی حرف ها، خیلی چیزها. نمی فهمید آقای کمالی روی چه حسابی چنین چیزی تجویز کرده؟! اصلا شاید همه چیز زیر سر این مرد بود، این احتمال زیاد بعید به نظر نمی رسید!
چرا؟! دیگر چرایش را نمی دانست! فعلا که دلش می خواست سر به تن این مرد نباشد. این مرد که اسم کوچکش را هم نمی دانست، شاید هم می دانست و فراموش کرده بود! اصلا معلوم نیست آقای کمالی این یارو را از کجا پیدا کرده بود و می گفت بیشتر از چشم هایم به او اعتماد دارم! روی چه حسابی؟ اعتماد هم اندازه دارد خب! در کل به نظر او نمی شد به مرد جماعت اعتماد کرد! آن هم بیشتر از چشم هایش! خب اینجا داخل پرانتز در ذهن داشت، این مرد جماعتی که نمی شد به آن ها اعتماد کرد به غیر از پدرش و مسعود بود، آن ها همان هایی بودند که در ریاضی به آنها می گفت استثناپذیر. البته مساله این جاست که به چشم های هیچ مردی هم نمی شد اعتماد کرد! پس این به آن در. مساله حل شد! به این مرد درست به اندازه ای می توان اعتماد کرد که به چشم های یک مرد! مساله اول حل شد، این از این. حالا بقیه چی؟ در آن لحظه از یک چیز مطمئن بود، آن هم این که اگر می دانست این گونه خواهد بود از خیرسفر می گذشت و هرگز عازم نمی شد. چه قدر مادرش گفته بود نرو، ولی تا حالا کی حرف گوش داده بود این بار دومش باشد؟! البته نه به این شوری شور، حرف هم گوش می داد ولی حرف هایی که باب میلش باشد، نه بیشتر. سعی کرد راه حل های ممکن را بررسی کند. اول برود دربست بگیرد بر گردد ایران. دوم گوش این مرد را بگیرد از پنجره پرتش کند پایین . سوم بی خیال اتاق شود و برود در کوچه بخوابد. چهارم این مرد را بی سر و صدا بکشد.
پنجم برود پایین اعتراض کند.) ششم اگر از کوره در رفت می تواند با سر و صدا هم بکشدش. هفتم در مورد فرض هفتم چیزی به ذهنش نمی رسید. هشتم اما در این مورد خوب می دانست که یکی از شیوه های از پا در آوردن این مرد می باشد. راه حل اول که منتفی بود، پولش به هواپیمای دربست نمی رسید.
دومی خیلی خوب بود می توانست حسابی در مورد آن فکر کند. سومی مگر دیوانه است تا وقتی که راه حل هایی به خوبی راه حل قبلی وجود دارد؟! چهارم این دیگر عالی است. پنجم آه آه چه قدر بدش می آمد از راه حل های ممکن. ششم خب بی سر و صدایش بهتر بود. هفتم در مورد آن فردا می اندیشید. هشتم هزار تا راه داشت. انگار چاره ای نبود تنها راه حل ممکن همان اعتراض بود. در حالی که دندان هایش را از عصبانیت به هم می سایید و چشمانش مانند چشمان ببر در حال حمله شده بود، گفت: - این به هیچ عنوان درست نیست! می رم پایین با آقای کمالی صحبت کنم، من
به این وضع اعتراض می کنم! هومن دست به سینه ایستاده بود و تماشایش می کرد و از جلز و ولز کردن او لذت می برد، با نمک عصبانی می شد! از چشم هایش می خواند که
دلش می خواهد سر به تنش نباشد. این هم آخر و عاقبت کمک کردن، بیا و درستش کن! در جواب فقط سری تکان داد. ملیکا دست طاها را گرفت و حرکت کرد. هنوز در را باز نکرده بود که هومن تکیه اش را از دیوار گرفت جلو رفت و بازوی طاها را گرفت. از جایی کمی بالاتر از دست ملیکا، دست بچه را آرام کشید. ملیکا انتظارش را نداشت، دست طاها از دستش رها شد. هومن خیلی خونسرد گفت:
شما برو اعتراضت رو بکن و بیا، چی کار به بچه داری؟! خسته است! | ملیکا چپ چپ نگاهش کرد. این قدر بدش می آمد از آدم های فضول! دنبال وزنه های رضازاده می گشت برای کوبیدن به سر این، نه این که خی
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 هومن هم لبخندی زد و گفت: -حالا نمی شه دو تا اتاق بدید؟ -نه. محض رضای خدا هومن،
لی می توانست بلندش کند می خواست بکوبد روی سر این عوضی. خیلی مقاومت کرد. «. اوخ اوخ ترسیدم » : هومن در مقابل وسوسه گفتن ملیکا با حرص نفسش را خالی کرد و راه افتاد. دهن به دهن این مرد می شد که چه؟ ارزشش را نداشت! باور کنید! در را هم محکم کوبید. با رفتن ملیکا عاقبت هو من توانست رها از ترس کشته شدن، بخندد. ببین از کی جلوی خود را گرفته بود تا قهقهه نزند، از صبح! خب تحمل هم دوباره خندید.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸