🌹 #دوستان_شهدا 🌹
نوروز ۶۶خبر دادن حاجی زخمی و تهران بستریه. رفتیم ملاقاتش.....
ترکش خمپاره ۶۰ بدنش را چاک چاک کرده بود. به خصوص ترکشی که زیر زبانش بود و تکلم را از او گرفته بود...
روی کاغذ نوشت؛ اصلاً نگران نباشید این هم از طرف خداوند است و من به این حال و درد افتخار می کنم که حال که شهید نشده ام حداقل این طور مجروح شده ام.
برای من یک قران و چند کتاب دیگر بیاورید!
بیست روز طول کشید تا ترکش را خارج کردند و تکلمش برگشت. با همان زبان بی زبانش، با قلم و کاغذ کل پرستار های بخش را تخت تاثیر قرار داده و به انها درس زندگی می اموخت....
#شهیدحاج_محمد_باصری
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 سما خوردیم، این مال شماست. و چون حدس می زد ملیکا از دستش نمی گیرد، در حالی که
🌸🍃
نزنی ها! یه چیز یادم رفته بود بهت بگم! با تمام خودداری که کرد، نتوانست تبسم ملایمش را کنترل کند. گفت:
بله، بفرمایید؟ هومن با خنده دستانش را پایین انداخت. نه بابا این دختر قادر است بدون اخم هم صحبت کند، البته فقط گاهی! در همان حال گفت:
-لطفا شماره موبایلت رو بگو سیوش کنم تا اگه باز چنین شرایطی پیش اومد، البته خدای ناکرده، بتونم باهات تماس بگیرم! ملیکا سری به موافقت تكان داد. هومن شماره را به اسم ملیکا سیو نمود و سپس گفت:
. - به تک می زنم. بد نیست شما هم شماره منو داشته باشی!
بگید من هم سیو کنم. این طوری راحت تره! -باشه.
***
روی تخت دراز کشید و نگاهی به شماره انداخت. بین تماس گرفتن و نگرفتن مردد بود. نمی دانست به چه بهانه ای به او زنگ بزند! پیامک به نظرش بهتر بود. نمی دانست جواب می دهد یا نه؟ با سلام شروع کرد.
-سلام.
به فاصله چند ثانیه پاسخ گرفت.
سلام آقای دکتر! برخاست و نشست. دوباره فرستاد.
حال شما؟ ممنون، خویم. با زحمت های من؟ خواهش می کنم. دستتون چه طوره؟ بهتره. حال شما چه طوره؟ ممنون من هم خوبم. چه عجب! یادی از ما کردید؟ راستش هم خواستم حالی از شما بپرسم، و هم این که بپرسم می تونم ببینمتون؟ -بابت چی؟ -بابت آشنایی بیشتر .
- آشنایی بیشتر برای چی؟ خب دو تا دختر و پسر برای چی با هم آشنا می شن؟ می تونه دلایل زیادی داشته باشه! | -اما از نظر من به دلیل بیشتر نمی تونه داشته باشه. آشنایی، شناخت و در صورت وجود توافق و تفاهم، ازدواج!
تعجب! فکر نمی کردم این قدر راحت در این باره حرف بزنید. معمولا پسرها در این موارد احتیاط به خرج می دن و خیلی راحت درباره ازدواج صحبت نمی کنند. م ا
- احتیاط برای چی ؟! وقتی هدف مشخصه خوبه که هر دو طرف شفاف در موردش بدونند.
و -جالبه! - یه مطلب دیگه! شما مگه با چند پسر مراوده داشتید که این طور راجع بهشون
نظر می دید؟ -همه نظرات و گفته ها که با آشنایی به دست نمیاد. می شه از دوست، همکلاسی،
آشناها و دور و بر هم شنید.
هومن چند لحظه ای فکر کرد و گفت:
خانم کریمی موافقید یه قرار بذاریم و بقیه صحبت ها رو رو در رو بزنیم؟ پاسخ این پیامک کمی طول کشید.
باشه، ولی برای یه مدت کوتاه و آشنایی بیشتر. -قبوله. زمان و مکانش رو شما تعیین می کنید یا من بگم؟ -زمانش با شما که سرتون شلوغ تره، و مكانش با من منصفانه است. من فردا بعد از ظهر حدود ساعت هفت بیکارم. همون کافی شاپی که اون روز رفتیم. پس تا فردا. -خوبه. به امید دیدار. هومن گوشی را روی میز گذاشت. قرار فردا تمام ذهنش را پر کرده بود. دروغ چرا؟! زیبایی چشمان شیدا مسخش کرده بود. حالا که برای ازدواج اجبار داشت، می خواست با کسی ازدواج کند که خودش انتخاب کرده است، دوستش داشته باشد. زیاد به انتخاب نسل های گذشته اعتقادی نداشت.
با دختران زیادی برخورد داشت. چه در دانشگاه و چه در خارج آن. در فاميل، دوست، آشنا، اما همه این برخوردها در حد صحبت و گاهی شوخی و بگو بخند بود هرگز هیچ یک از این روابط برایش جدی نگردیده و احساسش نسبت به دختری قلقلک داده نشده بود.
ساعت هفت بود.
هومن داخل ماشین، بیرون کافی شاپ در انتظار به سر می برد. شیدا با تاخیر پنج دقیقه رسید. خب، پنج دقیقه برای خانوم ها قابل بخشش بود! از ماشین پیاده شد. سلامی مودبانه داد و پاسخی پر از انرژی دریافت کرد. درب رستوران را گشوده و او را به داخل دعوت نمود." به پیشنهاد شیدا مکان دنجی را برای نشستن انتخاب کردند. هو من پرسید:
چی می خورید؟ شیدا تبسمی زد و پاسخ داد:
بستنی شکلاتی هومن هم دو عدد بستنی شکلاتی سفارش داد. بستنی باشد، حالا از هر نوع! تا رسیدن سفارش ها سکوت بینشان شکسته نشد. بستنی هومن سه سوته تمام شد. شیدا هنوز به نصف هم نرسیده بود. با ناز می خورد. نگاهش بی اراده به سمت چشمانش کشیده می شد و تلاشش برای مهار این امر به سختی صورت می پذیرفت.
🌸🍃
💫🌷 درسی بسیار زیبا از شهید محمد رضا دهقان...
طرف داشت غیبت میکرد بهش گفت:
شونه هاتو دیدی؟
گفت: مگه چی شده؟
گفت: یه کوله باری از گناهان اون بنده خدا رو شونه های توئه...
#از_شهدا_بیاموزیم
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
"شهــ گمنام ــیـد"
مهدی از شناسایی که آمد نیمه شب بود و خوابید
بچهها که برای نماز شب بیدار شده بودند،
او را صدا نکردند چون میدانستند
حسابی خستهست!
اما او صبح که برای نماز بیدار شد،
با ناراحتی گفت:
مگر نگفته بودم منم برای نماز شب بیدار کنید؟!
دلیلش را گفتند؛
آه سردی کشید و گفت:
افسوس شب آخر عمرم نماز شبم قضا شد!
فردا شب مهدی هم، به خیلِ شهیدان پیوست..:)
#شهید_مهدیسامع
"شهــ گمنام ــیـد"
#شهید♥️🌷
بایـد حنـا کرد ...
شما را باید حنـا کرد
گذاشت بر جــان
که بمـانیـد ...
"شهــ گمنام ــیـد"
#خاطرات_شهید
●ما از زمانی که عقد کردیم ماموریتهای حمیدرضا به سوریه شروع شد. اگر اشتباه نکنم در طول این مدت زندگی مشترکمان، شش تا هفت بار سوریه رفت. هربار هم تقریبا 40 تا 50 روز ماموریتش طول میکشید
●حمیدرضا همان جلسه اول به من گفت که جزو نیروی سپاه قدس است. گفت حاج قاسم سلیمانی از ما خواسته که خانوادههایتان باید در جریان این موضوع باشند به این دلیل که شما یک شهید زنده هستید و به خاطر رفت و آمدتان در مناطق درگیر جنگ باید هرلحظه منتظر شهادتتان باشید
●من زمان شهادت همسرم در سوریه بودم
✍راوی: همسر شهید
#شهید_حمیدرضا_باب_الخانی
#سالروز_شهادت 🌷
●ولادت : 1367/10/17 ،اصفهان
●تاریخ شهادت : 1398/11/28 ،حلب ،سوریه
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
#تحول_به_وسیله_شهیدابراهیم_همت #قسمت_دوم بعد از اون ماجرا دید من نسبت به بچه مذهبی ها📿 هم تغییر ک
#تحول_به_وسیله_شهیدابراهیم_همت
#قسمت_سوم
یه تیپ اسپورت زده بودم یا بقول بچه های مجازی تیپ لش✌️😎بخاطره همین وقتی رسیدم حسینیه🕌 همه بچه های بسیج که کار میکردند زیر چشمی نگا میکردنو باهم پچ پچ میکردند🗣 منم رومو کج کردم😒 و داشتم گشت میزدم چفیه هارو مثل لوزی زده بودن دیوار و عکس شهدا رو روش زده بودند🌷❤️ از اول تا اخر داشتم نگاه میکردم👀 رسیدم به یه عکسی که سر نداشت😱 و بدنشو لای پتو پیچیده بودند😔 و رگاش ورم کرده بود 😱همین طور زل زده بودم به عکسه انگار برق گرفته بود منو سرم داشت درد میکرد🤕 از یکی از بسیجی هایی که اونجا بود پرسیدم این کیه؟ گفت فک کنم گمنامه اما به شهید همت معروفه☺️ چون ایشونم بی سر هستن😢 سریع کفشامو پوشیدم برگشتم خونه🏃 دوستام هی زنگ میزدن جواب نمیدادم 😕مات بودم اون مرد بدون سر لای پتو نپیچیده بود که من با سر لای لباس تنگ بپیچم😔😔 اون عکس نابودم کرد💔💔 چنتا عکس از شهید همت دانلود کردم بدن بی سرشم دیدم💔 نمیدونم اون موقع منو جو گرفته بود یا نه😤 من بخاطر اون عکس از گناه کبیره ای که قرار بود اون روز چشامو آلودش کنم گذشتم🤦♀ بعد از چند روز من تصمیم گرفتم برای مدت کوتاهی چادر سر کنم😇 تا ببینم این شهدا واقعا کی هستن🤔
درباره شهدا گمنام و شهید همت مطالعه کردم البته اون چند روز مدرسه نمیرفتم😑 و با یه دروغ خانواده رو قانع کرده😓 بودم اخه اگه مدرسه میرفتم باز میرفتم تا فاز دوستام!😣 راه سختی انتخاب کرده بودم میدونستم تو این راه همراهی ندارم😞 میدونستم دیگه همه دوستامو از دست میدم و....🙁😕☹️
اما میخاستم برای یبار هم شده به شخصی اعتماد کنم🙃
مشکلات شروع شد😫.برام سخت بودطرز حرف زدنمو عوض کنم😰،آرایش نکنم،😖دوستامو ترک کنم 😩راستش من اصن بلد نبودم حتی روسری سرم کنم😕 چون همش شال داشتم🙈 جمع کردن چادر برام سخت😤 بود یه شب دلم از همه گرفته بود💔 مخصوصا از شهدا چون هیچ نشونی بهم نمیدادن تا بدونم به فکرم هستن که فردای آن روز.....⁉️
#ادامه_دارد...
#برداشت_آزاد
"شهــ گمنام ــیـد"
#الله_اڪبر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_همینطوری
#سبک_زندگی_اسلامی
👤 استاد رائفی پور
🍃لیست جهیزیه های پردردسر با یه سرچ تو اینترنت...😳
✍پ.ن:
آخه گشنگی این چیزا حالیش نیس که کافیه گشنت بشه، با کفگیر و ملاقه هم از تو قابلمه غذا میخوری....😐😅👍
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
🌱🌹🕊✨
اعتڪافآخربود.
یڪےازدوستاشمےگفت:
ڪنارشنشستموگفتمحاجعبداللہ انشاءاللہباهمڪربلابرویم. ❤️
سرشپایینبود.
لبخندےزدوگفت:
ڪربلا،امامحسین(علیہالسلام)
سرازبدنجدا... 💔
یعنےمیشہیہروزسرِماهممثلآقاجداشود!🍂
بہشوخےگفتم:
حاجےمنڪہاینجورشدم،
دوستدارمیڪڪارتدرجیبمباشہ
وبشناسنم. 😌
اماشهیداسڪندرےخندید.🙂
ڪاشمےدانستمدعایشمستجاباست؛
بـےسر، بـےنشان... :)🌾
#شہید_عبداللہ_اسڪندرے ♥️
#سردار_بـےسر
"شهــ گمنام ــیـد"
#هرروزیک_معجزه
🌷بانوےشهیدےکه سرش از بدنش جداشد🌷
چهارشنبه 1 مهر (22 سپتامبر ) بود که انفجار مهیبی در محله ی «تپه فرانسوی»، 35 یهودی را به خاک و خون کشید که از میان آنها 3 نفر به هلاکت رسیدند.
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، چهارشنبه 1 مهر 1383 (22 سپتامبر 2004) بود که انفجار مهیبی در محله پرازدحام «تلالفرنسیه» (تپه فرانسوی) واقع در شهر قدس، 35 صهیونیست اشغالگر را به خاک و خون کشید که از میان آنها 3 نفر به هلاکت رسیدند.
دقایقی بعد، یگانهای «شهدای الاقصی»، شاخه نظامی جنبش فتح، مسئولیت این انفجار را به عهده گرفت و نام مجری عملیات را اعلام کرد: شهید زینب علی عیسی ابوسالم
و به این ترتیب نام این دوشیزه 18 ساله فلسطینی در تاریخ جهاد امت اسلامی به عنوان دهمین زن شهادت طلب فلسطینی ثبت شد.
او که اهل اردوگاه «عسکر» بود، قصد داشت تا خود را به داخل یکی از اتوبوسهای حامل صهیونیست ها برساند ولی توسط پلیس شناسایی شد و مورد حمله قرار گرفت اما بلافاصله خود را در میان مهاجمین منفجر کرد و با5 تکههای استخوانش پیکر ده ها اشغالگر صهیونیست را درید.
#یازهرا
#هزارالله_اڪبر
"شهــ گمنام ــیـد"
قرار گذاشتیم
که نام یکی
بشود : #شهید...
و نام دیگری...
#همسر_شهید!
و همسفر بشویم💙
به بهشت...
اما...٭
انتظار همیشه...
واژه ی ، دلتنگ کنندهِ
همسفران است😔
#شهدا❣
"شهــ گمنام ــیـد"