شهید #ابراهیم_علےاڪبری قبل از شهادت در عالم خواب میبینن که بسیار تشنه هستن و نا ندارند و امام زمان(عج)ایشان را با اب سیراب میکنند
#شهیدابراهیم_علےاڪبری
#یادش_باصلوات
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی
گوش دادن مادر شهید لبنانی به مداحی فارسی در «روضه الشهیدین بیروت»؛ مزار شهیدان مقاومت
"شهــ گمنام ــیـد"
#عاشقانه_هاےهمسران_شهدا
براے دل بستن
باید دلت را
بہ دلش گرہ بزنے!
یکے زیر...
یکے رو...
مادر بزرگم میگفت:
" قالے دستباف مرگ ندارد..."
#شهیدکمیل_صفرےتبار
#همسران_شهدا
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #قصه_تحول_دوستی 🌸
راستش من قبلا قرآن نمیخوندم...😞
با اینکه حجابم تقریبا خوب بود چادری نبودم...😔
نمازام اول وقت نبود و همیشه نمازم قضا میشد تازه بعضی وقتا حوصله نماز خوندن نداشتم...😣
قبلا از ته دل واسه ظهور امام زمان (عج) دعا نمیکردم...😞
اما از وقتی که وارد این کانال شدم خیلی تغییر کردم😍
الان بیشتر وقتا قرآن میخونم تازه به مامانم گفتم واسم چادر بخره و چادری شدم نمازامو اول وقت میخونم حتی به مامانم میگم منو واسه نماز صبح بیدار کنه☺
تازه همیشه سر نماز از ته دلم واسه ظهور آقامون دعا میکنم واقعا از ته دلم میخواد آقامون بیاد خیلی دوست دارم دیگه هیچکش گناه نکنه تا آقامون واسه گناه های ما گریه نکنه😞💔
منی که در برابر گناه های مردم بی تفاوت بودم الان وقتی میبینم کسی گناه میکنه حالم بد میشه و قلبم میشکنه منی که خیلی سخت گریه میکردم وقتی میبینم کسی واسه اومدن آقا دعا نمیکنه و راحت گناه میکنه گریهام میگیره...💔
من الان خیلی تغییر کردم و فقط و فقط به خاطر شماست☺
واقعا کانالتون عالیه امیدوارم همیشه موفق باشید❤
#مدافعان_حرم 🥀
حاج قاسم
ٺا ابد این راه پاینده اسـٺ
نام ٺو
بر جان اهریمن شرر افڪنده اسـٺ
اے یاورِ جان بر ڪفِ سیدعلــے
هر لحظہ هر دم ٺابعِ امر ولــے
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼🍃
🍃
📽 #نماهنگ
ویدیویی زیبا از حال و هوای
#راهیان_نور🥀
#با_نوای🎶
#حاج_مهدی_ترڪاشوند💐
پُر از عطـ🍃🌸ـر #شهید است
سرزمین #شلمچه🕊
"شهــ گمنام ــیـد"
ابراهیم می گفت:
روزی را «خدا» می رساند برکت پول مهم است،کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد
#شهید_ابراهیم_هادی
#رفیق_شهید
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 چی رو؟ همین مساله خانوم ها رو در عربستان. - اگه بدونی ما در این سفرا چه چیزهای
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
ملیکا لبش را به دندان گرفت، انگار خیلی بی ادب بود. یعنی اگر دستش به آقای کمالی می رسید او را از وسط به دو نیمه مساوی تقسیم می کرد. نمی فهمید کارت پروازش دست این مرتیکه چه می کند!؟ تا مجبور شود بشنود. "بفرمایید. امرتون؟"! دستانش زیر چادر مشت شده بودند، خوب بود که در معرض دید قرار نداشت. می بایست خود را کنترل می کرد. اصلا اگر کنترل نمی کرد می خواست چه گلی به سرش بگیرد. لحنش بی اختیار تغییر کرده بود، تند و حرصی . - انگار کارت پرواز ما دست شماست! د تغییر لحنش مشهود بود. از این که حرصش را در آورده بود. بدش نمی آمد. كيف داشت. "بچه جون به حد و حدودی نشونت بدم که خودت حظ کنی"! برایش خط و نشان می کشید! عجب. "حالا بمان. دارم همونی را که خودت گفتی رعایت می کنم "! دیگر بچه نبود، زیاد جوان هم نبود. می توانست به راحتی لبخندش را پنهان کند، کار سختی نبود.
-بله! پاسخش همین یک کلمه بود، نه کمتر نه بیشتر. بدون هیچ عکس العمل دیگری! ملیکا هنوز منتظر بود. بلکه بالاخره رضایت بدهد و کارت ها را پس بدهد. اما نه، متعجب به چهره بی تفاوت هو من نگریست. دلش می خواست داد بکشد. "بله و بلا. خب بده دیگه"! -کار دیگه ای ندارید؟!
این صدای هومن بود که قصد کرده بود دوباره روی صندلی خود بنشیند، ملیکا دلش می خواست سرش را ببرد. یعنی چه که کار دیگه ای ندارید!؟ این مرد یا واقعا نفهم بود با خودش را زده بود به نفهمی . ملیکا اخم هایش را در هم کشید و محکم گفت:
- کارت پرواز ما رو بدید! و با حرص ادامه داد:
لطفا.
هومن سرش را پایین انداخت و گفت: - آهان این رو از اولش می گفتید خب !
و دست در جیبش کرد و دو تا از کارت ها را جدا کرد و به سمت ملیکا گرفت. ملیکا دست پیش برد تا آن ها را بگیرد، اما کارت ها رها نشدند؟ ناچار به صورت هومن نگاه کرد، دست هر دو روی کارت ها بود. اگر ترس از پاره شدنش را نداشت به زور آن ها را بیرون می کشید، سر بلند کرد تا اعتراض بکند. در نگاهش هیچ چیز نبود برعکس درونش که پر از شیطنت بود، می ترسید نتواند محکم ادا کند. اما، اما می بایست می توانسته
گمش نکنید! یعنی ملیکا دلش می خواست هر چه متانت و رودربایستی و این حرف ها هست یک جا کنار بگذارد و کیفش را محکم روی سر این مرد بکوبد! او با خودش چه فکری کرده بود؟! چند نفس عمیق کشید. لعنتی، لعنتی. با تمام قدرت کارت ها را کشید. اگر هومن خود دستش را رها نمی کرد. پاره
شدنشان حتمی بود. ملیکا با گام هایی که تقریبا به زمین می کوبید از او دور شد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
بالاخره به لبانش اجازه لبخند داد. پرواز شان طبق معمول همیشه تاخیر داشت. اصلا اگر غیر از این بود می بایست شک می کردند. تازه می بایست شکر خدا را به جا می آوردند که تاخیرشان در حد معقول است. یکی دو ساعت بود، نه بیشتر! بعد از مدتی که به نظر هو من یک سال رسید، دعوت شدند تا سوار هواپیما شوند. وقتی از اتوبوس پیاده شدند، متوجه طاها شد که با شوق و ذوق فراوان به هواپیما خیره شده بود و پشت سر هم سوال می پرسید: -مامان این چیه؟ -مامان پنجره هاش چرا کو چیکند؟ تبال هاش چرا این شکلیه؟ -رانندش کجا می شینه؟ -مامان، این چرا این قدر گنده است؟
چه طور می ره آسمون؟ ملیکا سعی می کرد پاسخش را بدهد:
تخب هواپیماس. کوچک نیستند از این جا کوچک دیده می شن. باید این شکلی باشن تا هواپیما بتونه پرواز کنه. به راننده هواپیما خلبان می گن. جلوی هواپیما می شینه. اون جا. و با انگشت اشاره ای کرد.
گنده نباشه که این همه آدم توش جا نمی شن که. خب می ره دیگه. موتور داره روشنش می کنند. مثل ماشین که حرکت می کنه. این هم
حرکت می کنه، ولی چون بال داره با استفاده از اون ها می ره آسمون. طاها گفت: -مامان خلبان چه شکلیه؟ می خوام ببینمش. من هم می خوام خلبان بشم! مامان منو ببر پیش خلبان. در آن گیر و دار ملیکا کلافه شده بود. -الآل طاها به دقیقه زبون به دهن بگیر ببینم. و دستش را گرفت و به سمت پله ها کشید. عاقبت توانست پسر کنجکاوش را وارد هواپیما کند. اولین بارش نبود که سوار هواپیما می شد، اما این بار انگار بیشتر می فهمید.تقریبا پشت سرشان می آمد. با فاصله یکی دو نفر. وقتی رسید، طاها کنار پنجره نشسته بود و C ،B ، A ، هومن شماره صندلی را حفظ بود. ملیکا کنار او. خب صندلی او هم می بایست کنار ملیکا می بود! چمدان دستیش را بالای سرشان در جایگاهش قرار داد و نشست. ملیکا برگشت و با چشمان گشاد شده به او نگاه کرد. اوه. فکر این جایش را نکرده بود. خب وقتی کارت پروازها دست او بود؛ یعنی پشت سر هم بود دیگر، عجب! به طرف طاها چرخید و آهسته گفت: -طاها جان پسرم تو بیا این جا بشین، من بیام جای تو . .
نمی خوام. این جا رو دوس دارم. ملیکا دوباره با مهربانی گفت:
چه فرقی می کنه! بيا جامون رو عوض کنیم.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
خیلے چیزها بلدم ...
#اماحالامیدانم
#هیچکدامدردمرادرماننیست
.
حالا دیگر
فقط مےخواهم تو را یاد بگیرم
نقطہ بہ نقطہ ...
خط به خط؛
#لبیڪ_یازینبـــ...
"شهــ گمنام ــیـد"