eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 حاج قاسم ٺا ابد این راه پاینده اسـٺ نام ٺو بر جان اهریمن شرر افڪنده اسـٺ اے یاورِ جان بر ڪفِ سیدعلــے هر لحظہ هر دم ٺابعِ امر ولــے ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🔰 علمدار حضرت ولی ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼🍃 🍃 📽 ویدیویی زیبا از حال و هوای 🥀 🎶 💐 پُر از عطـ🍃🌸ـر است سرزمین 🕊 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
ابراهیم می گفت: روزی را «خدا» می رساند برکت پول مهم است،کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 چی رو؟ همین مساله خانوم ها رو در عربستان. - اگه بدونی ما در این سفرا چه چیزهای
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ملیکا لبش را به دندان گرفت، انگار خیلی بی ادب بود. یعنی اگر دستش به آقای کمالی می رسید او را از وسط به دو نیمه مساوی تقسیم می کرد. نمی فهمید کارت پروازش دست این مرتیکه چه می کند!؟ تا مجبور شود بشنود. "بفرمایید. امرتون؟"! دستانش زیر چادر مشت شده بودند، خوب بود که در معرض دید قرار نداشت. می بایست خود را کنترل می کرد. اصلا اگر کنترل نمی کرد می خواست چه گلی به سرش بگیرد. لحنش بی اختیار تغییر کرده بود، تند و حرصی . - انگار کارت پرواز ما دست شماست! د تغییر لحنش مشهود بود. از این که حرصش را در آورده بود. بدش نمی آمد. كيف داشت. "بچه جون به حد و حدودی نشونت بدم که خودت حظ کنی"! برایش خط و نشان می کشید! عجب. "حالا بمان. دارم همونی را که خودت گفتی رعایت می کنم "! دیگر بچه نبود، زیاد جوان هم نبود. می توانست به راحتی لبخندش را پنهان کند، کار سختی نبود. -بله! پاسخش همین یک کلمه بود، نه کمتر نه بیشتر. بدون هیچ عکس العمل دیگری! ملیکا هنوز منتظر بود. بلکه بالاخره رضایت بدهد و کارت ها را پس بدهد. اما نه، متعجب به چهره بی تفاوت هو من نگریست. دلش می خواست داد بکشد. "بله و بلا. خب بده دیگه"! -کار دیگه ای ندارید؟! این صدای هومن بود که قصد کرده بود دوباره روی صندلی خود بنشیند، ملیکا دلش می خواست سرش را ببرد. یعنی چه که کار دیگه ای ندارید!؟ این مرد یا واقعا نفهم بود با خودش را زده بود به نفهمی . ملیکا اخم هایش را در هم کشید و محکم گفت: - کارت پرواز ما رو بدید! و با حرص ادامه داد: لطفا. هومن سرش را پایین انداخت و گفت: - آهان این رو از اولش می گفتید خب ! و دست در جیبش کرد و دو تا از کارت ها را جدا کرد و به سمت ملیکا گرفت. ملیکا دست پیش برد تا آن ها را بگیرد، اما کارت ها رها نشدند؟ ناچار به صورت هومن نگاه کرد، دست هر دو روی کارت ها بود. اگر ترس از پاره شدنش را نداشت به زور آن ها را بیرون می کشید، سر بلند کرد تا اعتراض بکند. در نگاهش هیچ چیز نبود برعکس درونش که پر از شیطنت بود، می ترسید نتواند محکم ادا کند. اما، اما می بایست می توانسته گمش نکنید! یعنی ملیکا دلش می خواست هر چه متانت و رودربایستی و این حرف ها هست یک جا کنار بگذارد و کیفش را محکم روی سر این مرد بکوبد! او با خودش چه فکری کرده بود؟! چند نفس عمیق کشید. لعنتی، لعنتی. با تمام قدرت کارت ها را کشید. اگر هومن خود دستش را رها نمی کرد. پاره شدنشان حتمی بود. ملیکا با گام هایی که تقریبا به زمین می کوبید از او دور شد. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 بالاخره به لبانش اجازه لبخند داد. پرواز شان طبق معمول همیشه تاخیر داشت. اصلا اگر غیر از این بود می بایست شک می کردند. تازه می بایست شکر خدا را به جا می آوردند که تاخیرشان در حد معقول است. یکی دو ساعت بود، نه بیشتر! بعد از مدتی که به نظر هو من یک سال رسید، دعوت شدند تا سوار هواپیما شوند. وقتی از اتوبوس پیاده شدند، متوجه طاها شد که با شوق و ذوق فراوان به هواپیما خیره شده بود و پشت سر هم سوال می پرسید: -مامان این چیه؟ -مامان پنجره هاش چرا کو چیکند؟ تبال هاش چرا این شکلیه؟ -رانندش کجا می شینه؟ -مامان، این چرا این قدر گنده است؟ چه طور می ره آسمون؟ ملیکا سعی می کرد پاسخش را بدهد: تخب هواپیماس. کوچک نیستند از این جا کوچک دیده می شن. باید این شکلی باشن تا هواپیما بتونه پرواز کنه. به راننده هواپیما خلبان می گن. جلوی هواپیما می شینه. اون جا. و با انگشت اشاره ای کرد. گنده نباشه که این همه آدم توش جا نمی شن که. خب می ره دیگه. موتور داره روشنش می کنند. مثل ماشین که حرکت می کنه. این هم حرکت می کنه، ولی چون بال داره با استفاده از اون ها می ره آسمون. طاها گفت: -مامان خلبان چه شکلیه؟ می خوام ببینمش. من هم می خوام خلبان بشم! مامان منو ببر پیش خلبان. در آن گیر و دار ملیکا کلافه شده بود. -الآل طاها به دقیقه زبون به دهن بگیر ببینم. و دستش را گرفت و به سمت پله ها کشید. عاقبت توانست پسر کنجکاوش را وارد هواپیما کند. اولین بارش نبود که سوار هواپیما می شد، اما این بار انگار بیشتر می فهمید.تقریبا پشت سرشان می آمد. با فاصله یکی دو نفر. وقتی رسید، طاها کنار پنجره نشسته بود و C ،B ، A ، هومن شماره صندلی را حفظ بود. ملیکا کنار او. خب صندلی او هم می بایست کنار ملیکا می بود! چمدان دستیش را بالای سرشان در جایگاهش قرار داد و نشست. ملیکا برگشت و با چشمان گشاد شده به او نگاه کرد. اوه. فکر این جایش را نکرده بود. خب وقتی کارت پروازها دست او بود؛ یعنی پشت سر هم بود دیگر، عجب! به طرف طاها چرخید و آهسته گفت: -طاها جان پسرم تو بیا این جا بشین، من بیام جای تو . . نمی خوام. این جا رو دوس دارم. ملیکا دوباره با مهربانی گفت: چه فرقی می کنه! بيا جامون رو عوض کنیم. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلے چیزها بلدم ... . حالا دیگر فقط مے‌خواهم تو را یاد بگیرم نقطہ بہ نقطہ ... خط به خط؛ ... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🔴 پویش بزرگ حذف اینستاگرام بعد از انجام عملیات تروریستی بدافزار اینستاگرام و حذف تصاویر و بایکوت هشتگ های مربوط به سردار عزیز با واکنش های شدید و یکپارچه مردم ایران همراه شده بود اما متأسفانه اینستاگرام آمریکایی حتی حاضر به عذرخواهی هم نشد و بی احترامی به سردار عزیز ایرانیان را ادامه داد‼️ لذا در یک پویش بزرگ همه با هم با حذف بد افزار اینستاگرام جوابی محکم میدهیم و ذلت نمیپذیریم✊🏾 #⃣ آموزش حذف اکانت اینستاگرام: http://yun.ir/w4ei18 پویش برخورد محکم با اینستاگرام رو هم امضاء کنید👇 https://farsnews.ir/my/c/114241
آنـانکه گـمنامنـدزهــرایی تبارنـد........ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 بالاخره به لبانش اجازه لبخند داد. پرواز شان طبق معمول همیشه تاخیر داشت. اصلا ا
🥀🍂🥀🍂🥀 🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 صدای ملیکا این قدر آهسته بود که به پچ پچ شبیه تر بود. یک مرتبه طاها داد کشید: نمی خوام، نمی خوام. دوس دارم کنار پنجره بشینم. هومن دستش را روی لبش کشید و خنده اش را به آرامی به بیرون فوت کرد. ملیکا نمی دانست چه کند. اصلا دوست نداشت پیش این آقای رستگار بنشیند. اسم کوچکش چه بود؟! اصلا فراموش کرده بود! حتما اسم درست و حسابی نداشت که در خاطرش نمانده بود! حالا اگر می نشست هم زیاد اشکال نداشت، ولی تحمل این سه چهار ساعت برایش خوشایند نبود. آن هم کنار یه مرد، یه مرد چی؟ آهان. احتمالا کمی نفهم که بود. پررو هم بود. فضول هم که به احتمال زیاد بود. خب در دو بار دیدار بیش از این نمی توانست او را بشناسد! کم کم شناخت بیشتری از او پیدا می کرد. از طرفی هم دلش می خواست گوش طاها را پیچاند که با آن دادش ابرویش را برده بود، ولی فعلا فقط می توانست با سیاست کارش را پیش ببرد. دعوا با بچه، جری ترش می کرد. پسر لجبازش را که می شناخت با آن قد فسقلی اش اگر سر لج می افتاد هرگز به حرف کسی گوش نمی داد . مامانم. خوشگلم. می دونی که حال من تو هواپیما بد می شه! اگه اون جا بشینم برام بهتره؟ چرا؟ | چرا چی؟ چرا این جا بشینی حالت بد نمی شه؟ "ای خدا. بیا و درستش کن. از دست تو بچه. برای هر چیزی یک چرا داشت". برای این که... اون جا... چه جوابی می داد؟! مانده بود. همین طور پراند. برای این که کنار پنجره هوا میاد! طاها با ذوق بی نهایت بالا پرید. - مامان مگه پنجره این جا باز می شه؟! واقعا که. این هم جواب بود که داده بود؟! آخ که بچه هم بچه های قدیم که خدایی هیچی حالیشان نمی شد! بچه های امروزی که تا از انرژی رانشی موشک هم سر درنیاورند دست برنمی دارند. همین طاها اگر ولش می کردی در آن واحد جعبه سیاه را هم حلاجی می کرد. آن وقت ملیکا به او می گوید برای این که هوا میاد! هومن نمی دانست تا کجا می تواند خود را کنترل کند تا قهقهه نزند جریانشان جو کی شده بود برای خودش. جو کی شده بود برای خودش. ملیکا من من کنان گفت: نه منظورم این بود باد کولر بالایی به اون جا بیشتر می خوره! و در دل دعا کرد. "محض رضای خدا این یک بار را گول بخور"! طاها لبانش را غنچه کرد و بعد از کلی اندیشه ملوکانه گفت: - آخه می خوام بلند شدن هواپیما رو ببینم. - باشه. بعد از این که هواپیما بلند شد جامون رو عوض کنیم؟ طاها با مکثی گفت: ا - اون وقت برام از اون تیر کمونی که شکست، دوباره می خری؟! بچه هم این قدر فرصت طلب ؟! ای از دست تو طاها ! - آره می خرم! بيا. بعد این همه روانشناس جمع می شوند و هی بحث و بحث، که چرا بچه های این دور و زمانه لوس بار می آیند! خب به هر حال مهم این بود که مجبور نبود تمام مدت پرواز چشمانش را عین جغد باز نگه دارد. آن هم با آن شرایط نامناسبی که در پرواز داشت. عاقبت هواپیما از زمین کنده شد. دستان ملیکا محکم بازوی صندلی اش را فشرد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. چشمانش را بست. نفس هایش منقطع ولی عمیق شده بود. با خود اندیشید خدا آخر و عاقبت این سفر را به خیر کند، به خصوص که مسعود هم نبود. نبود تا دستانش را در دست مردانه اش بگیرد و نبود، دیگر نبود. مانند این که هرگز نبوده. «. آرام باش » : بفشارد. نبود تا در گوشش زمزمه کند هومن ناخوداگاه متوجه اش بود و طاها که اگر اجازه می دادند خود، هواپیما را می راند. چه لذتی می برد! کمی بیشتر از یک ساعت از پرواز گذشته بود. مادر و پسر جاهایشان را با هم عوض کرده بودند. طاها سرش را روی پای مادرش نهاده و خوابیده بود. چشمان ملیکا هم از اول سفر بسته بود و بی حرکت و هومن متعجب از این که چه طور می شود با این همه سر و صدا و حرکت خوابید. هر چه دم دستش رسیده بود خوانده بود. از روزنامه گرفته تا راهنما. خوابش هم نمی برد. وقتی مهماندار وسایل پذیرایی را آورد نفس راحتی کشید. حداقل کمی سر گرم می شد. سه بسته غذایی روی میزش قرار گرفت. میز طاها را باز کرد و دو تا از بسته ها را روی آن گذاشت و مشغول خوردن شد. 🥀 🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا