"بیداری مــردم "
🌹شهیدی که به احترام امام زمان زنده شد!🌹 در شيراز رسم بر این بود که علماى شهر بخصوص روحانيونى که از
عزیزان پستای که بخاطرش تشریف اوردید از اینجا شروع میشن 👆❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آرزوی شهید محمدی هادی ذوالفقاری ...🌷
#یازهرا
"شهــ گمنام ــیـد"
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره رهبر انقلاب از زندان ساواک و کسی که وی را شکنجه میکرد
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنزجبهه
فکر نکنید استقلال و پرسپولیس فقط
الانه☺️☺️☺️☺️
یکی از دوستان میگفت تو جبهه و در
شب عملیات با یکی از رفقا بر سر
استقلال و پیروزی حرفمون شد و دعوای
لفظی 😔😔
بعد از عملیات دیگه ندیدمش فکر کردم
شهید شده.....😔😔😔😭😔
.ناراحت بودم که ایکاش
حلالیت طلبیده بودم......😔😭😔
تویه همین
افکار بودم که دیدم رفیقم چندتا عراقی
رو اسیر کرده و روی دوش یکیشون
سوار و بهشون یاد داده بگن استقلال
سوراخ.....😂😂😂😂
پیروزی قهرمان و داره میاد..😂😂😄😂
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنزجبهه
خدایا مارو بکش🙏
آن شب یکی از آن شبها بود؛ بنا شد از سمت راست یکی یکی دعا کنند، اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچهها مانده بودند که شوخی است، جدی است؟ بقیه دارد یا ندارد؟ جواب بدهند یا ندهند؟ که اضافه کرد: «آتش🔥 جهنم» و بعد همه با خنده گفتند: «الهی آمین.»😅🤗
نوبت دومی بود، همه هم سعی می کردند مطالب شان بکر و نو باشد، تأملی کرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت🤗 و خیلی جدی گفت: «خدایا مار و بکش…»
دوباره همه سکوت کردند 😐و معطل ماندند که چه کنند و او اضافه کرد: «پدر و مادر مار 🐍و هم بکش!»
بچهها بیش تر به فکر فرو رفتند، خصوصاً که این بار بیش تر صبر کرد، بعد که احساس کرد خوب توانسته بچهها را بدون حقوق سرکار بگذارد، گفت: «تا ما را نیش نزند!»😂😂
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🎥 آرزوی شهید محمدی هادی ذوالفقاری ...🌷 #یازهرا "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●انا لله و انا الیه راجعون●
■مادر دلسوز و گرانقدر شهید
محمد هادی ذوالفقاری به لقاء الله پیوست
شیخ هادی امروز مهمون داری ...😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺استادقرائتی 🌺
🌸موضوع:تشخیص الهام الهی🌸
"شهــ گمنام ــیـد"
😭شهیدے ڪه گوشت بدنش رو خوردند!
🌹شهید احمدوڪیلے در جریان عملیات آزادسازے شهر سنندج توسط حزب ڪومله به اسارت گرفته شد.
😳دشمنان براے اعتراف گرفتن، هر دو دستش را از بازو بریدند😭
با دستگاه هاے برقے تمام صورتش را سوزاندند😭
بعد از آن پوست هاے نو ڪه جانشین سوخته شد همان پوستهاے تازه را ڪنده و با همان جراحات داخل دیگ آب نمک انداختند😭
او مرتب قرآن زمزمه میڪرد😭
سرانجام اورا داخل دیگ آب جوش انداختند 😭
و همان جا به دیدار معشوق شتافت😭
ڪومله ها جسدش را مثله نموده و جگرش را به خورد هم سلولیهایش دادند😭
و مقدارے را هم خودشان خوردند😭!
چه شهدایے رفتند تا ما الان در آسایش بمونیم.
ولے ڪسانے توے این مملڪت مسئولند ڪه حاضر نیستند حتے نام ڪوچه ها بنام شان باشد.
شهدا شرمنده ایم
شهید #احمد_وڪیلی
شادے ارواح طیبه امام و شهدا صلوات
"شهــ گمنام ــیـد"
شهیدی که داعش سرش را جدا کرد اما
گروهک تروریستی موسوم به دولت اسلامی عراق و "داعش" سر «ذوالفقار حسن عزالدین» رزمنده ۱۷ ساله حزبالله که در منطقه الغوطه شرقی دمشق به اسارت این گروه تکفیری درآمد از بدن جدا کردند.
منابع خبری لبنانی چندی پیش گزارش داده بودند که نیروهای حزب الله توانستند پیکر شهید ذوالفقار حسن عزالدین را که تروریستهای تکفیری پس از به شهادت رساندن وی با خود برده بودند، پس بگیرند. اما این خبر از سوی خانواده این شهید و حزبالله و مقاومت اسلامی تایید نشده است و بدون شک پیکر شهید کماکان در تصرف تکفیریهای داعش قرار دارد.
به گزارش آوا به نقل از شبکه خبر ایران، سردار حاج قاسم سلیمانی در مراسم چهلمین روز درگذشت مادر شهیدان حسین و اصغر ایرلو که با عنوان سنگ صبور برگزار شد، در بیان مصداق و مثال عینی درباره قدرت ایدئولوژی مبتنی بر وحی خاطرهای گفت که بغض گلوی خود و حاضرین در مراسم را گرفت و به احتمال زیاد این خاطره از شهید عزالدین باشد:
«نوجوان ۱۷ ساله ای که اخیراً(در سوریه) شهید شد، به مادرش میگوید، با توجه به خوابی که دیدهام این آخرین ناهاری است که باهم میخوریم، مادر اجازه تعریف خواب را نمیدهد. برای دوستانش اینگونه تعریف کرده بود. ۲ شب است که خواب میبینم که روی سینهام نشستهاند تا سرم از تنم جدا کنند، فریاد میزنم و آنوقت است که امام حسین(ع) میآید و میگوید، نترس درد ندارد ....... را هم بریدند، درد نداشت.»
خانواده این شهید والامقام از دوستانش روایت کردند که وی درخواب دیده که سرش گوش تا گوش بریده میشود، با ترس از خواب بیدار شده و بار دیگر به خواب میرود.
اینبار حضرت امام حسین(ع) را درخواب دیده که به وی میفرماید: عزیز من! سر تو را خواهند برید همانطور که بر سر من در واقعه کربلا گذشت. اما دردی حس نخواهی کرد، چون فرشتگان از هر طرف تو را در بر خواهند گرفت.
"شهــ گمنام ــیـد"
#خاطره_ارسالی_شما👌
سلام من جوانی بودم که سالها با رفتارم دل امام زمانم رو به درد آوردم😔و خیری برای خانوادهام نداشتم
همش با رفقای ناباب و اینترنت و ...
شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب
زمانی که فضای مجازی و شبکههای اجتماعی اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی بینصیب نماندم
و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمیدهند😞
تا یه روز تو یکی از گروههای چت یه آقایی پستهای مذهبی میذاشت، مطالبش برام جالب بودند🤗
رفتم توی #پی_وی اون و مثل همیشه فضولیم گل کرد و عکس پروفایلشو بزرگ کردم😐
#عکس_شهیدی دیدم که غرق در خون، بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش، افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود که حدس زدم باید بچههای او باشند😟
و زیر آن عکس یه جملهای نوشته شده بود:
"میروم تا #حیاوغیرت جوان ما نرود"✋🏼💔
ناخودآگاه اشکم سرازیر شد😭😭دلم شکست باورم نمیشد دارم گریه میکنم اونم من، کسی که غرق در گناه و شهواته، منه بیحیا و بیغیرت، منه چشم چرون هوس باز😔😔
از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای مجازی و گناه و رفقای نابابم #متنفر شدم😠
دلم به هیچ کاری نمیرفت
حتی موبایلم و دست نمیگرفتم🙂
تصمیم گرفتم برای اولین بار برم #مسجد
اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم ولی احساس آرامش معنوی خاصی میکردم، آرامشی که سالها دنبالش بودم ولی هیچ جا نیافتم حتی در شبکههای اجتماعی✋🏼💔
از امام جماعت خواستم کمکم کنه
ایشان هم مثل یه پدر مهربان
همه چیز به من یاد میداد😇
نماز خوندن، قرآن، احکام، زندگی امامان و...
کتاب میخرید و به من هدیه میداد، منو در فعالیتهای بسیج و مراسمات شرکت میداد✌️
توی محله معروف شدم
و احترام ویژهای کسب کردم
توسط یکی از دوستان به حرم حضرت معصومه برای #خادمی معرفی شدم
نزدیکای #اربعین امام حسین، یکی از خادمین که پیر بود به من گفت: دلم میخواد برم کربلا ولی نمیتونم، میشه شما به نیابت از من بری؟
پول و خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم، زبونم قفل شده بود!
من و کربلا؟ زیارت امام حسین؟💔
اشکم سرازیر شد😭
قبول کردم و باحال عجیبی رفتم🕊
هنوز باورم نشده که اومدم #کربلا🕌💔
پس از برگشت تصمیم گرفتم برم #حوزه_علمیه
که با مخالفتهای فامیل و دوستان مواجه شدم، اما پدرم با اینکه از دین خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمیگرفت قبول کرد✋🏼
حوزه قبول شدم و با کتابهای دینی انس گرفتم👌
در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام خدارو میکردم و حتی سراغ دوستان قدیمی ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام و با خدا آشتی بدم😍✋🏼
یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن گریه میکنن😭منم گریهام گرفت، تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه!
گفتم بابا چی شده؟
گفت پسرم ازت ممنونم
گفتم برای چی؟
گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم😔
تو رو میدیدیم با مرکبی از نور میبردن بهشت و ما رو میبردن #جهنم و هر چه به تو اصرار میکردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت بعد من✋🏼
👈یه آقای نورانی✨آمد و بهت گفت: آقا سعید! همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین #بهشت🌸 و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی😔
پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه #سعید_قبل نیستی همه دوستت دارن❤️تو الان آبروی مایی ولی ما برات مایه ننگیم
میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی
به ما هم یاد بدی
منم نماز و قرآن یادشون دادم و بعد از آن خواب، پدر و مادرم نمازخوان و مقید به دین شدند💔😍
چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم💍
یه روز توی خونشون #عکس_شهیدی دیدم که خیلی برام #آشنا بود گریهام گرفت😔 نتونستم جلوی خودم رو بگیرم صدای گریههام بلند و بلندتر شد😭😭
👈این همون عکسی بود که تو #پروفایل بود👉
خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی شده؟
مگه صاحب این عکس و میشناسی؟😊
و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم😔✋🏼
خودش و حتی مادرش هم گریه کردند😭😭😭
مادر خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟
گفتم: نه
گفت: این #پدرمه😊
منم مات و مبهوت، دیوانهوار فقط گریه میکردم
مگه میشه؟😳😭😭
آره شهیدی که منو هدایت کرد، آدمم کرد، آخر #دخترشو به عقد💍من درآورد💔😔
چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای #مدافعان_حرم اسم نوشتیم تابستون که شد و حوزهها تعطیل شدند ما هم رفتیم
خانمم باردار بود و با گریه گفت:
وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن نه خدماتی، پس چرا میخوای بری؟
همان جمله شهید یادم اومد و گفتم:
میرم تا #حیاوغیرت جوانان ایران بماند...✌️🏼🙂
"شهــ گمنام ــیـد"
21.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸از #لاک_جیغ تا #خدا 🌸
🦋داستان تحول خانم الهام قاجار
وقتی به چشماش نگاه می کردم که می گفت :همه مسخرم میکنند، گفتم: چه روزگار شگفتی!
بگذار اغیار هرگز درنیابند،که این همه در کام ما چه شیرین است ،
بگذار اغیار هرگز درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است
و سر ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد،
بگذار اغیار هرگز درنیابند...🦋
🦋 هرشب یه داستان🦋
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ابراهیم هادی میگفت:
💠 بهتره که شبها زود بخوابیم
تا نماز صبح رو اول وقت و سرحال بخونیم.
کسی که نماز ظهر و مغرب رو اول وقت بخونه
هنر نکرده چون بیدار بوده. آدم باید نماز صبح هم اول وقت بخونه.
#ابراهیم_هادی
"شهــ گمنام ــیـد"
خیلے چیزها بلدم ...
#اماحالامیدانم
#هیچکدامدردمرادرماننیست
.
حالا دیگر
فقط مےخواهم تو را یاد بگیرم
نقطہ بہ نقطہ ...
خط به خط؛
#لبیڪ_یازینبـــ...
"شهــ گمنام ــیـد"
#شهید
نام آوران بی نشان ما، بی نامست
از شهد شراب عشق، شیرین کامست
بر تارک او نوشته با خطی خوش
این دسته گل محمدی،"گمنامست"
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️پیکر شهیدی که مهمان مراسم عروسی دخترش شد
#عند_ربهم_یرزقون
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
بار اولم بود که مجروح میشدم و زیاد بیتابی میکردم...😖
یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت:«چیه، چه خبره؟»🤔
تو که چیزیت نشده بابا!😐
تو الان باید به بچههای دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه میکنی؟!🙄😶
تو فقط یک پایت قطع شده!ببین بغل دستیت سر نداره ، هیچی هم نمیگه.🤐
برای سلامتیش صلوات. 💙
این را که گفت بیاختیار برگشتم و چشمم افتاد 👀 به بنده خدایی که شهید شده بود!🌷
بعد توی همان حال که درد مجال نفسکشیدن هم نمیداد کلی خندیدم وبا خودم گفتم: عجب عتیقههایی هستند این امدادگرا.😑😂
(به نقل از وبلاگ امدادگر شهید مجید رضایی)
#خاطرات_شهدا 🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلیل علمی سجده
هیچ کار خدا بی حکمت نیست😊
واقعا فیلم جالبیه
بهتون پیشنهاد می کنم حتما ببینید
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 ﷽ 🌸
#طنـــــز_جبھـــــہ
🔰تکبیر
🔶سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه؛ آقای «فخرالدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان.🍃💐
🔹طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش👞 شما بسیجیان هستم.»😳
🔸یکی از برادران نفهمیدم خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد، از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تأیید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت.🙃🤔 جمعیت هم با تمام توان اللهاکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!👌😂😂
#خاطرات
"شهــ گمنام ــیـد"
🔰 فرازی از متن نامه احساسی حاج قاسم سلیمانی به شهید حسین پورجعفری؛
حسین!
بارها که با هم به خطوط مقدم می رفتیم، من سعی می کردم تو با من نیایی و تو را عقب نگهدارم.
اگر چه هرگز بر زبان جاری نکردم و می نویسم برای آینده پس از خودم، که خدا می داند با هریک از آنها که از دست داده ام چه بر من گذشت و حتی بادپا، جمالی، علی دادی را از دست دادم و نگران بودم که تو را هم از دست بدهم.
همیشه جلو که می رفتم نگران پشت سرم بودم که نکند گلوله ای بخورد و تو شهید شوی.
به این دلیل خوشحال هستم که از من جدا شدی، حداقل من دیگر داغدار تو نمی شوم و تو زنده از من جدا شدی که خداوند را سپاسگزارم.
حسین جان!
شهادت می دهم که سی سال با اخلاص و پاکی و سلامت و صداقت زندگیت را فدای اسلام کردی.
تو بی نظیری در وفا، صداقت، اخلاص و کتمان سر....
"شهــ گمنام ــیـد"
ظهر يعنے
بہ نفس هاے توپيوند شدن
يعنے
پراز #احساسِ خداوندشدن
يعنے ڪه
پس از شامِ سيہ ميآيے
ای خوشا سربه سر زلف تو دلبند شدن
#شهید_مسعود_عسگری
#ظهرتون_شهدایی🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ساکی را روی زمین گذاشت و با گفتن این که، من رفتم سراغ کلید اتاقا، دور شد. با د
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
هومن هم لبخندی زد و گفت: -حالا نمی شه دو تا اتاق بدید؟ -نه. محض رضای خدا هومن، می بینی که حسابی در گیریم. هم برناممون دوباره به هم می خوره و هم اصلا این طوری بهتره! بلند شد و گامی فاصله گرفت و گفت:
| -هومن نذاری تنها بره بیرون. نگرانشم. می دونم زحمت مضاعف شد برات، ولی دو هفته که بیشتر نیست. مراقبش باش؛ البته نه که خودش نتونه و یا بهش اعتماد نداشته باشم، نه. در واقع به مردای این جا نمی تونم اعتماد کنم. به هر حال مملکت غریبه است. هومن سری تکان داد. ته دلش راضی نبود، ولی انگار چاره ای نبود. -باشه. به محض رسیدن کنار ملیکا و طاها گفت: -کلید رو گرفتم. بریم. و قصد کرد هر دو ساک را بردارد. ملیکا برخاست و سعی کرد ساک خودش را بردارد. سنگین بود، ولی در نهایت می بایست از عهده کارهای خودش بر می آمد. هومن دسته ی ساک را کشید و گفت:
ولش کن. من میارم. ملیکا کمی گرفته گفت: -خودم می تونم.
هومن خنده اش را فرو خورد و گفت: -باشه. می تونی، ولی حالا من این جام و برات میارم. ملیکا نفسی کشید و راه افتاد. مدتی طول کشید تا سوار آسانسور شوند، : زیادی از مسافران منتظر بودند تا لوازمشان را با آسانسور بالا برند. به محض سوار شدن طاها گفت:
من می خوام شماره رو بزنم. مامان کدوم دکمه رو بزنم؟ ملیکا پرسش گرانه نگاهی به هو من انداخت، هومن خطاب به طاها گفت:
-شماره سه . طاها ذوق زده گفت:
-این رو؟! | درست نشان داده بود. با تایید هومن دکمه مربوطه را زد، از این که آسانسور با فشار انگشت او به حرکت در آمده بود کيف کرد. امروز چه قدر بزرگ شده بود، کارهای بزرگ بزرگ انجام می داد! از آسانسور پیاده شدند. مقابل اتاق ایستادند. هومن درب اتاق را باز کرد کنار کشید تا ملیکا وارد شود، مليکا دم در ایستاد و گفت:
ممنون زحمت کشیدید !! دوباره مجبور به تشکر شد، چه می شد کرد؟ ادب حکم می کرد! و با این حرف دست پیش برد تا ساکش را بگیرد. هومن صاف نگاهش کرد و گفت: -میارمش تو. ملیکا اخمی بر پیشانی آورد. عمرا اگر اجازه می داد، این مرد وارد اتاقش شود.
چه فکری کرده بود با خودش؟ عجب! خیلی جدی گفت:
نه دیگه خودم میارمش داخل، شما بفرمایید! - منظورش را به خوبی درک می کرد. عکس العملش طبیعی بود. آخ جون، حالا اگر بفهمد جریان چیست چه می کند؟! گامی جلوتر رفت و گفت:
گفتم که میارمش. ملیکا حرصی نگاهش کرد و گفت:
من هم گفتم نیازی نیست، خودم می برمش داخل اتاق. هومن ابرویی بالا انداخت و گفت: -باشه اصراری نیست، بيا.
و با این حرف ساک او را روی زمین گذاشت. ملیکا خم شده بود تا ساکش را بردارد، تقریبا راه اتاق را سد کرده بود. هومن گفت:|
-اجازه می دی رد بشم؟! ملیکا طلبکارانه گفت: -کجا؟ هو من از این بازی خوشش آمده بود. جالب بود! اصلا در انتظار نگه داشتنش | برایش دلچسب بود. -داخل اتاق دیگه! ملیکا داشت شاخ در می آورد. ساک را رها کرد و ایستاد، عصبی گفت:
می شه بفرمایید برای چی؟! هومن خیلی خونسرد گفت: خب همه برای چی می رن اتاقشون؟ می خوام ساکم رو بذارم، استراحت کنم.
ملیکا چند لحظه ای سکوت کرد، جملات گفته شده را چند باری در ذهنش بالا و پایین کرد. اول کنار کشیده بود تا او وارد شود. پس اصولا این اتاق به ملیکا و طاها تعلق داشت، ولی حالا می گوید می خواهد بیاید داخل و استراحت کند، یعنی اتاق به این مرد تعلق دارد. خب نمی توان این دو را با هم جمع کرد. یکی آن دیگری را نقض می کند، طبق برهان خلف، پس یا این درست است یا آن. مگر می شود هر دو درست باشند؟! نه امکان ندارد. هومن هنوز منتظر بود تا شاید دختر رضایت دهد و کنار بکشد و ملیکا منتظر بود تا توضیح مناسبی دریافت کند. ملیکا متفکرانه پرسید: -این جا اتاق منه؟
ملیکا مکثی کرد و گفت: - اون وقت شما برای چی می خواهید بیایید داخل؟
خب برای این که اتاق من هم هست! چشم های ملیکا از شدت تعجب کمی بزرگ تر از توپ فوتبال، یه چیزی دور و اور توپ بسکتبال شده بود و صد البته دو شاخ گنده هم روی سرش سبز گردیده بود! با صدای بلندی تقریبا داد کشید.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🚩 سلام بر آن پیشاهنگ جهاد و شهادت
🌹#صلوات
☀️در سالروز شهادت سید مجتبی نواب صفوی و یارانشان، یادشان گرامی و راه شان پر رهرو باد.(سال شهادت : ۱۳۳۴)
"شهــ گمنام ــیـد"
🔴#مسئولین گرامی این تصویر را قاب کنید بالای سرتان در محل کار بگذارید تا فراموش نکنید میزی را که بر آن تکیه کرده اید به برکت جانفشانی مردان میدان است.
◾️مردانی که رفتند تا راه گم نشود، مردانی که رفتند تا معنی دیگری را از خدمت ارائه دهند .
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادران شهدا را فراموش نکنیم...
حاج خانوم چرا گریه کردین؟
مادر شهید: بیاین خونه هامون یه سر بهمون بزنید. چرا نمیاین...
"شهــ گمنام ــیـد"
#شهدانه
آنانڪهیڪعمرمُردهاند،
دریڪلحظہشهیدنخواهندشد!
شهادٺیڪعمرِزندگیست
نهیڪلحظہاٺفاق..:)🌿
#رفاقتټاشہادٺ
"شهــ گمنام ــیـد"