#شهدانه
آنانڪهیڪعمرمُردهاند،
دریڪلحظہشهیدنخواهندشد!
شهادٺیڪعمرِزندگیست
نهیڪلحظہاٺفاق..:)🌿
#رفاقتټاشہادٺ
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #قصه_تحول_دوستی 🌸
#تحول_رنگین🍃☺️
#آشتی_با_چادر 🖤
من ۹ سالم که بود با یه دختر خانم دوست شدم و همینجا از خدا بابت اومدنش تو زندگیم تشکر میکنم ..
از همون موقع تصمیم گرفتم #چادری بشم اخه اون با #چادر خیلی خوشگل میشد
اما خانواده امخیلی مخالف بودن چون ما خانواده مذهبی نداشتیم و بابام میگفت #چادر برای فقیراست
تو باید خوش پوش باشی
راستش رو بخاید وقتی #چادر سرم کردم ۳ سال بیشتر دووم نیورد من ۱۲ سالم ک بود کنار گذاشتمش 😢🥀
دیگه به کل نماز ترک شد روزه ترک شد من یه دختر ۱۲ ساله بدون حتی لباس استین دار بیرون میرفتم وضعیت بدی بود این وضع رو دوست نداشتم
بالاخره ۱ سال بعد همون دوستم ک بهتون گفتم برای تولدم برام #چادر عربی خرید
و ازم خواست حداقل وقتی پیش اونم #چادر سرم کنم منم قبول کردم با اون که بودم روسری لبنانی و ساق دست و #چادر به راه بوداما جاهای دیگه و پیش بقیه نه این وضعیت ۲ سال طول کشید
یه روز بابابزرگم بهم گفت اینجوری نباش دورو نباش تو دیگه الان بزرگ شدی ۱۵ سالته نباید بین رفتارات تناقض باشه منم دیدم درست میگم تصمیم جدی گرفتم ک #چادری بشم
خودم #چادرو باور کردم به این نتیجه رسیدم ک چقدر با #چادر خانم تر میشم☺️
چقد امن ترم 🍃
و آخرش عید سال ۹۵ تصمیم رو عملی کردم و برای اولین بار با #چادر رفتم دید بازدید و خونه اقوام
عکس العمل بقیه واقعا دلمو میشکست ولی من کم نیاوردم💪🏻💞
الکی نبود ک مامانم خانم #فاطمه_زهرا بهم نظر کرده بود☺️
همه فدای یه نگاه مادر پهلو شکسته امکردم❤️
و تصمیم جدی گرفتم ک فاطمه تو باید #چادرتو حفظ کنی
و خداروشکر تا الان لحظه چادرم کنار نرفته حتی تو مسافرت پارکتو ماشین هم سرمه وقتی چادرم سرم نیست حس میکنم یه جای بدنم نیست همه دارن نگام میکنن😢
الان ۳ سال تمامه ک #چادر خاکی مادرم از سرم نرفته و محکمنگهش داشتم
نمیگم راحته ن واقعا سخت بود بابام وقتی #چادرم کهنه میشد #چادر نمیخرید ک من #چادر سرم نکنم ولی من کوتاه نیومدم و پارسال روز مادر برای مامانم #چادر خریدمو ازش خاستم که #چادری بشه
این تجربه من بود
ی اصل مهم تو #چادری موندن اینه ک بهش اعتقاد داشته باشه با جون و دلت حسش کنی❤️🙂
امیدوارم تو این شبای عزیز نگاه اقا امیر مومنان بهتون بیوفته❤️
التماس دعای فرج
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••
به قول شهید ابراهیم هادی :
هرکس ظرفیت مشهور شدن و نداره
از مشهور شدن مهم تر اینه که
آدم بشیم ..
#شهید_ابراهیمهادی♥️
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 هومن هم لبخندی زد و گفت: -حالا نمی شه دو تا اتاق بدید؟ -نه. محض رضای خدا هومن،
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
چی؟! هومن خواست بگوید کر نیست و صدایش را می شنود، اما دید که وقت مناسبی نیست و چه بسا با گفتن این حرف، آن ساکی سنگین روی سرش فرود آید. نگاهی به دور و ورش کرد، امیدوار بود کسی متوجه نشده باشد. گفت:
بذار بیام تو با هم حرف بزنیم. زشته جلوی در. هر دو ساکت را برداشت و راه افتاد، بدون توجه به او به داخل اتاق رفت. اگر ملیکا کنار نمی رفت، حتما تنه می خورد. چاره ای نبود، فعلا تنها راه ورود به اتاق همین بود. ملیکا از شدت عصبانیت داغ کرده بود، بدون این که در را ببندد داخل رفت و با خشم گفت:
این یعنی چی؟! هومن در اتاق را بست تا صدایشان بیرون نرود و به چشمان خشمگین او نگاهی کرد و گفت: -تقصیر من نیست، نسخه آقای کمالیه! | و زل زد به چهره نگران و پر از خشمش و گفت: -زیاد جوش نیار، انگار این جا شامل دو تا اتاقه !
تازه فرصت کرد اطراف را از نظر بگذراند. جایی که ایستاده بودند ورودی کوچکی بود که سه در داشت، یکی مشخص بود سرویس بهداشتی است. گامی برداشت و در اتاق ها را باز کرد. درست طبق گفته آقای کمالی دواتاق دو تخته بود. ادامه داد:
-اتاق ها جدا هستند، کلید هم دارند؟ ملیکا زل زد در چشم های هومن و با صدایی که سعی در کنترلش داشت گفت:
که چی؟ هومن ابرویی بالا انداخت و دست به سینه شد و گفت: -هیچی، محض اطلاع گفتم! ملیکا نفس پر حرصی کشید، چه کار می بایست می کرد؟! مانده بود. حتما راهی پیدا می شد. ذهنش پر بود از خیلی حرف ها، خیلی چیزها. نمی فهمید آقای کمالی روی چه حسابی چنین چیزی تجویز کرده؟! اصلا شاید همه چیز زیر سر این مرد بود، این احتمال زیاد بعید به نظر نمی رسید!
چرا؟! دیگر چرایش را نمی دانست! فعلا که دلش می خواست سر به تن این مرد نباشد. این مرد که اسم کوچکش را هم نمی دانست، شاید هم می دانست و فراموش کرده بود! اصلا معلوم نیست آقای کمالی این یارو را از کجا پیدا کرده بود و می گفت بیشتر از چشم هایم به او اعتماد دارم! روی چه حسابی؟ اعتماد هم اندازه دارد خب! در کل به نظر او نمی شد به مرد جماعت اعتماد کرد! آن هم بیشتر از چشم هایش! خب اینجا داخل پرانتز در ذهن داشت، این مرد جماعتی که نمی شد به آن ها اعتماد کرد به غیر از پدرش و مسعود بود، آن ها همان هایی بودند که در ریاضی به آنها می گفت استثناپذیر. البته مساله این جاست که به چشم های هیچ مردی هم نمی شد اعتماد کرد! پس این به آن در. مساله حل شد! به این مرد درست به اندازه ای می توان اعتماد کرد که به چشم های یک مرد! مساله اول حل شد، این از این. حالا بقیه چی؟ در آن لحظه از یک چیز مطمئن بود، آن هم این که اگر می دانست این گونه خواهد بود از خیرسفر می گذشت و هرگز عازم نمی شد. چه قدر مادرش گفته بود نرو، ولی تا حالا کی حرف گوش داده بود این بار دومش باشد؟! البته نه به این شوری شور، حرف هم گوش می داد ولی حرف هایی که باب میلش باشد، نه بیشتر. سعی کرد راه حل های ممکن را بررسی کند. اول برود دربست بگیرد بر گردد ایران. دوم گوش این مرد را بگیرد از پنجره پرتش کند پایین . سوم بی خیال اتاق شود و برود در کوچه بخوابد. چهارم این مرد را بی سر و صدا بکشد.
پنجم برود پایین اعتراض کند.) ششم اگر از کوره در رفت می تواند با سر و صدا هم بکشدش. هفتم در مورد فرض هفتم چیزی به ذهنش نمی رسید. هشتم اما در این مورد خوب می دانست که یکی از شیوه های از پا در آوردن این مرد می باشد. راه حل اول که منتفی بود، پولش به هواپیمای دربست نمی رسید.
دومی خیلی خوب بود می توانست حسابی در مورد آن فکر کند. سومی مگر دیوانه است تا وقتی که راه حل هایی به خوبی راه حل قبلی وجود دارد؟! چهارم این دیگر عالی است. پنجم آه آه چه قدر بدش می آمد از راه حل های ممکن. ششم خب بی سر و صدایش بهتر بود. هفتم در مورد آن فردا می اندیشید. هشتم هزار تا راه داشت. انگار چاره ای نبود تنها راه حل ممکن همان اعتراض بود. در حالی که دندان هایش را از عصبانیت به هم می سایید و چشمانش مانند چشمان ببر در حال حمله شده بود، گفت: - این به هیچ عنوان درست نیست! می رم پایین با آقای کمالی صحبت کنم، من
به این وضع اعتراض می کنم! هومن دست به سینه ایستاده بود و تماشایش می کرد و از جلز و ولز کردن او لذت می برد، با نمک عصبانی می شد! از چشم هایش می خواند که
دلش می خواهد سر به تنش نباشد. این هم آخر و عاقبت کمک کردن، بیا و درستش کن! در جواب فقط سری تکان داد. ملیکا دست طاها را گرفت و حرکت کرد. هنوز در را باز نکرده بود که هومن تکیه اش را از دیوار گرفت جلو رفت و بازوی طاها را گرفت. از جایی کمی بالاتر از دست ملیکا، دست بچه را آرام کشید. ملیکا انتظارش را نداشت، دست طاها از دستش رها شد. هومن خیلی خونسرد گفت:
شما برو اعتراضت رو بکن و بیا، چی کار به بچه داری؟! خسته است! | ملیکا چپ چپ نگاهش کرد. این قدر بدش می آمد از آدم های فضول! دنبال وزنه های رضازاده می گشت برای کوبیدن به سر این، نه این که خی
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 هومن هم لبخندی زد و گفت: -حالا نمی شه دو تا اتاق بدید؟ -نه. محض رضای خدا هومن،
لی می توانست بلندش کند می خواست بکوبد روی سر این عوضی. خیلی مقاومت کرد. «. اوخ اوخ ترسیدم » : هومن در مقابل وسوسه گفتن ملیکا با حرص نفسش را خالی کرد و راه افتاد. دهن به دهن این مرد می شد که چه؟ ارزشش را نداشت! باور کنید! در را هم محکم کوبید. با رفتن ملیکا عاقبت هو من توانست رها از ترس کشته شدن، بخندد. ببین از کی جلوی خود را گرفته بود تا قهقهه نزند، از صبح! خب تحمل هم دوباره خندید.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
"شهــ گمنام ــیـد"🕊
راه خویش را یافت
جان دادن برای خدا
در همههی شلوغی های زمین
#میشهگمنامبمونیمخداجونم :)
#خاطره
✍دیدم اینطور نمیشه راپید را گذاشتم زمین و گفتم : « حاجی من اینجور نمیتونم کار کنم!.» داشتم کالک عملیات می کشیدم. حاج قاسم مدام میگفت : «پس چی شد؟» اطلاعات دیر به دستمان رسیده بود! حالا باید فوری میکشیدم و میدادم دستش! در جوابم گفت : «ناراحت نشو خودم الان میام کمکت » رفتیم توی اتاق خودش، یک راپید گرفت دستش. نشست ان طرف کالک. گفت: «من اینطرف رو میکشم تو اونطرف رو» یک نفر دیگه هم امد کمکمان. با همان دست مجروحش تند تند کالک میکشید و میآمد جلو!
خیلی کم روی اطلاعات نگاه میکرد. برعکس ما که هی باید سراغ اطلاعات میرفتیم و بعد پیاده میکردیم روی کالک. بیست و سه دقیقه بعد کالک کامل عملیاتی جلویمان بود . حاج قاسم نگاهی به من انداخت و گفت :«خسته نباشی» نگاه کردم و دیدم مثلا قرار بود من بکشم! اما بیشتر زحمتش را حاجی کشیده بود. از بس شناسایی رفته بود و همه را به چشم دیده بود!
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
اسیر شده بودیم!
قرار شد بچه ها
برا خانواده هاشون نامه بنویسن!📝
بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد
هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن😬✋
اون روزا چند تا کتاب برامون آورده📚
بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود!
یه روز یکی از بچه های کم سواد
اومد و بهم گفت:
من نمی تونم نامه بنویسم🙁
از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه
امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم
روی این کاغذ🗒✏️
می خوام بفرستمش برا بابام🧔🏻
نامه رو گرفتم و خوندم📖
از خنده روده بُر شدم!
بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام
به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته
بود!😂💔
شهــ گمنام ــیـد"
❌مسؤلین با دقت بخوانند❌
#شهید_دکتر_چمران:
توی کوچه پیرمردی رو دیدم که روی
زمین سرد خوابیده بود...
سن و سالم کم بود و چیزی نداشتم تا کمکش کنم؛😞
اون شب رخت و خواب آزارم
می داد! و خوابم نمیبرد از فکرپیرمرد...💭
رخت و خوابم رو جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم می خواستم توی رنج پیرمرد شریک باشم اون شب، سرما توی بدنم نفوذ کرد
و #مریض شدم ...‼️
اما روحم شفا پیدا کرد
چه مریضی #لذت_بخشی ...☺️
#شهید_مصطفی_چمران🌷
#وزیر_دفاع_سابق
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نامه شهید حاج قاسم سلیمانی به همسرشان در آخرین روز زن پیش از شهادت
🔹 بسم الله الرحمن الرحیم، «فاطمه بضعه منی فمن اذاها فقد اذانی و من سرّها فقد سرّنی»؛ همسر گرانقدر عزیز و مهربانم حاجیه حکیمه عزیزم، سلام علیکم؛ حقیقتاً ماندهام در پیشگاه خداوند که چگونه میتوانم در این روزهایِ قریبِ رفتن، حقَّ نزدیک به چهل سالهی شما را اداء کنم.امیدی جز به بخشش و محبّت پیوستهی شما و خداوند سبحان ندارم. روزت را تبریک میگویم و بخاطر این صبرِ چهل ساله دستت را میبوسم.
🔹از خداوند سبحان طول عمر توأم با زندگی فاطمی برایت خواهانم و از اینکه اولین سال را در روز مادر بدون مادر به سر میکنی برایت صبر و برای آن مرحومهی مجاهد اجر و غفران الهی خواهانم. همسر ناتوانت در اداء حق الهی خود، «قاسم»، هفتم اسفند ۱۳۹۷
"شهــ گمنام ــیـد"
📌ماجرای اظهار تاسف حاج قاسم برای از دست دادن فرصت بزرگ شهادت چه بود؟
✍سمیه بدرالدین، دختر شهید سید مصطفی بدرالدین ملقب به سید ذوالفقار لبنان در گفتوگو با خبرگزاری حوزه:آخرین نگاههای پدرم در لحظات آخر عمرش به چشمان شهید سلیمانی بود. اینطور که ما از شهید سلیمانی شنیدیم، یک جلسه کاری طولانی معینی بین حاج قاسم و سید مصطفی برگزار شده بود و با هم صحبت میکردند، بعد از اتمام جلسه حاج قاسم برای پیگیری موضوعی بیرون میرود و به پدرم میگویند که برمیگردم و دیر نمیکنم.
بعد از گذشت مدت کوتاهی از خروج حاج قاسم، صدای انفجاری به طور مستقیم از محل دیدارشان با شهید بدرالدین به گوش میرسد.به فاصله 10 دقیقه بعد از ترور، حاج قاسم خودش را بالای سر سیدمصطفی میرساند و در آغوش حاج قاسم، پدرم از شدت خونریزی به شهادت رسید و چشمهایش را بست.
شهید سلیمانی بسیار ناراحت شده بود و گریه میکردند و حتی بالای سر پیکر پدرم به صورت خودشان میزدند. ما بعد از شهادت پدر در دیداری که مستقیم با ایشان داشتیم برای ما توصیف کرد که در لحظه شهادت، پدرم خیلی آرام بود و لبخند به لب داشت و چهرهاش نورانی بود. حاج قاسم بسیار حسرت میخورد که چرا فرصت بزرگ شهادت را آن زمان از دست داده و خیلی اظهار تأسف میکرد.
"شهــ گمنام ــیـد"
12.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥روایت حاج قاسم از بوسه بر کف پای مادر
🔹فیلمی از ابراز محبت و گفتوگوی زیبای حاج قاسم سلیمانی با مرحوم فاطمه سلیمانی مادر ایشان
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری | فکر کن چه بطن و باوری داشته این مادرِ سادهی کوهستان نشین که از دامنش مردی بالیدن گرفته که کابوس همهی طاغوتهای جهان است.
🌷به مناسبت ولادت حضرت فاطمه(س) و روز مادر
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺عملیات رزمندگان فاطمیون در تاریکی شب
🔺برشی از مستند جنگ دوربینمن
"شهــ گمنام ــیـد"
✍ با خواندنِ این خاطره به عظمتِ روحیِ شهید بابایی پی خواهید برد
#متن_خاطره :
عباس یه روز اومد خونه و گفت: خانوم! باید خونهمون رو عوض کنیم ، میخوام خونهمون رو بدیم به یکی از پرسنلِ نیروی هوایی که با هشت تا بچه توی یه خونۀ دو اتاقه زندگی می کنن، این خونه برای ما بزرگه، میدیم به اونا و خودمون میریم اونجا...
اون بنده خدا وقتی فهمید فرماندهاش میخواد اینکار رو کنه قبول نکرد. اما با اصرارِ عباس بالاخره پذیرفت و خونه مون رو باهاشون عوض کردیم...
🌷خاطره ای از زندگی خلبانِ شهید عباس بابایی
📚منبع: کتاب خدمت از ماست 82 ، صفحه 181
#ایثار #بی_تفاوت_نبودن #انفاق
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 چی؟! هومن خواست بگوید کر نیست و صدایش را می شنود، اما دید که وقت مناسبی نیست و
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
گویا می خواست رای شورای امنیت «. من به این وضع اعتراض می کنم » : حدی دارد. با صدای بلند خندید و زیر لب زمزمه کرد را تغییر دهد، اعتراض! طاها با تعجب و کمی بغ کرده نگاهش می کرد. مادرش ناراحت بود، نمی توانست تحمل کند. دل کو چکش هرگز به ناراحتى مامانیش راضی نمی شد. این مرد هم برای چه می خندید؟ نمی دانست. این را می دانست که آدم بدی نیست، به او کمک کرده بود دو باشه اش را بخورد ولی خب مامانی چیز دیگری بود. هومن با صورت خندان در مقابل طاها خم شد. انگشتانش را داخل موهای سر کش پسرک کرد و سعی نمود به آن ها نظم بدهد. با حوصله گفت: "خوبی؟ خسته که نشدی؟ طاها اول سرش را پایین آورد، یعنی بله و بعد سرش را به طرف بالا حرکت داد، یعنی نه. هومن دستان کوچک او را گرفت و گفت:
پس چیه؟ جاییت درد می کنه؟ طاها می دانست جاییش درد می کند ولی نمی دانست کجا؟! کمی فکر کرد، آهان. دستش را به ساق پاهایش گرفت و گفت:
این جام درد می کنه . هو من تبسمی به صورت دوست داشتنی او پاشید. خب معلوم بود که پاهایش درد خواهد کرد، از بس که از صبح ورجه وورجه کرده بود. بچه ها خستگی حالی شان نیست، فقط وقتی می فهمند که در حال بیهوش شدن باشند. زیر بغل هایش را گرفت و او را از زمین کند. در محلی را که فکر می کرد سرویس بهداشتی هست باز کرد. همان طور طاها به بغل وارد آن جا شد. طاها شلوار کی به تن داشت. او را کنار روشویی نشاند. آب را ولرم کرد. کفش های بچه را از پایش در آورد و پاهایش را زیر آب گرفت و آرام آرام شروع به ماساژ پاهایش کرد. طاها هم سر حال آمده بود و با آب بازی می کرد. اول با احتیاط، چون هر وقت مادرش صورتش را می شست نمی گذاشت زیاد با آب بازی کند می گفت لباست خیس می شود، ولی چند ثانیه بعد جسورانه. این مرد چیزی به او نمی گفت که هیچ، به کارهایش هم می خندید! به به چه قدر بازی با آب لذت داشت! هومن بعد از این که پاهایش را حسابی ماساژ داد دست و صورتش را شست و صورت تمیز و خیسش را بوسید. دوباره به آغوشش گرفت. به سمت اتاق ها رفت و از طاها پرسید: -از کدوم اتاق خوشت میاد؟
و به هر دو اتاق رفت. هر دو عین هم بودند. طاها به اتاق سمت چپی اشاره کرد و
گفت:
-از این. هومن ابرویش را بالا انداخت و گفت: -باشه، ولی چرا؟ طاها بلافاصله گفت:
چون این جا تلویزیون داره. هومن دوباره به هر دو اتاق نگاهی کرد، بچه راست می گفت فقط یکی از اتاق ها تلویزیون داشت، چه دقتی!
او را روی مبلی در اتاق خودش، یعنی اتاقی که تلویزیون نداشت، گذاشت. ساک ملیکا و طاها را برداشته و داخل اتاقشان برد و سپس ساک خودش را هم داخل اتاق خود گذاشت. روی مبلی کنار طاها نشست و گفت: -حالت خوب شد؟ - اوهوم. و زود اصلاح کرد: -یعنی بله. هو من لپش را کشید و گفت:
چیزی می خوری؟
طاها سریع گفت: -لواشک دارید؟
-پاستیل چی؟
خب پس چیزی نمی خورم!
امان از دست این بچه شیطان! خندید و از جا برخاست. زیپ ساکش را باز کرد و
جعبه ای را بیرون آورد و روی میز گذاشت، دوباره نشست و در آن را باز کرد. آجیل بود؛ پسته، بادام، بادام هندی. پسته ای را برداشت و پوستش را کند و دست طاها داد، مشخص بود زیاد خوشش نیامده، ولی دستش را هم پس نزد، گرفت و در دهانش گذاشت. هر چند پاستیل و لواشک نبود ولی خب از هیچی که بهتر بود! هومن به ترتیب پسته، بادام و بادام هندی دستش می داد او هم می خورد. معلوم بود گرسنه شده، از غذای ظهری که داخل هواپیما خورده بودند تا حال چیزی نخورده بود. گاهی خودش هم بادامی به دهان می گذاشت. طاها با لپی پر گفت: - آب می خوام.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
❤️ #شهید_محمد_ابراهیم_همت ❤️
وقتی مریض می شدیم ، چه قدر بالای سرمان گریه می ڪرد ، می گفتم حالا از این مریضی نمی میرم ڪه !
انقدر گریه می ڪرد آدم خجالت
می ڪشید زنده بماند .
"شهــ گمنام ــیـد"
18.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ظهر يعنے
بہ نفس هاے توپيوند شدن
يعنے
پراز #احساسِ خداوندشدن
يعنے ڪه
پس از شامِ سيہ ميآيے
ای خوشا سربه سر زلف تو دلبند شدن
#شهید_جواد_دوربین
#ظهرتون_شهدایی🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 گویا می خواست رای شورای امنیت «. من به این وضع اعتراض می کنم » : حدی دارد. با
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
هومن بلند شد و به سمت یخچال کوچک داخل اتاق رفت، درش را گشود. خب خدا را شکر یکی دو بطری آب معدنی داخل آن بود. یکی را برداشت و داخل لیوان یک بار مصرف روی میز ریخت و به دست طاها داد. چه قدر با اشتها می نوشید! یک ضرب، مثل مادرش، بی توجه به آبی
که از لبش در حال چکیدن بود! | تقه ای به در خورد. پس خانم معترض برگشتند! نفسی تازه کرد و از جا برخاست، در سوییت را گشود. نیازی به تفحص بیشتر نبود، نرفته می دانست نتیجه چه خواهد بود! آقای کمالی پخته شده این کار بود، اگر نمی توانست مسافران را با کلامش راضی نگه دارد که نمی توانست سی ولی «!؟ اعتراضتون رو کردید » : سال رییس کاروان باشد. خوب بلد بود چگونه حرف بزند، چگونه راضی کند! اما خیلی دلش می خواست بگوید نگفت، فعلا وقت این کارها نبود! این بچه، البته منظورش ملیکا بود نه طاها، خودش به اندازه کافی سرش به سنگ خورده بود نیازی به متلک بیشتر نداشت. کنار کشید و گفت:
بفرمایید؟ ملیکا کلافه و بی حوصله به نظر می رسید. اگر راه داشت اصلا وارد نمی شد. ولی در نهایت که چه؟! بی هیچ کلامی وارد شد. بدون این که نیم نگاهی به سمت آن مرد بیندازد. فعلا مغزش کار نمی کرد، می بایست سر فرصت
و گفت:
بیشتر فکر می کرد ببیند چه کاری باید انجام دهد؟!
خب مرحله اول، ساک ها که در ورودی نبودند. نگاهی به اتاق اول کرد، ساکش آن جا بود اما طاها نبود. به طرف هومن برگشت، هومن بدون این که او سوال کند جواب داد:
-طاها اتاق منه. اتاق من ؟! به به پس تقسیم بندی هم انجام شده بود! آن هم بدون حضور او! سعی کرد به این فکر کند اتاق با اتاق که فرقی ندارد اما نمی شد، از ندید گرفتن حضورش و نظرش خوشش نمی آمد. ولی خب چاره چه بود؟! نمی شد که هر دقیقه عین مرغ و خروس به هم بپرند که، می شد؟! | مسلما نه! مرغ و خروس، چه تمثیلی! بامسما هم بود! هومن وارد اتاقش شد. طاها روی مبل بپر بپر می کرد. ملیکا از همان دم در گفت: -طاها پاشو بیا. طاها سر حال بود، گفت:
نمیام! ملیکا کمی تند گفت: - یعنی چی؟ گفتم بیا، زود باش!
بچه لبانش را غنچه کرد و گفت: - آخه کفشام این جا نیست! هومن دخالت کرد:
بذار باشه. داره بازی می کنه. این قدر بدش می آمد از آدم های فضول! یکی نبود به او بگوید آخر تو سر پیازی، ته پیازی؟! برو تو کوچه خودتان بازی کن! چه کار به کار من داری؟ وارد اتاق شد، طاها را بغل کرد و از اتاق خارج شد. هومن سری تکان داد و خنده آرامی کرد. از همان روز اول فهمیده بود زیاد سر به راه نیست! البته نه که سر به راه نباشد، به نظر می رسید که حرف گوش کن نیست و یا در کل نظر خودش مهم تر از دیگران است و یا نه اصلا شاید با او مشکل داشت، شاید هم با همه مردها مشکل داشت. زیاد نمی شناختش! اما از یک چیز مطمئن بود، خودش را لوس نمی کرد، شل نبود. شاید دعوا داشت، ولی هومن خوب می دانست که برای دفاع از حریم خودش تندی می کند و همین موجب می شد ناخود آگاه حسی آمیخته به احترام نسبت به او داشته باشد.
ملیکا وارد اتاقش شد و در را بست و قفل کرد. صدای کلیک چرخیدن کلید به گوش هومن هم رسید، اگر غیر از این بود تعجب می کرد. طاها | را روی مبلی گذاشت، کیف دستی اش را باز کرد و کیکی بیرون کشید و دسترا روی مبلی گذاشت، کیف دستی اش را باز کرد و کیکی بیرون کشید و دست پسرش داد. طاها گفت:
-مامان گشنه نیستم! ملیکا سعی کرد بی توجه به روحیه کنونی اش با پسرش مهربان باشد، دستی به سرش کشید و گفت: -مامانی اگه بخوری اشتهات وا می شه، از ظهر چیزی نخوردی! طاها حق به جانب گفت: -خوردم، عمو بهم داد! پسته، بادام و امم، از اون یکی همون که سفیده کمی هم درازه یه کم هم كجه ! عمو ؟! قانون نانوشته ای بین بچه ها مرسوم هست که هر زن مهربانی می شود خاله و هر مرد مهربانی می شود عمو. خب طاها هم از این قانون تبعیت کرد. ملیکا هم تعجب کرد و هم خنده اش گرفت، عجب آدرسی هم می داد! سفیده، درازه، کجه! با لبخندی گفت:
چی می گی تو؟! | طاها زود از جا جست و گفت: -برم بیارم ببینی؟ -نه لازم نیست. همین کارش مانده بود که دوباره طاها را بفرستد پیش آن مرد!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌷شهیدی که امام حسین را در عملیات والفجر دید....🌷
دقایقے قبل از عملیات والفجر ۸ ، علےاصغر چهرهاے متفڪرانہ بہ خـود گرفتہ بود. وقتے قایق ها بہ سمت فاو حرڪت ڪردند، در میان تلاطم خروشان ارونـد، علےاصغر ناگهان از جا برخاست و گفت :
« بچهها !بہ خدا سوگند من کربلا را مےبینم... آقا اباعبـدالله را مےبینم... بچهها بلنـد شوید ڪربلا را ببینید »
از حرفهایش بهت مان زده بود. سخنانش کہ تمـام شد، گلولـہاے آمد و درست نشست روی پیشانےاش ،آرام وسط قایق زانو زد، خشڪمان زده بود. بہ صورتش خیره شدم، چون قرص ماه مےدرخشید و خون، موهایش را خضاب کرده بود و با مو و محاسنے خضاب شده رهسپار دیدار معبود و اربابش سیدالشهدا (ع) شد.
✍ راوی : سید حبیب حسینی
( همرزم شهـید)
🔻ولادت : ۱۳۴۱ قائمشهر
🔻شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۰
🔺عملیات والفجر ۸
🔻فرمانده گردان امام محمدباقر(ع)
🔺لشکر ویژه ۲۵ ڪربلا
#شهیدسردارعلےاصغرخنکدار
#سالروزشهـادت
#یادش_باصلوات
شهــ گمنام ــیـد"