eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁دکتر چهل و پنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خونه.🕊️💢 عصر نشده، گفت: "بابا! من حوصله‌م سر رفته." گفتم: "چی کار کنم بابا؟🕊️💢 گفت: "منو ببر سپاه، بچه‌ها رو ببینم.🕊️💢 بردمش. تا ده شب خبری نشد ازش.🕊️💢 ساعت ده تلفن کرد، گفت: "من اهوازم.🕊️💢 بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره!🕊️💢 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
‍ 🍃💐🌿🌻🍃💐🌿🌻 💐 🌿 🌷ماجرای خواب زیبای حکاک سنگ مزار شهید رسول خلیلی🌷 اینو برای کسایی میگم که تا حالا نشنیدن این ماجرا رو این قضیه برای اسفند سال 92 این آقایی که میبینید کار خطاطی روی سنگ مزار رسول رو انجام داد... برامون ماجرای عجیبی رو تعریف کرد که هنوز وقتی یادم میافته مو به تنم سیخ میشه و بغض گلوم رو میگیره صبح روح الله (برادر شهید) اومد دنبالم رفتیم بهشت زهرا منتظر شدیم حکاک اومد... یه نگاه به ما انداخت گفت ببخشید این سنگ مزار کیه؟ گفتیم چه طور؟ گفت: اصلا نمی دونستم قراره امروز بیام اینجا بنویسم دیشب خواب دیدم از طرف حرم امام حسین علیه السلام منو خواستن گفتن شما مامور شدی رو ضریح آقا قرآن بنویسی ما که خشکمون زد وقتی بهش گفتیم سنگ رو از حرم امام حسین آوردن و قراره برای یه شهیدی نصب بشه حالش منقلب شد... 📻راوی : از دوستان شهید شهید رسول خلیلی یادش با صلوات🌷 "شهــ گمنام ــیـد"
⚘﷽⚘ 📌دعوت شده پیامبر همسرشهید: به آقامصطفےگفتم براےاتمام حجت وآرامش خودم برویم حرم واستخاره بگیریم وقتےرسیدیم حرم خجالت میکشیدم واردحرم شوم چون ازخدا خواسته بودم که به بنده اش نشان دهدآیاراهےکه میرویم درست است یانه وآیاحضرت آقا راضےبه این کارهستندیانه و خداوندبه خوبے باخواب صادقه و تحقیقات نشانم داده بود. وقتےاستخاره گرفتیم جوابش اینگونه بود؛ دعوت پیامبربا دعوت انسانهاےعادےفرق میکند به او اجازه دهید. ازآقاعلےبن‌موسےالرضاخواستم همانگونه که تاکنون مراقبم بودازاین پس نیزهوایم راداشته وصبورےنصیبم کند هنوزازحرم مطهربیرون نرفته بودم که به آقا مصطفےگفتم:به گمانم امام رضا(ع)برمن منت گذاشتندوصبورےبسیارےبه من عطاکردند. آرامشےخاص وجودم رافرا گرفته بودوازآن همه ناآرامےوبیتابےخبرےنبود. 🌷 شهیدےکه پیکرش لبخند زد ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ زیبای از آخر مجلس شهدا را چیدند🌷🌷 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
💠 خودش را حُر نهضت امام مےدانست مےگفت حر قبل از همه به میدان کربلا رفت و شهیدشد من هم باید جز اولین ها باشم و در روزهای اول جنگ راهے جبهه شد... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
💠 خودش را حُر نهضت امام مےدانست مےگفت حر قبل از همه به میدان کربلا رفت و شهیدشد من هم باید جز اولین
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ مدتی از پیروزی انقلاب گذشت. شاهرخ نشسته بود مقابل تلویزیون، سخنرانی حضرت امام در حال پخش بود. داشتم از کنارش رد می شدم که یکدفعه دیدم اشک تمام صورتش را پر کرده. گفتم: شاهرخ، داری گریه می کنی؟! با دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: امام، بزرگترین لطف خدا در حق ماست. ما حالا حالاها مونده که بفمهمیم رهبر خوب چه نعمت بزرگیه، من که حاضرم جونم رو برای این آقا فدا کنم. 🌷 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
⭕️تصویری از وداع با پیکر شهیدان مدافع حرم مرتضی سعیدنژاد و احسان کربلایی پور که در موشک باران رژیم صهیونیستی به درجه رفیع شهادت رسیدند. "شهــ گمنام ــیـد"
📸اولین تصویر از تمثال مبارک شهید مبارزه با اسرائیل ،شهید مدافع حرم مرتضی سعیدنژاد بعد از شهادت ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
6.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️مداحی اعزام به اوکراین هم رسید خیلی جالبه وناب وقشنگ تا آخر ببینید "شهــ گمنام ــیـد"
داستان سریالی "ط" ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) یه وقتایی فکر می کردم که مگه میشه کسی که برای حسین خدمت کنه عاقبت به شر بشه؟ باید بگم چرا نشه؟ مگه کید و حیله ابلیس حد و مرز داره؟ هیچ یادم نمیره توی زاهدان رفیق شیعه ام منو برد به یکی از جلسات عزاداریشون، دوسالی میشد تو زاهدان تو ایام محرم تقریبا هیچ مجلس و مراسمی ندیده بودم، یعنی طوری برای ما برنامه میریختن که اگه کسی می خواست بره جلسات شیعیان عملا نتونه. اون شب با حس خاصی رفتم جلسه عزاداری شیعیان زاهدان، یک جلسه کوچک و خصوصی بود، می رفتم تا خاطرات دوران گذشته خودمو زنده کنم اما با واقعیت هایی مواجه شدم که از هرچی عزاداری بود بدم اومد، اون شب فهمیدم یکی مثل پدرم که سنی بود می ارزه به هزار تا از این شیعه ها ماها از خیلی از اینا بیشتر حرمت امامشون رو نگه می داشتیم، بعد ها اتفاقات دیگه ای رقم خورد و با واقعیت هایی آشنا شدم که چهره کریه شیعه و ضلالت مذهب تشیع برای مثل منی مبدل به یقین شده بود و هیچ عبادتی را بالاتر از مبارزه با این مشرک ها نمی دانستم. چند روز گذشت و علی رغم تصورم کسی باهام کاری نداشت و تو این دو سه روز فقط چند بار محسن (همون افسر شیعه قدبلند) منو سوار تویتا می کرد و مسیری رو می رفتیم و بر می گشتیم و گاها صحبت هایی بین راه که بویی از بازجویی نمی داد. بعدشم که طبق معمول تو اتاق مخصوصی مستقر بودم شاید بهتره بگم زندانی... تا اینکه یک شب اطراف ساعت 10 سر و صدایی شبیه نزاع اومد، خودمو رسوندم پشت در و گوشمو تیز کردم - محسن، چرا نمی خوای قبول کنی کارت اشتباهه، تو الان داری از یه بچه خرس نگهداری می کنی که کافیه چنگ و دندان دربیاره، این چه روشیه که برداشتی. -هیسسس! آرومتر علی، نگران چیزی نباش حواسم به همه چی هست - محسن حماقت هم حدی داره، چرا باید یه داعشی رو نگه داری؟ شنیدم چند بار با خودت همراهش کردی، اگر هنوزم از ما فوقت حرف شنوی داری دستور می دم بسپاری به بچه های عملیات. - حاج علی فدای گل روی ماهت بشم، بخدا اگه دستور بدی اطاعت می کنم، ولی التماست می کنم بذاری کاری که می خوام بکنم، البته اگه بهم هنوز اعتماد داری - دارم اعتمادمو بهت از دست می دم محسن، ایکاش می دونستم تو اون مغزت چی داره می گذره. - همین قدر بگم که تقریبا همه چیو از این آدم می دونم، فقط دنبال یه چیزی هستم که باید بهش برسم و غیر از عثمان کسی نمی تونه منو بهش برسونه. داشت راجع به چی حرف می زد؟ چی بود که فقط از دست من ساخته بود، طرفداری محسن و به خطر انداختن موقعیتش و حرف آخرش باعث شد خیالم از زنده موندنم راحت بشه، معلوم بود براشون ارزش دارم، لااقل برای محسن! اما قضیه از چه قرار بود؟ هر چقدر فکر کردم ذهنم به جایی نرسید. فردا اومد سراغم، با عجله و شتاب نشست کنارم - می خوام ببرمت جایی - کجا؟ - دیدن یه نفر - کی؟ - یه عزیز با تعجب نگاهش کردم، تو این موقعیت کدوم عزیزی رو باید می دیدم؟ - وقت ندارم پاشو سریع ببرمت پیشش فقط ده دقیقه فرصت داری ببینیش، بلافاصله باید برگردی همینجا، پاشو زود باش. مات و مبهوت پاشدم، جلوتر از من راه افتاد و منم پشت سرش، از در خارج شدیم نزدیکای ظهر بود از بین کانتینر ها رد شدیم و به طرف یه ساختمان راه افتادیم، برای اولین بار منو بدون اینکه چشممو ببنده داشت از اتاقم خارج می کرد، نمی دونم از شدت عجله یادش رفته بود یا از عمد اینکارو نکرده بود با دقت اطرافمو نگاه می کردم ولی حواسم جمع بود کسی متوجه رصدم نشه، قرارگاهشون خیلی با مقر ما فرق می کرد، خبری هم از دعوا بر سر دخترای ایزدی نبود! برگشت سمت من و با چشمای پرنفوذش خیره شد به من. - خوب گوش کن ببین چی میگم، اینکه اینهمه بهت ارفاق می دم تا جایی که چشماتو هم نبستم از روی سادگی من نیست، اینکه تا بحال با کسی غیر از من رودررو نشدی دلیل بر بی در و پیکر بودن قرارگاه نیست، یادت باشه اینجا همه می دونه یه داعشی که کوچکترین کارش سر بریدن بود الان تو دست ماست و تحت اختیار منه، برای آخرین بار بهت هشدار می دم فکر خرابکاری به سرت نزنه که کوچکترین حرکاتت حتی تو خصوصی ترین جاها زیر نظره الانم یکی اینجا هست که فکر نکنم بدت بیاد ببینیش، فقط یادت باشه همه جا... - حواسم هست وارد ساختمان شدیم و پیچیدیم راهرو سمت چپ و جلوی در یکی از اتاق ها ایستاد. با دست چند تا ضربه به علامت اجازه ورود به در زد و درو باز کرد. - فقط ده دقیقه نگاهم رو ازش برداشتم و داخل اتاقو ورانداز کردم، یه زن! وارد اتاق شدم، محسن درو بست و از صدای پاهاش معلوم بود رفت بیرون فقط ده دقیقه وقت داشتم نباید وقتو هدر می دادم یک زن، تو این موقعیت، نمی تونستم حدس بزنم کیه ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
شهیدمدافع حرم کوچکتر ازآنم که کسی را نصیحت کنم.اما همه رابه صداقت،محبت و پرهیزگاری دعوت میکنم ومیخواهم فریب مال دنیا را نخورید که این مال فناپذیر است. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
👈بچه شیعه یعنی این..😂👌 🤏بتمن و اسپایدرمن و... رو هم نمازخون کرده..✌️😅 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"