🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸
بابڪ با مدافعان حرم در سپاه آشنا شد.
در نمایشے بہ او نقش شهید را می دهند "و نقطہ ی تحول بابڪ از آنجا شروع میـشود "و بہ دوستانش میگوید ڪہ من هم دوست دارم بہ سـوریہ بروم و شهیـد شوم...
اما وقتے با خانواده اش مطرح
می ڪند آن ها قبول نمی ڪنند.
پدر و برادرش اصـرار می ڪنند ڪہ برای ادامہ تحصیل بہ آلمـان برود
بہ او گفـتن ما تمام شـرایط را براے رفتنت حاضر می ڪنیم اما
بابڪ هیچ جـور زیر بار
نمی رود..
💙☘ #شهید_بابک_نوری
"شهــ گمنام ــیـد"
20.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سیزده بدردرجبهه
و تازه از صبحگاه برگشته بودیم که بچهها دورهام کردند که برویم سیزده بدر! هر چه گفتم: چه سیزده بدری؟ این حرفها چیه؟ ول کنید بابا! که اصرار و التماس کردند که الا و بالله باید برویم. از تدارکات ناهار گرفتیم و رفتیم لب رود کرخه. جای باصفایی پیدا کردیم. بچهها تاب درست کردند و آخر سر، ما را هم که قیافه گرفته بودیم که مثلا مسئول دستهایم به وسوسه انداختند. موقعی به خودم آمدم که دیدم تاب میخورم و میخندم. ناهار را میان گل و چمن، لا بهلای دار و درختها فرستادیم به خندق بلا. بچهها به شوخی سبزه گره میزدند و آه میکشیدند. کلی خندیدیم و عصر برگشتیم اردوگاه. یک هفته نشد که تو عملیات «کربلای هشت» خیلی از آنان به شهادت رسیدند. با سر و صدای بچهها به خودم میآیم. بچههای تبلیغات در حال پخش عیدی هستند. اسکناسها تبرک شده حضرت امام که مثل طلا و جواهر در دست میچرخند و چشمها را به نمی اشک مهمان میکند. بچهها دم میگیرند که : فصل گل و صنوبره/عیدی ما یادت نره!فرمانده میخندد و با تکان دادن دست، بچهها را ساکت می کند و میگوید: «باشد، باشد، اما عیدی شما این است که دو تا سه روز دیگر میرویم عملیات» بچهها صلوات میفرستند و چند نفر سوت بلبلی میزنند. همه میخندیم. صلوات پشت صلوات. میروم وضو بگیریم که باز چشمم میافتد به ستون رو به رو که رویش نوشته: «برای شادی روح شهدای آینده صلوات.» راوی: داود امیریان
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 درمیان شهدای دفاع مقدس، «پهلوان ابراهیم هادی» به «علمدار» معروف است
قصه این علمداری به لحظههای آخر شهادت ابراهیم و فداکاریاش برای رفع تشنگی مجروحانی که در محاصره بودند برمیگردد.
اللهم الرزقناشهادت فی سبیل المهدی(عج)
"شهــ گمنام ــیـد"
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
❤️🕊شهیدانه❤️🕊
هو الرحمن الرحیم
سحرها وقتی برای نماز آماده می شدیم و به کنار تانکرها می آمدیم
صدای جانسوزی از اطراف محوطه گردان به گوش می رسید؛😢
ناله های نیمه شب دلنوازی که از حنجره عاشقی بی قرار بر می خاست و
زمزمه های عاشقانه ای که از فراق یار، بی قراری می کرد😭
همه دوست داشتند بدانند صاحب صدا کیست؟🤔
از بچه های نگهبان می شنیدیم که این برنامه خیلی زودتر از اذان صبح
هر روز دنبال می شود و خود شاهد بودم که هر روز جانسوزتر از قبل ادامه می یابد😉
با کنجکاوی که داشتم، او را پیدا کردم
او شانزده سال بیشتر نداشت با قد و قواره ای کوچک، همیشه لبخند ملیح بر لب داشت😌
و چهره استوار و مصمّمش حکایت از روحی بلند داشت🙂
پیش تر در دوران راهنمایی او را دیده بودم و حدود یک سال از من کوچک تر بود😊
بسیار مؤدّب، موقّر و پاکیزه بود و
الآن در رشته ریاضی ـ فیزیک درس می خواند و از تیزهوشان دبیرستان بود
پایبندی عجیبی به انجام واجبات و حتّی مستحبات داشت و
در مکروهات و مباحات هم اهل احتیاط بود🙃🙃
1. تمام مواظبت بر ادای واجبات و ترک محرّمات با کمال دقّت؛🦋
2. کمال مراقبت در همه روز؛🦋
3. محاسبه هنگام خواب؛🦋
4. تدارک وتنبیه و مجازات؛🦋
5. ساعتی خلوت با خدا یا گریه و زاری و خضوع و خشوع؛🦋
6. چون از ذکر خسته شدی، سر به گریبان فکر فرو بری؛🦋
7. هفتاد مرتبه استغفار صباحا و مساءً؛🦋
8. هر شب و عصر جمعه صد مرتبه سوره قدر؛🦋
9. مواظبت بر تهجّد و برخواستن لیل و قرائت قرآن تا طلوع آفتاب؛🦋
10. تمام مواظبت بر دوام توجّه به حضرت حجّت علیه السلام و بعد از هر نماز دعای غیبت، سه مرتبه توحید و دعای فرج؛🦋
11. تسبیح حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام بعد از هر نماز واجب و قرائت آیة الکرسی قبل از خواب؛🦋
12. سجده شکر بعد از بیداری از خواب و خواندن آیات آخر سوره آل عمران با توجه در معنا؛🦋
13. دعای صحیفه بعد از نماز واجب ترک نشود.»🦋
این برنامه مراقبت ویژه ای بود که یک نوجوان شانزده ساله به آن عمل می کرد و پس از شهادت او در جیب لباسش پیدا شد.🦋🦋
شهید محمد بندرچی🌷
یادش با صلوات🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
میگویند ڪه ابتداے صبـــح
رزق بندگانت راتقسیم میڪنے
میشود رزق من امـروز رفاقتے️ باشد از جنس شهـیدان...
باعطـــر شهـادت...
#ظهرتون_شھدایـے
"شهــ گمنام ــیـد"
هدایت شده از اخبارفوری /مهم | News 📢 ( اخبار ایران و جهان)
CQACAgQAAx0CWgQfYQACKWRiSTGEt8pJF2FPykLB7GCBtd1lSAACOQYAAo4LiVJtsVuG0VaZ5CME.mp3
1.58M
🎙قرائت دعای روز اول ماه مبارک رمضان
🆘 @khbr_fori
هدایت شده از اخبارفوری /مهم | News 📢 ( اخبار ایران و جهان)
CQACAgQAAx0CWgQfYQACKWViSTGMn5RRa07sEPzEJvoHFRV9sAACPgEAArPBSFGEhrWt2s2p9yME.mp3
4.13M
🔊 تلاوت جزء یک قرآن کریم
🔹از صفحه ۱ تا پایان صفحه ۲۱
🆘 @khbr_fori
📌حاج قاسم: پیکر شهید بادپا به خاطر من بر نمی گردد
✍خیلی دوست داشتیم حاج قاسم را ببینیم. تا اینکه خبر دادند قرار است حاجی به مصلای بابل بیاید و از ما دعوت کردند به دیدارش برویم. با پدر و مادر شوهرم و بچه ها رفتیم. وقتی نماز را خوانیدم سر میزهایی که گذاشته بودند نشستیم. همه خانواده شهدای مدافع حرم بودند. سردار سلیمانی سر هر میز چند دقیقه می نشست. به میز ما که رسید پرسید همسرتان کیست و کجا به شهادت رسیده؟ گفتم سید جلال حبیب الهی در درعا شهید شده و دوست صمیمی شهید بادپا بود. یکی از محافظانش در گوش حاج قاسم گفت او با بادپا بوده. سید جلال هنوز آن موقع پیکرش نیامده بود. از سردار پرسیدیم آیا پیکر شهید بادپا برگشته؟ گفت نه پیکر سید جلال چطور؟ گفتیم نه. حاج قاسم گفت: پیکر حسین بادپا بر نمی گردد. با تعجب پرسیدم چرا؟ گفت: چون در کرمان همه شهدا را خودم دفن می کنم. اما حسین دوست صمیمی من بود و می داند من دلش را ندارم او را خاک کنم برای همین پیکرش بر نخواهد گشت.
📚راوی: همسر شهید مدافع حرم سیدجلال حبیباللهی
"شهــ گمنام ــیـد"
📌به دستور حاج قاسم پرچمدار گردان شدم
✍یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس در بیان خاطرهای از شهید سلیمانی، گفت: به لحاظ سنی خیلی کوچک بودم و وقتیکه برای اعزام بـه جبهه اقدام کردم، از شهر را بر من را اعزام نکردند.
رفتم شناسنامهام را دستکاری کردم و از بسیج بردسیر در آذرماه سال 61 اعـزام شـدم. در کرمان خیلی بـه من گیر دادند و هر طور بود به جبهه اعزام شدم.
برای اولین مرتبه من را بردند گیلان غرب، نزدیک شهر یک پادگان بود، در آن مستقر شدیم وقتی لباس آوردند، کوچکترین شماره را به من دادند.
سه بار آن را کوتاه کردم. در محوطه پادگان قـدم میزدم، که یک مرتبه شخصی را دیـدم که یک دست لباس بسیجی بر تن داشت و یک چفیه بر گردن. آمد نزدیک من، سلام کرد و گفت: چطوری؟ بچه کجایی؟ گفتم: بچه رابر هستم. گفت: چه کسی تو را اعزام کرده؟ گفتم: من از بردسیر اعزام شدم. گفت: نمیترسی تو را برگردانند. گفتم: نه، میروم پیـش قاسم سلیمانی، همشهری من است.
از ایشان میخواهم دستور بدهد در جبهه بمانم. در پاسخ به جمله من گفت: اگر قاسم سلیمانی بگوید برگرد، برمیگردی؟ گفتم: قاسم سلیمانی میداند من بچه عشایر هستم و توان کار کردن در جبهه رادارم و نمیگوید برگرد.
آن شخص در جواب من گفت: قاسم سلیمانی را میشناسی؟ گفتم: بله. گفت: قاسم سلیمانی من هسـتم و حال، ماندن تـو یک شرط دارد آنهم اینکه صبحهـا جلوی گردان یک پرچم در دست داشته باشی و بـدوی.
در جوابش گفتم: قبول دارم. وقت تحویل اسلحه شد، یک اسلحه قنداق دار کلاشینکف را به من دادند که از قد من بلندتر بود، خدا رحمت کند، شهید میرحسینی، گفت: به ایشان یک اسلحه تاشو بدهید.
موقع تحویل پوتین شد. باز هیچ شمارهای به پایم جور نیامد، شهید میرحسینی به مسئول تدارکات گفت: بروید کفش ملی، یک جفت کفش زیپـی شـماره 36 برایش بخرید و مسئول تدارکات این را کار را کرد و یک جفت کفش ملی بـرای من خریدند.
📚میزان به نقل از کتاب «من قاسم سلیمانی هستم، سرباز ولایت».
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حاجقاسم کنار خانواده در روز سیزدهبدر
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 شهید مطهری(ره) نقل مي كند؛
🔮 ماجرای عجیب و شنیدنی زنى كه حجاب را رعايت نمى كرد و در نتيجه به عنايت و کرامت حضرت امام رضا (علیه السلام)متحول شد!!!
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
#طنز_جبهه 🪴قسمت ششم🪴 🍂ساعتی بعد فرمانده گروهان، عصبانی از راه رسید و فریاد زد: 🍃مگه حواستون نی
#طنز_جبهه
🪴قسمت هشتم🪴
🍃دست آخر با وساطت بچه ها و عذرخواهی و غلط کردم، حاجی با خنده و شوخی رضایت داد؛ اسلحه را کنار گذاشت و با همان لبخند شیرین گفت: دفعه آخرت باشه ها بوم غلتون!!😊
🍂 راستش از بس چهره حاجی را بشاش دیده بودم، باورم نمیشد آن قدر عصبانی و تند هم باشد.😨
🍃کمتر از دوساعت به غروب چهارشنبه سی تیرماه سال 61، آخرین روز ماه مبارک رمضان، باقی نمانده بود که مهمات به اندازه کافی بین نیروها پخش شد.🧨💣🔫
🍂همه در شور و هیجان عید فطر بودیم.🤩
🍃با اصرار علی، قرار شد من مهمات چهارنفرمان را حمل کنم.🙁
🍂بیشتر از 10 نارنجک دستی، حدود 300 فشنگ، 2 قوطی تن ماهی، مقداری نان خشک و یک قمقمه یدکی در کوله پشتی ام جای دادم.😖
🍃کیسه کوچک آجیل را که مثلا جیره خشک هر نفر بود، همان جا باز کردیم و حسابش را رسیدیم.😋😉
🍂آفتاب سرخ و خونین در پشت خاکریزها که پایین رفت، سریع دست ها را زمین کوبیدیم و تیمم کردیم. 🙂
🍃با همه تجهیزات آویزان، نماز مغرب و عشا را به جا آوردیم.🤲
🍂بعد از نماز به آن قسمت از خاکریز رفتیم که فرمانده گفته بود.✋
🍃وزنم سنگین بود، سنگین تر هم شده بود.😓
🍂پنج خشاب سی تایی به همراه دو تا نارنجک، یک قمقمه آب و یک کیسه امدادهای اولیه هم به سوراخ های فانسقه ی دور کمرم آویزان کرده بودم.😫
🍃اسلحه هم بر دوشم بود و کوله پشتی بر پشتم.🥴
🍂 آن طور که می گفتند، فردا صبح فقط با تانک های مدرن دشمن طرف بودیم؛ برای همین قرار شد هر نفر دو موشک آر.پی.جی هم دست بگیرد و با خود به جلو ببرد.😶
🍃فقط از شانس خوب ما، برانکارد کم آمد ولی فرمانده گروهان از حمل مجروح ها خواست اگر مجروحی دیدند، سریع بیاورند عقب.😎
🍂در سیاهی شب و دقایقی قبل از حرکت، فرمانده گروهان مقابل نیروها که روی خاکریز لم داده بودند، ایستاد و شروع کرد به سخنرانی.🥲
🍃ادامه در پست بعدی به زودی.....
"شهــ گمنام ــیـد"
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#زندگی_به_رنگ_شهدا
ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺩﻟﺴﺮﺩ ﺷﻮﯾﺪ
ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺷﻬﯿﺪ می گوید؛
ﻋﻠﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻼﺷﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﻮﺩ . ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﭘﻮﻝ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭﻟﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﻌﯽﺍﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﭘﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﭘﺲ ﻣﺎ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺧﺎﻟﯿﺴﺖ، ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻫﯿﭻ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﻭ ﺁﺩﻡ ﭘﯿﮕﯿﺮﯼ ﺑﻮﺩ . ﻋﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺎﺭ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﻦ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻤﮏ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﯿﮕﯿﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻮﻝ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﺪ.
ﺩﺭ ﻭﺻﯿﺖﻧﺎﻣﻪ ﺍﺵ ﻫﻢ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ، ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ :«ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺩﺍﺭﺍﺕ ﻣﯽﺭﻭﯾﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﻮﯾﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﻼﻡ ﻧﺒﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺩﻟﺴﺮﺩ ﺷﻮﯾﺪ، ﺷﻤﺎ ﻣﺼﻤﻢﺗﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﭘﯿﮕﯿﺮ ﺑﺎﺷﺪ . ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺑﺮﻧﺪﺍﺭﯾﺪ.» ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺧﺎﮎ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﺪ.👌
🌷شهید علی جمشیدی🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
غواص شهیدمحمدرضا ماندگاری
آنروز بارضا درجاده درحال حرکت بودیم که تویوتایی باسرعت ردشد ویکی ازرزمنده هافریاد زد:
مرگ برصدام یزید حرامزاده !
رضا بشدت غمگین ودگرگون شدوشروع کردبه استغفار..
🔅گفتم :رضا چته ؟ چی شد؟
گفت : مگه نشنیدی چه ناسزایی به صدام گفت ؟من بعیدمیدونم درست باشه ...
گفتم : اون گفت.به من و توچه؟؟؟؟
پاسخ داد: 《اما ما شنیدیم!!!!!
نمیدونم چه گناهی کردم که گوشم اون ناسزا روشنید.......》
ومن بعدهاازیکی ازدوستان شنیدم که اودرآن گرمای سخت یک روزروزه گرفت تاتاوان آن گناه را پس داده باشد..
💠شهدا مصداق شیعه ی علی علیه السلام
حضرت امیرالمومنین علیه السلام درجنگ صفین ، به یارانشان که به لشکر معاویه ناسزا میگفتندفرمودند:
♦️دشنام ندهید که دوست ندارم جزو ناسزاگویان باشید♦️
🌹تعالی درجات شهدا صلوات.
📚 واجامانده. مهدی کریمی
"شهــ گمنام ــیـد"
🍃💐🍃🌷🍃💐
🌷
✍با یہ عده طلبہ آمدند قم همہ شہـــــید شدند الا محسن .خواب امام حسیــن'ع' رو دیده بـــــودآقــا بهش گفـــــتہ بودند :
"کارهات رو بکن این بـار دیگہ بار آخـره "
یہ ســربند داده بود به یکے از رفقاش،گفتہ بود شہـــــید که شدم ببندیدش بہ ســینہ ام آخه از آقا خواســـتم بی ســر شہید شم،با چند تا از فرماندهان رفـــــتہ بود توے دیدگـاه.
گلولہ 120خورده بود وسطـشون جنــازه اش که اومد،ســـر نداشـــــت.سربند رو بستیم بہ سیـنہ اش...روی سربند نوشتہ بود ؛
"أنا زائر الحســــــین ع"
شہیـــد محســن درودے🌷
یادش با صلوات🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صوت_مهدوی
«چشمهایش»
برای رسیدن به امام زمان مواظب چشمهایت باش...
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) جنازه دونفر رو
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
پشت به تپه دراز کشیدم و مشغول تماشای آفتاب تازه طلوع کرده شدم، بوی علف های خیس عطر خاصی به فضا بخشیده بود، دیگه نتونستم چشمام رو نگه دارم، خوابم برد...
نمی دونم دقیقا چند دقیقه از بیهوش شدنم گذشته بود که با دستی که روی پیشونی ام نشست از خواب پریدم و سریع نشستم.
خیلی شبیه نیروهای داعش بود، بخاطر چفیه ای که دور صورتش پیچیده بود نشناختمش، همچنان با چشم های گرد و متعجب نگاهش می کردم که اشاره کرد به پشت سرش.
تو فاصله تقریبا پانصد متری یه جیپ سفید نکه داشته بود، برنامه درست جلو رفته بود، بلند شدم و بدون اینکه حرفی بزنم به طرف ماشین حرکت کردیم.
کسی داخل ماشین نبود، تا رسیدیم گفت عقب بشین و دراز بکش تا دیده نشی...
پشت فرمون نشست و راه افتادیم، همونطور که دراز کشیده بودم صدامو صاف کردم
- میشه سوال بپرسم؟
-با اینکه چیز زیادی گیرت نمیاد ولی نمی خوام تو ذوقت بزنم، بپرس
- داریم کجا میریم؟
خنده ای کرد و آینه عقبش رو روی من تنظیم کرد و نگاهم کرد.
- خب معلومه اونجایی که باید بریم.
- برای اینکه کارمو درست انجام بدم لازمه یکم تو جریان اطرافم قرار بگیرم.
- منم چیز زیادی حالیم نیست، مسیرت رو ادامه بده خود به خود همه چی جای خودش قرار می گیره.
تا الان که همه چیز غیر از گم شدنم و اون لاشه های عجیب طبق برنامه پیش رفته بود.
توی ذهنم ادامه ماموریتم رو مرور کردم، کار پیچیده ای سر راهم نبود، ولی می تونستم درک کنم کار خیلی سخت و خطرناکی بود.
توی همین افکار بودم که خوابم برده بود، با صدای ترمز ماشین و نگه داشتنش از خواب بیدار شدم.
- ماموریتت ادامه پیدا می کنه، طبق برنامه ای که محسن برات ریخته تمام تجهیزاتتو باید تو ماشین بذاری و بری، یادت باشه تو یک داعشی هستی، نباید طوری رفتار کنی که کسی شک کنه، می دونی که چی میگم؟
- بعد از اینکه با دقت اطرافمو نگاه کردم متوجه شدم این قرارگاه همون قرار گاهیه که دوماه آخرو توش بودیم، ولی چطور بدون ایست بازرسی اینجا بودیم.
- ایست بازرسی ها رو رد کردی؟
- صبح بخیر جناب، 4 تا ایست بازرسی رد کردیم که شما الان اینجایی؟
- پس چرا...
- پس چرا نداره، بسم الله پیاده شو.
تجهیزاتمو در آوردم و گذاشتم روی صندلی ماشینو و اون کاغذی که باید دست سعید می رسوندم رو گذاشتم توی لباس زیرم.
در ماشینو باز کردم و پامو گذاشتم روی زمین...
ادامه دارد...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"
🍃 ازکوثرم گذشتم
🌷یک دختر دوساله به نام کوثر. دخترش را
خیلی دوست داشت
طوری که هربار به پدر یا دوستانش زنگ می زد، کلی از کوثر تعریف می کرد.
🌷یک بار که از منطقه برگشته بود گفت:
بعضی وقت ها که در تیررس تکفیری ها گیر
می افتیم ، مجبوریم مسافتی از یک دیوار تا دیوار دیگر را بدویم .
درآن مسافت چند متری کوثر می آید
جلوی چشمم .
فهمیده بود که با این وابستگی ها و ایثار کسی شهید نمی شود.
دفعه آخری که میخواست به عملیات برود به
دوستش گفته بود :
( این بار دیگر از کوثرم گذشتم...)
#شهید_محمودرضا_بیضایی
🌹تعالی درجات شهدا صلوات.
"شهــ گمنام ــیـد"
🌷یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷شهید حجتالله رحیمی، نسل سومی بود و مثل بسیاری از افراد، دفاع مقدس را ندیده بود. وی لحظه شهادتش گفته بود: به دوستانم بگویید اگر رفتند کربلا و خواستند انگشتر یا کفن سوغات بیاورند، یک وقت به حرم آقا نبرند تا تبرک کنند. چطور میخواهند ببرند پیش آقایی که خودش نه کفن داشته، نه انگشتر...🌷🌷🌷
🌷شهیدحجت لله
رحیمی🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#زندگی_به_رنگ_شهدا
اوایل ازدواجمون بود ...
برا خرید با سید مجتبے رفتیم بازارچه ...
بین راه با پدر و مادر آقا سید برخورد کردیم. سید به محض اینکه پدر و مادرش رو دید ، در نهایت تواضع و فروتنے خم شد روے زمین
زانو زد و پاهاے والدینش رو بوسید ...
آقا سید با اون قامت رشید و هیکل تنومند در مقابل والدینش اینطور فروتن بود ... این صحنه برا من بسیار دیدنے بود
شهید سیدمجتبی هاشمی🌷
یادش با صلوات🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
♨️خاطره حاج قاسم سلیمانی از زبان احمد کاظمی
🔹احمد کاظمی: قاسم مجروح شده بود. برای درمان او را به مشهد فرستاده بودند. چون شکمش ترکش خورده بود از زیر قفسه سینهاش تا روی مثانهاش را باز کرده بودند و وضع بدی داشت. ۴۶-۴۵ روز کسی نمیدانست قاسم سلیمانی زنده است یا شهید شده. در آن زمان هم فرمانده گردان بود که مجروح شد.
🔹بالاخره شهید موحدی کرمانی پسر همین آقای موحدی کرمانی قاسم را در مشهد پیدا کرد و گفت طبقه سوم یک بیمارستان در مشهد است. پزشک حاج قاسم از منافقین بود و میخواست حاج قاسم را بکشد، به همین دلیل شکم قاسم را باز گذاشته بود که منجر به عفونت شده بود.
🔹یک پرستار باشرف کرمانی به خاطر حس کرمانی و ناسیونالیستیاش قاسم را شب دزدیده بود، جایش را با دو مریض دیگر در یک طبقه دیگر عوض کرد و به دکتر گفته بود قاسم را از اینجا بردند.
🔹قاسم باز یک دوره دیگر از ناحیه دست مجروح شد تا میگفتند برو دکتر میترسید، تا میگفتند برو بیمارستان در میرفت. فضای ما در جنگ این بود. من از هویت ملی و اعتماد به نفسی صحبت میکنم که جنگ با خودش آورد و این ملت را آبدیده کرد.
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
«#ماه_خدا آمد...»
**کلیپی_بسیار_قشنگ
.
🎙#دکتر_محمد_دولتی
.
مثل هر سال دوباره ماه خدا آمد
تا #گناهان را ببخشد
❗️شما هم قدمی در نشر این محتوا بردارید
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸
سلام،
دختری جوان هستم که علی رغم تولدم در خانواده ای بسیار مذهبی،پایبند نماز نبودم و به قولی یک روز میخواندم و چند هفته ترکِ آن میکردم
در لحظه لحظه ی زندگی احساس ناامیدی و شکست داشتم و همواره طلبکارِ از خدا .....
از این وضع خسته شده بودم دوست داشتم نماز بخوانم اما نمی شد نفس سرکشم افسار میگسیخت و مانع من برای بجا آوردن فریضه ی مقدس نماز میشد،رفتارم بسیار تند و غیرقابل تحمل شده بود وضع زندگی کسالت بار....همواره آرزوی مرگ میکردم شاید کمی خنده دار یا عجیب باشد اما به خداوندی خدا قسم زندگی من خلاصه ی تفکرات مڋکور بود تا اینکه از طریق یکی از دوستانم با کانال تلگرامی استاد پناهیان آشنا شدم،مدتی از عضویتم میگذشت تا اینکه یک روز به صورت کاملا اتفاقی متنی را دیدم که در رابطه با شخصی بود که26سال تلاش کرده بود تا پیوسته نماز بخواند اما موفق نشده بود ولی با گوش کردن صوت های نماز استاد چهل روز متوالی در تمامی حالات مقید و پایبند به بجا آوردن نماز شده بود از آن پس صوت ها رو دانلود کردم و کامل گوش دادم خیلی جالب و خوب بود و البته غیرقابل باور.....الان کسیکه تا حالا دو روز پشت سر هم نماز درست و حسابی نخوانده بود 8روز است که نماز اول وقتش به لطف خدا و واسطه گری خیر آقای پناهیان ترک نشده فکر نمیکنم جمله ای لایق شکر گزاری خدا و تشکر از استاد در این باره وجود داشته باشه
عاجزانه التماس دعا دارم و امیدوارم همه ی دوستان مشکلشان درباره ی نماز رفع شود
#شهےده
"شهــ گمنام ــیـد"