🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_دویستوبیستوسه
🌹عشق محبوب🌹
وارد حیاط که شدم از دیدن ردیف کفشهای توی تراس دهنم باز موند.
- وای، یا خدا! چند نفرن مگه مهناز؟ اینا با اتوبوس اومدن یا سواری؟
مهناز با خنده و مسخرگی دستش رو تکونی داد و سوتی آهنگین زد.
- لشکر اسکندر اومده ببرتت اسیری،
چه قشونکشی هم کردن نامردا!
- میدونی الان دلم چی میخواست؟
سریع به طرفم برگشت.
- چی؟
- کاش میشد الان یه سیلی چیزی بیاد همه رو بشوره ببره یا حداقل من رو ببره.
- خواهر بینوای من عقلت زایل شده مگه؟
با طعنه و کنایه ادامه داد:
- اون اکرم بینوا اگه بدونه تو چه تحفهیی هستی، بره عمرا هم پشت سرش رو نگاه کنه، آخه بدبخت پسر شاخ شمشادش رو آورده تو رو از این وضع اسفبار نجات بده ببره خانمی، بوی ترشیدگیت داره کل کوچه رو برمیداره.
به خودش اشارهیی بانمکی کرد و ادامه داد:
- یه ذره به فکر دور و بریهات هم باش، به خاطر وجود تو دارن فرصتهاشون رو ازدست میدن.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
- مهناز به خدا اینقدر میزنمت که بلبلزبونی یادت برهها.
- اوهو! مادر نزاییده...
با صدای باز شدن در، حرف مهناز نیمهتموم موند و هر دو سریع و دستپاچه به سمت ساختمون برگشتیم.
عمه فرح بود و ذوق و خوشحالی از سر و روش میبارید.
مهناز زیر لب گفت:
- بیا! شاهد از غیب رسید، ببین عمهی مهربون و غمخوارت از اینکه یه خواستگار برای برادرزادهش پیدا شده چقدر ذوق کرده! داره میمیره از خوشحالی!
با آرنج سقلمهیی به پهلوش زدم و همزمان به عمه که حالا درست روبروی ما ایستاده بود سلام دادم. مهناز هم از من تبعیت کرد و سلامی نصفه نیمه کرد.
- خوبید دخترا؟ جرا اینحا جلسه گرفتین؟ برید تو مامانتون دست تنهاست، من با رضا میرم دنبال خانجون.
از میون حیاط تا روی پلههای تراس هزار بار آرزو کردم کاش راه فراری بود تا وارد ساختمون نشم. مهناز در رو باز کرد و زودتر داخل شد. همزمان با سلام و احوالپرسی مهناز من هم وارد ساختمون شدم.
اونقدر همهمه بود که با خودم گفتم، چند نفرن اینا؟ مهناز راست میگفت بیشتر شبیه قشونکشی بود تا دید و بازدید و خواستگاری! چهارتا از دختر عموهای بابا و همسرانشون بودند به همراه مادرشون. یا همون زنعموی بابا.
با یک یک مهمونها احوالپرسی کردم تا رسیدم به مرد جوونی که کنار اکرم ایستاده بود و میشد حدس زد که پسرش باشه.
قدبلند و هیکلی بود و حدودا بیست سی سانتی از من بلندتر مینمود. سرم رو بالا گرفتم تا بتونم صورتش رو ببینم.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_دویستوبیستوچهار
🌹عشق محبوب🌹
اون هم داشت متعجب و پرحرارت نگاهم میکرد.
آروم سلام گفتم و نگاهم رو ازش گرفتم
در حالیکه گوشهی سیبیل نه چندان پرپشتش رو میجوید دستش رو روی سینهی پهنش گذاشت و کشیده و با غلظت جواب داد:
- علیکسلام، خوبی محبوبه خانم؟ آخرین باری که دیدمت خیلی کوچیک بودی.
مادرش پیِ حرف پسرش رو گرفت و معنادار خندید و گفت:
- اما الان ماشالله بزرگ و برازنده شده.
داشتم از خجالت آب میشدم.
آرومتر از دفعهی قبل جواب دادم:
- لطف دارید ممنون.
طاقت موندن زیر چتر نگاه مستقیمش رو نداشتم، انگار که قدرت نداشت نگاه سرکشش رو افسار کنه و حالم رو بدتر میکرد و وضعیتم رو بغرنجتر.
موندن جایز نبود با اجازهیی گفتم و به سمت اتاق رفتم.
همینطور که لباس عوض میکردم زیر لب غر میزدم.
- آخه پسرهی پررو با اون نگاهش تموم هیکلم رو زیر و رو کرد. انگار اومده جنس بخره ببره.
اونقدر افکارم رو بلند به زبون آورده بودم که مهناز متوجه شده بود.
به سمتم اومد و روسری فیروزهیی سوغات زنعمو از مشهد رو به سمتم گرفت و با خندهیی محو گفت:
- بیا خانمِ جنس! مامان گفت بهت بگم این رو سر کنی.
روسری رو با اخم از دستش کشیدم و با وسواس تا زدم و به کمد برگردوندم.
- لازم نکرده، حالا با این همه روسری مامان چه گیری داده حتما این رو سر کنم؟
متعجب نگاهمکرد:
- باز دوباره هار شدی؟ میخوای گاز بگیری؟ خوب به من چه؟ مامان گفت چرا حرصت رو سر من خالی میکنی؟
- مهناز هیچی نگو اعصاب ندارما!
- ای بابا تو هم، آخه من موندم تو کار خدا و بندهی خدا، مردم کورن؟ کرن؟ چی توی تو میبینن که خاطرخواهت میشن؟
جوابش رو ندادم. به سالن رفتم و پا کج کردم طرف آشپزخونه. رو کردم سمت مامان که اینطور مواقع تند و بیامون کارهاش رو انجام میداد و گفتم:
- مامان چیکار مونده؟ بگید کمکتون کنم.
مامان در حالیکه دستهاش رو با حوله خشک میکرد پرسید:
- یه کمی سالاد درست کنیم؟
شونهیی بالا انداختم و بیتفاوت گفتم:
- نمیدونم، اگه لازمه درست کنیم.
انگار منتظر این حرف بود چرا که در یخچال رو باز کرد و سبد حاوی خیار و گوجه و پیاز آماده شده رو بیرون آورد و به سمتم گرفت.
- بیا مادر، یه گوشه بشین و درست کن. روی پات نایست کمر درد میشی از مدرسه هم برگشتی خستهیی.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_دویستوبیستوپنج
🌹عشق محبوب🌹
همونطور که مشغول بودم رو به مامان گفتم:
- میگم... مامان...
سرش رو برگردوند سمتم و سوالی نگاهم کرد.
- میگم... نگفتین اینا برای چی اومدن؟
- اومدن دیدن اقوامشون دیگه، برای چی داره؟
مامان رو میکشتی نمیشد یک کلمه حرف ازش بکشی! بیخیال سوال جواب شدم و خودم رو به درست کردن سالاد مشغول کردم.
مهناز کنار جوونترین دختر عمو نشسته بود و چونه گرمی میکرد. مامان هم به حیاط رفت تا پلو رو روی اجاق گوشهی حیاط دم بگذاره.
- خسته نباشی دخترم، کمک میخوای؟
اکرمخانم بود.
سرم رو بلند کردم و با لبخندی کاملا تصنعی جواب دادم:
- ممنون، شما بفرمایید.
- میگم ببخشیدا، اذانه برای نماز چند تا دونه مهر و جانماز میخوام.
کاسهی سالاد رو روی کابینتها گذاشتم و به سمت سینک رفتم تا دستم رو بشورم.
- الان میارم خدمتتون.
مهناز بیرون بود و اگر واقعا قصدش گرفتن مهر و جانماز بود میتونست به اون بگه.
از کمینگاهم خارج شدم و زیر نگاه سنگین وخریدارانهی مهمونها از گنجهی پایین ویترین سالن چند تا سجاده و چادر نماز براشون برداشتم و به سمتشون رفتم و من ایمان داشتم که قصدشون خواستگاریه!
- بفرمایید.
- ممنون عزیزم.
به سمت اتاقی که آقایون بودند رفتم و چادرم رو محکم دور صورتم قاب گرفتم و بابا رو صدا زدم.
بابا بلهیی گفت و پا توی اتاق گذاشتم.
- این سجاده ها رو بگیرید برای نماز.
عمو زودتر بلند شده بود و به طرفم اومد و با مهربونی ازم تشکر کرد و مونده بودم بین نگاه حریص و بیپروای همون مرد جوون که الان میدونستم اسمش محمدحسینه و نگاه جذبه دار و چشمغرهمانند بابا.
سرم رو پایین انداختم و به سالن برگشتم.
مادر بزرگ محمدحسین مهربون نگاهم کرد و با رضایت رو به دخترش گفت:
- هزار ماشالله، انگار جوونیهای مهرالسادات روبرومه، فقط رنگ چشمهاش به اون نکشیده.
و رو به من ادامه داد:
- بیا مادر، به من کمک کن بلند شم برم وضو بگیرم.
صلات، اول وقتش شیرینه.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_دویستوبیستوشش
🌹عشق محبوب🌹
با لبخند جلو رفتم و بازوش رو گرفتم و کمکش کردم. یا علی گفت و به سختی کمر صاف کرد.
چقدر این پیرزنها دوستداشتنیاند. ادبیاتش کاملا شبیه به خانجون بود.
به مهناز نگاه کردم که همچنان مشغول صحبت بود و اصلا حواسش به دورو برش نبود.
به حیاط رفتم. زنعمو و مامان داشتند برنجها رو توی سبد آبکش میکردند، پیش رفتم و با خوشرویی گفتم:
- سلام، خسته نباشید.
زنعمو مهربون و آروم نگاهم کرد و جواب داد:
- علیک سلام، مونده نباشی دخترم.
- پس شهلا کو؟
- اون امروز رفته خونهی ساره، انگار میخواست چادر بدوزه از شهلا خواست بره کمکش.
مامان دمی رو روی در قابلمهی روی اجاق پیچید و گفت:
- محبوبهجان بمون کنار اجاق، چند دقیقهی دیگه شعلهش رو کم کن و بیا تو.
خوشحال بودم از پیشنهاد مامان، چرا که هوای داخل عجیب خفه بود و من خیلی اضطراب داشتم.
- چشم مامان.
تکیه زدم به دیوار و به پنجرهی بستهی اتاق علیرضا چشم دوختم. چقدر دلم میخواست پنجره رو باز کنه بگه، محبوب چی به همت ریخته؟ از چی ناراحتی؟ نترس تا من هستم هیچ اتفاقی نمیفته! ولی افسوس، کیلومترها باهاش فاصله داشتم و نگاهم ناامید ماسیده بود پشت پنجرهی بسته.
با صدای بم و مردونهی محمد حسین شونههام پرید و به سمتش برگشتم.
- کمک نمیخوای محبوبه خانم؟
سریع و سنگین جواب دادم.
- نه، ممنون کاری نیست.
با دستش سرشاخهی درخت زردآلو رو که از باغچه بیرون زده بود، گرفت و ادامه داد:
- پارسال بعد از اینکه مامان از مراسم حاج عمو برگشت و از تو تعریف کرد باورم نمیشد اون دختربچهی لوسی که من دیدم اونقدر بزرگ شده باشه که مادر مشکلپسند من رو اینطور شیفته کنه.
اخمآلود جواب دادم:
- ایشون به من لطف دارن وگرنه من همچین خانمی هم نیستم.
بلند خندید و در خونه باز شد و چه کسی میتونست داخل بشه تا من به شانس بدم لعنت بفرستم؟
منیر بیهوا وارد حیاط شد و نگاه کنجکاوش اول روی محمدحسین نشست و بعد من که با فاصله کنارش ایستاده بودم و دوباره روی صورت خندون محمدحسین!
ابروهاش رو بالا داده بود و مشکوک جواب سلامم رو داد.
محمدحسین به سمتش برگشت و منیر با خوشرویی بهش خوشامد گفت و دوباره نگاه مبهمی مهمونم کرد و پا روی پلههای تراس گذاشت.
بین ترس و عصبانیت و دلهره گیج میخوردم و فاتحهی خودم رو خوندم با اون اوضاع و میدونستم که منیر و عمه برام کودتا میکنند.
اون ایستاده بود و همچنان زل زده بود به من و مسبب حال بدم کسی نبود جز خودش! بعد از تنظیم شعله خواستم از کنارش رد بشم که باز گفت:
- مامان حق داشت حتی اخم و عصبانیتت هم به دل میشینه!
کُفری تر از قبل شده بودم و حس میکردم که از کنار گوشهام داره آتیش شعله میکشه.
بیاعتنا از کنارش گذشتم و وارد ساختمون شدم و اول از همه با نگاه دنبال منیر گشتم و کنار خانجون نشسته دیدمش.
صورتش عجیب خونسرد و آروم بود.
یعنی چیزی به کسی نگفته؟
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_دویستوبیستوهفت
🌹عشق محبوب🌹
حوالی عصر بود که مادر بزرگ محمد حسین رشتهیکلام رو به دست گرفت و به خانجون که کنارش نشسته بود گفت:
- والا... مهرالسادات جون ما چند وقتیه از دست این اکرم آسایش نداریم.
خانجون متعجب و شیطون پرسید:
- چرا؟
- از وقتی دختر شما رو دیده، بدجور شیفتهش شده. جونم براتون بگه که کل کلومش شده محبوبه!
درد سر ندم به شما و بقیه، اینه که امروز مزاحم شدیم...
بابا و مامان همزمان گفتند:
- مراحمید این چه حرفیه!
- خدا عمر بده بهتون... بله داشتم میگفتم،
امروز اینجاییم تا دخترتون رو خواستگاری کنیم برای این محمدحسین خان!
همه جا سکوت شد و نمیدونم چرا اول از همه روی صورت منیر دقیق شدم و چه موجی از خوشحالی توی نگاهش ویراژ میداد!
آروم و بیصدا سالن رو ترک کردم و به آشپزخونه پناه بردم.
با نمک و شیطون ادامه داد:
- پسر خوبیه، چشم و دلش پاکه اهل زن و زندگیه.
دیپلمش رو گرفته، سربازیش هم رفته الان هم توی یه دهنه از مغازههای باباش تو بازار طلا جواهر برای خودش کار و کاسبی داره.
خلاصه که الحمدلله شرایطش مهیای ازدواجه. ماهم دخترتون رو دیدیم هزار اللهاکبر از کمالات هیچی کم نداره. فهمیدیم اصرار اکرم بیجا نبوده.
دامادش، پدر محمدحسین، رو خطاب گرفت و ادامه داد:
- درسته حاج حسین؟
اون هم بابا رو خطاب گرفت و گفت:
- والا دختر عموی شما چند ماهه مخ ما رو تیلیت کرده که الا و بالله باید برای محمد حسین بریم خونهی حاج علی که البته با دیدن محبوبه خانم به این نتیجه رسیدم که ذرهیی از اصرارهاش بیجا نبوده.
و شده تا حالا دلتون تعریف و تمجید نخواد؟ من اون موقع چنین احساسی داشتم.
- خواهش میکنم حاجی، خوبی از شماست.
اکرم رشتهی کلام رو به دست گرفت و ادامه داد:
- آقاجون و حاجعمو اگه عمرشون به دنیا بود، حتما میگفتن که وقتی دختر و پسر خوب توی خونواده هست چرا رو بندازی به غریبه که هندونهی در بستهست. حالا هم ریش و قیچی دست شماست پسرعمو.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_دویستوبیستهشت
🌹عشق محبوب🌹
بابا شروع کرد به تعارفات معمول و من که رسیده بودم به مرحلهی واویلا!
مهناز وارد آشپزخونه شد و گفت:
- دوباره تو کیش( چله) نشستی که.
- تو بودی رقص و پایکوبی میکردی؟ چیکار کنم خوب؟
دستی به سر شونهم زد و گفت:
- آره، چرا که نه! طرف طلافروشه بده مگه.
معترض و عصبی گفتم:
- کوتاه بیا مهناز.
- باشه بابا خواستم حال و هوات عوض شه.
با بغض گفتم:
- مهناز...
- ها.
- تو میگی چی میشه؟
- حتما عمو و خانجون با بابا حرف میزنن.
اصلا... اصلا چرا به علیرضا خبر ندیم؟ اون میدونه باید چیکار کنه.
- نه، کاری از پسش برنمیاد، تو که میبینی این مادر فولادزره از علیرضا تو ذهن بابا چی ساخته؟ تازگیها دقت کردم اسمش هم که میاد بابا ابروهاش تو هم گره میخوره.
چند شب پیش شنیدم داشت به مامان میگفت، منیر هم راست میگه، اون هم هر چی باشه دلش برای بچهها میسوزه
میگه علیرضا اگه محبوب رو میخواست پا پیش میذاشت نه اینکه بهونهی واهی بیاره.
مهناز ناباور گفت:
- نه بابا! چقدر این بابا سادهست بخدا. دلم میخواد زمین دهن وا کنه این و امثال این رو ببلعه جهانی از دستش خلاص شن.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بغضم دامن چشمهام رو نگیره همراه بزاق دهنم قورتش دادم و گفتم:
- دارم خسته میشم مهناز دیگه نمیکشم.
- محبوب خسته نشو محکم باش و بجنگ. علیرضا، ارزش جنگیدن رو داره.
- تو من رو نمیشناسی؟ من آدمیام که در برابر بابا اعتراض کنم؟ اصلا میشه؟
نفس بلندی ها کرد و سری از تاسف تکون داد.
- همیشه در برابر یه بزرگتر ایستادن نشونهی بیحرمتی نیست محبوب
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_دویستوبیستونه
🌹عشق محبوب🌹
ساعتی نگذشته بود که مهمونها عزم رفتن کردند. توی اون شلوغی تعارف و تعظیم محمدحسین وقت رو غنیمت شمرده و سرخوش و با خندهی گوشهی لبش جلو اومد و آروم گفت:
- تموم سعیم رو میکنم که مال من بشی! غزال رامنشدنی این خونواده باید که مال من بشه.
با بهت نگاهش کردم و کلمهها توی ذهنم ماسید. مغزم قفل کرده و متوقف بود.
با صدای خفهیی که سعی داشتم تموم بار حرصش رو مخفی کنم خدا نگهداری گفتم و نگاهم رو ازش گرفتم.
توی آشپزخونه در حال جمع و جور کردن وسایل بودیم. خانجون هم کناری نشسته بود و باز با اون نگاه شیطون و خریدارانهش، حرکاتم رو زیر نظر داشت.
مهناز به طرفش رفت و گونهش رو بوسید و گفت:
- حاج مهر السادات خانم، مگه شما هم پسر دم بخت داری که اینجور به دختر ما زل زدی؟
برگشتم و با چشمهای گشاد نگاهش کردم و لبم رو به دندون گرفتم.
خانجون مهربون بهش خندید و گفت:
- پسر ندارم مادر، ولی نوهی دم بخت چرا!
- خوب پس بهش بگید دست تند بگیره(عجله کنه) دخترمونخواستگار پایتخت نشین دارهها، اونم از نوع طلافروشش!
خانجون یکی زد پس گردن مهناز و گفت:
- پا شو ببینم، دخترهی گیس بریده! برای من زبون گرفته.
مهناز دست خانجون رو بوسید و با خنده گفت:
- دوروغمه؟ شما که خودت شاهدی!
با صدای یالله گفتن عمو، خانجون هم دستش رو سر زانو برد و از جاش بلند شد.
نگران مهناز رو نگاه کردم که بدون صوت لب زد:
- میرن تو اتاق رو به حیاط، من میرم پشت پنجره گوش میگیرم ببینم چی میگن.
با باز و بسته کردن چشمهام کارش رو تایید کردم و رو به مامان که برای بردن چای اومده بود گفتم:
- مامان، من برم توی اتاقم سرم درد میکنه.
نگران برگشت و گفت:
- چرا سر درد داری؟ چیزی شده؟
- نه فقط خستهم.
- برو عزیزم. دستت درد نکنه خسته شدی.
برگشتم تا به اتاق برم که صدام زد.
به طرفش برگشتم و با مهربونی گفت:
- نگران نباش دخترم، هر چی صلاحه همون میشه.
سرم رو به نشونهی قبول حرفش تکون دادم و به سمت اتاق رفتم و منتظر شدم تا مهناز برگرده.
دلم قرص بود از بودن خانجون و عمو و میدونستم که خانجون طرف من و علیرضاست. من و علیرضا؟
من و علیرضا!
ته دلم از این سوال و جواب مختصر بین خودآگاه و ناخودآگاهم شیرین شد.
آهی کشیدم و با خودم گفتم کاش خدا بخواد و این ما اتفاق بیفته.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_دویستوسی
🌹عشق محبوب🌹
بعد از اون همه سر وصدا و شلوغی سکوت اتاق چه دلپذیر بود. میشد بین اون همه دلنگرانی کمی آرامش گرفت.
بابا نظرش نسبت به علیرضا تغییر کرده بود و این رو میشد به راحتی در حرکات و اعمالش دید و همین باعث میشد تا اون خواستگاری حساسیت بیشتری نسبت به بقیه داشته باشه. توی افکارم سیر میکردم و دلشوره، لحظهیی بیخیالم نمیشد.
یکساعتی گذشته بود که صدای عمو بلندتر از حد معمول شد و از دنیای افکارم بیرحمانه، بیرونم کشید.
- این دختر، حق پسر منه از زندگی تو.
و متعاقبش صدای بازو بسته شدن در که نشون از رفتنش میداد.
حالت رفتن عمو قهر بود. یعنی بابا قبول نکرده بود که نه بگه. با این تصور به آنی تپش قلبم چند برابر شد و انگار که توی سرم میکوبید. دلم به هم میپیچید و درد میکرد. روی زانوهام خم شده بودم تا درد دلم کمتر بشه که
در اتاق به ضرب باز شد و مهناز با عجله وارد شد.
هین بزرگی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
- ای خدا... من چی بگم از دست تو این چه جور تو اومدنه آخه.
- اِ، پرنسس ماریا من رو عفو کنید الان برمیگردم و در میزنم و اونقدر پشت در میمونم تا شما اجازه ورود بدید.
بین اون همه کلافگی خندیدم و گفتم:
- کوفت!
- آره خوب، اینجا نشستی من بیچاره دوساعته یه لنگ پا رفتم چمباتمه زدم زیر پنجره به خاطر تو، قدر مسلم کوفت کمترین چیزیه که میتونی ارزونیم کنی.
- مهناز اذیت نکن بگو چی شد.
روش رو برگردوند و به حالت قهر گفت:
- به من هیچ ربطی نداره.
کنارش نشستم و دست انداختم دور گردنش.
- دلم داره از درد میترکه مهناز بگو و راحتم کن، عمو قهر کرد؟
هیجان زده برگشت و گفت:
- وای محبوب، فکر کنم عمو فهمید گوش ایستاده بودم، وقتی اومد توی حیاط، بغلم گرفت و گفت، حل میشه نگران نباشید.
نگاهش روی صورتم جاموند و ادامه داد:
-چرا اینقدر رنگت پریده؟ الان خوبی.
کلافه گفتم:
- خوبم، بگو دیگه جون به لبم کردی.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_دویستوسیویک
🌹عشق محبوب🌹
رنگ نگاهش هنوز نگران بود و گفت:
- من که رفتم بابا داشت بهشون میگفت پسره آشناست و فامیل. کار و زندگیش هم به راهه، اگه پسرت یک درصد خواهون محبوبهست بیاد جلو وگرنه من در مورد اینها یه فکری بکنم.
عمو هم عصبانی شد و جوابش رو داد که این بچه الان چند ساله پای محبوب نشسته این چه حرفیه؟ بابا هم گفت خوب پس چرا پاپیش نمیگذاره؟ که خانجون اومد تو حرفشون و گفت، خوب مادر اون که چند بار خواسته نشون بیاره تو نشون رو قبول نداری. باز هم بابا گفت، من نشون پشون نمیفهمم! میخوادش؟ بیاد عقدش کنه. عمو هم کفری شد و گفت، آخه از مدرسه اخراجش میکنن این قانونه. شهر کوچیکه نمیشه رفت دم مدیر رو با پول هم دید حرف میپیچه. من رفتم با خانم یزدانی صحبت کردم میگه نمیشه و آموزش و پرورش بفهمه برای منِ مدیر بد میشه. بذار یه نشون بیاریم تا سال دیگه بعد عید. بابا هم جوشی شد و با حرص گفت که یکسال محرمش باشه و بعد هم مثل اون بی همه چیز ترگل ورگل ببینه و از محبوب یادش بره؟ عمو همچین داد زد سر بابا که من از جام پریدم که حالا یکی یه غلطی کرد همه که یه جور نیستن. باز بابا خط و نشون کشید که به پسرت بگو من آدم رودست بخور نیستم همینجور رو حرف خودش باشه یه وقت دیدی عقدش که کردم خبرتون میکنم. بچهم معصوم و مظلومه فردا روزی نگه به درد هم نمیخوردیم و شما رو به خیر و ما رو به سلامت. اصلا میدونی چی فکر میکنم؟ این که دختر من از چشمش افتاده. ولی تو که میبینی دختر من کم خواهون نداره.
بابا که این رو گفت، عمو از کوره دررفت و گفت، ببین داداش من نمیذارم این وصلت سر بگیره از روی نعش من باید رد بشی. باز بابا گفت، زنده باشی. ولی خودت هم میدونی بخوام کاری رو بکنم هیچی و هیچکس جلودارم نیست خانجون بیچاره هم اون وسط هرچی میخواست این دوتا رو قانع کنه فایدهیی نداشت. عمو هم گفت تو بیخود میکنی محبوبه حق پسر منه و دررو به هم کوبید و بیرون رفت.
نمیدونم چرا بابا اینقدر به علیرضا بدبین شده؟
با تاسف به مهناز نگاه کردم و گفتم.
- اوهوم، بابا چه جوری دلش میاد برای علیرضا اینطور حرف بزنه. به نظرم بابا ذهنش بیماره.
- بابا شکاکه وحساس. از شدت حساسیت روی ماها اینطوره.
- از شدت حساسیت یا لجبازی آخه؟ نمیدونم آخرش چی میشه.
- خانجون از اونموقع داره بابا رو نصیحت میکنه بابا هم که براش خیلی احترام قائله، حتما یه طوری میشه دیگه.
چند ضربه به در خورد و در باز شد و مامان توی چارچوب ایستاد.
با دیدن ما که داشتیم جاخورده نگاهش میکردیم، لبخند زد و گفت:
- آدم یاد این جوجه کلاغا میفته که با چشمهای گشاد به مادرشون نگاه میکنن و منقارشون بازه که یه چیزی بندازه تو حلقشون.
خندیدیم و ادامه داد:
- پاشید بیاید بیرون پیش بقیه.
مهناز پوزخندی زد و گفت:
- فرح جون تیکه پروند مامان؟
من شنیدم که یکی دوبار به منیر گفت، پاشو برو در اتاقشون رو باز کن ببین ذوقمرگ نشده باشن.
چشمهام گرد شد و گفتم:
- آره مامان؟
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_دویستوسیودو
🌹عشق محبوب🌹
مامان اخمی کرد و گفت:
- مهنازخانوم این عادت بدیه که فالگوش میایستی، حتما داشته شوخی میکرده.
- اولا فالگوش نایستاده بودم و چون در باز بود شنیدم، ثانیا شما هم که همیشه در برابر عمه منفعلی! خوب بابا یه چی میگفتی دفاع میکردی نه اینکه منیر اونجور مسخره و اشتباهی بخنده و شما هم هی خانمی کنی صدات درنیاد.
مامان چشمهاش رو گرد کرد و معترض و کشیده گفت:
- مهناز؟
- راستمه خوب، من امروز زهرم رو به این نریزم ولکن ماجرا نیستم. ببین کی گفتم.
همون موقع بابا مهناز رو صدا زد و مهناز به سمت در رفت و از کنار مامان که هنوز داشت بدجور نگاهش میکرد گذشت و پا توی سالن گذاشت.
مامان بار دیگه تاکید کرد که، پاشو بیا بیرون و خودش رفت. چیزی نگذشته بود که مهناز با عجله داخل اتاق شد و گفت:
- چادر خانجون رو بده میخوان برن خونهی عمو.
باتعجب گفتم:
- چرا؟
- هیچی، بابا میخواد بره از دل عمو دربیاره. فکر کنم این یکی هم پرید.
سری تکون دادم و ادامه داد:
- باباست دیگه عصبیه ولی دلش گنجشکه، حیوونکی!
ابرو بالا رفته و متعجب گفتم:
- مهناز، بابا رو میگی؟
خندید و چادر خانجون رو برداشت و بیرون رفت.
این از خلقیات بابا بود که اگر توی عصبانیت چیزی میگفت و طرفش رو ناراحت میکرد بلافاصله بعد آروم شدنش حتما باید ازش حلالیت میگرفت و عذر میخواست و البته که عمو جای خودش رو داشت؛ برادر بزرگش بود و خیلی خاطرش برای بابا عزیز بود.
بیرون رفتم و توی سالن با محمدرضا مشغول بودم. منیر به خونهش رفته بود و عمه توی آشپزخونه با مامان حرف میزد.
مهناز از آشپزخونه بیرون اومد و بیحرف از کنارم گذشت و به اتاق رفت. چند لحظه بعد عمه هم عزم رفتن کرد و اصرار مامان برای موندن رو قبول نکرد. اما ابروهای درهمش نشون میداد که باز کسی چیزی گفته.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂