🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_دویستوهشت
🌹عشق محبوب🌹
سیب گلاب درون دستم که به لطف حرکت نوازشگونه انگشتهام روی پوست لطیفش عجیب صیقل و براق شده بود رو به بینیم نزدیک کردم و عمیق بو کشیدم، لبخند رضایتبخشی روی لبهام نشست و وجودم رو سرشار از حسی پرحرارت کرد. بوی بهشت میداد انگار و اون به من گفته بود که تو گلابترینی!
احساس راحتی و آرامش بر تموم وجودم مستولی شده بود.
آرامش خیال بهترین و زیباترین نعمت خداست و وقتی این آرامش از جانب کسی برات ایجاد بشه که مهتاب دریای وجودت شده چقدر شکر میکنی خالق متعالی رو که چنین موهبتی رو در کنارت قرار داد.
ساعتی از بعد از ظهر گذشته بود و توی تراس نشسته بودیم و زردآلوهای باغ رو که درون سبدها انباشه شده بود برگه میکردیم. مهناز و حمیدرضا مامور بودند تا اونها رو روی پارچههایی که روی پشت بوم پهن شده بود پخش کنند.
مهناز سبد به دست کنار خانجون نشست و گفت:
- خانجون، یه ذره از قدیم برامون بگو، از عمو حاجی که جوونمرگ شد. خیلی دوست دارم در موردش بدونم.
- ای مادر، ذکر مصیبت چه فایدهیی داره؟
آه بلندی کشید و زردآلوی دیگهیی رو برداشت و هستهش رو جدا کرد.
- عمو حاجی چند سالش بود؟ از عمو عباس بزرگتر بود یا کوچیکتر؟
- نه مادر اون بچه از قاسم خدا بیامرز بود.
چشمهام گرد شده بود.
- یعنی عمو قاسم بابای عمو حاجی بوده؟
علیرضا به جای خانجون جواب داد:
- آره دیگه... نمیدونستید؟
هر دو با هم نه کشیدهیی گفتیم.
- آره مادر، عمو حاجی دوساله بود که قاسم رفت و دیگه برنگشت با کامیونی توی جاده تصادف کرده و در دم جون داده بود.
- چه وحشتناک، خیلی سختی کشیدین خانجون؟ خیلی دوسش داشتین نه؟
- آره خوب مادر، شوهرم بود. جوون و رعنا بود. دور از جون بچهم، باباتون خیلی شباهتش کشیده به اون خدابیامرز.
علیرضا خندید و با شیطنت گفت:
- همینه که عمو رو بیشتر از بقیه دوست دارید، درسته خانجون؟
- اولاد برای پدر و مادر همه یه جورن مادر.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_دویستونه
🌹عشق محبوب🌹
گوشهی کتف خانجون رو بوسید و جواب داد:
- ولی یه کوچولو هم شده بیشتر دوسش دارید خانجون انکار نکنید.
رو کرد سمت مهناز و ادامه داد:
- پاشو این سبد رو ببر بده حمیدرضا و اون یکی سبد رو اگه پخش کرده بگیر بیار تا برات یه چیز جالب تعریف کنم.
- استادی تو رشوه گرفتنا!
از جاش بلند شد و سبد رو برد سمت پلههای پشت ساختمون.
مهناز برگشت و نشست روبروی علیرضا و گفت:
- خوب؟
- عارضم خدمت شما مهناز باجی که، عمو قاسم اونقدر شیفتهی این مهرالسادات خانم بوده که پدرش رو تهدید کرده یا عقدش میکنه یا شبونه میدزده و با خودش میبره.
منهاز هین بلندی کشید و با هیجان رو کرد طرف خانجون.
- آره خانجون؟ علیرضا راستشه؟
خانجون لبخندی زد و سری تکون داد.
- چی بگم مادر، چی بگم؟
- از اولش بگید، برامون تعریف کنید چی شد.
- اون روزها من دوازده سالم بیشتر نبود و هنوز تو حال و هوای بچگی بودم که قاسم من رو از بابای خدابیامرزم خواستگاری کرد و اون خدابیامرز هم بعد یکی دوروز پیغام فرستاد که دخترم کم سن و ساله. هی از اون اصرار و از پدر و مادرم انکار تا اینکه پیغوم داده بود که یا دخترتون رو عقد من میکنید یا شب رو نیمه میکنم و میام برش میدارم میبرمش.
آقای خدابیامرزم سیدِ با خدا و آبروداری بود، ولی بازم کوتاه نیومد و به تهدیدش پا نداد. قاصد فرستاد که شوهر داری برای دخترم زوده. آخه قاسم تو هفت پارچه آبادی بیا برو داشت و بزرگزاده بود، چند هزار رمه داشت و زمینهایی که تو منطقه به اسمش بود بیشتر از کل زمینهای روستا بود. برای همین خدابیامرز دائم به مادرم میگفت، این بچه نمیتونه توی خونه همچین آدمی سر و پوست در بیاره و زیر بار این همه بیا برو کمر خم میکنه. اما قاسم هم پاش رو کرده بود توی یه کفش که یا مهرالسادات یا هیچکس!
خلاصه اونقدر رفت و اومد تا با هزار شرط و شروط من رو نشوندن پای سفرهی عقد.
قاسم بیست و یک سالش بود و من دوازده سال، چیزی نمیفهمیدم از شوهرداری مادر.
مهناز زردآلویی رو توی دهانش گذاشت و پرسید:
- بعد چی شد خانجون؟
- یکسالی عقدش بودم و یه کمی که پا از آب و گل کشیدم بهم گفت که میبرمت تا عروس خونهم باشی.
هفت شبانه روز ولیمه داد و من راهی خونهی بخت شدم. قاسم اونقدر عاشق بود که پای بچهبازیهای من صبر کرد و دم نزد، مرد بود یه مرد واقعی.
و من ناخودآگاه علیرضا رو باهاش مقایسه کردم و آیا این صبر وعشق ژنتیک بود؟
آهی کشید و ادامه داد:
- یکسالی گذشته بود که پسرمون روز عید قربان به دنیا اومد.
- پس برای همین صداش میزدین حاجی؟
- آره مادر، حاجی دو سالش نشده بود که پدرش از دستمون رفت.
بغض خانجون توی گلوم بغض آورده بود و داشتم باهاش کلنجار میرفتم.
- خلاصه، من پونزده ساله شدم بیوهی قاسم خدابیامرز، محیط کوچیک بود و هر کسی چیزی میگفت.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_دویستوده
🌹عشق محبوب🌹
یکسال پر از درد و رنج رو پشت سر گذاشته بودم. ادارهی مایملک قاسم از دست من پونزده، شونزده ساله که برنمیاومد. این بود که وقتی محمد از اجباری برگشت پیغوم کرد که میخوام بیوهی برادرم رو عقد کنم تا مبادا برادرزادهم زیر دست غریبه بزرگ شه.
سخت بود ولی چارهیی نبود و به عقدش در اومدم و دلخوش بودم به این که بچهم زیر سایهی عموش، پر و بال میگیره و غافل بودم از این که روزگار برگ تازهیی برام رو میکنه.
دوسالی گذشت و تازه داشتم با شرایطم کنار میومدم که بچهی بینوا ظهر داغ تابستون، دل درد شد و تا بخواهیم برسونیمش شهر، قالب تهی کرد و جون داد.
قطره اشکی که از گوشه چشمش روی گونهی چروکیدهش غلطید رو با گوشه روسری سفید رنگش گرفت و ادامه داد:
- بچهم سر تا تهش دوساعت درد نکشید و جون داد.
تحت تاثیر حرفهای خانجون بودم و نفهمیدم کی اشکم سرازیر شده بود.
به خانجون نگاه کردم و چین و شکنهای صورتش و سفیدی موهاش چقدر به چشم میومد.
اونروز بود که فهمیدم چرا قاب عکس عمو قاسم همیشه سر تاقچهی اتاقه و پی بردم به راز نگاه گاه و بیگاه و غرق اندوه خانجون به اون عکس.
بعدازظهر چهارشنبه، آقا رضا، عمه فریبا و سهراب رو به ییلاق آورد و ما همراهش راهی شهر شدیم.
شب اونقدر خسته بودم که دوش گرفتم و قبل از اینکه بخوام چیزی بخورم خوابم برد و حتی یادم رفت که بپرسم مهمونهای بابا کی بودن و برای چی اومده بودند.
پنجشنبه بود و روز نظافت و هیچ کس هم از دست مامان در امان نبود.
آخرین دونه از لباسهای شسته شده رو روی بند آویز کردم و در حالیکه دوتا دستهام رو طرفین پهلوهام قرار داده بودم خودم رو به چپ و راست خم کردم تا خستگی رو از تنم بگیرم.
- خسته نباشی محبوب.
- ممنون تو هم همینطور، کارت تموم شد؟
- آره بابا سه ساعته من رو یه لنگ پا روی چهارپایه نگه داشته که وسیلههای ویترین رو دستمال بکشم دریغ از یه مولکول خاک. وسواس شده این زن.
خندیدم و جواب دادم:
- حالا تو هم که فکر میکنی کوه کندی.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_دویستویازده
🌹عشق محبوب🌹
- والا اونی که کوه میکنه عایداتش یه چیزی میشه تو بیا برو یه نگاه بنداز ببین اصلا هیچ فرقی کرده این ویترین آخه؟
- مامانه دیگه، احترامش واجبه وگرنه با همون دستهی تی میاد سراغت.
- کی جرات سرپیچی داره بابا.
- راستی نفهمیدی مهمونها کی رفتن و کارشون چی بوده؟
لاقید شونههاش رو بالا انداخت و گفت:
- چه میدونم مامان گفت انگار میخواستن برن مسافرت یه سری هم اومدن اینجا.
- ولی دلم شور میزنه مهناز.
- نزنه بابا، نزنه! کارت به جایی رسیده که یکی از کنارت هم که رد بشه دل تو شور میفته.
حوالی عصر بو که مهناز به همراه مامان و محمدرضا به خونهی دایی رفتن تا دیداری تازه کنند و من کلا با خانوادهی دایی راحت نبودم و نگفته از انصرافم خبر داشتند.
برای اینکه حوصلهم از تنهایی سر نره جدولی رو که از گوشهی روزنامه جدا کرده بودم برداشتم و شروع کردم به حل کردن ردیفهای افقی و عمودیش که صدای زنگ در توی خونه پیچید. دکمهی افاف رو زدم و به سمت حیاط رفتم.
پروین بود که داخل میشد و من ذوقزده سلام کردم و اون هم ذوقزدهتر جواب داد و همدیگه رو در آغوش گرفتیم و بعد از احوالپرسی به داخل دعوتش کردم.
- تابستون خوش میگذره.
- خوبه شکر خدا.
توی پس زمینهی ذهنم حسی موریانهوار داشت وادارم میکرد که در مورد مهدی سوال کنم، سعی داشتم این حس سرکش و موذی رو مهار کنم اما موفق نبودم.
- چه خبر؟
- تا منظورت از خبر چی باشه.
- همینجوری گفتم منظوری نبود.
با خنده گفت:
- چند روز دیگه مراسم نامزدی و بله برون مهدیِ.
سعی کردم تموم خوشحالی و خوشوقتیم رو توی حجم صدام خالی کنم و با شادمانهترین تن صدا گفتم:
- به سلامتی... تبریک میگم، حالا کی هست این دختر خوشبخت؟
- غریبه نیست، میشناسیش.
پرسشی نگاهش کردم.
- محبوبه، دختر عمه فرحناز.
- چه خوب ، انشالله که خوشبخت باشه محبوبه که همسن خودمونه.
پروین آه سوزداری کشید و جواب داد:
- آره اما مهدی به زور راضی به این وصلت شد. بابا تهدیدش کرد که اگه پا پیش نگذاره تموم سرمایهش رو ازش پس میگیره. اینطور شد که قبول کرد اما میدونی چی بهم گفت محبوب؟
- چی؟
- رو کرده به من میگه، من چه جوری باهاش زندگی کنم وقتی هر بار که اسمش رو صدا میزنم یاد کس دیگهیی توی ذهنم جون میگیره.
حرف سنگینی بود و ذهنم رو درگیر کرد.
به واقع عذابی دردناک به نظر میومد.
و من غافل بودم از این موضوع که شاید روزی من هم گرفتار همین موضوع به ظاهر پیشپاافتاده ولی دردناک بشم. کنترل شده گفتم:
- متاسفم...
اصلا نمیدونستم باید چی بگم، من نه خنگ بودم نه سنگ و این رو میفهمیدم که واقعا سخته از جانب کسی که بهش علاقه داری ناامید بشی اما... اما من هم بیتقصیر بودم.
- امیدوارم خوشبخت باشن.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_دویستودوازده
🌹عشق محبوب🌹
دستش رو توی دستم گرفتم و در حالیکه سعی میکردم به نحوی اون فضای سنگین رو تغییر بدم پرسیدم:
- حالا میخوای چی بپوشی؟
اون هم فهمید که علاقهیی به ادامهی این بحث ندارم چرا که خیلی ساختگی خندید و جواب داد:
- هنوز هیچی، اونی رو که من دوست دارم مامان نمیپسنده، اونی رو هم که مامان خوشش میاد، به درد مادر اعتمادالسلطنه میخوره.
خندیدم و گفتم:
- تو همیشه توی انتخاب لباس مشکل داری.
- آخه سلیقههامون یکی نمیشه.
- پاساژ رز لباسهاش قشنگ بود.
- اوهوم، اتفاقا امروز قراره بعد از نماز مغرب و عشا بریم اونجا.
- اوهوم، خیلی خوبه.
متعاقب این حرف بلند شدم و به سمت ساختمون رفتم.
- کجا؟
- الان میام. هر چی بهت گفتم که تو نیومدی، برم تو رو بیارم اینجا.
خندید و من به سمت آشپزخونه رفتم.
سینی حاوی چای و بیسکوییت رو روبروش گذاشتم و کنارش نشستم.
- بفرمایید چای تازهدم.
چای رو برداشت و گفت:
- چای خواستگاریت رو بخوریم دخترجان.
- حالا چه اصراری داری من رو شوهر بدی.
- نه، اصراری ندارم. حالا که زن داداش من نشدی اصلا لازم نکرده شوهر کنی.
خندیدم و جواب دادم:
- هر چی شما بگی.
باز حالت نگاهش غمگین شد و گفت:
- خوب، به قول مامان قسمت نبوده. امیدوارم هر دوتون خوشبخت باشین.
چای رو نیمه خورد و تکهیی از بیسکوییت رو برداشت و گفت:
- من دیگه برم محبوب، نزدیک اذانه.
- زود میری بمون.
- نه دیگه قرار شده بریم بیرون دیر میشه. راستی... مامان برای دعوتتون میاد بیا حتما، منتظرم.
- چشم حتما.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_دویستوسیزده
🌹عشق محبوب🌹
ما به اون عروسی دعوت شدیم و نمیدونم چرا اونروز از صبح کمی دلگرفته بودم، شاید که تاثیر حرفهای پروین بود و وقت رفتن، به بهونهی دلدرد ماهیانه انصراف دادم و مامان هم دیگه اصراری نکرد.
ساعت به دوازده نزدیک میشد که صدای باز و بسته شدن در بلند شد.
به تراس رفتم و گفتم:
- سلام، دیگه داشتم میترسیدم، خوش گذشت؟
- جای شما خالی، تو بهتری؟
- بله بهترم، بابا رفت خونهی منیر؟
- نه هنوز، بیرونه. داره با علیرضا صحبت میکنه انگار عمو و زنعموت میخوان برن مشهد، بچههای شادی دوتایی آبله مرغون شدن.
- بیچاره شادی، شهلا هم میبرن؟
مهناز که هنوز تو حال و هوای عروسی بود و آهنگ مبارکباد رو با خودش زمزمه میکرد گفت:
- آره بابا، خنگی مگه محبوب؟
- خیلی بیادبی مهناز.
- خوب آخه خواهرِ من، این سوال کردن داره؟ تنها که نمیرن، بچههاشونم میبرن.
منتظر جوابم نموند و راه اتاق و در پیش گرفت.
- شام خوردی؟
- میل نداشتم مامان، یه لیوان شیر خوردم.
- باشه عزیزم، نوش جان.
به اتاق رفتم و مهناز که لباس عوض کرده بود و مسواک به دست قصد خروج از اتاق رو داشت گفت:
- وای محبوب، عذاب وجدان گرفتم، کاش من هم خونه مونده بودم.
متعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
- چرا؟
- وقتی وارد شدیم مهدی کنار عروسش نشسته بود و بیهوا سرش رو بلند کرد. تا دید ما داریم میریم داخل، نگاهش ناباور سمت ما ایست خورد و کنجکاو بود ببینه پشت سر ما شخص دیگهیی هم هست یا نه. چشمهاش برق عجیبی داشت محبوب! اما همین که دید اونی که میخواد همراهمون نیست نگاهش اونقدر غمگین شد که نزدیک بود بزنم زیر گریه، بعد هم سرش رو پایین انداخت و چند لحظه بعد هم چیزی رو در گوش پروین گفت و رفت مردونه و تا آخر مجلس هم برنگشت.
- خب این تقصیر منه؟ به نظرم بهترین کار این بود. اون الان به یک زن متعهده و نباید امید واهی داشته باشه.
مهناز پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- بسه بابا سقراط زمان، فلسفه نباف.
اون بیچاره که با نگاهش عذابم داد، وای به حال اون یکی که تا فهمید تو نیستی اونقدر به هم ریخت و حالش گرفته شد که میخواست من و شهلا رو با هم قورت بده.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_دویستوچهارده
🌹عشق محبوب🌹
توی بهت حرفش بودم و دنبال شخص دوم بودم و ذهنم در صدم ثانیه روی اسم علیرضا ایست خورد.
صبح با سر و صدای مهناز و شهلا چشم باز کردم.
- سلام خرس من! پاشو یه لیوان آب بخور دوباره بخواب.
- تازه ساعت هشته. شما آرومی ندارید مگه؟
شهلا بلند خندید و جواب داد:
- چقدر شبیه خانجون گفتی.
خمیازهیی کشیدم و گفتم:
- داری میری مشهد؟ خوش به حالت خیلی دلم میخواد.
- خوب تو هم بیا بریم کاری نداره که.
- یک درصد تو فکر کن بابا اجازه بده.
مهناز هم خندید و ادامه داد:
- نیم درصد بابا هم اجازه بده منیر خودش رو میکشه. میگه دادِ بر من! نقشههام نقش بر آب شد دختره رسما عضوی از خونوادهی این پسره شد.
شهلا بلند خندید و من لبم رو بین دندونهام محصور کردم تا خندهم نگیره.
- اونجا برای گشایش بخت تو و به کار افتادن مخ مهناز دعا میکنم.
مهناز پوزخندی زد و جواب داد:
- تو بهتره بری برای باز شدن چشمهای خودت یه دعایی بکنی، بلکه بینا بشه و یه ذره آدمهای دور و برت رو بهتر ببینی.
با شیطنت گفتم:
- چی رو باید ببینه؟ بگو من بیناش کنم خواهر.
شهلا شیطون و خندون جواب داد:
- خواهرت مالیخولیاست. میگه فلانی به تو عاشقانه نگاه کرده.
- خلاصه شهلاجون، از من گفتن بود اگه فردا روز اون جوون بینوا از دست رفت بدون که تقصیر توئه.
هین بلندی کشیدم و گفتم:
- چرا هیچکس به من نمیگه اینجا چه خبره؟ کی هست این مرد که خدای سلیقهست.
مهناز پوزخندی زد و جواب داد:
- هه، خدای سلیقه؟ بگو بختبرگشتهی روزگار سیاه. پسر آقای توحید، همسایهی خانجون. یادته؟
- همون که توی نیروی انتظامیه؟
- آفرین آهوی خنگ خودم، ایندفعه رو درست گفتی.
خندیدم و با چشمهای گرد شده به شهلا گفتم:
- به نظر پسر خوبی میاد مبارکه.
شهلا سرش رو به طرفین تکون داد و با پوزخند گفت:
- خونهی عروس عروسیه؟ جمع کنید بابا دوتا خواهری سر صبحی زده به سرتون. پاشید بریم اونطرف میخوام ساکم رو ببندم عصری راهی میشیم.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
1_3136392759.mp3
29.58M
دعای #مجیر❣
اَجرنا مِن النارِ یا مُجیر⚡️
زپا افتاده ام دستم بگیر...
بانوای🎙حاج میثم مطیعی
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_دویستوپانزده
🌹عشق محبوب🌹
خانوادهی عمو راهی بودن و همراه مهناز برای بدرقه به کوچه رفتیم و مامان با سینی آینه و قرآن از راه رسید.
عمو پیشونیهامون رو بوسید و به بقیه پیوست.
آخرین نفر علیرضا بود و بعد از اینکه از مامان و مهناز خداحافظی کرد به سمتم رو برگردوند و مهربون توی چشمهام نگاه کرد و
بغضکرده گفتم:
- مراقب باشین من رو اونجا یاد کنید.
- دارم میرم زیارت ضامن آهو، مگه میشه اونجا تو رو یاد نکرد؟
میون بغض لبخند زدم و ادامه داد:
- خداحافظ آهوی من.
اشک از گوشهی چشمم چکید و علیرضا مطمئن لبخند زد و به سمت اتومبیل رفت.
یک هفتهیی از رفتن خانوادهی عمو میگذشت و روزها طولانی و پر از کسالت بود انگار.
بابا همراه منیر به ییلاق رفته و محمدرضا رو هم با خودش برده بود.
توی اتاق نشسته بودم و کاست جدیدی که مهناز از دایی قرض گرفته بود رو گوش میدادم که تلفن زنگ خورد.
- مهناز کجایی، برمیداری یا بردارم؟
از داخل اتاق صدا زد:
- نه، بیا بردار، دارم لباسها رو اتو میزنم دستم بنده.
به سمت تلفن رفتم و قبل از برداشتنش گفتم:
- مهناز جونی مانتو من هم اتو کن، همونجا توی سبده.
- چشم عزیزم، با چای نبات یا بی چای نبات؟
- با چایی نبات لطفا.
و بلند خندیدم.
گوشی رو برداشتم و صدای مهربون خاله توی گوشی پیچید.
- سلام خاله خوبین؟ بچهها خوبن؟
- سلام عزیز دل خاله، تو خوبی؟
- کمپیدایین.
- خاله جون درگیر بچههام، حالا وقت شد میام یه سری بهتون میزنم.
- حتما بیا خاله خوشحال میشیم.
- قربونت برم عزیزم، پری کجاست؟
- توی حیاطه، شما گوشی رو داشته باشین صداش بزنم.
- برو عزیزم، خدا نگهدارت باشه.
همینطور که مامان رو صدا میزدم به سمت در ورودی سالن رفتم و
از دیدن کسی که داشت با مامان صحبت میکرد ذوقزده چادر نماز رو از روی رختآویز کنار در برداشتم و روی سرم انداختم.
به سمت در رفتم و در جواب بلهی مامان گفتم:
- بیاین مامان تلفن باشماست.
و همزمان در رو باز کردم و سعی داشتم در نهایت خونسردی سلام کنم.
مامان در حالیکه وارد ساختمون میشد گفت:
- بیا تو علیرضا جان، من برم پای تلفن.
- بفرمایید زنعمو راحت باشید.
علیرضا مهربون نگاهم کرد و آروم و نجوا گونه گفت:
- فرشتهها هم با چادر سفید اینقدر خواستنی هستن؟
خودم رو به نشنیدن زدم و گفتم:
- سلام پسر عمو زیارتها قبول، رسیدن بخیر.
- سلام بر آهوی سپید روی و سپید پوش.
با صدایی پر از شیطنت گفت:
- انگار خیلی دلتنگ شدی!
بیتفاوت گفتم:
- خوب بالاخره آدم دلش میگیره وقتی ببینه یکی از همسایهها نیست.
- خیلی بیانصافی دختر، من رو با باقی همسایه ها یکی کردی؟
خندیدم و جواب دادم:
- نه خوب، شما پسر عموی منی و حتما یه مقدار با بقیه متفاوتی.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_دویستوشانزده
🌹عشق محبوب🌹
علیرضا چند قدمی نزدیکتر شد و بستهی کوچکی رو به سمتم گرفت.
- مهم نیست که تو دلتنگ من شدی یا نه ولی من توی لحظه لحظههای زیارت فقط تو رو یاد کردم.
دستم رو دراز کردم در حالیکه تموم دلم لرزشی غریب رو تجربه میکرد و بسته رو گرفتم.
بغض بود یا شعف یا ذوق رو نمیتونم سر دربیارم اما حسی عجیب بود.
- ممنون که به یادم بودین.
نگاهم مونده بود روی بستهی توی دستهام و زبونم دوباره سنگین شده بود و تلاش برای حرکتش به جایی نرسید.
- من دیگه برم، دلتنگ بودم گفتم زودتر بیام ببینمت.
من تغییر رویهی علیرضا رو در بیان احساسش میفهمیدم و درک میکردم. کمکم در لفافه حرف زدن رو کنار میگذاشت و مستقیم ابراز علاقه میکرد.
سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم.
- ممنون، وظیفهی من بود بیام دیدنتون.
نگاهی گذرا اما پرحرارت مهمونم کرد و سریع نگاهش رو از چشمهام گرفت و به بستهی توی دستم داد.
- ای من به فدای آهوی وظیفهشناسم.
بیمعطلی رو برگردوند و بدون خداحافظی از در بیرون رفت و من در بهت بودم از جملهیی که ادا شد و علیرضا داشت با روانم بازی میکرد.
و نمیدونست که دل من خیلی وقت بود که در هوای اون میپرید.
همونطور ایست خورده زل زده بودم به دری که علیرضا بسته و رفته بود. صدای مامان رو شنیدم و بسته رو بین چادر روی دستم مخفی کردم.
- پس علیرضا کو؟ چرا تعارف نزدی بیاد تو؟
- نموند دیگه، گفت کارهام مونده و رفت.
مامان راهش رو گرفت و به حیاط برگشت تا باقی نعناهای باغچه رو بچینه
به اتاق رفتم و کناری نشستم. دستم رو روی سینهم گذاشتم و چند نفس پیاپی کشیدم.
در جعبهی کوچیک فلزی رو باز کردم، شیشهی عطر زیبایی رو که لابلای پوشالهای تزیینی جعبه بود بیرون آوردم. روی برچسب کوچیک کنارش نوشته شده بود، اشک لیلا!
به بینیم نزدیک کردم و عمیق بو کشیدم. عجب عطری داشت.
کاغد تاشدهی کوچکی هم همراهش بود.
شیشه رو به محفظهش برگردوندم و کاغذ رو برداشتم و تای اون رو باز کردم
با خط فوق زیباش نوشته بود:
خیالت را نسیمی شمالیست
در هزار تویِ افکارِ پریشانِ من
جان میگیری میانش
استشمام کن
هوا عطراگین میشود از اشک لیلا...
اشکهام به یکباره فرو ریخت و همون روزها هم دلم میلرزید از عاقبت این عاشقی و هر وقت بهش فکر میکردم نفسم تنگ میشد و مطلع بودم از ذات آدمهایی که اطرافم بودن و روزگاری روزهای مامان رو هم سیاه کرده بودن.
مهناز وارد اتاق شد و من دستپاچه اشکهام رو پاک کردم و جعبه رو پشت سرم هل دادم.
- ببین محبوب این مانتوت...
با دیدنم نیمهی حرفش توی گلو موند و پرسید:
- برای چی گریه میکنی؟
دستپاچه گفتم:
- نه... کو؟ گریه نکردم که!
- ای دغل، لازم نکرده من رو بپیچونی، دلت هوای یار کرده.
ساختگی خندیدم و با انگشت سبابه زدم روی پیشونیش و گفتم:
-اینجای شما مشکل داره.
انگشتش رو به تقلید از حرکت من به سینهم کوبید و با پوزخند جواب داد:
- و اینجای شما.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂