انجمن بیکاران کتابخون🇵🇸؛
کِی میشود که آنکه روح و جانش را مینویسد، مدتها نوشتن را رها کند؟ پاییز که میشود، آدمی که نوشتن ر
در آغاز این پاییزِ سرد، از پاییز خواستم که نارنجی و قرمز زیبایی اش را در سراسرِ رنجِ رگهایم، بخروشاند.
و شد، اما این مهرگان، نارنجی و قرمزِ خشم و زرد آزرده رنگ تمام غصه هایش را روی شانههای نحیف تر از گذشته ی من خالی کرد و حالا، در آتش سرمای زمستان میسوزد و یک سال عزیز را به انتظار دیداری دوباره خواهد نشست.
باری گفتم که پاییز را دوست ندارم؛ اما حالا که در ژرف سرمای برگهای این خزان دلغریب میپیمایم، میبینم در میان تمامی سرمای سختش، پرتوهای آفتاب پر فروغ، موهای خرماییام را همراهی کردند و بارکه ی امید، در آینه ی شکسته ی درونم پرسه زد.
باشد که این شب پایانی خجسته باد و سرمای زمستان، گرمای وجودمان را شعله ور کند.
از آخرین روز پاییز آزردهرنگ؛ سیاُمآذرماههزاروچهارصدوسه
آگاتای سابق؛
پینوشت: پاییز عزیز ۱۴۰۳، جدی خوشحالم داری نفسهای واپسینت رو میکشی.
به امید زمستون بهتر.