۲۶ مهر ۱۳۹۷
بیسیمچی
یـہ روز داشتیم با ماشیـن تـو خیابون مےرفتیـم سر یـہ چراغ قرمز پیرمـرد گل فروشـے با یـہ ڪالسڪه ایستاده بود #منوچـہر داشت از برنامـہ ها و ڪارایـے ڪـہ داشتیم مےگفت ولـے مـن حواسـم بـہ پیرمرده بود منوچـہر وقتے دید حواسم به حرفاش نیست؛ نگاهـمو دنبال ڪرد و فڪر ڪرده بود دارم به گلا نگاه میکنم توے افڪـار خـودم بودم ڪہ احسـاس ڪـردم پاهام داره خیس مے شہ نـگاه ڪردم دیـدم منوچـہر داره گلا رو دستہ دستہ میریزه رو پاهام همـہ گلاے پیرمرد و یہ جا خریده بود...
بغل ماشین ما یـہ خانوم و آقا تو ماشین بودن خانومـہ خیلـے بد حجاب بود بـہ شوهرش گفت: ایـݧ حزب اللہـیـا رو ببین همه چیزشون درستـہ...
منوچہر یـہ شاخـہ گل برداشت و پرسیـد اجازه هسـت؟ گفتـم آره! داد به اون آقاهـہ و گفت: اینو بدید به اون خواهرمون اولیـݧ ڪاری ڪہ اون خانومہ کرد ایـن بود که رژ لبشو پـاڪــ ڪـرد و روسریشو ڪـشـید جلو...
راوی: همسر شهید
#جانباز_شهید_سیدمنوچهر_مدق
@bicimchi1
۲۶ مهر ۱۳۹۷
۲۶ مهر ۱۳۹۷
۲۶ مهر ۱۳۹۷
۲۶ مهر ۱۳۹۷
۲۶ مهر ۱۳۹۷
بیسیمچی
در مقابل چشمان برادر شانزده ساله اش به شهادت رسید...
#شهید_علی_پاشایی در مقابل چشمان برادر ۱۶ سالهاش به شهادت رسید..
علی
علی
حاج علی...
در برش گرفتم چشمان ناباورم میدیدند که علی با گلویی بریده قصد رهایی کرده و روح زیبایش در حال اوج گرفتن است #چفیهای به گلویش بستم شاید جلوی چشمه خون گلویش را بگیرد اما خون قصد بند آمدن نداشت از گوشش، بینی اش و حتی چشمان نازنینش خون بیرون میزد بچهها دورمان کرده بودند اما کسی کاری نمیتوانست بکند یک لحظه چشمم به «ایوب» برادر کوچکتر علی افتاد همهاش ۱۶ سال داشت یاد دیشب افتادم علی در همین سن و سال شاهد شهادت برادر بزرگترش #داوود بود و حالا خودش داشت جلوی چشم برادرش، برادرانش، نیروهایش شهید میشد کوشیدم لااقل صورتش را با چفیه و گازهایی که بچهها آورده بودند بپوشانم و نگذارم ایوب او را ببیند آن ترکش داغ همهمان را ناامید کرده بود سر خونین علی روی زانوهایم بود و نمیدانستم چطور شاهد جان دادن دوست عزیزم هستم دستم از قبل مجروح بود و نمیتوانستم علی را به تنهایی جابجایش کنم صدای گریه بلند #حمید_غمسوار را میشنیدم حمید از بچههای خیلی شلوغی بود که مدتی پیش عذرش را در گردان خواسته بودند اما علی او را به دسته خودش آورده بود و خیلی هوایش را داشت بالاخره آمبولانس رسید برای آخرین بار اسم و مشخصات حاج علی پاشایی را روی کاغذ نوشتم حقش بود بنویسم «حاج علی پاشایی» چرا که او خانه خدای را یافته بود...
راوی: اسماعیل وکیل زاده
@bicimchi1
۲۶ مهر ۱۳۹۷
۲۶ مهر ۱۳۹۷
۲۶ مهر ۱۳۹۷
۲۶ مهر ۱۳۹۷