eitaa logo
بیسیم‌چی
5.4هزار دنبال‌کننده
27.6هزار عکس
14.6هزار ویدیو
136 فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. دریافت محتوا @Sanjari @a_a_hemati @koye_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
کاش باشد آخرین تصویر من در قاب چشمان شما ای شقایق سیرتان! جان من و جان شما پ.ن: مگر میشود به شما نگاه کرد و شوق #پرواز را نیافت؟! #نگاهشان_زیباست @bicimchi1
#مقام_معظم_رهبری: انشا‌ءالله چهره او بیشتر در بین مردم ما، جوانهای ما، شناخته شود. ایشان یک واحدمینیاتوری ازنظام اسلامی، جمهوری اسلامی را در رشت و همان محدوده خاص خودش، گیلان به وجود آورده است... #شهیدمیرزاکوچک_خان @bicimchi1
#اطلاعات_و_عملیات جزء اطلاعات و عملیات بودن یعنے بی نام و نشان شدن یعنے دل ڪندن یعنے قید همه چیز را زدن سر دادن و جان دادن امّا تسلیم نشدن ... مردان خدا اینچنین بودند از همه چیزشان گذشتند ولی پای اعتقادشان راسخ ایستادند و عاشقانه سوختند و گفتند هرگز #ذلت_نمی_پذیریم... اما تسلیم شدن؛ که این روزها به نام مصلحت و اعتدال و ... اتفاق افتاده و #عزت_ملت لطمه دیده، یعنے تخلیهٔ اطلاعاتے شدن یعنے لو دادن عملیات یعنے سر شکستگی .... مسؤلین مراقب باشند در کدام راه قدم گذاشته اند! بہ یاد #شهید بے مزار مهمان حضرت زهرا سلام اللّه علیها فرمانده گمنام اطلاعات و عملیات لشگر ۲۷ حضرت محمد رسول اللّه (ص) #جاویدالاثر #شهید_سیدمجتبی_حسینی #شهادت_شلمچه_کربلای۵ #التماس_شفاعت #اطلاعات_و_عملیات #تلنگر @bicimchi1
بیسیم‌چی
سردار عبدالعزیز کریمی شهریور ماه ۱۳۵۶ در اسلام آبادغرب،روستای ترازگ عبدالله متولد شد. پدرش کشاورز ومادرش خانه دار بود. عبدالعزیز پس از اخذ مدرک دیپلم وارد دانشگاه شد وبعد از فارغ تحصیلی به خدمت مقدس سربازی و بعد از اتمام خدمت در نیروی انتظامی استخدام شد. و در ابتدایی خدمتش به قرارگاه مقدم مرصاد ویژه شرق کشور در گردانهای ۱۰۲ الزهرا س بم و گردان ۱۰۴ المهدی عج الله راور و گردان ۱۰۵ حضرت ابالفضل العباس جیرفت بعنوان فرمانده گروهان مشغول بخدمت شد.. عبدالعزیز بعنوان فرمانده گروهان در گردانهای تابعه ماموریتهای زیادی را انجام که منجر به کشفیات فراوانی و همچنین دستگیری اشرار و قاتلین مسلح و بهلاکت رساندن اشرار آن مناطق گردید، که در راستای ایجاد نظم و امنیت و برخورد قاطع با اشرار و قاچاقچیان مواد مخدر در شرق کشور تلاش مضاعف نشان داده و با قلع و قمع اشرار مسلح و سوداگران مرگ توانستند طمع شیرین امنیت را به ذائقه مردم کویرنشین خطه شرق کشور بچشانید. امید است که مورد استعانت خداوند متعال و رضایت مردم آن منطقه قرار بگیرد... عبدالعزیز کریمی در تاریخ ۱۷ دی ماه سال ۸۵ باتعدادی از نیروهای تحت الامر در منطقه میل فرهاد جیرفت-ایرانشهر نزدیکهای روستای روشن آباد با گروهی از اشرارمسلح درگیری شدیدی انجام میگیرید که در این درگیری سردسته اشراربه اسم شرور ثانی فرامرزی بهلاکت و چریکهایش اسیر و یک گروگان آزاد میشود.که در این درگیری عبدالعزیز بارگبار اشرار از ناحیه قفسه سینه، ریه و ستون فقرات مجروح میگردد که باعث قطع نخاعیش میشود. همرزمانش پیکر مجروحش را به سختی فراوان به بیمارستان جیرفت رساندند و بعد از عمل و مداوا بهبودی چندانی حاصل نشد و ایشان از آن سال تاکنون روی تخت و ویلچر زندگیش را ادامه میدهد. باآرزوی سلامتی وشفای عاجل برای این فرمانده دلاور شرق کشور.... ارسالی همسر @bicimchi1
امام خمينى(ره) اگر قرار است عکس مرا بگذارید، جای آن، عکس یک رعیت را بگذارید و بنویسید این رعیت چه کار مهمی کرده. "مسؤلین را با ترازوی امام بسنجیم" @bicimchi1
این عکس رو تا به حال دیدین؟ #شهید_میرزا_کوچک_خان جنگلی است او یک #روحانیِ_انقلابی بود. @bicimchi1
بیسیم‌چی
📞بیسیم چی👣: 📌آخرین دعای در وداع با پیکر فرزند _مادر به سختی از پیکر شهید جدا شده و پس از کشیدن نفس عمیق، گفت: _«فرزندم فدای امام حسین(ع)» و _خطاب به شهید می‌گوید: _«با حضرت زینب (س) و امام حسین (ع) محشور شوی علی جان». _صدای صلوات و زیارت عاشورا از گوشه گوشه حسینیه به گوش می رسد. _اینجا معراج شهداست، _جایی که خاطرات تلخ و شیرین زیادی از مادران و همسران شهدا را در خود جایی داده است. _لحظه‌ای از این فکر نمی‌گذرد که مادری با چادر مشکی شیون کنان وارد حسینیه می‌شود. _دو پسر جوان، پیرزن را همراهی می کنند. _پیرزن هق هق کنان می‌گوید: _«علی من کجاست؟»، _«علی من را بیاورید»، _«علی زندگی من است» _کلام مادر به پایان نرسیده که صدای گریه حاضران فضا را پر می‌کند. _مادر مستقیم به سمت تابوت شهدای گمنام می‌رود و گریه کنان ادامه می‌دهد: _«معجزه می‌خواهم تا دوباره پسرم را ببینم.» _نفس‌هایش به شمارش می‌افتد. _آرام می‌گوید: «با بدختی بزرگش کردم اما سربلندم کرد.» _پسرجوانی که گوی برادر شهید است، آرام در گوش مادر زمزمه می‌کند: _«حضرت زینب (س) را صدا کن.» _برادر دیگر شهید خطاب به مسئول معراج می‌گوید: _«مطمئن هستید که پیکر شهید متعلق به علیرضا است.» _با تاکید این سخن، _مادر از حال می‌رود. _در همین حین نوحه ای با مضمون «این گل را به رسم هدیه/ تقدیم نگاهت کردیم/ حاشا این که از راه تو/ حتی لحظه ای برگردیم/ یازینب» از بلندگوها بلند می‌شود. _تابوت شهید بر روی دستان مردم به سمت مادر در حرکت است. _گویی علیرضا هم دیگر تاب دوری از مادر را ندارد. _تابوت شهید در کنار مادر بر روی زمین گذاشته و صدای گریه و شیون زنان در هم آمیخته می‌شود. _برادر شهید نزدیک‌تر می‌آید و در گردن شهید به دنبال نشانه‌ای می‌گردد، _او نمی‌خواهد یا نمی‌تواند باور کند که این پیکر متعلق به پیکر برادر اوست. _با دیدن نشانه بلند «یا حسین» می‌گوید و اشک از چشمانش سرازیر می‌شود. _مادر شهید تا چشمش به تابوت می‌افتد، از جایش برمی‌خیزد و شتابان به سمت فرزندش می‌رود. _بوسه های ممتد نمی‌تواند مادر را آرام کند، _لحظه‌ای علیرضا را در آغوش می‌گیرد و با تمام وجود او را می‌بوید. _مادر شهید در حالی که برای لحظه ای چشم از فرزندش برنمی‌دارد، می‌گوید: _«می‌خواهم علی را به خانه ببرم. _از امشب من چگونه بدون علی بخوابم.» _حاضران برای دعوت مادر شهید به آرامش، چفیه‌ سفیدی را متبرک کرده و روی سر مادر می‌اندازند. _مادر شهید پیشانی بند شهید را باز کرده و به نشانه اقتدا بر فرزندش بر پیشانی خود می بندد. _مادر با آغوش پیکر فرزندش برای دقایقی آرام می‌گیرد و می‌گوید: «با حضرت زینب (س) و امام حسین (ع) محشور شوی علی جان». _لحظه آن فرا رسیده است تا پرچم جمهوری اسلامی را بر روی تابوت کشیده و آن را به داخل سردخانه منتقل کنند. _مادر به سختی از پیکر شهید جدا شده و پس از کشیدن نفس عمیق، ادامه می‌دهد: _«فرزندم فدای امام حسین(ع)». _تابوت با صلوات بر روی دستان مردم از حسینیه خارج می‌شود. _پس از دقایقی جمعیت متفرق شده و مادر از معراج خارج می‌شود _اما پس از هر قدم برداشتن به عقب برگشته و به حسینیه نگاه می‌کند، _او عزیزش را در اینجا جا گذاشته است. _گریه ای به رنگ فراق از چشمانش سرازیر می شود. @bicimchi1
هدایت شده از بیسیم‌چی
📞بیسیم چی👣: 📌آخرین دعای در وداع با پیکر فرزند _مادر به سختی از پیکر شهید جدا شده و پس از کشیدن نفس عمیق، گفت: _«فرزندم فدای امام حسین(ع)» و _خطاب به شهید می‌گوید: _«با حضرت زینب (س) و امام حسین (ع) محشور شوی علی جان». _صدای صلوات و زیارت عاشورا از گوشه گوشه حسینیه به گوش می رسد. _اینجا معراج شهداست، _جایی که خاطرات تلخ و شیرین زیادی از مادران و همسران شهدا را در خود جایی داده است. _لحظه‌ای از این فکر نمی‌گذرد که مادری با چادر مشکی شیون کنان وارد حسینیه می‌شود. _دو پسر جوان، پیرزن را همراهی می کنند. _پیرزن هق هق کنان می‌گوید: _«علی من کجاست؟»، _«علی من را بیاورید»، _«علی زندگی من است» _کلام مادر به پایان نرسیده که صدای گریه حاضران فضا را پر می‌کند. _مادر مستقیم به سمت تابوت شهدای گمنام می‌رود و گریه کنان ادامه می‌دهد: _«معجزه می‌خواهم تا دوباره پسرم را ببینم.» _نفس‌هایش به شمارش می‌افتد. _آرام می‌گوید: «با بدختی بزرگش کردم اما سربلندم کرد.» _پسرجوانی که گوی برادر شهید است، آرام در گوش مادر زمزمه می‌کند: _«حضرت زینب (س) را صدا کن.» _برادر دیگر شهید خطاب به مسئول معراج می‌گوید: _«مطمئن هستید که پیکر شهید متعلق به علیرضا است.» _با تاکید این سخن، _مادر از حال می‌رود. _در همین حین نوحه ای با مضمون «این گل را به رسم هدیه/ تقدیم نگاهت کردیم/ حاشا این که از راه تو/ حتی لحظه ای برگردیم/ یازینب» از بلندگوها بلند می‌شود. _تابوت شهید بر روی دستان مردم به سمت مادر در حرکت است. _گویی علیرضا هم دیگر تاب دوری از مادر را ندارد. _تابوت شهید در کنار مادر بر روی زمین گذاشته و صدای گریه و شیون زنان در هم آمیخته می‌شود. _برادر شهید نزدیک‌تر می‌آید و در گردن شهید به دنبال نشانه‌ای می‌گردد، _او نمی‌خواهد یا نمی‌تواند باور کند که این پیکر متعلق به پیکر برادر اوست. _با دیدن نشانه بلند «یا حسین» می‌گوید و اشک از چشمانش سرازیر می‌شود. _مادر شهید تا چشمش به تابوت می‌افتد، از جایش برمی‌خیزد و شتابان به سمت فرزندش می‌رود. _بوسه های ممتد نمی‌تواند مادر را آرام کند، _لحظه‌ای علیرضا را در آغوش می‌گیرد و با تمام وجود او را می‌بوید. _مادر شهید در حالی که برای لحظه ای چشم از فرزندش برنمی‌دارد، می‌گوید: _«می‌خواهم علی را به خانه ببرم. _از امشب من چگونه بدون علی بخوابم.» _حاضران برای دعوت مادر شهید به آرامش، چفیه‌ سفیدی را متبرک کرده و روی سر مادر می‌اندازند. _مادر شهید پیشانی بند شهید را باز کرده و به نشانه اقتدا بر فرزندش بر پیشانی خود می بندد. _مادر با آغوش پیکر فرزندش برای دقایقی آرام می‌گیرد و می‌گوید: «با حضرت زینب (س) و امام حسین (ع) محشور شوی علی جان». _لحظه آن فرا رسیده است تا پرچم جمهوری اسلامی را بر روی تابوت کشیده و آن را به داخل سردخانه منتقل کنند. _مادر به سختی از پیکر شهید جدا شده و پس از کشیدن نفس عمیق، ادامه می‌دهد: _«فرزندم فدای امام حسین(ع)». _تابوت با صلوات بر روی دستان مردم از حسینیه خارج می‌شود. _پس از دقایقی جمعیت متفرق شده و مادر از معراج خارج می‌شود _اما پس از هر قدم برداشتن به عقب برگشته و به حسینیه نگاه می‌کند، _او عزیزش را در اینجا جا گذاشته است. _گریه ای به رنگ فراق از چشمانش سرازیر می شود. @bicimchi1
شب است و سكوت است و ماه است و من فغان و غم اشک و آه است و من شب و خلوت و بغض نشكفته‌ام شب و مثنوي‌هاي ناگفته‌ام شب و ناله‌هاي نهان در گلو شب و ماندن استخوان در گلو من امشب خبر مي‌كنم درد را  كه آتش زند اين دل سرد را بگو بشكفد بغض پنهان من كه گل سرزند از گريبان من مرا كشت خاموشي ناله‌ها  دريغ از فراموشي لاله‌ها #شب‌خوش @bicimchi1
ماندیـم و شما بال گشودید از این شهر رفتیـد به جایی که ببینیـــــــد خدا را... #صبح_بخیر @bicimchi1
فرمانده با عصبانيت فرياد زد: اين بچه رو كی آورده اينجا؟! مرد ميانسالی برای وساطت آمد: بَرش نگردونيد اين بچه حالا كه اومده، من خودم ازش مراقبت می كنم... گفتم: نميشه پدر جان! اگه اين بچه #شهيد بشه، فردا پدر و مادرش مشكل درست می كنند، مردم بدبين می شن... گفت: پدر اين بچه منم خواهش ميكنم بذاريد بمونه سيزده سالشه اما به اندازه يه مرد پنجاه  ساله قدرت داره.... @bicimchi1
اشتباه نکنید . . . این پیرمردها باغبان نیستند، درست است که مظلوم و بی ریا پا بر زمین سنگلاخ و ساده و بی پیرایه نشسته اند، اما اینان عقاب های تیز پرواز جنگنده های اف -4 و اف -14 ارتش بودند که در جنگ، بغداد و کرکوک و بصره را ده ها بار کوبیدند... @bicimchi1
مثل آیه های قرآن مقدس اند. @bicimchi1
فقط یک #آرزو دارم....!!! گفت: «توی دنیا بعد از #شهادت فقط یک آرزو دارم: اونم اینکه تیر بخوره به گلوم». تعجب کردیم. بعد گفت: «یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش می زنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر» والفجر یک بود که مجروح شد. یک تیر تو آخرین حد بردش خورده بود به گلوش. وقتی می بردنش عقب، داشت از گلوش خون می آمد. می گفت: آرزوی دیگه ای ندارم مگر شهادت. #خاطرات_ناب_شهدا #شهید_عبدالحسین_برونسی #التماس_شفاعت @bicimchi1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فأنا لاأملکُ فی‌الدنیا؛( که من در دنیا چیزی ندارم؛ إلّا عینیکِ... و احزانی(جز چشم‌هایت... و غم‌هایم. کانال بیسیمچی👇👇👇👇 @bicimchi1
كجـــــا مـــے روی؟ ای مسافـــــر! درنگی کـــــن ببـــــر با خـــــودت پـــــارهٔ ديگـــــرت را جـــــامــــانده ام... @bicimchi1
وصول را به مقتول عشق دهند واگر این چنین است چه کسی عاشق تر از شهید  #شهیدمدافع_حرم_محمدمعافی #هنیئالک_یاشهید #صبح_بخیر #سالروززمینی_شدنت_مبارک @bicimchi1
#سنت_حسنه تاکید بر قرائت روزانه قرآن کریم، زیارت عاشورا و سوره جمعه؛ بابا خیلی روی زیارت عاشورا تأکید داشت همیشه به من و سعید می‌گفت: قبل از خوابیدن و بیرون رفتن از خانه، هر قدر که می‌توانیم قرآن بخوانیم... می‌گفت: تأثیرش را در زندگی تان می‌بینید... قرآن خواندن و زیارت عاشورای خودش که ترک نمی‌شد هر روز صبح در راه محل کارش #زیارت_عاشورا می‌خواند صبح‌های جمعه هم چهار تایی دور هم می‌نشستیم در همین اتاق و سوره جمعه می‌خواندیم منبع: کتاب احمد بنی لوحی، سید علی، ص ۱۳۹ روایت: محمدمحهدی کاظمی #شهید_احمد_کاظمی فرمانده لشکر هشت نجف اشرف @bicimchi1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چنان با #شهدا عجین بود ڪہ در سخنرانے هایش مے گفت: "من با شهدا راه مےروم غذا مےخورم و مےخوابم و این آسایشے ڪه برای من شهیدان بوجود آورده اند هرگز نخواهم گذاشت پرچـم #یامهــدی_ادرکنے، آن ناله های رزمندگان در نمازهای شب و هنگام شب عملیات زمین بماند..." #حاج_عباس_عبدالهے همــواره در سخنرانے هایش میگفت: “جسمم را به خاڪ و روحم را به خـدا و راهم را به آیندگان مے سپارم ” جزو بهترین تڪ تیراندازهای ایران بود او همواره سخت ترین راه را انتخاب مےکرد چه آن زمان که فرمانده گردان صابرین تیپ امام زمان(عج) لشڪر عاشــورا بود و چه زمانے که بعد از بازنشستگے نشستن را بر خود حرام کرد و راه سوریه در پیش گرفت... منبع: کتاب مدافعان حرم، خاطرات شهید جاویدالاثر عباس عبداللهی @bicimchi1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منطقه صفر مرزی شمالغرب کشور تامین امنیت در ارتفاع ۳۰۰۰متری و سرمای سوزان کوهستان نیروی زمینی سپاه پاسداران #سپاه_پاسداران @bicimchi1
د‌لـداده‌ ی اربـاب بـود درِ تابـوت رو بـاز ڪردند ایـن آخـرین فرصـت بـود بـدن رو برداشتنـد تا بذارن داخـل قبـر؛ بدنـم بی‌حـس شـده ‌بـود، زانـو زدم ڪنار قبـر، دو سـه تا ڪار دیگر مانـده‌ بـود بایـد وصیـت‌های #محمـدحسیـن رو مـو بہ مـو انجـام می‌دادم: پیـراهـن مشڪی اش رو از تـوی ڪیـف درآوردم همـان که محـرم ها می ‌پوشیـد یڪ چفیـه مشـکی هم بـود، صـدایـم می‌لرزیـد... بہ آن آقـا گـفتـم ڪہ ایـن لبـاس و ایـن چـفیـه را قشنـگ بڪشد روی بدنـش، خـدا خیـرش بـدهد توی آن قیـامت؛ پیراهـن رو با وسـواس ڪشیـد روی تنـش و چـفیـه رو انـداخـت دور گردنـش جـز زیبـایی چیـزی نبـود بـرای دیـدن و خـواستـن بہ آن آقـا گفتـم: «می‌خواسـت بـراش سینـه بزنـم؛ شـما می‌تونید؟ یا بیـایید بالا، خـودم بـرم بـراش سینـه بـزنم» بغضـش ترڪید دسـت و پایـش رو گـم کـرد نمی‌توانست حـرف بـزند؛چـند دفعـه زد رو سینـه محـمـدحسـیـن... بهـش گفتـم: «نوحـه هـم بخونیـد » برگـشت نگاهـم کـرد صورتـش خیـس خیـس بـود نمی‌دونم اشـک بـود یـا آب باران؟! پرسیـد: «چی بخونـم؟» گفتـم: «هر چـی به زبونتـون اومد» گفـت: «خودت بگـو» نفسـم بالا نمی‌آمد انگار یڪی چنـگ انداختـه‌ بود و گلـویم رو فـشار می‌داد، خیلی زور زدم تا نفـس عمیـق بکـشم... گفتــم: "از حـرم تـا قـتلگـاه زینـب صـدا می‌زد حسـیـن دسـت و پـا می‌زد حسـیـن؛ زینـب صـدا می‌زد حسـیـن"... سینـه می‌زد برای محمـدحسیـن، شانـه هایـش تکـان می‌خورد برگـشت با اشـاره بہ مـن فهمـاند؛همـه را انجـام دادم؛ خـیالـم راحـت شـد پیـشِ پـای اربـاب تـازه سینـه زده‌ بـود... برشی از کتاب قصه دلبری شهید محمدخانی
اے ڪه گفتے "عشــق" را درمان بہ هجران میڪند .. ڪاش میگفتے ڪه "هجران" را چہ درمان میڪند؟ پ.ن: بر بالین و ، موقعیت گردان کمیل، منطقه شاخ شمیران عراق ۳۰ آبان ماه ۶۳ پس از شهادت محسن علیزاده و غلامحسین لطفی ۱۰ روز بعد شهید پهلوانی به آنها پیوست... روحشان شاد @bicimchi1