یاران به بسم الله گفتن
رد شدند از آب
من ختم قرآن کردم و
درگیر مردابم....
#شب_بخیر
@bicimchi1
#لبخندهای_خاڪی
در سالهای دفاع مقدس چای مرهمِ خستگی جسمیِ رزمندگان اسلام بود. در میان لشکرها رزمندگان لشکر ۳۱ عاشورا اُنس و الفت بیشتری با چـای داشتند
روزی در محضر آقا مهدی باکری و شهید حاج ابراهیم همت(فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله ﷺ)بودیم که در آن صحبت از کنترل مناطق عملیاتی بود.
حاج همت به آقا مهدی گفت:
نگهبانان لشکر شما برای نیروهـای سایر لشکرها سخت میگیرند و اجازه نمیدهند راحت عبور و مرور کنند مگر ترکی بلد باشند...
آقای مهدی در پاسخ گفت:
شما یقین دارید که آنها نگهبانان لشکر ما هستند؟!
حاج همت گفت: من نه تنها نگهبانان لشکر شما را میشناسم حتی حدّ خط لشڪر عاشورا را هم میشناسم!
آقا مهدی با تعجب پرسید: چطور چگونه میشناسید؟
حاج همت در جواب گفت:
شناختن حد و حدود لشکر شما
کاری ندارد، اصلاً مشڪلی نیست!
هر خطی ڪہ از آن دود به هوا بلند شده باشد آن خطِ لشکر عاشوراست چون همیشه کتریهای چای لشکر شما روی آتش میجوشد...
همگی خندیدیم...
#سرداران_دفاع_مقدس
#شهید_حاجابراهیم_همت
#شهید_مهدی_باکری
@bicimchi1
بِه او کِه نیست بِرِسانید ، دِلَم تَنگ است
#آرامش_قلب_مادران_شهدا_صلوات
@bicimchi1
امام رضا(ع) او را عاشق بود
یا او امام را عاشق!؟
پسرش مجتبی گم شد، توی حرم امام رضا(ع)...
شب تا صبح تمام حرم رو گشت،
صحن ها رو یکی یکی دید، از همه خادم ها پرس وجو کرد، همه کلانتری های اطراف حرم رو سر زد اما پیدا نشد که نشد
دم صبح، خسته و ناامید رفت ایستاد جلوی ضریح، اشکش سرازیر شد
زیر لب گفت: آقــا دیگــه نمےآیم…
این رو گفت و سرش رو انداخت پایین و اومد بیرون، پاش رو هنوز از درب اصلی صحن بیرون نذاشته بود که چشمش افتاد به مجتبی، دست در دست مادرش، می اومد سمت او….
#شهید_مجید_پازوکی
#جستجوگر_نور
@bicimchi1
پرنده ها در بهشت زهرا پایین می آیند روی سنگها و قاب ها می نشینند و آرام شروع می کنند به فاتحه و ذکر...
اما امان از لحظه ای که لنز دوربین را حس کنند حالا هر دوربینی...
به آنی همه شان بلند می شوند و از قابت فرار می کنند
پرنده ها اهل ریا نیستند...
#شب_زیارتی_سیدالشهداء
#حرم_شهدا
@bicimchi1
#مخصوص_مسئولین
سپاه، بسیج و ارتش و ناجا ، هلال احمر و مردم خیلی وقته آمده اند
این تابلو رو برای مسئولین نصب کنید
@bicimchi1
پرستارِ خانه:
از بچگی علاقه ی زیادی داشت به پزشکی؛ کمکهای اولیه رو یاد گرفته بود از پانسمان سوختگی ها و زخم ها گرفته تا تزریقات؛ شده بود پرستار خونه؛ کتاب های پزشکی قدیم یا جدید رو که به دستش می اومد، مطالعه می کرد برای خودش یک پا متخصص شده بود برامون طبابت هم می کرد؛ مثلا اگه می گفتی: «آقا من معده م این طوری درد میکنه» می گفت: «شما میوه زیاد خوردین حالا باید فلان چیز رو بخورین» جنگ که شد با وجود علاقه ی زیادش به پزشکی، راهش رو کج کرد و رفت جبهه...
راوی: پدر شهید
#شهید_مجید_زینالدین
@bicimchi1
#دستور_سرلشکر_سلیمانی_به_ستاد_باسازی_عتبات_عالیات
سرلشکر قاسم سلیمانی:
با توجه به پیشبینیها در گسترش خطرات و آسیبها برای مردم و افزایش دامنه نیازها در شرایط پیش رو، اینجانب و سایر فرماندهان و پیشکسوتان دفاع مقدس ، با همکاری ستادهای عتبات عالیات و اربعین مراکز استانها، بر خود وظیفه میدانیم سایر امکانات، ظرفیتها و تجارب موجود از جمله در موکبهای خدمترسانی به زائران اربعین حسینی را با هماهنگی و همراهی مجموعههای مسئول فعال و در صحنه؛ ساماندهی و با گسیل و استقرار آن از هفته آینده و به مدت یک ماه در مناطق در معرض #سیل و تا هنگام عادی شدن وضعیت، به کمک مردم شهرهای پلدختر، سوسنگرد، بستان و دیگر نقاط بشتابیم.
۹۸/۱/۱۶
@bicimchi1
اولین عید بعد از ازدواجمان که لبنانی ها رسم دارند و دور هم جمع می شوند، #مصطفی در موسسه ماند نیامد خانه پدرم...
آن شب از او پرسیدم: دوست دارم بدانم چرا نیامدی؟
مصطفی گفت: الان عید است خیلی از بچه ها رفته اندپیش خانواده هایشان اینها که رفته اند، وقتی برگردند، برای این دویست سیصد نفری که در مدرسه ماندند، تعریف می کنند که چنین و چنان؛ من باید بمانم با این بچه ها ناهار بخورم، سرگرم شان کنم، که این ها چیزی برای تعریف کردن داشته باشند...
گفتم: خب چرا مامان غذا فرستاد نخوردی؟ نان و پنیر و چای خوردی؟ گفت: این غذای مدرسه نیست...
گفتم: شما دیر آمدید بچه ها نمی دیدند شما چی خورده اید...
اشکش جاری شد و گفت: خدا که می بیند...
#شهید_مصطفی_چمران
خوشا زبانی که شهدا را یاد کند با ذکر صلوات
@bicimchi1
#حرّ_جبهه ها
سردار الله کرم: "شب عملیات بود و من هم فرمانده گردان عملیاتی، داشتم آخرین تذکرات را به رزمندگان میدادم که در میان صحبتهایم دیدم شهید
«علی جنگروی» کفشهایش را درآورده و به سمت گردان میآید شهید جنگروی را صدایش کردم و گفتم: «تو مسئول تبلیغات تیپ هستی، چرا به اینجا آمدی؟ تو بایستی به رزمندگان قرآن آموزش بدهی»
شهید جنگروی که پشت لباس نوشته بود«یا جنگ، یا زیارت»؛ گفت: «وقتی سر بریده سیدالشهدا(ع) بر سر نی قرآن خواند، تو میخوای جلوی رفتن یک قرآن خوان به جنگ را بگیری؟» گفتم: «حالا چرا کفشهایت را درآوردی؟»
گفت: «من میخواهم «حُرّ» امام حسین(ع) باشم و جز شهادت چیز دیگری نمیخواهم»
گفتم: «چرا حر را انتخاب کردی؟» گفت: «مسئله هر کسی با خودش است، من میخواهم امشب اینگونه به شهادت برسم»
#شهید_علی_جنگروی
@bicimchi1