eitaa logo
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
3.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
227 ویدیو
8 فایل
【﷽】 السَّلاَم‌عَلَيْڪ‌يَافَاطِمةُالزهرا{س}🌸 بہ‌امیدروزے‌کھ‌ عطرحجاب‌ سراسرسرزمینم‌رافرابگیرد^^♥️ تعرفہ‌تبلیغات↓ http://eitaa.com/joinchat/2870542369C0c938a221b
مشاهده در ایتا
دانلود
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت354 آفتاب کم‌ کم باروبندیلش را جمع می کردکه برود. کنار باغچه‌ی حیاط سوگند نشسته بودم و به گله
به طبقه ی بالای پاساژ رفتیم انواع پوشاک بود. جلوی یکی از مغازه ها ایستاد و به یک مانتوی پوست پیازی اشاره کرد. –فکر کنم بهت بیاد، به نظرت چطوره؟ –رنگش خیلی نازه. توی اتاق پرو بودم که در زد. وقتی در را باز کردم مانتو‌ی دیگری هم دستش بود. نگاهی به مانتو تنم انداخت و کمی جلوتر آمد و براندازم کرد. –چقدربهت میاد. بعد به مانتو دستش اشاره کرد و گفت: –اینم قشنگه، می خوای امتحانش کنی؟ –چقدرمدلش قشنگه، آستینهای کلوش از جنس گیپور به رنگ مشگی، یه مانتومجلسی خیلی شیک بود. –پرو میکنی؟ باسرجواب مثبت دادم. روبروی اتاق پرو یک قفسه ی بزرگ لباس بودکه باعث شده بود داخل اتاق دید نداشته باشد. گرچه هیکل تنومند کمیل وقتی که جلو در می ایستاد جایی برای دید نمی گذاشت. کمیل گفت: –پس اونی که تنته بده من ببرم بدم بزارن تو نایلون. مانتو را تحویلش دادم و رفت و بعد از چند دقیقه آمد. وقتی مانتو جدید را تنم دید لبخند زد. –خوش هیکلی همینه دیگه هرچی می پوشی قالب تنته. از تعریفش لبهایم کش آمد و عمیق نگاهش کردم. با آن پیراهن چهارخانه‌ی سفید یاسی که به تنش نشسته بود خیلی خواستنی شده بود. جلو آمد و کمی خم شد تا کمربند تزیینی مانتوام را درست کند. عطرش مستم کرد. دستم را روی ته ریشش کشیدم و دیگر نتوانستم این همه دلبری‌اش راتاب بیاورم وبوسه ایی روی گردنش کاشتم وگفتم: –آقای رئیس زحمت نکشید. خودم می‌بندم. سرش را بالا آورد و دوباره لبش را خیلی بامزه گاز گرفت. –خانم، ملاحظه کن، فکر این دل منم باش. خندیدم. –خب تقصیرخودته، وقتی اینقدر دلبری می کنی... –دارم اینودرست می کنم دیگه. –آخه از کی تا حالا رئیس لباس کارمندش رو درست می کنه؟ خندید. من هم لپش را کشیدم. کلا از کارش منصرف شد و گفت: –«لا إله إلّا اللّه» امروز قصد جونم رو کردی دختر؟ کمی عقب رفت و نگاهم کرد. –بده ببرم، تا من اینارو حساب کنم، بپوش بیا. –چشم رئیس. شما در رو ببند. نوچی کرد و رفت. وقتی به مغازه ی روسری فروشی رسیدیم، ایستاد. –یه روسری‌ام بخر که با اون مانتوت ست بشه. این روی کمیل را تا حالا ندیده بودم، اصلاحدس هم نمی توانستم بزنم که اینقدرخوش سلیقه و لطیف باشد ودرمسائل جزیی هم حواس جمع باشد. –چی شده؟ چرا ماتت برده؟ سرم را به بازویش تکیه دادم و دستش را گرفتن. –رئیس خیلی باحالی. دوباره لبش را گاز گرفت. –عزیزم، بهتره یه نگاهی به اطرافت بندازی. خندیدم و صاف ایستادم. –یه بار دیگه بگی رئیس توبیخت می کنما. –آخه رئیس تو که اون لبت رو کَندی اینقدر گاز گرفتی. خب چیکار کنم کلا یه مدل دیگه شدی، شاخ درآوردم خب. –من ازاولشم همین مدلی بودم. جنابعالی با چشم بصیرت نگاه نمی کردی. –رئیس حداقل اجازه بده اینو واسه شقایق تعریف کنم. با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد: –عه! تو چرا اینطوری شدی؟ چرا میخوای حتما یه چیزی برای اون تعریف کنی؟ – میخوام بدونه تو اونقدرها هم عصا قورت داده نیستی. به ویترین خیره شد. –راحیل بزار اون هر جور دوست داره فکر کنه. من واقعا نمیفهمم چرا آدما مدام میخوان به دیگران دو چیز رو ثابت کنن. یه عده میخوان ثابت کنن خیلی بدبختن، یه عده هم میخوان ثابت کنن که خیلی داره بهشون خوش می‌گذره و همه چی خوبه. لبخند زدم. –اینارو گفتی یاد عکسهای پروفایلا افتادم. راست می‌گیا... چه کاریه بهش بگم. –اصلا همون شبکه‌های مجازی دیگه از همه بدتره. کلا بعضی‌ها خیلی برون ریزن. میخوان کل دنیا از ریز زندگشون خبر داشته‌باشن. نرمال نیستن. –نه‌بابا از ذوقه زیاده. مثل الان که من از کارای تو ذوق کردم. خندید. –یعنی طرف میره رستوران عکسش رو میزاره از ذوقشه؟ تا حالا رستوران نرفته؟ خنده‌ام گرفت. –حالا به هر دلیلی عکس انداخته چرا میخواد کل دنیا ببینن؟ به چشم‌هایم زل زد. –اونا هم اول از همین‌ به شقایق بگم‌ها شروع کردن ها. –بله استاد. کاملا منظورتون رو متوجه شدم. چشم لام تا کام چیزی نمیگم. دستم را گرفت و یک روسری که گلهای صورتی داشت نشانم داد. –فکر می کنی اون می خوره به مانتوت؟ گفتم: –خوبه. روسری را خریدیم و از مغازه خارج شدیم. صدای زنگ تلفنش باعث شد کمی از من فاصله بگیرد. خیلی مرموز وآرام حرف میزد جوری که من متوجه نشوم. طرفی که پشت خط بود انگار صدایش را نمی‌شنید چون فاصله‌اش را از من بیشتر کرد و گفت: –دیگه چقدر بلند حرف بزنم. کارش نگرانم کرد وباعث شد مدام بادندان پوست لبم را بکنم. بالاخره تلفن مرموزش تمام شد وسوارماشین شد. اما بلافاصله دوباره گوشی‌اش زنگ خورد نگاهی به صفحه ی گوشی‌اش انداخت و دوباره پیاده شد و از ماشین که فاصله گرفت تماس را وصل کرد و چندجمله ایی حرف زد و فوری برگشت. همین که نشست پشت فرمان نگران نگاهش کردم. نگاهش که به صورتم افتاد گفت: –ببخشید واجب بود باید جواب می دادم. بعد نگاهی به لبهایم که هنوز هم از استرس پوستشان را می کندم انداخت. اخم مصنوعی کرد و با موبایلش آرام ضربه‌ایی بر روی لبم زد. – واگیر داره؟ ولش کن.
13.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تاثیر بی حجابی بر مغز مردان از زبان متخصصین نوروساینس..مغزو اعصاب #تصویری #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
🏴 #فاطمیه 🏴 ➖میدونی چرا فاطمیه اتفاق افتاد؟ ➖چون مردم #ولایت را نفهمیدن👌 🔺اونهایی هم که فهمیدن یا از سر ترس یا دوستی دنیا از ولایت پیروی نکردن و شد آنچه که نباید!! 🍃بارالها مارا ولایت شناس ، ولایت پذیر و ولایت مدار بگردان. #تولیدی_کامل #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
🖤بعضیها میگن چادر مشکی باعث افسردگی میشه❗️ ♨️اینطور نیست چون👇 1⃣اگر این حرف درست باشه باید همه خانمهایی که خارج از منزل از انواع رنگ های شاد و خیره کننده استفاده میکنند،یا بانوان جوامع غربی باید شادترینِ زنان باشن با کمترین میزان مشکلات اخلاقی و افسردگی و...درحالیکه آمارها اینو نشون نمیده * 2⃣مگه زن مسلمان قراره همیشه #چادر مشکی سرش باشه!، نه... اتفاقاً توخونه ویاجاهایی که نامحرمی نیست اسلام توصیه به پوشیدن رنگهای شاد و روشن کرده. 3⃣اگه مشکی #افسردگی میاره، پس چرا بعنوان لباس مجلسی و رسمی رنگ مشکی رو انتخاب می‌شه؟ 4⃣از طرفی بطور مطلق نمیشه ادعا کرد رنگهای تیره رو هر بیننده ای اثرمنفی و رنگهای روشن اثر عکس دارن!بلکه از دیدگاه روانشناسان روحیات و افکار شخص تعیین می‌کنه یه رنگ💚💙❤️، شادش میکنه یا افسرده؟** 5⃣خانومی که لباس مجلسی #مشکی پوشیده شاید فقط دلیلش لاغرنشون دادن وشیک بودنش باشه درحالی که یه خانم چادری ده ها دلیل برای مشکی بودن چادرش داره. 🛑البته کسانی که این سؤال رو مطرح می کنن؛ مسئله شون رنگ مشکی چادر نیست بلکه هدفشون دور کردن زنان ما از مسیر سالم انسانیت و کماله. 〰〰〰〰 * گزيده اى از بهشت جوانان، ص ١۶٩. ** على شيرازى، «نفى رنگ سياه يا مبارزه با حجاب»،نشریه پرتو سخن، س ٢، ش ١٠٧، ١۴/٩/٨٠، ص ۴؛ به نقل از روان شناسى كار، ص ۵١. #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت355 به طبقه ی بالای پاساژ رفتیم انواع پوشاک بود. جلوی یکی از مغازه ها ایستاد و به یک مانتوی پ
–تلفنات نگرانم کرده. خیلی خونسرد گفت: –نگران چرا، زهرا بود، یه سوال کرد جوابش رو دادم. ماشین را روشن کرد و راه افتادیم. بعد از این که نمازمان را در مسجد خواندیم، پیشنهاد داد کمی قدم بزنیم. احساس کردم کمی استرس دارد. پیامکی برایش آمد و فوری جواب داد. مشکوک نگاهش کردم ودستم را دور بازویش انداختم. –کمیل. باذوق نگاهم کرد. –جانم حوری من. –من حالم بده. نگاهش رنگ نگرانی گرفت و ایستاد. –چرا؟ فشارت افتاده؟ –نه، از این کارهای تو استرس گرفتم. –چه کاری؟ –همین یواشکی گوشی جواب دادنات، نکنه دوباره کسی مزاحم... حرفم رابرید. –نه، اصلا. باور کن زهرا بود. یه مسئله‌ی خانوادگی بود که حل شد. اصلا چیز مهمی نبود. الانم پیامکی یه سوالی کرد که منم جوابش رو دادم. پشت چشمی برایش نازک کردم. –شما مسائل خانوادگیتون رو پیامکی با جواب دادن یه سوال حل می کنید؟ خندید و دستم را محکم گرفت. –راحیل باور کن اصلا مسئله‌ی نگران کننده ایی نیست. اصلا رفتیم خونه خودت باهاش حرف بزن، برات توضیح میده. –خب تو توضیح بده. اصلا چی شده که زهرا خانم امروز اینقدر سوال داره؟ مکثی کرد و دستم را به طرف ماشین کشید. –فقط تو الان بیا بریم، هوا سرده یخ کردی. ناراضی سوار ماشین شدم. ماشین را راه انداخت و دستم را گرفت. –آخ آخ یخ کردی خب سردت بود می گفتی قدم نمی زدیم. دلخور سرم را برگرداندم و او خندید. –نکن راحیل، بعدا پشیمون میشیا. باتعجب نگاهش کردم، نگاهم نمی کرد. زل زده بود به خیابان و سکوت بینمان را کش می داد. ماه اسفندبود و خیابانها شلوغ بودند. هنوز کمی تا خانه مانده بود که تلفنش دوباره زنگ خورد. با استرس نگاهش کردم. نوچی کرد. –ای بابا راحیل. تلفنش را به طرفم گرفت، اسم زهرا را دیدم. –بگیرخودت جواب بده. گوشی را به طرفش هل دادم. ولی او اصرار داشت که خودم جواب بدهم تا خیالم راحت شود. آیکن سبز را متصل کردو گوشی را روی گوشم گذاشت. –الو داداش. با تردید سلام کردم. –عه سلام راحیل جان. عزیزم خوبی؟ زنگ زدم بپرسم کی می رسید؟ –ما فکر کنم تا ده دقیقه ی دیگه. –باشه عزیزم، کاری نداری؟ بعد هم فوری قطع کرد. کمیل لبخند پیروزمندانه‌ایی روی لبش بود. سوالی نگاهش کردم. ولی او سعی می کرد خودش را در کوچه های چپ و چوله گم کند. آنقدر نگاهش کردم که بالاخره برگشت وبا مهربانی گفت: –عزیزم، خودت که بازهرا صحبت کردی دیگه چیه؟ جوابی ندادم، ولی چشم هم از او برنداشتم. خندید. –نوچ، نوچ، مردم به چه بهانه هایی آدم رو دید میزنن. حرفش لبخند به لبم آورد. جلوی در خانه پارک کرد و کلید را انداخت و در را باز کرد. من جلوتر وارد حیاط شدم. در را بست و پرسید: –کجا؟ دستم را گرفت و به طرف خودش کشید. –الان دلخوری که جلو جلو میری؟ –نه. چراباید دلخور باشم. –پس بخند. –مگه دیوانه ام خود به خود بخندم. –همین که من با این هیکل دارم بهت التماس می کنم خنده داره دیگه. از حرفش خنده‌ام گرفت ولی خودم را کنترل کردم و جدی گفتم: –اصلن هم خنده نداره. ناگهان یک دستش را زیر زانوهایم ودست دیگرش را زیرسرم بُرد و بلندم کرد. –اگه نخندی همینجوری میریم داخل خونه. ازترسم گردنش را محکم چسبیدم تا نیوفتم. –باشه، باشه می خندم، بزارم زمین. همانطور که می خندید آرام رهایم کرد و من فوری به طرف در آپارتمان رفتم. همین که دستم روی زنگ رفت خودش را به من رساند ونفس نفس زنان لباسش رامرتب کرد و گفت: صبرکن باهم بریم. چند ثانیه بعداز زنگ زدن در باز شد. کمیل دستش را پشت کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد. همین که وارد شدم با دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد. ✍ ..
#گزارش #بین‌الملل ⛔️ممنوعیت زدن #رژ_لب 💄در محیط دانشگاه 🎓دانشگاه "مظفر آباد" در شهر "کشمیر" پاکستان زدن رژ لب💄در محیط دانشگاه را ممنوع اعلام کرد 🔻هرکس از این قانون سرپیچی کند باید ۱۰۰ روپیه💵 جریمه بپردازد تصویب این قانون جدید اعترضاتی هم در پی داشت 📌کسانیکه مخالف تصویب این قانون هستند حتما پست را تا انتها بخونن 🔻الان همه جبهه می گیرن که این کار مخالف حقوق زنان و اونهارو تحت فشار قرار میده ولی جالب بدونید که پارلمان "بریتانیا" در سال ۱۷۷۰ همین قانون رو تصویب کرده بود و گفته بود: #آرایش_کردن زنها باعث میشه مردها فریب بخورن و برای ازدواج با اون زن ترغیب بشن، این کار یک نوع اغواگری و مخصوص جادوگرهاست #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
#پرسش_پاسخ #میل_به_زینت ❓سوال آیا میل به زینت💍 و خودنمایی💄 در زنان یک صفت ناپسند است و باید سرکوب شود؟ 🔆از نظر عرف میل به تبرج و خودنمایی یک صفت زنانه ست هرچند امروزه در مردان هم دیده می شود ولی به عنوان یک خصلت زنانه محسوب می شود ❌بعضی ها برای توجیه تبرج و آرایش خودشون در مقابل نامحرم و در محیط های عمومی، دین اسلام رو متهم می کنن به اینکه یک دین قدیمی و با آراسته بودن و زینت خانم ها مخالفه 💯درصورتیکه اسلام کاملترین دین و برای تمام نیازهای بشر از جمله میل به آرایش 💅و زینت در خانم ها چاره ای اندیشیده 🔻احادیث فراوانی وجود داره که زن هارو به استفاده از زینت و خضاب کردن و استفاده از عطر امر کرده اما این به معنی جواز آرایش و خودنمایی جلوی نامحرم نیست بلکه محدود به جاهایی هست که نامحرم حضور نداشته باشه مسئله حرمت خودنمایی جلوی نامحرم است که برای حفظ امنیت خود زن هست وگرنه زینت زن برای شوهر در احادیث فراوانی تاکید شده 💠در حدیثی از پیامبر اکرم (ص) آمده است:《از جمله حقوق شوهر بر همسرش این است که خود را به بهترین عطرها خوشبو کند و بهترین لباس هایش را بپوشد و خود را به بهترین صورت تزیین کند》(۱) 📚منبع:(۱) وسایل الشیعه،ج۱۴،ص۱۱۲ #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
#پیشنهاد_پروفایل_دخترونه💞 #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بسته_بیست_ یک #آموزش_بستن_روسری_زیرچادر😊 ☝️ #ایده_های_شیکپوشی 😍 #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت356 –تلفنات نگرانم کرده. خیلی خونسرد گفت: –نگران چرا، زهرا بود، یه سوال کرد جوابش رو دادم. م
میز ناهار خوری، وسط سالن گذاشته شده بود و رویش یک کیک دو طبقه بود. دور کیک از گلهای رنگارنگ میخک و رُز پُر بود. باشمع های وارمر حروف اول اسم من بین گلها نوشته شده بود. انواع تنقلات و خوراکیها به طور زیبایی گوشه ایی از میز چیده شده بود. لبه های میز و سقف بالای سر میز هم بادکنکهای قرمز به شکل قلب چسبانده شده بود. اهل خانه تا ما را دیدند تولدت مبارک گفتند و همگی با هم کف زدند. با این حرف بیشتر تعجب کردم چون دو روز تا روز تولدم باقی مانده بود. باتعجب و ذوقی که نمی دانستم چطوربایدکنترلش کنم به کمیل نگاه کردم. باخنده گفت: –اگه زودتر نمی گرفتیم که غافلگیرنمیشدی. –وای کمیل تو چیکارکردی؟ واقعا غافلگیرم کردی اصلا فکرش روهم نمی کردم. پس تلفن یواشکیها واسه این بود؟ خندید. –من که بهت گفتم بریم خونه متوجه میشی. از خوشحالی و ذوق و غافلگیری زیاد همانجا ماتم برده بود، بخصوص که خاله و دایی و زن دایی و سعیده هم کنار مادر و اسرا ایستاده بودند و لبخند می‌زدند. و این خوشحالی‌ام را دوچندان می کرد. مادر و پدر کمیل با آن جثه ی نحیفشان جلو آمدند و صورتم را بوسیدند و تبریک گفتند. مادر کمیل گفت: –مبارک باشه عروس گلم، بیا بشین مادر، بعد دستم راگرفت و به طرف میز بُرد. ریحانه به طرفم دوید. خم شدم و بغلش کردم و بوسیدمش. مادر و بقیه هم امدند و تبریک گفتند. از همه چند باره تشکر می کردم ولی هنوز هم حیران بودم از این که کمیل چطورتوانسته همه ی این ها را هماهنگ کند و چیزی به من بروز ندهد. روی طبقه بالای کیک باکاکائو نوشته شده بود، "بعضی روزها خاص‌اند مثل روز تولد تو، همسرم تولدت مبارک" روی طبقه ی پایینی کیک چیزهایی شعر گونه نوشته بود که به خاطر پایه های کیک و ریز بودن نوشته ها نتوانستم بخوانم. مادر کنار گوشم گفت: –راحیل جان لباسات تو اتاقه نمی خوای عوضشون کنی؟ باخوشحالی از پیشنهادش استقبال کردم و از این که برایم لباس آورده بود تشکرکردم. نگاهی به کمیل که در حال جاسازی شمع ها روی کیک بود انداختم وگفتم: –من میرم تو اتاق لباس عوض کنم. با لبخند نگاهم کرد و سرش را تکان داد. لباسم را که عوض کردم در حال مرتب کردن چادررنگی ام روی سرم بودم که کمیل واردشد و گفت: –چادر برای چی؟ نامحرم نیست. باتردید گفتم: –شوهر زهرا نمیاد؟ –نه، اون سر شام میاد. بعداز نایلونی که دستش بود یک گیره‌ی سفید رنگ که گل پارچه ایی بزرگ قشنگی داشت درآورد و گفت: –زهرا گفت اینو بهت بدم، گفت برای تو خریده. خوشت میاد؟ میخوای بزنی روی موهات؟ من که دیگر از این همه مهربانی خانواده کمیل خجالت زده بودم گفتم: –دستش درد نکنه، اتفاقا احتیاج داشتم. خودش گیره‌ی روسری‌ام را بازکرد و طبق عادتش دستش را داخل موهایم بُرد و به همشان ریخت. –همینجوری بهم ریخته قشنگه، من که اینجوری دوست دارم. بی مقدمه دستهایم را دور کمرش حلقه کردم وسرم راروی سینه اش گذاشتم وگفتم: –ممنونم کمیل. ببخشید امروز به خاطر اون تلفن ها اذیتت کردم. می دونم برای این مهمونی خیلی به زحمت افتادی. سرم را بادستهایش گرفت و صورتم را بالا گرفت و نگاهش رابه چشم هایم چسباند وگفت: –من بایدبه خاطر این که کنارمی از تو ممنون باشم حوری من. بابتش اگر تا آخر عمر هم ازت تشکرکنم کمه. این جشن هم برای تولدته، هم برای این که تو برای همیشه به این خونه برگشتی. واسه همین دوطبقه کیکه. بعد دوباره بامزه تر از قبل لبش را گاز گرفت . –الانم فاصله رورعایت کن خانم. اگه یکی بیاد داخل اتاق تکلیف چیه؟ دستهایم را از دور کمرش شل کردم. فوری هر دو دستم راگرفت و گذاشت روی چشم هایش و بوسیدشان. –همیشه روی چشم هام نگهت می دارم عزیزم. بعد از اتاق بیرون رفت. من ماندم و این همه عشقی که به پایم ریخته بود. انگار حرفهایش برای دلم مرهم بود، دلی که روزگاری جراحت عمیقی پیدا کرده بود. کمیل خوب طبیبی برای دل مجروحم بود. تقه‌ایی به در خورد. سعیده سرش را داخل آورد و گفت: –بیام داخل؟ –بیا عزیزم. وارد شد و در را بست. سر به زیر گفت: –راحیل میگم خانواده شوهرت ناراحت نشن من اینجام. دستش را گرفتم. –مگه خودشون دعوتت نکردن؟ –چرا زهرا خانم خودش دعوت کرد. روی زمین نشستم و او را هم کنارم نشاندم. –خب پس مشکلی نیست، نگران نباش. سر به زیر شد و پرسید: –من بیشتر نگران توام. نگاهش کردم. –چرا؟ –راحیل تو واقعا راضی هستی؟ یعنی گذشتت رو تونستی فراموش کنی؟ راستش درسته واسه فراموش کردنش خیلی کارا انجام دادی. خاله هم خب خیلی همه جوره حواسش بهت بود، ولی بازم... حرفش را بریدم. –ببین سعیده باید واقع بین بود. من مثل تو به قضیه نگاه نمی‌کنم. من همه‌ی این اتفاقات رو یه بازی می‌دونم. بازی که خدا طراحیش کرده و از اون بالا نگاهم می‌کنه ببینه چیکار می‌کنم. می‌تونم از مراحل این بازی رد بشم یا نه. ✍ ...