eitaa logo
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
3.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
227 ویدیو
8 فایل
【﷽】 السَّلاَم‌عَلَيْڪ‌يَافَاطِمةُالزهرا{س}🌸 بہ‌امیدروزے‌کھ‌ عطرحجاب‌ سراسرسرزمینم‌رافرابگیرد^^♥️ تعرفہ‌تبلیغات↓ http://eitaa.com/joinchat/2870542369C0c938a221b
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🌼🌿 🌼 🌿 💛قم کویر است کویری که تلاطم دارد 💚چادرت را بتکان قصــد تیمـــــم دارد 🌸✨خجسته میلاد بانوی قدسیه مطهره، #حضرت‌فاطمه‌معصومه (س) که بارگاه نورانیش محل دائمی نزول فرشتگان بر زمین و دروازه بهشت است تبریک و تهنیت باد✨🌸 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ @blackchador ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
خانم جان...😔 هرکسی امام رضاییه و دلش تنگ،یا میره مشهد یا عکس گنبد امام رضا رو نگاه میکنه 💛 هرکسی امام حسنیه و دلتنگ بقیع، اگه نتونه بقیع رو زیارت کنه عکس مزار امام حسن هست💚 جگر هرکسی که امام حسینیه از داغ شش گوشه بسوزه یا شب جمعه پاتوقش کربلاس یا نگاهش دوخته به کربلا❤️ علوی هایی که دلتنگ مولاشونن،نجفشون اگه جور نباشه عکس از گنبد حضرت علی هست😍 اما....😭 ما که دلداده شماییم💗 ما که تموم دنیامون ذکر یازهراس😇 ما که آتیش میگریم با یاد دیوارو در😫 ما که دعامون در حق هم اجرت با حضرت زهراس😉 ما که...🙁 ما دلتنگ شما میشیم بدون حرم و عکس چی کار کنیم؟!💔😭 الحق که زهرایی ها مظلوم ترند...😭 🍂🌼🌿 🌼 🌿 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ @blackchador ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
9.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزتون مبارک❤️❤️ #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
8.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 قدرت و شکوه زن 👈 قدرت‌ها و ویژگی‌هایی که برخی از بانوان از آن بی‌خبرند ... ➕پیشنهاد علیرضا پناهیان برای مطالعه یک کتاب #علیرضا_پناهیان #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 #روز_دختر 🎥 ماجرای خواب که #دختر_شهید و هدیه‌ای که چند روز بعد از طرف پدر برای دختر آمد... 🕊شادی روح شهید مدافع حرم #محسن_الهی #صلوات #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
#پیشنهاد_پروفایل_دخترونه💞 #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☺️ #حضرت_آقا ولی امر مسلمین جهان حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای (حفظه الله) پس کسانی که از حجاب فراری اند، و بهانه کرده اند که ما دوست داریم آنجور بگردیم و بخاطر دل خودمان میخواهیم و کاری به کسی نداریم و از این دست حرفها، حقیقتأ بدنبال رفع این حد و حدودی است که اسلام ایجاد کرده. اسلام نفس امّاره ی آدمی را از این سرکشی مخرب مهار میکند. #حجاب ، تنها سلاحی است که از هردو شخص مهاجم و #مدافع ، حفاظت میکند. ㄟ(ツ)ㄏ↧ʝσɨŋ↧ ♡ #پیشنهاد_پروفایل_دخترونه💞 #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🌹☺️ 🔸 خیییلی مردی!! خیابون بودم... یه خانم و آقایی داشتند با هم می‌رفتند... وضعیت حجاب خانومه خیلی بد بود؛ طوری که تو خیابون همه داشتند نگاهش می‌کردند. اون آقا هم که همراهش بود ظاهرا ورزشکار بود و هیکلش هم مثل بادی بیلدینگ کارا بود.💪 با خودم گفتم: تذکر بدم یا نه!؟ تو همین فکر بودم که با خودم گفتم: فوقش یه کتک مفصل می‌خورم!! ولی باید تذکر بدم...👌 آقا رو صدا کردم و بهش گفتم: سلام، حجاب این خانومی که همراه شماست اصلا مناسب نیست! لطفا بهشون بگید حجابشون رو درست کنند! اومدم رد بشم و برم که آقاهه گفت: به تو ربطی داره اصلا؟؟ بزنم صورتتو داغون کنم؟ آخه تو فضولی به‌درد‌نخور؟!!😱 پیش خودم گفتم من که کتک رو خوردم بذار تذکرمو بدم. بهش گفتم: داداش، چون من رو ناموس خودم حساسیت دارم خیلی بهم برخورد که مردای نامحرم دارن به این خانومی که همراه شماست اینطور نگاه می‌کنند و به خودم اجازه ندادم بی تفاوت از کنار شما رد بشم و این شد که بهتون گفتم. قیافه آقاهه اصلا یه جوری شد!! انگار یه پارچ آب یخ بریزی رو سرش!!😧 منم از کنارش رد شدم و رفتم که یهو دیدم صدام می‌کنه و می‌گه وایسا کارِت دارم!! رسید بهم!! باهام روبوسی کرد و گفت: خییییلی مردی! هنوزم آدم‌هایی هستن که ناموس مردم رو مثل ناموس خودشون می‌دونند... بعدم تشکر کرد و رفت و به اون خانوم همراش گفت که حجابشو درست کنه... ۲ •┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈•• @blackchador •┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت56 بعد از نیم ساعت کار، مادر سوگند میوه به دست وارد شد و گفت: – سوگنداینقدر از دوستت کار نکش.
آرش دوباره پیام داد: چه آرامشی در من است وقتی می ایی… و چه آشوبم بی تو ! دور نشو مرا از من نگیر … من حوالی تو بودن را دوست دارم. با دیدن پیام آخرش اشکم چکید. گوشی را گذاشتم کنار و دراز کشیدم. کاش پیام نمیداد. خدارو شکر که اسرا هنوز به اتاق نیامده بود، راحت می توانستم گریه کنم. باید خودم را کنترل می کردم. پتو راروی سرم کشیدم و شروع کردم به صلوات فرستادن. نمیدانم چقدر طول کشید یا چند تا فرستادم. آنقدری بود که لبهایم خشک شد. ولی من اهمیتی ندادم و ادامه دادم. انگارجنگی درونم صورت گرفته بود. که آخرش خواب از راه رسید. صبح با صدای آلارم گوشی‌ام بیدارشدم. یک لحظه فکر کردم نکند خواب دیده‌ام که آرش پیام داده. گوشی‌ام را باز کردم و نگاه کردم. نه، خواب نبود. پیام ها را خواندم. دوباره منقلب شدم، صدا دار نفسم را بیرون دادم وبرای وضو از تخت پایین آمدم. مادر و اسرا در سالن نماز می خواندند. به اتاق مادر رفتم وبعد از نماز کلی دعا وگریه کردم، از خدا خواستم قدرت روحی به من بدهد. شنیده بودم که اگر هر کس با نفسش مبارزه کند قدرت روحی پیدا می کند. از خدا خواستم که کمکم کندتا بتوانم مبارزه کنم. در مترو پیام فرستادن آرش را، برای سوگند پیامکی گفتم. وقتی به خیابان دانشگاه رسیدم دیدم سوگند زنگ زد و گفت: – الان کجایی؟ با تعجب گفتم: –سلامت کو؟ ــ سلام. کجایی؟ ــ نزدیکم، یه دقیقه دیگه می رسم. ــ خیلی جدی گفت: – همونجا وایسا تکون نخور امدم. ــ اتفاقی افتاده؟ بدون این که سوالم را جواب بدهد گوشی را قطع کرد و من حیران ماندم. چند دقیقه ایی همانجا ایستادم که دیدم با سرعت بالابه طرفم می آید. نفس نفس زنان به من رسید. دستم را گرفت و کشید دنبال خودش. مسیرش بر خلاف مسیردانشگاه بود. با نگرانی پرسیدم: – سوگند میگی چی شده یا می خوای نصف جونم کنی؟ به پیچ خیابان که رسیدیم پشت سرش را نگاه کرد و نفس راحتی کشید. –بریم مترو. اخم هایم رانشانش دادم. –کسی دنبالته؟ ــ با تعجب گفت: –دنبال من نه، دنبال تو. ــ چشم هایم گرد شدند و گفتم: –کی؟ ــ آرش. دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: – درست حرف بزن ببینم چی میگی. ــ سرعت قدم هایش راکمتر کرد. – وقتی رسیدم دانشگاه، تازه پیامت رو خوندم. بعدش آرش امد سراغت رو از من گرفت، پرسید امروز میای یا نه. منم چون پیامت رو خونده بودم.گفتم معلوم نیست. چند بارهم امد خیابون رو نگاه کردو رفت. منم تو یه فرصت مناسب جوری که متوجه نشه بیرون زدم. – خب که چی؟ ــ اولا: کچی نه و بز. دوما: امروز نمیریم دانشگاه. با صدای بلند گفتم: – نمیریم؟ اخم کرد. – راحیل نریم بهتره. ممکنه یه حرفی چیزی بگه تو رو هوایی کنه، بابا تازه حال و هوات یه کم درست شده، حرف من رو گوش کن و نرو. اصلا بیا من می برمت یه جای خوب که به صدتا دیدن آرش بی‌ارزه. همه ی حرف هایش را قبول داشتم ولی این دل لعنتی را چه می کردم. سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم: –کاش حداقل یه کلاس رو می رفتیم. دستش را گذاشت پشت کمرم وبه طرف مترو هدایتم کرد. – مقاومت کن راحیل. دیگه پای رفتن نداشتم، می خواستم بگویم حداقل بروم خودم از دور ببینمش. ولی خودم می دانستم کار عبثی بود. پاهایم التماسم می کردند برای برگشتن ومن وقتی اهمیتی ندادم انگارانرژی‌ام به طوریک جا تخلیه شد. سوارقطار که شدیم پرسیدم: –کجا میریم؟ ــ با لبخند گفت: –یه جایی که سر ذوق میای. ــ کجا؟ ــ باغ گیاه شناسی. بلیطش رو یکی از مشتریا دیروز آورد. منم دیدم تو اهلشی...یه چشمکی زدو ادامه داد...گفتم امروز بعد از دانشگاه بریم. حالا یه چند ساعت زودتر میریم.تازه وقت بیشتری هم داریم. فقط چون سه تا بلیط داریم می خوای بگو دختر خالتم بیاد. نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم شاید الان خواب باشه. گوشی رابرداشتم و به سعیده زنگ زدم. با این که خواب بود ولی از دعوتمان استقبال کردو گفت میاد..اسم آخرین ایستگاه مترویی که باید پیاده می شدیم را گفتم. او هم گفت که زود خودش را می رساند. وقتی از ایستگاه مترو بیرون امدیم هنوز سعیده نیامده بود. سوگند گفت: –برم شیرو کیک بگیرم بخوریم. آب پرتقال بگیرم یا شیر می خوری؟ –واسه خودت بگیر من نمی خورم. با ناراحتی به طرفم امد. –راحیل، تازه به غذا خوردن افتاده بودی، ببین با یه پیام چه بلایی سرت آورد. بهش این اجازه رو نده. به هیچ کس اجازه نده. از حرفش جان گرفتم و لبخند زورکی زدم. –به یه شرط می خورم، که تو مهمون من باشی. خنده ایی کرد و گفت: –باشه. رفتم مغازه ونایلونی پر از کیک و کلوچه و شیرو آب میوه خریدم. وقتی برگشتم دیدم سعیده هم امده. داخل ماشین نشستیم ونایلون را به دست سوگند دادم. نگاهی به نایلون کردو گفت: –بیچاره شوهرت...آخه این چه وضع خرید کردنه...حواست باشه طرف پول دار باشه ها، وگرنه با این ولخرجیهای تو، حتما به سال نکشیده طلاقت میده. ✍ ...
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت57 آرش دوباره پیام داد: چه آرامشی در من است وقتی می ایی… و چه آشوبم بی تو ! دور نشو مرا از من
سعیده کلوچه ایی از نایلون برداشت و رو به سوگند گفت: – نه بابا، ول خرج کجا بود. الان از دستش در رفته. از این کارها نمی کنه، شما نگران نباش اگه خواستگاری چیزی داری بفرست. زن زندگیه ها. این که کشته مرده هاشو پر میده. ما باید به فکرش باشیم دیگه. بعد همانجور که بسته بندی کلوچه اش را باز می کردادامه داد: – حالا یه شیر کاکائو بده بگم چه اخلاقای خوب دیگه ایی هم داره. سوگند همانجور که داخل نایلون را وارسی می کرد گفت: – خواستگارم کجا بود، اگه داشتم چرا واسه اون بفرستم، خودم مگه چمه؟ بعد رو به سعیده کردو گفت: –شیر کاکائو نگرفته. شیر می خوری؟ آب میوه هم هست. سعیده نیم نگاهی به سوگند کردو باخنده گفت: –تو به این می گی لارژ؟ شیر کاکائو به این مهمی رو... نگذاشتم حرفش را تمام کند وگفتم: –مخصوصا نخریدم چون ضررش بیشتراز بقیه ی چیزهایی که خریدم. کاکائو نمیزاره کلسیم شیر جذب بدن بشه. بیاو خوبی کن. سعیده که انگار چیز مهمی یادش امده بود، آب پرتقالی از نایلون بیرون کشیدو گفت: – آهان، یکی از اون چیزهایی که می خواستم در مورد اخلاقش بگم همینه. ببین سوگند هر کس اینو بگیره، عمرش طولانی میشه. از بس که حواسش است که چی می خوره. یعنی خانوادگی اینجورینا. سوگند برگشت عقب و نایلون راطرفم گرفت و گفت: – هر کدومش مفیده بردار بخور. با لبخند یه کیک و شیر برداشتم و گفتم: –خودتم بردار. سوگند آب آناناس برداشت و گفت: – حالا فهمیدم چرا اینقدر براش مهمه که همسر آینده اش هم فکر خودش باشه، چون با این مواظبت های راحیل طرف صد سال عمر می کنه، اونوقت تو فکر کن هم عقیده هم نباشند، بدبخت راحیل ازدستش دق می کنه. سعیده پاکت خالی آب میوه اش را پرت کردداخل نایلون و ماشین را روشن کردو گفت: –آهان، پس کشف شد. چند دقیقه به سکوت گذشت. صدای سعیده سکوت را شکست که پرسید: –راستی دانشگاه چرا نرفتیند؟ نزدیک تعطیلاته باز پیچوندید؟ سوگند نیم نگاهی به من کردو گفت: – اولش قرار نبود بپیچونیم. بعدا قرار شد. سعیده مرموزانه نگاهم کردو گفت: – چشم خاله دور باشه راحیل، خلافت سنگین شده ها... وقتی داخل باغ شدیم از آن همه سر سبزی و زیبایی ذوق کردم. با این که هنوز اسفند ماه بود ولی اینجا سبز بود. انگار اینجا زودتر بهار رسیده بود. اصلااینجا چهارفصل بود. برعکس دل من که فصلی به جزپاییز نداشت. لیدر، ما و چند نفر که با گروه ما همراه شده بودند را راهنمایی کردو در مورد گیاهها و گل های متنوع توضیح داد. در موردفصل گل دهی بوته هایی که هنوز گلی نداشتند توضیح داد. حتی طرح آب نما ها و حوضچه های کشورهای مختلف بر اساس فرهنگ هر کشور، ساخته شده بود. به نظرم زیباترین فضا سازی باغ، متعلق به ایران و چین بود. ولی از نظر سوگند، ایران و مدیترانه جالب تربودند. سعیده هم بی تفاوت می گفت: –همشون قشنگ هستند. قسمتی از باغ آبشار مصنوعی درست شده بود که به قول سعیده برای عکس انداختن جان می داد. گوشی‌ام را در آوردم و چند تا عکس تکی و سه تایی انداختیم. تا خواستم دوباره داخل کیفم بیندازمش، زنگ خورد. با دیدن شماره آرش بی حرکت، مبهوت گوشی‌ام شدم. سعیده و سوگند فوری خودشان را به من رساندند و به صفحه ی گوشی‌ام خیره شدند. سعیده گفت: – خب جواب بده. سوگند با صدای بلندتری گفت: –نه، جواب ندیا. ولش کن. سعیده با تعجب نگاهش کردو گفت: –وا آخه چرا؟ – آخه تو خبر نداری جواب نده بهتره دیگه، طرف بی خیال میشه. ــشاید یه کاری چیزی داشته باشه. ــ نه کاری نداره، حالا برات تعریف می کنم. بالاخره صدای گوشی‌ام قطع شدو سوگند اشاره ایی کردو گفت: – خاموشش کن. ــ آخه یه وقت مامانم زنگ میزنه، نگران میشه. ــ پس یه ساعت خاموشش کن، بعد دوباره روشن کن. هرکدام ازانگشتهایم دیگری رابه جلوهل می دادتا داوطلب این فاجعه باشند. شاید نمی خواستندشرمنده ی دل شوند. درآخرانگشت شصت بود که مثل همیشه مقتدرانه این حرکت انتحاری راانجام داد. گشتن باغ دو ساعتی طول کشید. لیدر رفت و گفت: –هر چقدر دوست دارید می تونید بمونید. زودگوشی‌ام رابه بهانه ی عکس انداختن ازکیفم برداشتم وروشنش کردم. هنوز چندتا عکس اززیباییهای آنجا راثبت نکرده بودم که دوباره زنگ خورد. این بار سارا بود. جواب دادم. ــ سلام سارا. ــ سلام دختر،کجایی تو؟ اگرمی گفتم اینجا بین گیاههای رنگ ووارنگ دروغ بود، چون بعد از زنگ آرش من دیگراینجا نبودم، جایی دورتر، بین بچه ها، پشت صندلی، ردیف اول کلاس، وسعی درکنترل چشم هایم بودم. ✍ ...
📛👀📛 👀📛 گفـــــ😟ـــــت: داشتن خیلی سخته بابا. گفتـــــ😊ـــــم: موافقم خیلی سخته. گفــــ😌ــــت: ولی خب دستورِ دینه دیگه، حتماً کلی حکمت داره. گفــــ😊ــــتم: موافقم هر دستوری کلی حکمت توشه. گفـــــ😁ــــت: یه وقت خسته نشی انقدر نظر می دی؟😄 یه حکمتش رو که می دونی بگو بینم. گفــــ😊ــــتم: یکیش، همینکه کور می شه چشم ناپاک از دیدن وجود نازنینت. گفـــــــ😉✌ـــــت: موافقم، کور کننده اس اساسی. 👀📛 📛👀📛 ❤برای سلامتی همه ی خانم ها که در گرما و سرما با زیباشون چهره ی دنیامون رو زیبا و متین می کنن، •┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈•• @blackchador •┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••