صبر یک کاسه است. هر بار که کاسه صبرم پُر میشود، میدهمش به دست خدا. او کاسه صبر را از دستم میگیرد و خالی میکند و دوباره پس میدهد.
این کاسه هی پُر و خالی میشود؛ هی پُر و خالی میشود؛ هی پُر و خالی...
گاهی به من میگوید: قشنگش کن. شیرینش کن. صبرِ جمیل!
صبر اما تلخ است. مزّه زهر میدهد. شِکَرِ میریزم توی آن، شِکَرِ شُکر. دارچین میپاشم روی آن؛ دارچینِ دعا. میگویم ببین شیرینش کردم. تزئینش کردم.
میگیرد و یک کاسهی بزرگتر میدهد. میگوید همه چیز را بریز توی همین. هم نعمت را و هم نقمت را. هم سفیدبختیها و هم سیاهبختیهایت را.
کاسه کاسه صبر بین ما رد و بدل میشود. انگار قرار است تمام دریاچههای خشک و خالی جهان به کاسه کاسه صبر من پُر شود.
میگویم: اگر کاسهام بشکند، صبرم را در چه بریزم؟
میگوید: آن روز دستم را پیمانه میکنم برایت.
امروز انگار همان روز است.
کاسهام شکسته، دستش اما پیمانه است...
#یَاذَاالنِّعْمَةِالسَّابِغَةِ
#روایت_نویسی
@mimmag