🇮🇷
#گپ_روز
#موضوع_روز : «چرا سختیها فقط برای من اتفاق میافتد؟ »
✍️ ایستاده بود کنار سالن و نمینشست! انگار این ایستادن تسلطش را بر آن مجلس بیشتر میکرد و کنترل شرایط را آسانتر و خیالش را راحتتر!
هم خوشحال بود و هم نگران!
• از دور در همان گوشهای از آن مراسم که نشسته بودم گهگاهی نگاهش میکردم!
انگار خدا مرا شش سال با خود به دنبال نقشهای کشانده بود، که بازیگران موفق نقش اولش امروز عزیزترینهایم بودند.
شش سال پیش بود و او دختری ۲۵ ساله که مادرش بر اثر بیماری، در مدت بسیار کوتاهی در سن ۴۵ سالگی با آن خانه وداع کرد!
• او ماند و پدرش و سه خواهر دیگر که کوچکترینشان ۱۰ سال داشت.
و این حادثه او را هر لحظه در باتلاق ناامیدی و حزن و تنهایی بیشتر فرو میبرد.
• اولین باری که دیدمش یادم هست، گفت من هیچی نه از دنیا بلد بودم و نه از ماهیت آن، یک فایل از مجموعه «شکر در سختیها» بدستم رسید و تازه فهمیدم خیلی از قافلهی «جهان درون خودم» عقبم و باید بتوانم بفهمم دنیای من دست کیست؟ و ماجرای این بلایا در زندگی من برای چه هدفی بوده است؟
✘ ایستاده بود با لبخندی و گهگاهی سر میز مهمانان میرفت تا کم و کسری نداشته باشند. و من میدیدم که او حتی برای پدرش هم در این شب دارد مادری میکند!
※ «شکر در سختیها» شبیه کشیدهای محکم او را از خواب غمزدگی بیدار کرد و انداخت در ورطهی معرفتآموزی هر روز چند فایل از مجموعههای خودشناسی را خوب گوش میکرد و سوالهایش را میپرسید و من قدم قدم «قدکشیدنش» را میدیدم!
• بعد از مدتی جان گرفت، و شد مادر خانه و تمام قد هم کار میکرد و هم خواهرهایش را ضبط و ربط میکرد، ضبط و ربط که میگویم نه فقط زندگی معمولی او حالا تصمیم گرفته بود قد روح اهل آن خانه را تا آنجا که زورش میرسد بلند کند، که کرد...
• آن خانه کم کم بوی مادر را گرفت! او حقیقتاً مادر شده بود و چه مبارک مادری که داشت هم روح خودش را میساخت و هم خواهرهایش را!
• و من امشب گوشهی مجلس نشسته بودم و چشمان سراسر شوق او را که مادرانه قد و بالای خواهرش را در لباس عروس برانداز میکرد تماشا میکردم!
※ خدا چقدر مدبر است و مشفق!
مادری را از خانهای میگیرد تا از دختری، مادر دیگری بسازد و نمیدانیم که این مادر نوساخته قرار است مادر چندین نهال دیگر باشد و روحشان را قدبلند کند؟
• نقشههای خدا حرف ندارد، فقط برای بازی کردن در این نقشه، باید کمی صاحب نقشه را شناخت و به او اعتماد داشت
بقیه مسیر را هم خودش میچیند، هم خودش جلو میبرد و این توئی که باید بتوانی سرزمین درونت را از تلاطم حفظ کنی و روی موجها سوار شوی. آنوقت است که در آماج سنگین ترین موجها، موج سواری هیجان انگیزتر و قهرمانانهتری را تجربه میکنی!
※ آمد نزدیک من و سرش را خم کرد، زیر گوشش گفتم : «تو باعث افتخار منی».
.
💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی
🔻 کانال در ایتا👇
📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c
❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷
#گپ_روز
#موضوع_روز : ظرفت را خالی کن! همین یک راه مانده .
✍ رفته بود پیش خواهرش، و میخواست از او و برادر بزرگترش کمک بگیرد!
فکر میکرد باید کاری کند!
به آنها گفته بود باید بیآنکه مادر بداند به بابا زنگ بزنیم و همه چیز را برایش تعریف کنیم. شاید هم باید گلایه کنیم! نمیدانم این وضع قابل تحمل نیست، من نمیتوانم فشارهای روی مامان را بیش از این ببینم.
• دخترم انگار عاقلتر بود. نشسته بودم و داشتم داستانکی مینوشتم که آمد آرام مثل همیشه کنارم نشست!
گفت : مامان
همانطور که سرم پایین بود، گفتم : جانِ مامان
گفت احسان در حال نابود شدن است از غصهی شما!
سرم را بالا آوردم و با تعجب زل زدم به چشمهایش گفتم از غصهی من؟
سرش را به علامت تایید تکان داد!
گفتم : بیخود! برای غصهای که نیست، اگر کسی غصه بخورد، انگار روی قبر خالی درحال گریستن است.
گفت: از وقتی بابا نیست، فشار همه چیز چندبرابر شده!
گفتم : شاید ولی امدادهای خدا هم بیشتر شده!
«خدا هر که را دندان دهد؛ نان میدهد»! بشرط آنکه باور داشته باشی این را.
گفت: اصلاً همه مسئولیتها را بگذاریم کنار، فشارهای اقتصادی را که ما داریم با چشممان میبینیم، و شما همهی زورتان را میزنید که ما چیزی نفهمیم!
گفتم : چرا فکر میکنی چیزی که تو میبینی را خدا نمیبیند؟
من هیچ وقت به پدرت در گفتگو قول ندادم، ولی وقتی وارد جریان زندگیاش شدم میدانستم که او متعلق به خودش نیست و باید تا میتوانم شانههایش را آزاد و خیالش را راحت کنم، تا بتواند عیالِ خدا را سامان دهد!
گفت: عیال خدا؟
گفتم بله مامان، همهی خلق عیال خدایند و باید «این نسبت را خودشان هم بفهمند و بدانند» تا مثل احسان برای غصهای که وجود ندارد غصه نخورند. کسی که خدا را حداقل به اندازهی نقش پدر در زندگی باور کند، آرامتر است.
چطور شما تصمیم گرفتید مشکلات را پیش بابا ببرید، اما نخواستید برای رفعش دعا کنید!
مطمئن باش ظرف خالی را خدا زودتر از بابا پر میکند «اگر باور کرده باشیم»!
هر وقت تکیه ات را از بابا برداشتی و سعی کردی برای بابا مادری کنی تا سریعتر به مقصدش که مقصد خداست برسد، خدا تو را از تمام خلق بینیاز خواهد کرد!
✘چون پشت تو، جز خدا دیگر دیواری برای تکیه دادن نیست، و خدا منزه است از اینکه پشت کسی را خالی کند!
آرااااام گرفت و سرش را به سینهام چسباند.
گفت همهی اینها را یکبار برای احسان هم بگو، او هم باید یاد بگیرد عیال خداست!
.
💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی
🔻 کانال در ایتا👇
📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c
❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷
#گپ_روز
#موضوع_روز : عزیزِ مادرت باش!
✍️ تقریبا ده سال پیش یک هفتهای مهمان ما بود در ccu.
نارسایی قلبی داشت! آنقدر مهربان و آرام بود که مرکز توجه تمام پرسنل قرار گرفته بود. با اینکه بسیار مورد توجه همه ما بود و بچههایش هم دائماً میآمدند و به او سر میزدند، هر که میآمد از او سراغ «محمدش» را میگرفت!
محمد روزی چند بار تلفنی با بابا - که حالا عزیزکردهی تمام پرستارها بود - صحبت میکرد، اما او دائماً چشمانتظار محمد بود.
• میگفت «محمد» و انگار هزار تا محمد با اشتیاق از دلش بیرون میآمد. کم کم داشت برایم جالب میشد این محمد چرا اینگونه محل عشق باباست که
آمد، و پدر چنان در آغوشش کشید که گویی میخواهد او را در جانش حل کند.
میبوییدش و به سینه میفشردش و من میدیدم که هر لحظه آرام و آرامتر میشود تا جاییکه دیگر از آن بیتابی خبری نبود.
• ساعت هفت بود و من برای نوبت داروهایش بالای تختش رفتم، دیدم چشمانش اشکی است، پرسیدم بابا محمد هم که آمد امروز، چرا دلتنگی باز؟
نگاهم کرد و گفت : خدا از این محمدها به تو عطا کند بابا
• دیدم فرصت مناسبی است از او سؤالم را بپرسم؛
گفتم این محمد چه کرده که جای عاشق و معشوق عوض شده و اینگونه مشتاقش هستید؟
گفت : جان پدر و مادر فرزندانش هستند!
روحشان میرود برای دردهای آنها، برای بلاها و گرفتاریهای آنها،
نکند جایی گرفتار شوند، جایی اشتباه بروند، جایی بلد نباشند در دوراهیهای خطرناک مسیرشان را پیدا کنند
• باباجان میدانی؟ وقتی آدم پیر میشود دیگر توان ندارد به داد بچهها برسدو اینجور وقتها بعضیها میشوند «ام ابیها»ی پدر و مادرشان فرقی نمیکند دختر باشند یا پسر! نه فقط درد پدر و مادر را به جان میخرند، که برای بقیه بچهها هم مادری میکنند و مراقبشان هستند تا گمکرده راه نشوند و جایی در تلاطم مشکلات گیر نکنند. محمد من، مادر است انگار برای همهی خانواده.
✘ من شبیه کسی که تازه معنای «ام ابیها» را درک کرده باشد، از کنارش بلند شدم و سراغ بیمار بعدی رفتم اما قلبم همانجا جا مانده بود
بیخود نبود که لقب «ام ابیها» مال بزرگترین بانوی عالم است.
کسی که آنقدر وسیع است که میتواند برای «حبیب خدا» مادری کند.
• با خودم فکر کردم، آیا میشود «ام ابیها»ی اهل بیت علیهمالسلام شد؟
آیا ممکن است کسی «ام ابیها»ی امام زمانش باشد؟
حتماً میشود، حتماًااا
کسی که بیتوقع میدود تا دغدغههای آنان را به ثمر برساند و در این راه برای تمام فرزندان اهل بیت علیهمالسلام هم نگران است و هم بقدر وسعش گره از کارشان باز میکند!
•چه مرد عجیبی بود این بابای عزیزکردهی بخش ما،
همهی حرفهایش برایم روزنهای بود به سمت نور اما این حرفش نورٌ علیٰ نور بود.
.
💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی
🔻 کانال در ایتا👇
📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c
❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷
#گپ_روز
#موضوع_روز : وسواس دِق میدهد!
اول شخص وسواسی را، بعد بقیه را !
✍ فروردین چند سال پیش بود، رفته بودیم اردو!
نمیشناختمش، از شهر دیگری آمده بود، اما در این اردو با ما هماتاق شده بود!
• از همان روز اول متوجه مراقبتهای بیش از حدش در رعایت بهداشت ملحفهها و بشقاب و لیوانش و ساعت ماندنش در سرویس بهداشتی و حمام شدم.
• آنقدر روند آماده شدنش برای نماز و وضوگرفتنش طول میکشید که در تمام آن یکهفته به هیچ کدام از نمازهای جماعت نرسید.
یک ملحفه بزرگ میانداخت کف اتاق و یک سجاده هم رویش، به نماز می ایستاد! گاهی بعضی از عبارات نماز را چندین بار تکرار میکرد تا بالاخره تجویدش درست دربیاید.
• روزی که میخواستیم حرم برویم دستهجمعی، اتوبوسهای هماهنگ شده پشت درِ اردوگاه منتظر بودند که باران، رگباری شروع کرد به باریدن.
نزدیک به یکساعت طول کشیده بود تا آمادهی زیارت شود، صدای باران را که شنید گفت: من از اینکه لباسهایم خیس شود و بعد بخواهم جایی با لباس خیس بنشینم دیوانه میشم، شما بروید من نمیآیم😖!
• روز آخر اردو میخواستیم از هم جدا شویم؛ گفت شماره موبایلت را اگر صلاح میدانی بگو باهم تماس داشته باشیم. شمارهام را نوشتم و دو تا شماره آخرش را ننوشتم.
گفت چرا دو تا شماره کم دارد؟
گفتم این دو شماره صفر هستند، زیاد مهم نیستند!
خندید با صدای بلند
گفت مگر میشود مهم نباشد اگر این دو شماره را نگیری اتصال برقرار نمیشود حالا میخواهد صفر باشد یا هر شماره دیگری!
گفتم درست است!
برهم زدن ریاضیات، هرجا که باشد نتیجه را مختل میکند، حالا میخواهد شماره موبایل باشد، یا هر ریاضیاتی که خدا وضع کرده!
نباید ریاضیات خالق عالم را برهم ریخت، هیچ چیز بیحکمت عدددار نشده است، از کم و زیاد کردن شمارههای تلفن گرفته تا تعداد دفعات آب ریختن برای وضو و غسل!
✘ وسواس انسان را وادار به برهم زدن ریاضیات عالم میکند!
زندگی که زهرمار میشود هیچ ته این ماجرا جز بیزاری از همه مظاهر لذت بخش عالم نیست! مثل بیزاری از باران که زیباترین جلوه از رحمت خداست.
• کارگاه وسوسه و وسواس را به او هدیه دادم و شماره موبایلم را تکمیل کردم و کلّی هم عذرخواهی کردم و باهم خداحافظی کردیم.
.
💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی
🔻 کانال در ایتا👇
📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c
❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷
#گپ_روز
#موضوع_روز : «زمان شناسی و فهم رسالت تاریخی»
✍ داشتم #گپ_روز مینوشتم که پیام داد سوالی دارم، میشود بیایم و بپرسم!
تمام که شد، گفتم بفرمایید!
آمد و نشست روبروی من و مثل همیشه متین و متواضع سوالش را پرسید.
در جواب سوالش، سوالی پرسیدم که بتوانم بهتر متوجه نقطهای که ذهنش در آن به علامت سوال رسیده را پیدا کنم!
دقیقاً همانجایی که کامل متوجه منظورم شده و چشمانش برق زده بود و میخواست توضیح بدهد. در باز شد و یکی از بچهها سراسیمه آمد داخل!
گفتم : صحبت مهمی بود
گفت : میشود من اول حرفم را بزنم؟ اتفاقی آشفتهام کرده!
گفتم: بله حتماً !
مشکل را خیلی کوتاه مطرح کرد، کمی فکر کردم و راهکارش را دادم و آرام شد و رفت!
ـــــــــــــــــــــــ
※ نگاهش کردم، حق داشت اگر این رفتار همکارش آزارش داده باشد!
لبخندی زد و بدون آنکه اعتراضی یا قضاوتی کند خواست به حرفش ادامه دهد!
قبل از آنکه شروع کند گفتم : این که بچهها اینقدر اَمنند، که آشفتگیشان را - که ممکن است آسیبی به سیستم برساند - بیمعطلی انتقال میدهند، خیلی خوب است!
ولی اینکه شما اینقدر زمان را میشناسید و میدانید که «این آتش باید همینجا سرد میشد» - ولو در اوج نیاز شما به طرح آن سوال و نقطهای که داشتید به جواب میرسیدید - مسئلهی ارزشمندتریست!
✘ « فهم زمان » همه جا سوپاپ اطمینان است و مانع هرز رفتن انرژیها و تلف شدن پتانسیلها میشود. اما در یک تشکیلات الهی که «شیطان دشمن قسم خوردهی آن است، «فهم زمان» یک ابزار مهم است و کسی که بتواند آنرا از مسائل ریز اینچنینی تا مدیریتهای کلان و راهبردی محور اصلی انتخابها و رفتارهایش قرار دهد، امنیت بیشتری را برای دیگر اعضا و درنهایت برای یک مجموعه یا . خواهد داشت.
پرسید : چرا ؟
گفتم : زیرا فهم زمان است که به انسان جرأت قربانی کردن منافع خودش را برای بهشت نگهداشتن فضای یک مجموعه میدهد! اگر شما آتش این مسئله را درک نمیکردید، و برایتان «حفظ آرامشِ تیم و حذف عوامل تشنج در کمترین زمان» مهمتر از شرایط لحظهی خودتان نبود، آیا اینقدر راحت با این واکنش کنار میآمدید؟
گفت : درست میگویید من دقیقاً در آن لحظه به کنترل و حذف موانع در کمترین زمان فکر میکردم، نه به خودم !
※ این حرف یعنی خیلی نویدها الحمدالله!
.
💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی
🔻 کانال در ایتا👇
📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c
❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷
#گپ_روز
#موضوع_روز : عاشقها چه شکلیاند؟
✍️ عاشق که میشوی؛ آهنگ ضربان قلبت، تغییر میکند!
انگار پُرتر میتپد، مصممتر، مُشتاقتر!
• عاشق که میشوی، انگار چهرههایی که به محبوب تو شبیهند، بیشتر میشوند،
یا صداهایی که به طنین صدای او نزدیکند، بیشتر به گوشِ تو، میآیند.
• عاشق که میشوی، دیگر سرعتِ عبور زمان، برای تو یکسان نیست !
وقتی با اویی؛ بسرعت میگذرد، و وقتی به انتظارش میمانی، آنقدر جان میکَند تا بیاید و بگذرد.
• عاشق که میشوی؛ بیشتر به ساعت نگاه میکنی؛
تا وقت خلوت، از راه برسد و در کنارش، در لمس حرارت دستانش،
در خیره شدنِ عاشقانه به چشمانش، در شنیدن طنین صدایش، آرام بگیری و رها شوی.
و این شرح حالِ اندکیست از دلی که یک محبوب، از جنسِ زمین گرفتارش کرده است.
• سالهاست که عادتِ روزانهی ما شده اذان و اقامه میخوانیم «أشهد أن لا #اله الّا الله»
ولی، نه آهنگ ضربان قلبمان، نزدیک اذان فرق میکند،
و نه در انتظار خلوت، زمان برایمان کُند میگذرد!
• خنده دار نیست؟
چه الهه ای، که هوش از سرمان نبرده است؟
چه الهه ای، که برای لمسِ آغوشش به هیجان دچار نمیشویم؟
چه الهه ای، که حوصله اش را در خلوتیِ نیمه های شب نداریم؟
• به گمانم خیلی وقت است که زمانِ توبه رسیده و خبر نداریم!
توبه از تمام «لا #اله الّا الله» هایِ از سر عادت.
توبه از تمام نمازهای پُر از رخوت.
توبه از همهی سجادههایی که قرار بود حجلهی عاشقی باشد و در خلوت پهن شود اما در شلوغترین جایِ خانه افتاد، آنهم با هزار فکرِ و خیال دیگر که چاشنی کثیف خلوتهایمان شده بود .
• شبهای جمعه کمی تمرینِ عاشقی کنیــم،
برای همان #اله ای که جز او دلبر دیگری نبود و نیست و نخواهد بود.
.
💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی
🔻 کانال در ایتا👇
📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c
❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷
#گپ_روز
#موضوع_روز : مراقبت از حریمهای عاطفی و نیازهای محبتی اعضای خانواده!
✍️ سالها بود باهم دوست خانوادگی بودیم. با دو دخترشان زندگی خوبی داشتند.
• پریشب دیروقت سراسیمه زنگ خانهمان را زد! آمد داخل و شبیه گنجشگ خیسی که در باران گیر کرده باشد و به اولین پناهگاه که میرسد خودش را زیر آن سایهبان جمع میکند تا خشک شود، خودش را در آغوشم انداخت و سرش را به سینهام چسباند و ریز ریز شروع کرد به اشک ریختن
هیچ نگفتم و اجازه دادم آنقدر ببارد تا آرام بگیرد.
نشست روبرویم و به چشمانم زل زد و همانطور که اشکهایش چکه میکرد گفت؛ چند وقتی بود متوجه رفتارهای عجیب و غریبش شده بودم. بیشتر وقتش را در فضای مجازی میگذراند، بعضی وقتها که میآمد خانه میفهمیدم سیر است و چیزی خورده، سعی میکرد کمتر کنار من بنشیند، دیرتر از من میخوابید و تا دیروقت پای لپتاپش بود و من میفهمیدم مشغول کار نیست، صبح به سختی بیدار میشد و .
تمام این مدت سعی کردم خودم را بزنم به نفهمی، و سعی کنم کمگذاشتنهایش برای خودم و دخترها را تا جایی که میشود تحمل و جبران کنم ولی مدام برایش دعا میکردم.
• امشب آمد خانه شکسته و له شده!
گفت باید حرف بزنیم، بدونِ بچهها ! رفتیم دور میدان جلوی خانه و روی نیمکتی نشستیم و گفت؛ من کاری کردم که اگر الآن برایت بگویم شاید برای همیشه رهایم کنی! ولی از اینکه این راز را با خودم بکشم، دیگر تحملش را ندارم.
گفت : من اصلا نفهمیدم چه شد که اسیر شدم!
از چتهای معمولی و گفتگو در مورد مشکلات تا دیدم آنقدر وابسته و علاقهمند شدم که دیگر نمیتوانم بدون او زندگی کنم!
حالا ماههاست این رابطه ادامه دارد و من از تو و دخترانم خجالت میکشم! دیشب تا دم هیئت فاطمیه رفتم و از خجالت نتوانستم که داخل شوم!
من از مادرمان خجالت میکشم، تمام پیادهروی اربعین که رفتیم از امام حسین علیهالسلام خجالت میکشیدم، از پدر و مادرم خجالت میکشم من توان خارج کردن خودم را از این منجلاب ندارم ! خیانت کردم، ولی کمک میخواهم.
• هر جملهاش شبیه دینامیتی بود که مرا یکبار دیگر فرو میریخت!
حرفهایش که تمام شد، پر بودم از خشم!
بلند شدم و جلوی یک تاکسی را گرفتم و گفتم مرا بیاورد اینجا! من پر از خشم و نفرتم، ولی نمیخواهم اشتباه تصمیم بگیرم و اشتباه عمل کنم.
• دستانش را گرفتم و گفتم تمام حالت را میفهمم، اول زنگ بزن و بگو اینجایی تا دلواپست نباشند! گفت: نمیتوانم.
• گفتم حق داری، اما اگر الان تو جای او بودی انتظار داشتی با تو چکار کند. آیا فکر میکنی این اتفاق هرگز برای تو نمیتوانست رخ بدهد؟
کمی فکر کرد و گفت: چرا، گناه و بیراهه زدن، از هیچ کس دور نیست! من انتظار داشتم مرا بیآنکه به رویم بیاورد ببخشد و کمک کند تا جبران کنم.
گفتم : حالا میتوانی؟
گفت: نه
گفتم : قرار هم نیست به تنهایی بتوانی!
غفور اسم خداست، یعنی کسی که هم میبخشد و هم کمک میکند به نور تبدیلش کنی! و غفور هم فقــط خداست.
باید برای این گذشتن و ترمیم کردنِ یک روح شکسته، از اسم غفور خدا کمک بگیری. تا بتوانی آغوشت را باز کنی و بگذاری در آن با امنیت آرام بگیرد بدون آنکه دائماً خطای گذشتهاش را مرور کند!
این محبتِ صادق، کم کم لذّت آن محبت شیطانی را برایش زهرمار میکند، و از تو نیز زن قویتر و شبیهتری به خدا میسازد.
گفت : حرم شبها تا ساعت چند باز است؟
گفتم شبهای جمعه تا صبح
گفت : میروم و از خدا میخواهم بلندم کند تا با دو اسلحهی «غفران» و «محبت» همسرم را از چنگال شیطان برهانم.
✘ گفتم: کار خوب است خدا درست کند بده دست خدا خودت و خودش را، خوب بلد است ترمیمتان کند.
.
💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی
🔻 کانال در ایتا👇
📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c
❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷
#گپ_روز
#موضوع_روز : فرزندانمان را بزرگ تربیت کنیم!
✍ هنوز یکماه نشده بود که مدرسهها باز شده بودند!
درست است که پایه تحصیلیاش بالاتر رفته و نیازمند تلاش بیشتری بود، اما تفاوت در میزان درسخواندنش با سال گذشته خیلی محسوس بود!
• یکهفته بود که هر وقت از سحر بیدار میشدم، میدیدم چراغ اتاقش روشن است و صدای ضعیفی از اتاقش میآید و دارد درس میخواند.
• چهل دقیقه از اذان صبح گذشت و علیرغم اینکه صدای اذان در خانه پیچید، اما هنوز انگار قصد وضو و نماز نداشت.
• دیگر کم کم باید آماده میشد برای رفتن به مدرسه که با عجله از اتاق آمد بیرون و نمازش خواند و لباسش را پوشید.
آمد بنشیند پشت میز و صبحانه بخورد که دید خبری از صبحانه نیست!
• چند تا لقمه دادم دستش و گفتم در راه مدرسه بخور تا گرسنه نمانی!
ضدحال بود برایش، عادت داشت هر روز صبحانهی مفصلی باهم بخوریم.
• گفت : لقمه چرا مامان؟
من دلم میخواست مثل هر روز صبحانه بخوریم، باهم صبحانه بخوریم
برای همین هم تند تند درس و نمازم را خواندم که به سفره برسم!
✘ گفتم : اتفاقا دیدم که خیلی سرگرم درسی، جوری که حتی صدای اذان را شنیدی و بلند نشدی و باز ادامه دادی بعد هم به یک نماز تند سرپایی آنهم دمدمای طلوع اکتفا کردی!
• با خودم گفتم : وقتی دخترم اینهمه برایش غذای بخش عقلانیاش مهم است که حاضر است غذای روحش را فدای آن کند، دیگر کنار مامان و بابا بودن و دریافت محبتی از این جنس که بالاتر از آن نیست! حتماً برای بودن در کنار ما هم وقت ندارد
• برای همین مثل سفرهی نماز که ترجیح دادی ننشینی سر آن و سرپایی لقمهای از آن گرفتی، لقمهی صبحانهات را هم سرپایی آماده کردم که فقط گرسنه نمانی.
• با غصه نگاه کرد به من و گفت: فکر میکردم اگر بهترین دانشآموز مدرسهمان باشم شما را خوشحال میکنم!
• گفتم : حتماً همینطور است، ولی بهترین دانشآموز صرفاً درسخوانترین دانشآموز نیست! آدمترین دانشآموز است!
• گفت: آره مامان، قبلاً هم گفتهاید که تلاش برای هر موفقیتی، نباید مانع تلاش برای آدم بودن ما باشد. من فکر میکردم فهمیدهام اما امروز فهمیدم که درست نفهمیده بودمش.
گفتم: هیچ وقت «خود واقعی و ابدیات» را فدای موفقیتهایی که فقط تا همین دنیا با تو میآیند نکن. هر چیزی که تو را از خودت، رسیدگی به خودت، و رشد خودت باز بدارد، دشمن توست حتی اگر بالاترین رتبههای علمی باشد.
اول «خود واقعی» بعد «خود»هایی که مال این دنیاست !
مرا بوسید و لقمههایش را گرفت و با نشاطی که حاصل از فهم یک قانون انسانی بود، خانه را ترک کرد.
※ « کارگاه زندگی از نو» : شروعی نو برای نوجوان 👇
.
💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی
🔻 کانال در ایتا👇
📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c
❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷
#گپ_روز
#موضوع_روز : ستونهای قدرت ما در جهان درون.
✍️ ساعت حوالی ۹ صبح بود، نشسته بودم در صحن پشتیِ حرم «سیدعلاءالدین حسین» در نزدیکیهای حرم شاهچراغ.
• بالای یک قبر، زمینگیر بودم و چشمانم قدرت نداشت باز بماند.
هی سنگین میشد و روی هم میافتاد، ولی من میفهمیدم قلبم کشش دیدن صحنههایِ درجریان را ندارد، و سعی میکند درب چشمانم را قفل کند.
• کسی داشت شانههای او را تکان میداد، و کسی هم این بالا، کنار من داشت میگفت؛ «عطیه» یادت بماند، فرشتههای خدا که آمدند سراغت، بگو :
• او این اسامی را میگفت و من با او سفر میکردم به خاطرات عطیه!
آن موقعها «استدیو انسان تمام» نداشتیم که برای طرحهای ایام شهادت یا ولادتِ هر کدام از اهل بیت علیهمالسلام مقالهی لازم را از واحد محتوا تحویل بگیرد و بر اساس محتوا بصورت تیمی پوستر طراحی کند.
• آن موقعها چند گرافیست افتخاری داشتیم که از راه دور گرافیک صفحات استاد را پشتیبانی میکردند و عطیه یکی از آنها بود. دختری ۲۸ ساله از شیراز که تمام وقت و بصورت جهادی با ما کار میکرد.
و علی بن ابیطالب امامی /
و حسن بن علی امامی /
و حسین بن علی امامی /
• او میگفت و من یکی یکی یادم میآمد عطیه چند ماه قبل از شهادتها و ولادتها زنگ میزد به من و میگفت؛ من پوستر شهادت امام رضا جانم را میزنم، من پوستر ولادت امام هادی جانم را طراحی میکنم و
و تمام آنچه در چنته داشت را برای این پوسترها میریخت وسط میدان !
• با خودم گفتم این حاجآقا که نمیداند برای تو اینها اسامی نیستند که بخواهد یادآوری کند تا فراموششان نکنی!
او نمیداند این اسامی در قلب تو حیات داشتهاند، نبضشان درون سینه تو میزده، این اسامی داراییهاییاند که قبل از ورود تو به این خانهی تنگ، درون تو خانه کردهاند. چطور آدم چیزی که درونش خانه دارد را فراموش میکند؟
• به خودم آمدم بابا داشت با چشمانت خداحافظی میکرد و مامان با صدای بلند «ربّنا فتقبّل مِنّا هذَا القُربان» میخواند.
قد و قامتشان را نگاه کردم، راست بود و سربلند!
✘ ریشهی عشق درون عطیه را در سروقامتی این پدر و مادر داغدار اما آرام پیدا کردم!
عاشقی یاد بچهشان داده بودند. مرحبا
از همان عاشقیها که امروز علّت آرامش خودشان بود.
(چنانچه مایلید میتوانید از طریق هشتگ #عطیه_عباسی درمورد ایشان بیشتر بدانید.)
.
💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی
🔻 کانال در ایتا👇
📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c
❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷
#گپ_روز
#موضوع_روز : برآشفتگیها و بهمخوردنهای تعادل روحی با روشها و ابزارهای شیطانی!
✍️ اوایل آذر بود.
مشغول بررسی اکسلِ تعاملات مخاطبان در آبان ماه بودم و دستهبندی اولویتهایشان برای مسیر حرکتمان در ماه آذر و بعد از آن.
آخرای جمعبندی بود و سرفصلنویسی، که دیدم بیصدا آمد کنارم نشست!
از اینگونه آمدنش متوجه شدم نیاز دارد همین الآن وقتی برایش خالی کنم تا بتواند حرف بزند.
نگاهش کردم و بیهیچ حرفی گفتم میتوانی ده دقیقه کنارم بنشینی؟ تا من آنچه در ذهنم نقش بسته را روی کاغذ پیاده کنم و بعد با ذهن خالی، به حرفهایت گوش کنم؟
• گفت : حتماً، فقط من احتیاج دارم که در مورد چند مسئله با شما حرف بزنم که فشار روانی شدیدی بر من وارد کرده است.
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم حتماً. ده دقیقه کنارم بنشین من این جدول را تکمیل میکنم و باهم حرف میزنیم.
• آمدم مشغول ادامهی نوشتن شوم که چشمانم افتاد به کتاب «صحیفه جامعه سجادیه» روی میز، بازش کردم و چند دعای پشت سر هم کوتاه (دعای ۱۵۴ به بعد) را که حول محور دفع حملات شیطان و در امان ماندن از آنها بود را پیدا کردم و دادم دستش.
گفتم تا من این چند خط را بنویسم تو این چند دعای کوتاه را مرور کن!
• چند دقیقه بعد، کارم تمام شد و از صفحه مربوطه روی لپتاپ بیرون آمدم و رو کردم به او و گفتم: جانم؟
• به چشمانم نگاه کرد و یک نفس عمیق کشید و گفت: هیچی!
چیزی نگفتم و با لبخندی منتظر ادامهی حرفش شدم!
• گفت : مراحل مجوز یکی از کتابها دچار مشکل شده! آنهم کتابی که در اصلاح تفکرات خودشناسی نوجوانان در این بازهی زمانی حساس میتواند کولاک کند.
آنهم کتابی که یک تیم متخصص ماهها پایش زمان گذاشتند
آنهم با ایرادهای بنیاسرائیلی که امتداد همین سیستم آموزشی دردناک حاکم بر کشور است.
خشم از نافهمیهای سیستمی از سوئی، و ترس از هدر رفتن تمام زحمتهایمان از سوی دیگر، و از همه بدتر فقر محتوایِ مناسب برای نوجوان در کشور و جهان آنقدر حالم را آشفته کرد، که نتوانستم تمرکز کنم و فکرم را رها کنم و به بقیه کارها برسم.
آمدم فقط برایتان بگویم و شما را در جریان بگذارم.
این دعاها را که دادید دستم، شبیه آبی بود که روی آتش جانم نشاندید، هم خشمم را و هم ترسم را ذره ذره فرونشاند!
حالا میتوانیم برای بررسی و گفتگوی جدی وارد عمل شویم و مسیر دفاع از کتاب را تا رسیدنش به انتشار کنیم.
✘ گفتم: مشکلات، مصائب، فتنهها، گرهها میآیند و هر کدام اندازهای و قدرت و ارزشی دارند در حد خودشان!
اما آنچه به آنها ضریب داده و ما را از حالت تعادل خارج کرده و توان تصمیمگیری معقول و حفظ آرامشمان را از ما میگیرد، موجسواری شیطان بر روی موضوع است.
✘ شیطان از طریق «قوه وهم» آن مشکل را بزرگ و بزرگتر کرده و با کمرنگ و کمرنگتر نمودن پناهگاههای مستحکم و الهیمان، احساس ترس و ضعف را در برابر آن مشکل بر ما غالب میکند.
برای چنین مواقعی دهها دعا و حرز در صحیفهی جامعه سجادیه هست که میتواند ضریب وهم و تأثیرات شیطان را از روی انسان بردارد، و او را در آغوش امن تکیهگاههای الهیاش امنیت ببخشد.
آنوقت است که ترس و خشم و ناامیدی و غرور حاصل از آن اتفاق بسرعت ذبح میشود، چون با شمشیر توحید سرشان را بریدهای!
• گفت : من این سر بریدن را با درک هر فراز از این دعا در درونم حس میکردم.
• گفتم: آرام کردن ساختار ریاضی نفس، یک مهندس میخواهد که به ریزترین و عمیقترین ابعاد این ساختار آگاه باشد و بداند که کدام کلمات و چه سیری از آن میتواند این نفس برآشفته را رام کند.
و خداوند چهارده معصوم را مهندسان عالیرتبهی نفس قرار داد کافیست اعتماد کنیم و در چنین مواقعی گمشان نکنیم.
※ کارگاه شیطانشناسی
※ کتاب صحیفه جامعه سجادیه
※ کارگاه سحر و جادو
.
💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی
🔻 کانال در ایتا👇
📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c
❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷
#گپ_روز
#موضوع_روز : مدیریت ارتباط دونفرهمان با خدا !
✍ آغاز میکنم تکرار عاشقترین اسماء تو را به نام نامیِ «رحمان»اَت، که آنچه در زمین و زمان بر محور ثبوت ایستاده، از خزینه ی رحمانیت توست!
• نه فرقی است برایت؛
میان آنان که با دو دست خویش گِل وجودشان را پرورانیده ای،
و نه خوب و بد، از میانشان سَوا میکنی!
یکسان میباری بر آنان که دوستت میدارند و نمیدارند!
• رحمان شدهای،
تا همه جرأت کنند برهنه زیر بارانِ مهر تو بایستند و تازه شوند.
• رحمان شده ای،
تا آنکه عمری نمک خورد و نمکدانت شکست؛ پای سفره تو شرمسار نباشـد.
• رحمان خواندهای خود را، قبل از آنکه پرده از اسماء دیگرت برداری، تا ترسِ ملاقاتِ دیگر چهره های دلبرت، از روسیاه و روسپید بریزد.
درست شبیه همان پدری که خلف و ناخلفِ فرزندانش تکه هایی از جانِ اویند و آغوشش برای هیچ کدامشان طعم متفاوتی ندارد.
• رحمان شده ای که بگویی؛ هر که بودی و هستی؛ «مَــــن ؛ برای تو جا دارم»!
✘ ترسِ تکرار اسماء تو و افتادن در ماجرای خلوتها و عاشقیها، برای چو منی که به آسمان خو نداشته، عمق قلبِ ناتوانم را میلرزاند.
• اما من یادم هست که تو تمام رحمتت را یکجا در کسی جمع کردی و بعد خودت عاشقش شده ای!
محمّد، برای مهربانیاش بود؛ که شد حبیب تو و محبوب ما،
و من این شب جمعه را به نام نامیِ «رحمان»اَت، و به اعتماد شانه های پیامبر رحمتت، جرأت میکنم و میایستم و ماجرایِ پرتپشِ اسماء تو را یکی یکی دنبال میکنم.
یا رحمانُ / یا رحمانُ / یا رحمانُ
مرا در حریم اولیاء خویش قبول کن!
.
💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی
🔻 کانال در ایتا👇
📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c
❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷
#گپ_روز
#موضوع_روز : تنبلی و بیحوصلگی آتشی به جان دنیا و آخرت انسان!
✍️ یک خانهی قدیمی بود!
بزرگ و پر از درختان بلند! حوالی میدان سپاه.
یک خانواده در آن زندگی میکردند، اما از این خانه حرارت و گرمای عشق به مشام قلب نمیرسید.
با اینکه خانواده بیسرو صدا و بیحاشیهای بودند اما هر بار که پنجره آشپزخانهی ما باز میشد، پسر هجده_نوزده سالهشان را میدیدم که پشت یک پنجره قدی رو به کوچه که به گمانم پنجره اتاق خودش بود نشسته، یا سیگار میکشد، یا با تلفن حرف میزند، یا به کوچه نگاه میکند یا .
• خیلی سعی کردم، او را از لاک خودش بیرون بکشم و با او طرح رفاقت ببندم، اما هیچ جوره پا نمیداد . نگاهش هم همیشه خسته بود.
• ده روزی بود که مادرم که به رحمت خدا رفته بود. من در خانه تنها بودم که زنگ زدند، دیدم همان پسر است به همراه مادرش!
آمده بودند سر سلامتی و تسلیت.
حال خراب من شاید بهانه شد، تا او از حال خراب خودش بعد از اینهمه سال حرف بزند.
✘ چقدر نگاهش به دنیا عجیب بود،
مثل آدمهای معمولی فکر نمیکرد، سرش پر بود از سؤالاتی که به مغر من قد نمیداد!
سعی میکردم گوش کنم یعنی فقط شنونده خوبی باشم.
چیزهایی که بلد بودم را برایش میگفتم، اما برایش کافی نبود!
• حس کرد حرفهایش را میفهمم، رفت و آمدمان بیشتر شد، اما بیشتر او متکلم وحده بود، و من گوش میکردم.
• تحقیق کردم، پاسخ سؤالات او تماماً در کارگاههای نسیم حیات یافت میشد، زیرا بیشترین سؤالات او به هدف خلقت، نحوه اداره عالم، چرایی و چگونگی عالم هستی و . مربوط بود.
• کارگاه ها را برایش فرستادم، به اصرار من، و همراهیام، یکی دو جلسه را گوش کرد و گفت همین است که میخواستم، اما ادامه نداد...
• خودم گوش میکردم تا سؤالاتش را پاسخ دهم، اما این کافی نبود باید مینشست و این جام را جرعه جرعه مینوشید، اما بیحوصله بود، انگار دلش نمیخواست از این دنیای مبهمی که برای خودش ساخته بیرون بیاید.
• دیشب مهمان داشتیم، عموی بزرگم و خانوادهاش آمده بودند سر بزنند به ما.
وقت خداحافظی دیدم روبروی خانهمان شلوغ است!
رفتم جلو، شوکه شدم، او پشت در ورودی خانه، خودش را از با طنابی از چهارچوب آ#ویزا ( #اربعین۱۴۰۲ )ن کرده بود.
برای مادرش نوشته بود، اینجا پوچتر و تهیتر از آن است که تو حاضری اینهمه سختی را برایش تحمل کنی، من حوصلهی این زندگیِ سختِ سرِکاری را ندارم
.
💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی
🔻 کانال در ایتا👇
📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c
❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲