📚شاه عباس و بلبل سخنگو
يک شب شاه عباس لباس درويشي پوشيد و رفت توي شهر تا گشتي بزند و سر و گوشي آب بدهد ببيند مردم در چه حال و روزي هستند. از کنار پنجره اي رد مي شد که شنيد سه تا دختر دارند با هم حرف مي زنند؛ يکي ميگفت اگر من با شاه عباس عروسي کنم يک غذايي برايش درست مي کنم که اگر همه لشگر و خدمش بخورند تمام نشود؛ دومي گفت اگر من زن شاه عباس بشوم يک قالي برايش مي بافم که جز خودش کسي روي آن نشيند؛ و سومي گفت اگر من زن شاه عباس بشوم يک پسر و يک دختر برايش مي زايم که موي دختر از طلا و موي پسر از نقره باشد. شاه عباس اينها را که شنيد برگشت به قصر و دستور داد هر سه تا دختر را آوردند و با هر سه عروسي کرد به شرط اينکه به حرفهايشان عمل کنند.
دختر اول يک آشي پخت و چند من نمک ريخت توي آن. آش آنقدر شور شد که هر کس کمي از آن مي خورد ديگر لب نمي زد. همه لشگر و خدم و حشم شاه از آن خوردند و باز باقي بود.
دختر دوم هم که شرط کرده بود قالي ببافد که فقط شاه روي آن بنشيند. يک قالي بافت که همه اش سوزن کاري بود جز وسطش که مخصوص شاه بود.
اما دختر سوم؛ او هم بعد از نه ماه يک دختر گيس طلائي و يک پسر گيس نقره اي زائيد. اما آن دو خواهر ديگر گفتند اگر اين دو تا بچه زنده بمانند، شاه ديگر به ما بي علاقه خواهد شد. روي همين حساب نقشه اي کشيدند و قبل از اينکه کسي بفهمد بچه ها را توي يک صندوق گذاشتند و انداختند به دريا. جاي آنها هم دو تا خشت گذاشتند. شاه عباس وقتي آمد و به جاي بچه، خشت ديد عصباني شد و دستور داد که دختر را توي پوست گوسفند بپيچند و بدوزند تا پوست روي بدنش خشک شود. اينها را اينجا بگذار و برو سراغ بچه ها.
صندوق را آب برد تا آن پائين ترها يک ماهيگير آن را از آب گرفت. ماهيگير بجه ها را برد و بزرگ کرد. سالها گذشت و ماهيگير مرد. دختر و پسر خانه و زندگي را فروختند و آمدند به شهر و کنار قصر شاه خانه کوچکي خريدند. از قضا يک روز يکي از آن دو تا زن بدجنس دختر مو طلائي را در حياط خانه ديد و فهميد که اين همان دختر شاه عباس است، و رفت و آن ديگري را خبر کرد. گفتند که اگر شاه اينها را ببيند ممکن است که بفهمد و ما را بکشد. نقشه اي کشيدند و يک پير زالي را فرستادند تا آنها را از بين ببرد.
پير زال رفت پيش دختر مو طلائي و گفت چه خانه قشنگي! چه درخت قشنگي! اما حيف که بلبل سخنگو نداريد. دختر گفت بلبل سخنگو ديگر چيست؟ پير زال گفت بلبل سخنگو بلبلي است که وقتي چيزي به او بگويي جواب مي دهد جان بلبل و شروع مي کند به متل گفتن. پير زال اين را گفت و رفت. ظهر که برادرش آمد دختر به او گفت روزها که تو مي روي کار من توي خانه تنها هستم. يک بلبل سخنگو مي خواهم که وقتي تنها شدم همدمم باشد و برايم متل بگويد. پسر گفت بلبل سخنگو ديگر چيست و کجاست؟ دختر گفت من نمي دانم برو بپرس پيدا مي کني. پسر که خيلي خواهرش را دوست داشت گفت باشد مي روم و هر طور شده بلبل سخنگو را پيدا مي کنم.
ادامه دارد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚شاه عباس و بلبل سخنگو يک شب شاه عباس لباس درويشي پوشيد و رفت توي شهر تا گشتي بزند و سر و گوشي آب ب
صبح که شد باروبنديلش را بست و پشت به شهر و رو به بيابان رفت و رفت و به هر کس که رسيد پرسيد؛ اما هيچکس از بلبل سخنگو چيزي نمي دانست. ظهر که شد نشست زير يک درختي و بقچه نانش را باز کرد که بخورد ديد يک سواري مي آيد. سوار که رسيد پسر از او پرسيد اي سوار نمي داني بلبل سخنگو کجاست؟ سوار گفت بلبل سخنگو را مي خواهي چکار؟ پسر گفت خواهرم تنهاست و همدم ندارد؛ مي خواهم ببرم براي او تا برايش متل بگويد و بشود همدم و مونسش. سوار گفت بلبل سخنگو توي غاري است توي فلان کوه. اما اين بلبل مال يک نره ديوي است که هر آدميزادي را که ببيند يک لقمه چپش مي کند. بيا و به جواني خودت رحم کن و از خير بلبل سخنگو بگذر. پسر گفت من به خواهرم قول داده ام. مي روم يا مي ميرم و يا بلبل را با خود مي آورم. سوار گفت حالا که مي روي برو اما حواست جمع باشد که اين بلبل فقط به جنس ماده علاقه دارد، اگر مرد صدايش بزند طلسم مي شود. سوار اين را گفت و رفت و پسر هم پاشد و رفت تا رسيد به کوه و کشيد بالا تا رسيد دم در غار. نگاه انداخت ديد بلبل توي غار است. حرف سوار يادش رفت و صدا زد بلبل سخنگو بلبل سخنگو. بلبل هم جواب داد زير زمين زير زمين. پسر تا آمد قدم بردارد ديد پاهايش مثل ميخ رفته توي زمين؛ هر چه خواست حرکت کند ديد نمي تواند. تازه به ياد حرف آن سوار افتاد. هول شد و افتاد به التماس. اما هر چه بيشتر التماس کرد هي بيشتر توي زمين رفت، تا اينکه فقط سرش بيرون ماند. اين را اينجا بگذار و برو سراغ دختر.
دختر هر چه نشست ديد برادرش نيامد. هفت هشت ده روزي که گذشت پاشد و بارو بنديلش را بست و راه افتاد و آمد و آمد تا رسيد به همان چشمه و درخت. نشت غذا بخورد که همان سوار آمد. از دختر پرسيد که هستي و کجا مي روي؟ دختر هم حکايت خود و برادرش را تعريف کرد. سوار گفت برادرت چند روز پيش از اينجا گذشت و من نشاني بلبل سخنگو را به او دادم؛ اگر تا حالا برنگشته حتما يا ديو او را خورده يا بلبل طلسمش کرده. اگر شانس آورده و ديو نخورده باشدش، تو چون دختر هستي مي تواني از طلسم نجاتش بدهي چون بلبل سخنگو به جنس ماده علاقه دارد. دختر نشاني غار را گرفت و آمد و رسيد دم در غار و ديد برادرش تا گردن رفته توي زمين. دختر صدا زد بلبل سخنگو بلبل سخنگو. بلبل جواب داد جان بلبل چه مي خواهي؟ دختر باز بلبل را صدا زد و بلبل هم هي جواب داد. دختر آنقدر بلبل را صدا زد تا اينکه برادرش کم کم از زمين در آمد و طلسمش شکست. بعد دختر رفت و قفس بلبل را برداشت که ببرد. بلبل گفت حالا که من را مي بري بيا و گنج نره ديو را هم ببر. شيشه عمرش را هم به برادرت بگو برود از شکم ماهي سرخ که توي رودخانه پائين کوه است بردارد و بشکند. دختر آمد و گنج را جمع کرد و پسر هم رفت و شيشه عمر ديو را شکست.
خلاصه؛ پسر و دختر با گنج نره ديو و بلبل سخنگو برگشتند و يک کاخ بزرگي کنار کاخ شاه عباس ساختند. به شاه عباس خبر رسيد و آمد ببيند اينها که چنين کاخي ساختند کيستند؟ تا شاه عباس آمد توي ايوان کاخ، بلبل سخنگو آواز داد هاي شاه عباس هاي شاه عباس، مگر کور شده اي که پسر و دختر خودت را هم نمي شناسي؟ شاه عباس ماند به تعجب! رفت پيش قفس بلبل و گفت بلبل بگو ببينم چه مي گويي، چه مي داني؟ بلبل گفت شاه عباس، هاي شاه عباس مگر ديوانه شده اي که زنت را توي پوست گوسفند دوخته اي؟ شاه عباس گفت سر در نمي آورم، اين بلبل چه مي گويد؟ بلبل دروباره آواز داد شاه عباس هاي شاه عباس مگر مي شود که آدم آجر بزايد؟ شاه عباس داشت فکر مي کرد که يکدفعه دختر مو طلائي و پسر مو نقره اي آمدند توي ايوان. شاه عباس تا چشمش به آنها افتاد معني حرف هاي بلبل را فهميد. دانست که آنها بچه هاي خودش هستند. بچه ها را بغل گرفت و بوسيد و مادرشان را از توي پوست گوسفند درآورد. بعد هم دستور داد گيس هاي آن دو زن بدجنس را بستند به دم دو تا اسب وحشي و اسب ها را هي کردند توي بيابان.
بالا رفتيم آرد بود پائين آمديم خمير بود، قصه ما همين بود
پایان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
"حکایت مطرب دربار پادشاه"
در زمانهاى قدیم، مردی مطرب و خواننده ای بود؛ بنام “بردیا ” که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی
و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت…
بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود.
عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید.
بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند .
بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد.
در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت.
بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد.
در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد،
سر برداشت تا ببیند کیست.
شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود.
شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن.
بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟
شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود
و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد
و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم.
به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر،
مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن.
بردیا صورت در خاک مالید و گفت
خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر
اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند.
اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم.
اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی
و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی.
خدایا تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی.
به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار
و زیر بار منت ناکسان قرار نده
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
خودتان باشید نه فتوکپی و رونوشتِ همدیگر !
خودتان را از روی دستِ دیگران ننویسید !
باور کنید چیزی که هستید ، بهترین حالتی است که می توانید باشید !
بعضی ها ، ساکتشان دلنشین است ،
بعضی ها پرحرفشان !
بعضی ها ، باچشم و موی سیاه ، زیبا هستند ،
بعضی ها با چشمان رنگی و موی بلوند !
بعضی ها با شیطنت دل می برند ،
بعضی با نجابت ...
جذابیتِ هرکس منحصر به خودش است !
باورکنید رفتار و خصوصیاتِ تقلید شده و مصنوعی ، شخصیتتان را خراب می کند ...
تا می توانید ، خودتان باشید !
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
زیر آب زنی یعنی چه؟
زیرآب، در خانه های قدیمی تا کمتر از صد سال پیش که لوله کشی آب تصفیه نشده بود معنی داشت. زیرآب در انتهای مخزن آب خانه ها بوده که برای خالی کردن آب، آن را باز میکردند. این زیرآب به چاهی راه داشت و روش باز کردن زیرآب این بود که کسی درون حوض میرفت و زیرآب را باز میکرد تا لجن ته حوض از زیرآب به چاه برود و آب پاکیزه شود.
در همان زمان وقتی با کسی دشمنی داشتند. برای اینکه به او ضربه بزنند زیرآب حوض خانه اش را باز میکردند تا همه آب تمیزی را که در حوض دارد از دست بدهد. صاحب خانه وقتی خبردار میشد خیلی ناراحت میشد چون بی آب میماند. این فرد آزرده به دوستانش میگفت: «زیرآبم را زده اند.» این اصطلاح که زیرآبش را زدند ریشه از همین کار دارد که چندان دور هم نبوده است.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
10.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴وقتی با تعجب گفت: مگه شما زیارت نمیرین؟
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚حکایت کوتاه
خضر نبی در سایه درختی نشسته بود
سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد خضر دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت
گفت ای سائل ببخشم چیزی ندارم
سایل گفت تو را به خدا سوگند میدهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمیدانی
خضر برخواست گفت صبر کن دارم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش بگیر و ببر چاره علاجت کن
سائل گفت نه هرگز!!!
خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی
القصه خضر را سائل بفروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد.
خضر را مردی خرید و آورد خانه
دید پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمیسپرد.
روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد.
خضر گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم
مرد گفت همین بس
خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگهای کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم
خضر نبی پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانهای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت
صاحب خضر آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست!
گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن،
گفت غلام توام
گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟
یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم
خودم را به بردگی فروختم!!!
من خضر نبی هستم
مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت
گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان
گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه
گفت ای صاحب و مولای من
از زمانی که غلام تو شدهام به راحتی نمیتوانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمیتوانم اشک بریزم
چرا که میترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم.
مرا لطف فرموده آزاد کن
صاحب خضر گریست و او را آزاد کرد.
حضرت خضر کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت.
راستی ما برای خدا چه می کنیم...!؟
"قدری بیندیشیم"
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚عباس دوس
در روزگاران قدیم مرد گدائی بود بنام عباس دوس که همه گداها پیش او درس گدائی می خواندند . عباس از آن گداهای پرچانه و لینجه بود که هر کس جلوش میرسید میگفت : بده در راه خدا . به مرد میرسید ، به زن میرسید ، به دختر ، به پسر ، به بچه حتی به گداها هم که میرسید میگفت : بده درراه خدا و آنقدر سمج میشد تا یک چیزی بستاند .
عباس یک دختری داشت که خیلی خوشگل بود و خواستگار زیادی داشت که به هیچ کدام جواب نمیداد . یک جوان تاجر که دارائی زیادی داشت عاشق دختر عباس دوس شده بود . به یک دل نه به صد دل عاشق و گرفتارش بود. یک روز پسرک به پیش عباس رفت که دخترش را خواستگاری کند. عباس پرسید : چکاره ای ؟
جوان تاجر گفت : من تاجرم دخلم خیلی زیاد است ، دارائیم هم حساب ندارد . در ضمن دختر عباس هم این پسره را می خواست . عباس دوس گفت : چون دخترم خیلی ترا میخواهد به یک شرط او را به تو می دهم . پسرک خوشحال شد وگفت : چشم هر شرطی که باشد به روی چشمهایم انجام میدهم. عباس گفت : اگر دختر مرا میخواهی باید دست از کار خودت بکشی و گدائی کنی .
پسر تاجر که اصلاً فکر نمیکرد اینطور شرطی داشته باشد نزدیک بود سرش شاخ در بیاورد . پسرک به خودش میگفت اگر دخترش را بستانم یک کار خوبی هم به خودش میدهم که گدائی نکند . حالا به من میگوید تو هم باید گدائی کنی . پسرک گفت : آخر من یکنفرتاجر با این همه دارائی و دخل زیاد چطور گدائی کنم هزار نفر زیر دست من کار میکنند و از تجارتخانه من نان میخورند حالا ول کنم بیایم گدائی کنم ، مگر تجارت چه عیبی دارد ؟ عباس دوس گفت : من این حرفها سرم نمیشود . دارائی ممکن است از بین برود اما گدائی همیشه هست . تجارت سرمایه میخواهد ممکن است ضرر کند اما گدائی نه ضرر می کند نه از بین می رود . هر چه تاجر بیچاره التماس کرد عباس گفت : بیخود التماس مکن اگر میخواهی داماد من بشوی باید گدائی کنی . پسرک گفت : آخرهمه مردم این شهر مرا می شناسند من خجالت میکشم . عباس گفت : اونش دیگر با من . من بتو یاد میدهم چکار کنی که خجالت نکشی . اول برو در تجارتخانه ات را ببند لباسهایت را در کن تا رخت کهنه بدهم بپوش . از فردا صبح برو سر فلان گذر – که خیلی آدم رد میشود – درکناردیوار بنشین . بدیوار تکیه کن و سرت را بینداز زیر که هیچکس را نبینی تا خجالت بکشی ، فقط دست راستت را بطرف بالا نگاهدار. تا یک ماه همین کار را میکنی بعد بیا تا دخترم را عقدت کنم .
تاجر رختهای کهنه پوشید و صبح در همان سرگذر نشست .مردم که رد میشدند او را میشناختند به خیالشان که این بیچاره ورشکست کرده است و هرکس هر چه می توانست به او کمک میکرد . پول میدادند ، لباس میدادند ، چیزهای دیگر میدادند . تاجره تا یک ماه هر روز همین کار را میکرد . سر یک ماه دید که اهه هو باندازه درآمد چند سال تجارتخانه اش بیشتر گیرش آمده . سر یک ماه رفت به پیش عباس دوس و گفت : اگر راستش را بخواهی حالا دیگر خودم هم دلم نمیخواهد این کار را ول کنم . عباس گفت : احسنت ، حالا تو لیاقت دامادی مرا داری .
دخترش را به محضر برد و به عقد او درآورد و از همان روز او از یک حد و دامادش از حد دیگر مشغول گدائی شدند مدت زیادی گذشت . عباس یک روز صبح سحر به حمام رفت . درون حمام رفت به پاکیزه خانه و داشت بدنش را تمیز میکرد . دید که یک نفر از همان درحمام دستش را دراز کرده و میگوید بده در راه خدا . عباس دوس گفت : عمو اینجا خزینه است من هم لختم چیزی ندارم به تو بدهم . دید مردک دست بردار نیست و می گوید از همانها که توی مشتت داری بده در راه خدا . عباس دوس مشتش را پر از کف کرد و دراز کرد گفت : بگیر اما واستا ببینم که دست مرا بر چوب بستی و از من بالا زدی وقتی که از واجبی خانه بیرون آمد دید دامادش است . همان تاجره که اول آن قدر خجالت میکشید . عباس گفت : احسنت بر تو که از من گداتر باز توئی . خدا را شکر که تو بودی اگر یکی دیگر بود من از غصه دق میکردم .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚پسر زلف طلائى
يک شب شاهعباس به همراه وزير خود ”الله وردىخان“ موقع گردش از پشت در خانهاى حرفهاى سه دختر را که مشغول رشتن دوک بودند شنيدند. اولى گفت: اگر شاهعباس عقلش مىرسيد مرا براى پسر خود مىگرفت. دومى گفت: چه خوب مىشد اگر وزيرى مرا براى پسر خود مىگرفت. خواهر سومى گفت: چه بهتر اگر وکيل مرا براى پسر خود مىگرفت.
فردا صبح شاهعباس سه تا خواهر را احضار کرد و از آنها پرسيد: شما ديشب چه مىگفتيد. دخترها همان حرفهاى قبى را دوباره تکرار کردند. شاه گفت: هنر شما چيست؟
دختر اولى گفت: من قالى بزرگى مىبافم که شاه با همهٔ قشون خود بتواند روى آن بنشيند و باز هم جاى نشستن داشته باشد. دومى گفت: من داخلى يک پوست تخممرغ خاگينهاى مىپزم که همهٔ قشون شاه از آن بخورند و باز هم کم نيايد. سومى گفت: من هم پسرى مىزايم که وقتى بخندد، گلها باز شود و وقتى گريه کند. باران جارى شود. از يک طرف زلفهاى او طلا و از طرف ديگر نقره بريزد.
به دستور شاه عقد پسرها را با دخترها بستند. دختر اولى و دختر دومى هر کدام به بهانهاى کارهائى که قولش را داده بودند به بعد موکول کردند. دختر سومى هم حامله شد. خواهران بزرگتر با خود فکر کردند که اگر دختر بزايد. آبرويشان مىرود. اين بود که موقع زايمان خواهر کوچک که رسيد يه تولهسگ را با بچه عوض کردند. بچه را توى چاهى انداتند. و زن و مرد دهقانى بچه را پيدا کردند.
پادشاه سراغ بچه را گرفت. دخترها گفتند: چه بچهاي؟ او تولهسگ زائيده است. پادشاه عصبانى شد و دختر کوچک را زندانى کرد.
روزى پادشاه در حياط قدم مىزد. شنيد که خروسى مىخواند:
قوقولى قوقو آدم هم مىزايد تولهسگ؟
قوقولى قوقو آدم نمىزايد تولهسگ
قوقولى قوقو آدم مىزايد نوزاد آدم
خروس سه بار اين را خواند، پسر، پادشاه را خبر کرد. به دستور پادشاه قابله را صدا کردند. پادشاه به او گفت: بچهاى که به دنيا آمد. تولهسگ بود يا بچه آدم؟ اگر راستش را نگوئى تو را به دم قاطر مىبندم و دو تا ميرغضب را صدا زد. قابله رسيد و به دست و پاى پادشاه افتاد و گفت اين دو تا خواهر پولى به من دادند و گفتند که تولهسگ را با بچه عوض کنم.
پادشاه دستور داد دختر سومى را از سياهچال درآوردند و دو خواهر بزرگتر را به دم قاطر بستند.
جارچىها جار زدند هر کس بچهاى را آب گرفته پيش پادشاه بياورد و جايزه بگيرد. زن و مرد دهقان، بچه را آوردند و تحويل دادند. موقع شانه کردن موى بچه، از يک طرف سرش طلا و از طرف ديگر سرش نقره مىريخت. وقتى مىخنديد گلها باز مىشدند و وقتى گريه مىکرد باران مىآمد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🌙ازخداخواهانم در فراسـوی
🌙این شب تاریـک
⭐️نورعشق بی حدش را
🌙بتاباندبرخوشه آرزوهای
⭐️شماتاصدهاستاره برویدبرای اجابتشان
🌟شبتون بخیر
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ درختی
به خاطر پناه دادن به پرنده ها
بی بار و برگ نشده است...
تکیه گاه باشیم ،
مهربانی سخت نیست..!
صبحتون سرشار از طراوات و سرسبزی🌿
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 وقتی حضرت آیت الله بیدآبادی (ره) قلب زن رقاص و اشرار را از شیطان تخلیه کرد
روزی جمعی از اشرار اصفهان که مرتکب هرگونه خلافی شده بودند، تصمیم می گیرند کار جدیدی و سرگرمی تازه ای برای آن روز خود بسازند. پس از شور و مشورت با یکدیگر، به این فکر می افتند که یک نفر روحانی را پیدا کرده و سر به سر او گذاشته و به اصطلاح خودشان (تفریحی) بکنند!
به همین خاطر در خیابان و کوچه به دنبال یک روحانی می گردند که از قضا چشم آنان به عارف بالله و سالک الی الله مرحوم حضرت آیت الله حاج شیخ محمد بیدآبادی (رضوان الله علیه) می افتد که در حال گذر بودند.
گروه اراذل و اوباش به محض دیدن این عالم گرانقدر نزد ایشان رفته و دست آقا را می بوسند و از ایشان تقاضا می کنند که جهت ایراد خطبه عقد به منزلی در همان حوالی بروند و دو جوان را از تجرد درآورند.
ایشان نگاهی به قیافه شیطان زده آنان نمود و در هیچ کدام اثری از صلاح و سداد نمی بینند ولی با خود می اندیشند که شاید حکمتی در آن کار باشد، به همین دلیل دعوت را قبول نموده و به همراه آنان به یکی از محله های اصفهان می روند. سرانجام به خانه ای می رسند و آنان از ایشان دعوت می کنند که به آن مکان وارد شوند.
به محض ورود ایشان، زنی سربرهنه و با لباس نامناسب و صد قلم آرایش صورت، از اتاق بیرون آمده و خطاب به مرحوم حضرت آیت الله بیدآبادی (نور الله قبره) می گوید: به به!حاج آقا خوش آمدی، صفا آوردی!!
ایشان متوجه قضایا می شوند و قصد مراجعت می کنند که جمع اوباش جلوی ایشان را گرفته و می گویند:
چاره ای نداری جز این که امروز را با ما بگذرانی!!!
آن عالم در همان زمان متوجه دسیسه آن گروه مزاحم می شوند و به ناچار داخل اتاق می شوند. آن جماعت گمراه به ایشان دستور می دهند که در بالای اتاق بنشینند، و سپس همان زن که در ابتدا به ایشان خوش آمد گفته بود، در حالی که دایره ای یا تنبکی به دست داشته، وارد اتاق می شود و شروع به زدن و رقصیدن نموده و به دور اتاق می چرخد!!
جماعت اوباش نیز حلقه وار دور تا دور اتاق نشسته و کف می زنند. زن مزبور، در حال رقص گه گاه به آن عالم ربانی نزدیک شده و در حالی که جسارتی به آن بزرگوار نیز می نماید، این شعر را خطاب به ایشان خوانده و مکرر می گوید:
در کوی نیک نامان ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را!!!!!
پس از دقایقی که آن گروه گمراه غرق شعف و شادی و سرگرمی خود بودند و ایشان سر به زیر افکنده بودند، ناگهان سر بلند کردند و خطاب به آنان می فرماید:
تغییر دادم………
به محض آن که این دو کلمه از دهان عالم خارج می شود، آن جماعت به سجده می افتند و از رفتار و کردار خود عذرخواهی نموده و بر دست و پای آن ولی الهی بوسه می زنند و ایشان نیز حکم توبه بر آنان جاری می نماید.
در ارتباط با این حادثه خود آن بزرگوار فرمودند:
در یک لحظه قلب آنان را از تصرف شیطان به سوی خداوند بازگرداندم الحمدالله و از شر شیطان به خدا پناه بردم ...
منبع:
وبسایت فرهنگی اخلاقی ذکر یک
به کانال بهلول عاقل بپیوندید 🔽
http://eitaa.com/joinchat/4033871893C0cb7888cc3
─┅═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═┅─
کپی پست فقط با ذکر لینک مجاز