eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.3هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
6.7هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
📚تنبلو يره‌زنى پسرى داشت که خيلى تنبل بود. يک روز پيره‌زن او را با اصرار به پاياب خانه فرستاد تا دست و رويش را بشويد. پسر با اينکه از آب مى‌ترسيد، به‌ناچار رفت. در پاياب گلى ديد آن را برداشت. وقتى که مى‌خواست به خانه برگردد، مرد تاجرى چشمش افتاد به گلى که در دست تنبلو بود. گل را به صدتومان از تنبلو خريد. تنبلو به خانه رفت و ماجرا را به مادرش گفت. پيره‌زن او را تشويق کرد که هر روز به پاياب برود، دست و رويش را بشويد، وضو بگيرد و نماز بخواند تا خدا بيشتر به او بدهد. چند روز کار تنبلو اين بود که برود پاياب و وضو بگيرد و نماز بخواند. يک روز همين‌که نمازش را خواند چشمش افتاد به دو تا گل. گل‌ها را برداشت و براى پيدا کردن مرد تاجر به بازار رفت تا گل‌ها را به او بفروشد. مرد تاجر را در بازار پيدا کرد. دويست تومان از او گرفت و گل‌ها را به او داد. مرد تاجر گفت: اگر بتوانى درخت اين گل را برايم بياورى هرچه بخواهى به تو مى‌دهم . روز بعد تنبلو به پاياب رفت. رد آب را گرفت تا سرچشمهٔ آن را پيدا کند. رفت و رفت تا رسيد به‌جائى که ديد تخت قشنگى گذاشته شده و دخترى روى آن دراز کشيده، سرش بريده شده و يک طرف است و چند تا شيشه روغن در طرف ديگر. هر قطره خون که از گردن دختر توى آب مى‌افتاد به يک گل تبديل مى‌شد. تنبلو فهميد منظور مرد تاجر از درخت گل، همين دختر بوده است. تصميم گرفت از راز اين کار باخبر شود. شروع کرد به گردش کردن در باغ، چند تا زيرزمين در آنجا بود. داخل شد. ديد چند هزار نفر کشته و زنده آنجاست. رفت سراغ يکى از زنده‌ها. آن شخص گفت: تو اينجا چه‌کار مى‌کني؟ تا شب نشده برگرد و برو. اينجا خانه ديو است. اگر بيايد و بوى تو به دماغش بخورد، ترا مى‌کشد. تنبلو پرسيد: چطور مى‌توانم شما را نجات بدهم؟ زندانى گفت: از اين آب به خودت بريز و برو آنجائى که تخت آن دختر هست پنهان شو و کارهاى ديو را ببين. تنبول رفت و نزديک تخت خود را پنهان کرد. شب شد. ديو آمد شيشه روغن را برداشت و کمى از آن به گردن دختر ماليد و سر او را به روى تنه‌اش گذاشت. دختر بلند شد و نشست. ديو از دختر خواست که با او همبستر شود دختر قبول نکرد. تا صبح ديو اصرار مى‌کرد و دختر خودداري. ديو سر دختر را بريد و رفت. تنبلو آمد و به‌همان طريق دختر را زنده کرد. به او گفت که با ديو مدارا کند و جاى شيشه عمرش را از او بپرسد. دختر هرچه به تنبلو گفت از آنجا برود تنبلو قبول نکرد و گفت که تا او را نجات ندهد از آنجا نمى‌رود. نزديک غروب آفتاب، تنبلو سر دختر را بريد و پنهان شد. شب ديو آمد دختر را زنده کرد. دختر با او به نرمى رفتار کرد و جاى شيشه عمرش را پرسيد. ديو فريب رفتار دختر را خورد و گفت: يک فرسخى اينجا يک درخت کهنسال هست. پاى اين درخت چاهى است. ته چاه يک جنگل است که گاوى آنجا مشغول چريدن است توى شکم گاو يک درياچه است و توى درياچه يک ماهي. شيشه عمر من در شکم آن ماهى است. اگر آن شيشه بشکند من به يک شمش طلا تبديل مى‌شوم. صبح ديو سر دختر را بريد و رفت. تنبلو دنبال نشانى‌هائى که ديو داده بود رفت و گاو را کشت و ماهى را گرفت و از شکمش شيشه عمر ديو را درآورد. تن ديو از هزار فرسخى به سوزش درآمد، فهميد شيشه عمرش به‌دست آدميزاد افتاده است. تنبلو در ميان راه ديو را ديد که هراسان مى‌آيد. او را مجبور کرد تا با هم به همان چاهى بروند که دختر و ديگر زندانى‌ها در آنجا بودند. بعد از ديو خواست که همهٔ زندانى‌ها را آزاد کند و آن‌هائى را که کشته بود زنده کند. ديو گفت آنها را که خشک نشده‌اند مى‌توانم زنده کنم. بعد رفت و همه زندانى‌ها را آورد و کسانى‌که را که تازه کشته بود زنده کرد. دختر تا چشمش به تنبلو افتاد فهميد جوان ديروزى است. ديو به گفتهٔ تنبلو، همه را روى شانه‌اش نشاند و آورد دم دروازه شهر. در آنجا تنبلو شيشه عمر ديو را به زمين زد. ديو به يک شمش طلا تبديل شد. تنبلو زندانى‌ها را به خانه‌هايشان رساند. مرد تاجر هم دختر خود را ديد و خوشحال شد. بعد دخترش را به عقد تنبلو درآورد و هفت شبانه‌روز براى آنها جشن گرفت. از آن به‌بعد مردم به تنبلو لقب پهلوان دادند و او سال‌ها با همسرش به خوبى و خوشى زندگى کرد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان واقعی کلاغی که مامور خدا بود! آقای شیخ حسین انصاریان می‌فرمود: یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن. سفره ناهار چیده شد ماست، سبزی،نون . دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضله ای انداخت تو دیگ آبگوشتی.. گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار،توکوه گشنه بودیم همه ماست و سبزی خوردیم. خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی در اصل ناراحت بودن. وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن، دیدیم دیگ که خالی کردن یه ته دیگ هست! و اگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود. اگر اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمونو گرفت.. حالتو نگرفت، جونت رو نجات داد! خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه. امام حسن عسکری فرمودند: هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آن که نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است. چقدر به خدا حسن ظن داریم؟! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
💡 اصطلاح  «شغال مرگی» کنایه از افرادی است که خود را در ظاهر کوچک و مظلوم نشان می دهند، ولی باطن آنها چیزی دیگری است و قصد فریب و حیله دارند . شغال جانوری از دسته سگ ها است که از نظر اندازه کمی از روباه بزرگ تر است، این جانور همه چیز خوار است و معمولاً به صورت انفرادی زندگی می کند. شغال ها اغلب در نزدیکی روستاها زندگی می کنند و معمولاً به مرغدانی های روستاییان در شب ها حمله کرده و مرغ یا جوجه ی می دزدند یا به باغات می روند و محصولات میوه های همچون انگور را می خورند. روستاییان در زمان گذشته از دست این جانور که گاه و بیگاه به آنها خسارت وارد می کرد به خشم می آمدند و برایش تله می ساختند و زمانیکه شغالی به تله می افتاد برای ایجاد وحشت بیشتر در حیوان سرو صدا زیادی به راه می انداختند. گاهی اوقات شغالی که در دام افتاده بود، از شدت وحشت بی هوش می شد و در نظر روستاییان این چنین به نظر می آمد که مرده است در نتیجه او را از تله خارج کرده و به حال خود رها می کردند تا صبح بشود و در روشنایی روز جسد را در چاهی یا خندقی بیاندازند. بعد از رفتن روستاییان شغال که می دید سرو صدا ها خوابیده است کم کم از حالت وحشت خارج می شد و از آن مکان فرار می کرد و فردا صبح که روستاییان می خواستند تله را از وجود جانور پاک کنند، می دیدند که شغال دیگر در سر جایش نیست، در نتیجه مردم گمان می کردند شغال برای رهایی به دروغ خودش را به مردن می زند از این رو اصطلاح «شغال مرگی» را ایجاد کردند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚اسب در زمان‌هاى قديم حاکمى بود، روزى زن حاکم مرد و پسر کوچک او خيلى عصه‌دار شد. حاکم براى اينکه او را از تنهائى و ناراحتى درآورد، اسب کوچک و قشنگى برايش خريد. پسر کم‌کم با اين اسب دوست شد و غم مرگ مادرش را از يادش برد. حاکم پس از اينکه خيالش از پسر راحت شد، زن گرفت. زن جديد حاکم در ظاهر با پسر خوب و مهربان بود ولى در باطن دشمن او بود. چند سالى گذشت. نامادى دنبال فرصتى مى‌گشت تا پسر را از ميان بردارد. روزى در غذاى پسر سم ريخت. پسر از مکتب‌خانه که برگشت يک راست رفت سراغ اسبش ديد، اسب ناراحت است علت را پرسيد: اسب گفت که نامادرى در غذاى او سم ريخته. پس غذا را نخورد. اين کار سه روز تکرار شد. نامادرى فهميد که اسب به پسر خبر مى‌دهد. پيش حکيم رفت، مقدارى جواهر به او داد و گفت: من خود را به مريضى مى‌زنم. وقتى به بالينم آمدي، به حاکم بگو دواى درد اين مريض جگر اسب است. بعد به خانه برگشت و خود را به مريضى زد. حکيم همين را به حاکم گفت. حاکم تصميم گرفت اسب پسر را بکشد و جگرش را به زن بدهد. اسب ماجرا را به پسر گفت. پسر گفت: هر وقت خواستند تو را بکشند سه تا شيهه بکش. شيههٔ سوم من حاضر مى‌شوم. نامادرى به ملا سپرده بو که به پسر اجازه نده از مکتب بيرون بيايد. پسر در مکتب نشسته بود که شيههٔ اول را شنيد، از ملا اجاز خواست که بيرون برود. ملا نداد. شيهه دوم اسب را شنيد، اجازه خواست. ملا نداد. شيهه سوم، پسر يک مشت خاکستر در چشم ملا ريخت و فرار کرد. به خانه آمد ديد، اسب را مى‌خواهند بکشند. گفت: حالا که مى‌خواهيد اسب را بکشيد بگذاريد يک‌بار ديگر سوار آن بشوم. سوار اسب شد و به‌همراه اسب ناپديد شدند. پسر در سرزمين ديگرى شاگرد يک شيرنى فروش شد. از آنجا به پدرش نامه نوشت و همهٔ ماجرا را تعريف کرد. حاکم وقتى ماجرا را فهميد نامادرى را کشت و پسر و اسب را به نزد خود بازگرداند ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚رويه آستر را نگاه میدارد يا آستر رويه را؟ پادشاهى بود که سه دختر داشت. روى از آنها پرسيد: "آيا رويه آستر را نگاه مىدارد يا آستر رويه را؟". دختر بزرگ و دختر ميانى هر دو گفتند: رويه آستر را نگاه مىدارد. اما دختر کوچکتر گفت: آستر رويه را نگاه مىدارد. پادشاه از جواب دختر کوچکتر غضبناک شد و به وزير گفت که دستور دهد در شهر جار بزنند هر جوان زيبائى که در شهر هست به قصر بيايد. و به دختر اولى و دومى گفت: هر کدام از جوانها را که پسنديديد به طرف آنها يک ترنج پرتاب کنيد. به اين ترتيب دو دختر بزرگتر شوهران خود را انتخاب کردند و پس از يک جشن عروسى مفصل به خانهٔ بخت رفتند. پس از مدتى شاه دستور داد جار بزنند هر چه کور و کچل و شل هست در قصر حاضر شوند. مأموران شاه در خانهٔ پيرزنى پسر تنبل و بىعرضهاى را يافتند که توى زنبيلى در تنور خانه جا خوش کرده بود. او را خدمت پادشاه آوردند. پادشاه امر کرد که دختر کوچک را به عقد آن پسر درآوردند و دختر را به خانهٔ پيرزن فرستادند. دختر با کاردانى و تلاش، کمکم پسر را وادار بهراه رفتن و کار کردن کرد. پسر هم خيلى زرنگ شد و کار او بالا گرفت. تا اينکه نوکر يک تاجر شد و همراه او و چند تاجر ديگر به سفر رفت. رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آن نه آبى بود و نه آباداني. در آن بيابان چاهى بود که هر کس داخل آن مىشد ديگر بالا نمىآمد. تاجرها بين خودشان قرعه انداختند تا معلوم شود چه کسى بايد داخل چاه شود. بالأخره حسن پس از اينکه از اربابش نوشته گرفت که پس از بيرون آمدن از چاه نصف مالالتجارهاش را به حسن بدهد، وارد چاه شد. وقتى توى چاه رفت ديد تختى در ته آن گذاشته شده و ديوى روى آن نشسته است. فورى سلام کرد. ديو گفت: "اگر سلام نکرده بودى لقمه اول من بناگوشت بود." سپس پرسيد: "کجا خوش است؟" حسن گفت: "آنجا که دل خوش است." ديو خيلى خوشش آمد و به اول چند دانه انار داد. حسن از چاه آب کشيد و بالا فرستاد و صحيح و سالم از چاه بيرون آمد و نيمى از مالالتجارهٔ ارباب خود را صاحب شد. تاجرها راه افتادند و رفتند و رفتند تا به شهرى که مىخواستند رسيدند، وارد کاروانسرائى شدند. شب که شد تاجرها رفتند دنبال خوشگذرانى اما حسن روى بارهاى خود خوابيد. کاروانسرادار در زير زمين چهل دزد را پنهان کرده بود تا مال هر تاجرى را که به کاروان سرا وارد مىشود، بدزدند. اين را اينجا داشته باشيد. وقتى حسن از چاه درآمد، دو تا از انارها را توسط قاصدى براى مادر و آن دختر فرستاد. قاصد انارها را به خانهٔ حسن برد. دختر يکى از انارها را باز کرد ديد پر از دانههاى ياقوت است. معمارباشى را خبر کرد و گفت که قصرى بسازد بزرگتر و قشنگتر از قصر پادشاه. "اما بشنويد از حسن". نيمههاى شب حسن سر و صدائى شنيد. چشم باز کرد و ديد از دريچهاى که در زمين کاروانسرا نصب شده بود چهل دزد بيرون آمدند و همهٔ مال و اموال تاجرها را بردند به زيرزمين. فردا صبح که تاجرها متوجه شدند بارهاى آنها دزديده شده است به حاکم شکايت بردند. چند روزى گذشت و اموال تاجرها پيدا نشد. حسن به تاجرها گفت مىتوانم بارهاى شما را پيدا کنم بهشرطى که نوشته بدهيد من تاجرباشي شما بشوم و يک دهم اموال را هم به خودم بدهيد. تاجرها قبول کردند. حسن پيش حاکم رفت و گفت من مىتوانم اموال تاجرها را پيدا کنم بهشرط آنکه يک روز حکومت خود را به من بدهي. حاکم قبول کرد. حسن در لباس حاکم به کاروانسرا رفت و اموال تاجرها را از آن زيرزمين بيرون آورد. با اين کار بر ثروت حسن افزوده شد. حسن براى اينکه در شهر خودش جائى براى نگهدارى اموال خود درست کند به خانه برگشت. در آنجا فهميد که دختر قصر باشکوه و بزرگى ساخته است. خيلى خوشحال شد. دختر به او گفت: وقتى به اينجا آمدى به ديدن پادشاه برو. اولين نفرى هم که پادشاه را دعوت مىکند بايد تو باشي. حسن قبول کرد. برگشت و بارهاى خود را آورد. و پس از مدتى پادشاه را به قصر خود دعوت کرد. دختر، قصر را بهخوبى آراست. پادشاه وارد که شد ديد عجب دبدبه و کبکبهاي! عجب بريز و بپاشي! پيش خودش گفت: اى کاش اين تاجرباشى داماد من بود. در اين موقع دختر از پشت پرده بيرون آمد و پادشاه فهميد که اين دختر خودش است. قرار شد دختر به قصر پادشاه برگردد و دوباره با عزت و احترام و جشن عروسى مفصل به خانهٔ تاجرباشى برود. مدتى گذشت. روزى دختر به پادشاه گفت: فهمديد که حق با من بود و آستر است که رويه را نگاه مىدارد. اين من بودم که آن پسر کچل و بىدست و پار را به اينجا رساندم. پادشاه دهان دختر را بوسيد و چند ده شش دانگ را هم به او بخشيد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🌸🍃🌸🍃 📚 مردی در بصره، سال‌ها در بستر بیماری بود؛ به‌طوری که زخم بستر گرفته بود؛ و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند؛ همیشه دست به دعا داشت. روزی عالمی نزد او آمد و گفت: می‌دانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟ گفت: بخدا قسم حاضرم. داستان مرد بیمار به این طریق بود که، در بصره بیماری وبا آمد؛ و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آ‌ب لیمو است. این مرد، تنها آب لیمو فروش شهر بود. که آب‌لیمو را نصفه با آب قاطی می‌کرد و می‌فروخت. چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطره‌ای آب‌لیمو می‌ریخت تا بوی لیمو دهد. مردی چنین دید و گفت: من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا می‌کنم زندگی تو بر باد برود چنانچه زندگی مردم را بر باد می‌دهی و خونشان را در شیشه می‌کنی. عالم گفت: از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا ده سال است برای درمان و علاج خود آن‌ها را می‌فروشی. می‌دانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟ دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد! و زجر کش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد. پیرمرد به پسرش گفت: ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست. چون پسر کاسه‌ها را فروخت، پدرجان داد. 💞الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💞 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
ﻧﺎﻧﻮﺍ ﺧﻤﯿﺮ ﻧﺎﻥ ﺳﻨﮕﮏ ﺭﺍ که ﭘﻬﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ به ﺗﻨﻮﺭ ﻣﯽ زند ﺭﺍ ﺩﻳﺪی؟ ﺧﻤﯿﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﻣﯽ ﭼﺴﺒﺪ ﺍﻣﺎ ﻧﺎﻥ ﻫﺮﭼﻪ ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ، ﺍﺯ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺟﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ،ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺗﻨﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺳﻨﮓ ﮐﻤﺘﺮﯼ ﺑﺨﻮﺩ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ. ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺗﻌﻠﻘﺎﺕ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﻦ، ﺧﺎﻧﻪ ی ﻣﻦ ...ﻣﻦ ... ﻣﻦ .... ﺁﻧﻮﻗﺖ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻨﻮﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﮐﻨﻨﺪ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺧﻮﺷﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺭ ﺗﻨﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﭘﺨﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺳﻨﮕﯽ ﻧﻤﯽ ﭼﺴﺒﺪ ﺳﻨﮓ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺎ که ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ آن ﭼﺴﺒﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ!؟ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚بلال آقا يکى بود يکى نبود، پادشاهى بود که صاحب فرزندى نمى‌شد و او از اين بابت بسيار ناراحت بود. روزى لباس درويشى پوشيد و راه افتاد. رفت و رفت. يک دفعه مردى با موهاى سفيد و سيماى نورانى جلويش سبز شد و به او يک سيب داد تا با يکى از همسرانش که خيلى دوستش دارد بخورد. و بعد گفت: به زنت در اين‌باره هيچ چيز نگو و بدان که زنت دخترى مى‌زايد ولى همين‌که هفت ساله شد او را مى‌برند. پادشاه به قصر برگشت و آن سيب را با يکى از زنانش که خيلى او را دوست داشت و دختر عمويش هم بود خورد. بعد از نه ماه و نه روز و نه دقيقه، صاحب دخترى شدند. دختر بزرگ و بزرگتر و زيبا و زيباتر شد تا اينکه يک روز همان مرد سپيد مو بر شاه ظاهر شد و گفت: شب پنج‌شنبه دختر هفت ساله مى‌شود. او را به حمام ببريد و آرايش کنيد و روى تخت روان بنشانيدش تا بيايند و او را ببرند. چنان کردند. يک‌باره ابر سياهى در آسمان پيدا شد و دختر را برداشت و برد. پدر و مادر دختر غصه‌دار شدند. دختر به قصرى وارد شد. دو غلام سياه از او پذيرائى مى‌کردند. چهل شبانه روز گذشت. شب چهلم سبزقبا، که شاه پريان و شوهر دختر بود به او گفت: مى‌خواهى تو را به ديدن پدر و مادرت بفرستم. دخترک گريه کرد. سبزقبا ناراحت شد. صبح ابر سياه آمد و دخترک را برد به ديدن پدر و مادرش. پادشاه و همسرانش خوشحال شدند. اما ديدند دخترک اصلاً حرفى نمى‌زند. يکى از همسران شاه دختر را با خود به حمام برد. در آنجا يک ريگ از دهان و يک ريگ هم از هر کدام از گوش‌هاى دختر پائين افتاد. زن از دختر پرسيد: کجا هستي؟ چه مى‌کني؟ دختر گفت: من هيچ چيز نمى‌دانم. فقط آنها که از من پذيرائى مى‌کنند اول شام مى‌آورند بعد يک کاسه شربت به‌من مى‌دهند من مى‌خورم و مى‌خوابم. زن گفت: امشب شربت را نخور. ببين چه خبر است. بعد هم ريگ‌ها را سرجايشان گذاشت. دخترک را آرايش کردند و روى تخت روان نشاندند. بعد ابر سياه آمد و او را برد. شب دخترک وقتى شامش را خورد، غلام را فرستاد براى آوردن آب و کاسه شربت را زير فرش خالى کرد و خود را به خواب زد. ديد دو نفرى که هميشه در دو طرفش مى‌ايستند. يک دسته چهل کليد طلا را درآوردند و چهل تا قفل زمين را باز کردند و از درى که پيدا شد، بيرون رفتند. دخترک آهسته به دنبالشان راه افتاد. ديد سبزقبا از دور پيدايش شد. دختر رفت و در رخت‌خوابش خود را به خواب زد. سبزقبا و دو غلام وارد شدند. سبزقبا تا دختر را ديد گفت: بلال آقا.غلام گفت: بله آقا. گفت: ”نازنين صنم را که بردى منزل پدرش ملالى نداشت؟ بلال آقا گفت: نه آقا! بعد دو غلام سفره انداختند و کباب آوردند. سبزقبا شامش را خورد و پهلوى دختر خوابيد. دخترک دست کرد توى سينهٔ سبزقبا ديد چهل قفل طلا که همه قفل شده‌اند به گردن او است شروع کرد به بازى و باز کردن قفل‌ها تا جائى که فقط يک قفل باز نشده مانده بود. پرى‌ها دور سبزقبا جمع شده بودند و گريه مى‌کردند. سبزقبا که ديد الآن جن‌ها دخترک را مى‌کشند گفت: بلال ‌آقا گفت: بله آقا. گفت: دخترک را توى صندوق کن و به کوه ببر. تا پدر و مادرم نيامده‌اند. بلال آقا دخترک را توى صندوقى کرد و به کوه برد. پدر و مادر سبزقبا آمدند، مادرش موهايش را بافت و پدرش قفل‌ها را يکى‌يکى بست. بعد هم سراغ دخترک را گرفتند. سبزقبا گفت نمى‌دانم. مدتها، بلال آقا صبح دخترک را در صندوق مى‌گذاشت و به کوه مى‌برد و شب برمى‌گرداند. تا اينکه پدر و مادر سبزقبا مردند. سبزقبا که سنت جن و پرى‌ها زياد توجهى نداشت کم‌کم به آدميزاد تبديل شد. دختر را برداشت و دوتائى به قصر پدر دختر رفتند. پادشاه و همسرش از ديدن آنها خوشحال شدند. بساط عروسى آنها را برپا کردند و جشن گرفتند. پادشاه تاج شاهى را به سر سبزقبا گذاشت. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚تنبل احمد مرد تنبلى بود به‌نام احمد. او از آفتاب مى‌ترسيد. آن‌قدر از خانه بيرون نيامده بود که مردم اسمش را گذاشته بودند ”آفتاب ترس“. زن او که از تنبلى شوهرش به تنگ آمده بود، نقشه‌اى کشيد تا او را از خانه بيرون بفرستد. يک روز مقدارى نان کلوچه پخت و شب آنها را در حياط پخش کرد. صبح هم مقدارى بيرون خانه گذاشت. بعد شوهرش را از خواب بيدار کرد و گفت: پاشو، ببين که از آسمان کلوچه باريده. مرد ناباور از خواب برخاست. زن به او گفت: من کلوچه‌هاى توى حياط را جمع مى‌کنم، تو هم برو کلوچه‌هاى توى کوچه را جمع کن. وقتى مرد پا از در خانه بيرون گذاشت، زن در را به رويش بست. مرد هرچه التماس کرد فايده‌اى نبخشيد. زن گفت: تا هر وقت با دست پر برنگردى به خانه راهت نمى‌دهم. مرد گفت: پس اقلاً يک گوني، يک تخم‌مرغ و يک طناب سياه به من بده. زن آنچه را مرد خواسته بود از درز در به او داد. مرد کلوچه‌ها را توى گونى گذاشت و راه افتاد. آن‌قدر رفت تا خسته شد. کنار جوى آبى قورباغه‌اى را، که بيرون پريده بود، گرفت و توى گونى‌اش انداخت. رفت تا به کوهى رسيد. غارى ديد، آنجا دراز کشيد. يک دفعه به صداى خنده کسى از خواب پريد ديد ديوى بالاى سرش ايستاده. ديو گفت: تو در خانه ما چه مى‌کني؟ الآن اگر شش برادرم بيايند ترا تکه‌تکه مى‌کنند. مرد گفت: اينجا مال جدو آباد من است. در همين موقع ديوهاى ديگر سر رسيدند و ماجرا را فهميدند. برادر بزرگ ديوها گفت: اى آدميزاد تو اگر مى‌خواهى اينجا را پس بگيرى بايد نشان دهى که زور و قدرت تو بيشتر از ماست. تنبل قبول کرد. ديو سنگى را برداشت و آن‌قدر آن را فشار داد تا به خاک تبديل شد. تنبل هم پنهانى تخم‌مرغى که همراه داشت ميان دو تکه سنگ گذاشت و فشار داد. تخم‌مرغ شکست و سفيده‌اش درآمد. ديوها خيال کردند زور او از آنها بيشتر است. ادامه دارد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚تنبل احمد مرد تنبلى بود به‌نام احمد. او از آفتاب مى‌ترسيد. آن‌قدر از خانه بيرون نيامده بود که مردم
ديو گفت: حالا مى‌بينم موى زيربغل کى بلندتر است. تنبل طناب سياه را طورى زير بغلش گذاشت که آنها فکر کردند موى زيربغلش است. در اين شرط‌بندى هم ديوها باختند. بعد گفتند: ببينم شپش کى گنده‌تر است. ديو يک شپش نشان داد به اندازهٔ سوسک. تنبل هم قورباغه را درآورد و گفت اين هم شپش من است. ديوها تعجب کردند. وقتى ديدند شرط‌ها را باخته‌اند، قبول کردند که تنبل هم در کنار آنها زندگى کند. آن شب، ديوها نقشه کشيدند که فردا شب يک ديگ آب جوش از دريچه سقف بريزند روى سر تنبل. او حرف‌هايشان را شنيد و موقع خواب، يک متکا به‌جاى خودش گذاشت. ديوها، ديگ آب جوش را از دريچه سقف روى رختخواب تنبل ريختند. تنبل صبح از خواب بيدار شد و گفت: چرا رختخواب مرا زير دريچه انداختيد، تا صبح باران آمد، نگذاشت بخوابم. ديوها تعجب کردند. شب، تنبل صداى ديوها را شنيد که نقشه مى‌کشيدند موقعى که تنبل خواب است، آن‌قدر با چوب بزنندش تا بميرد. باز تنبل متکا را جاى خود گذاشت، ديوها آمدند و با چوب شروع کردند به زدن متکا. صبح تنبل آمد و گفت: شب از دست پشه و مگس نتوانستم بخوابم. ديوها خيلى تعجب کردند. گفتند: ما هر روز با اين مشگ که از پوست هفت تا گاو درست شده، مى‌رويم آب مى‌آوريم، امروز نوبت تو است. تنبل ديد مشگ خالى را هم نمى‌تواند تکان بدهد چه برسد به اينکه از آب پر شده باشد. به‌هر زحمتى بود، مشگ را کشاند کنار آب. بعد بيل و کلنگى پيدا کرد و نهرى ساخت تا آب از جلوى خانه بگذرد. فردا ديوها به تنبل گفتند امروز نوبت توست هيزم بياوري. يک طناب به او دادند که چند هزار متر طول داشت. تنبل يک سر طناب را به درختى بست و آن را دور چند درخت ديگر گرداند و بعد به همان درخت اولى گره زد. ديوها که ديدند تنبل دير کرده، يکى را فرستادند دنبالش، ديو آمد به تنبل گفت: چه‌کار مى‌کني. گفت: مى‌خواهم يک‌باره يک قسمت از جنگل را بياورم که خيالمان از بابت هيزم راحت باشد. ديوها از دست او به تنگ آمدند و گفتند بيا هرچه موروثى پدرت است بردار و ببر. تنبل هم هرچه زمرد و ياقوت بود جمع کرد و سوار بريکى از ديوها شد تا به خانه‌اش برود. ديو نقشه کشيده بود که ميان راه خم شود و تنبل را پائى بيندازد تا بميرد. اما هر وقت مى‌خواست خم بشود، تنبل به او جوالدوز مى‌زد و ديو مجبور مى‌شد راست بشود. به خانه رسيدند. زن تنبل يک ديگ آش براى ديو پخت. او ديگ آش را يک‌دفعه سرکشيد، از نفس ديو، تنبل پرت شد و به دريچه سقف چسبيد. ديو گفت: چه‌کار مى‌کني؟ تنبل گفت: مى‌ترسم فرار کني. ديو ترسيد و پا به فرار گذاشت. ميان راه به روباه رسيد. ماجرا را براى روباه تعريف کرد. روباه گفت: گول خورده‌اى او تنبل احمد است که از آفتاب مى‌ترسد. روباه به همراه ديو به خانه احمد برگشت. او داشت از بام نگاه مى‌کرد. تا آنها را ديد گفت: اى روباه تو دو تا ديو به من بدهکار بودي، چرا يکى آوردي؟ ديو به روباه گفت: پدرسوخته، تو مى‌خواهى مرا عوض بدهى‌ات بدهي؟ بعد يک مشت محکم به روباه زد. روباه مرد. ديو هم فرار کرد. تنبل احمد به مال و منال رسيد پایان. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
💊 هشت قرص ضد افسردگی در قرآن 💠 🔸 صبر یکی از اساسی ترین روش های مقابله با استرس و عوارض ناشی از آن می باشد. «یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اسْتَعِینُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ 💠 🔸 در بین عبادات هیچ عبادتی مانند نماز نیست. نماز بهترین وسیله برای ارتباط انسان با خدای متعال است و به خاطر توجه دادن نفس انسان به خدای قادر، مصائب و مشکلات را از یاد او برده؛ لذا در قرآن کریم به مؤمنین دستور استعانت و کمک جستن از نماز داده شده است: «یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اسْتَعِینُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ 💠 🔸 در اهمیت دعا همین بس که قرآن کریم از زبان خدا می فرماید: ای پیامبر! به بندگانم بگو اگر نبود دعای شما، پروردگارم اعتنایی به شما نمی کرد: «قُلْ مَا یعْبَأُ بِکمْ رَبِّی لَوْلَا دُعَاوءُکمْ 💠 🔸 با مراجعه به آیات و روایات روشن می گردد که قرآن نسخه شفابخش خدای سبحان برای بیماران روانی است. قرآن شفای دردهایی است که چه بسا از محدوده ناهنجاری های شناخته شده روان شناسی خارج است «یا أَیهَا النَّاسُ قَدْ جَاءتْکم مَّوْعِظَةٌ مِّن رَّبِّکمْ وَشِفَاء لِّمَا فِی الصُّدُورِ 💠 🔸 قرآن کریم از جمله آثار تقوی را خروج از مشکلات معرفی می کند، و یا کسانی که در گذران زندگی گرفتار فقر هستند و از این طریق مبتلا به ناراحتی و اضطراب اند، قرآن کریم یکی از آثار تقوی را روزی از طریق غیرمنتظره می داند. «وَ مَنْ یتَّقِ اللَّهَ یجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یرْزُقْهُ مِنْ حیثُ لا یحْتَسِبْ؛ 💠 🔸منظور از توکل به خدا این است که انسان تلاش گر کار خد را به او واگذارد و حل مشکلات خویش را از او بخواهد، خدایی که قدرت حل هر مشکلی را دارد. «وَمَن یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ؛ هر کس بر خدا توکل کند کفایت امرش را می کند 💠 🔸توجه به آمرزش خداوند و بخشش او؛ یعنی تمامی گناهان قابل آمرزش هستند. 💠 🔸 توسل به اولیای الهی مانند پیامبران و اوصیای گرامشان یقیناً مایه امن و آرامش روان است؛ یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اتَّقُواْ اللّهَ وَابْتَغُواْ إِلَیهِ الْوَسِیلَةَ ❌ پ‌ن: شخص افسرده در کنار تمام این راهکارها باید تحت نظارت متخصص باشد و در صورت نیاز دارو مصرف کند و درمان را پیش ببرد ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‍ 🔴 معنا و مفهوم «آخر زمان» که در کتاب‌های لغت به «دوره آخر» و «قسمت واپسین از دوران که به قیامت پیوندد» معنا شده است، در فرهنگ و ادبیات بسیاری از ملل و نحل به ویژه پیروان ادیان ابراهیمی، از اهمیت و جایگاه برجسته ای برخوردار است و آنها با حساسیت و دقت فراوانی این موضوع را دنبال می‌کنند. شاهد این موضوع، کتاب‌های فراوانی است که از دیر زمان در میان اقوام و ملل مختلف در زمینه نشانه‌ها و ویژگی‌های آخرالزمان نوشته شده است. مسلمانان نیز با توجه به روایت‌های فراوانی که از پیامبر گرامی اسلام و ائمه معصومین علیهم السلام در زمینه آخرالزمان و رویدادها و حوادث آن نقل شده است، به این موضوع توجه فراوانی کرده و افزون بر جمع آوری این روایات، در مجموعه‌های روایی به نگارش کتاب‌های مستقل در این زمینه پرداخته اند که این کتاب‌ها معمولاً با عنوان‌هایی چون أشراط الساعة، علامات الساعة، علامات یوم القیامة، الفتن، الملاحم، الفتن و المحن، الفتن و الملاحم و... نامیده می‌شود. در دایره المعارف بزرگ اسلامی در مورد اصطلاح «آخرالزمان» چنین آمده است: این اصطلاح در کتاب‌های حدیث و تفسیر در دو معنا به کار رفته است: نخست، همه آن قسمت از زمان که بنا بر عقیده مسلمانان، دوران نبوت پیامبر اسلام است و از آغاز نبوت پیامبر تا وقوع قیامت را شامل می‌شود. دوم، فقط آخرین بخش از دوران یاد شده که در آن، مهدی موعود ظهور می‌کند و تحولات عظیمی در عالم واقع می‌شود. دلیل نام گذاری دوران نبوت پیامبر اسلام به آخرالزمان این بوده است که مسلمانان معتقدند آن حضرت، خاتم پیامبران است و شریعت وی تا پایان این عالم اعتبار دارد. به جز آن، از رسول اعظم صلی الله علیه و آله روایاتی نقل شده که در آنها به صراحت آمده است دوران نبوت ایشان به قیامت و آخرین بخش از حیات کره خاک می‌پیوندد. در یکی از این روایات که از طریق اهل سنّت نقل شده است، چنین می‌خوانیم: إِنَّهُ قالَ بَعْدَ ما صَلَّی العَصْرَ ما بَقِی مِنَ الدُّنیا فِیما مَضی مِنها إِلاّ کَما بَقِیَ مِنْ یَوْمِکُمْ هذا فِیما مَضی مِنهُ وَ أَنّهُ قالَ لِأَصْحابِه: بُعِثْتُ و أَنَا وَ السّاعَةِ کَهاتَینِ وَ جَمَعَ بَینَ السَّبابَةِ وَ الوُسْطی. آن حضرت پس از فراغت از نماز عصر فرمود: «آنچه از (عمر) دنیا باقی مانده، به گذشته آن، همان نسبت را دارد که باقی مانده وقت امروز نسبت به گذشته آن دارد.» آن حضرت به یاران خود فرمود: «برگزیده شدم در حالی که میان من و قیامت فاصله نیست؛ همان سان که میان دو انگشت سبابه و وسطی فاصله نیست». 🍃چنان که گفته شد، دومین معنایی که اصطلاح آخرالزمان در آن به کار می‌رود، عصر ظهور حضرت مهدی علیه السلام است. بر اساس آموزه‌های اسلامی، در آستانه ظهور آن حضرت که از آن با عنوان آخرالزمان یاد می‌شود، جهان دست خوش فتنه ها، آشوب‌ها و بحران‌های مختلف سیاسی، اجتماعی و زیست محیطی می‌شود و ستم و بی عدالتی همه جهان را فرا می‌گیرد. این وضعیت ادامه دارد تا زمانی که قائم آل محمد علیه السلام ظهور کند و با ظهور خود، جهان را از تیرگی ستم، فساد و تباهی برهاند. 🌱 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel