سلام صبح بخیر☕️🫖
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
دوستی گربه🐈 و طوطی🦜
تاجری یک طوطی و یک گربه داشت، و هر دو را خیلی دوست داشت، ولی دلش می خواست، این دو نیز با هم #دوست باشند و به همدیگر آسیب نرسانند، ولی نمی دانست که دوستی بین این دو، ممکن نیست.
او روزی از منزل خارج شد، دید جمعی دور شخصی را گرفته اند، نزدیک آنها رفت، دید شخصی می گوید: «من #جادوگر و #فال_گیر هستم، #رمال می باشم و چه و چه می کنم؟» و کارهای به ظاهر عجیبی را انجام می داد.
#تاجر نزد او رفت و گفت: من مشکلی دارم، مشکلش را که ایجاد دوستی بین گربه و طوطی باشد بیان کرد.
رمال گفت: این کار از دست من ساخته است، ولی خیلی خرج دارد، تاجر گفت: «هرچه بخواهی، می دهم».
رمال گفت: «برو گربه و طوطی را به اینجا بیاور».
تاجر رفت و گربه و طوطی را آورد، و به رمال داد.
رمال گربه و طوطی را به داخل منزل برد و تاجر را ساعتها پشت در انتظار گذاشت، و بعد گربه و طوطی را آورد، و کنار هم نهاد، تاجر دید هر دو آرام هستند و مثل دو دوست صمیی کنار هم هستند و هیچ گونه آسیبی به همدیگر نمی رسانند، بسیار خوشحال شد و #مزد هنگفتی به رمال داد و طوطی و گربه را به منزل آورد، و آنها را در اطاقی گذاشت، و به بازار به مغازه اش رفت.
هنگام غروب وقتی به منزل آمد و به اطاق رفت، ناگهان با منظره بدی روبرو شد، دید که گربه، طوطی را خورده است.
بسیار ناراحت شد، در جستجوی رمال بود، پس از چند روز، رمال را دید و پس از گفتگو، گفت: «هر چه بود گذشته، هر چه پول به تو دادم نوش جانت، فقط به من بگو که تو چه کردی که در آن ساعت که طوطی و گربه را به من دادی، کنار هم بودند و آرام بنظر می رسیدند، و گربه آسیبی به طوطی نمی رساند؟!».
رمال گفت: از ابلهی تو استفاده کردم، گربه و طوطی را به منزل برده، آنها را درمیان گونی گذاردم، آنقدر آن گونی را به گردش درآوردم که گربه و طوطی، گیج شدند، و چون گیج بودند، نمی توانستند کاری کنند، و پس از آنکه به خانه ات بردی ، و از گی چی بیرون آمدند، گربه، طوطی را خورد.
📚منبع : داستان دوستان جلد 1
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کاش روزی چشمهایمان را باز کنیم
ببینیم همه اینها خواب بوده کابوس بوده
ببینیم افتادیم وسط خانهای قدیمی
و مادر داخل حیاط نشسته و با دستهای مهربانش مشغول درست کردن ترشی ست
و عطرش تمام حیاط را پر کرده....
و برگهای پاییزی میان حوض فیروزهای شناور است...
و ما با دوچرخه دور تا دور حیاط را گز میکنیم
و بابا از میان ایوان داد میزند نیفتید داخل حوض...
پنجشنبه باشد ما از مدرسه بدو بدو بیاییم
و همه جمع شویم دورهمی خانه مادربزرگ جانمان
ودلهامان خالی شود از هر چه بغض و کینه و خشم هست
و بعد مثل همان روزها زیاد دوست بداریم زیاد بخندیم
و خندههامان برسد تا خود خدا...
دلم کمی قدیم میخواهد!
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پیغام عجیب بنده برای خدا
🎙حجت الاسلام سید حسین مؤمنی
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚رزقی که حرام شد
#علی عليه السلام در رهگذر به مسجدي رسيد. از #قاطر پياده شد كه به داخل #مسجد برود، مردي در آن جا بود، قاطر را به او سپرد و وارد مسجد گرديد. آن مرد لجام قاطر را درآورد و با خود برد.
امام عليه السلام در مسجد نماز گذارد، دو درهم در دست گرفته بود تا #اجرت آن مرد را بدهد. موقعي كه آمد، ديد كه قاطر بدون نگهبان و بي لجام است . دو درهم را به يك شخصي داد كه برود و يك #افسار بخرد.
او در #بازار آمد، #لجام قاطر را در دكاني ديد كه مرد #سارق آن را به دو درهم فروخته بود. فرستاده علي عليه السلام آن را به دو درهم خريد و نزد مولاي خود برگشت و جريان را به عرض حضرت رساند.
امام عليه السلام فرمود: آدمي با بي صبري ، خود را از #رزق_حلال محروم مي نمايد و چيزي بيشتر از آن چه مقرر است ، به وي نمي رسد.
📚منبع : میزان الحکمه ج ۴ص۱۲۳
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦+حالِت خوبه سادات؟ نفسِ عمیقی میکِشم و بغضِ لعنتی را عقب میرانَم! تایپ م
•📖🌙•من ماندم و ماه..
⟦مقابلش مینِشینم و به چهرهی مهربانَش نگاه
میکنم؛ کسی که از کودکی، حامی و همرازِ من
بود و حالا، چند تارِ سفید میاِن موهای رنگکردهی
قهوهایَش خودنمایی میکرد و دیگر از آن برقِ
شیطنت در چشمانِ نافذش خبری نبود...
از گفتنِ درخواستی که داشتم شرمَم میشد اما تنها
کسی که در این شرایط میتوانست کمکم کند، او
بود. آرام صدایش میزنم: -رضوانه؟
لبخندِ مهربانی میزند؛ +جانم خواهرم.
کمی اینپا و آنپا میکنم؛ ناخنهایم را بهبازی
میگیرم و لب میگزَم؛
-میدونی...یهچیزیو روم نشد به مامان بگم!
اینبار کمی جابهجا میشود؛
+چیشده؟ به من بگو، راحت باش.
به صورتِ نمایشی، با خجالت و شرم میخندم.
حال آنکه از درون در حالِ جان دادنم!
آخر او که از ماهیتِ ماجرا خبر نداشت...
-امیرعلی...میخواد یهبارِ دیگه باهَم بریم بیرون؛
ولی...من روم نشده به مامان بگم!
خیرهام میشود و لبخندش عمق میگیرد:
+کِی اینقدر بزرگ شدی تو؟ باورم نمیشه اون
نیموجبیِ غُرغُرو که دائم در حالِخرابکاری بود،
حالا برای خودش خانمی شده و میخواد با
نامزدش بره بیرون...
بغض میکنم؛ دلم میخواست خودم را در آغوشَش
بیندازم و با صدای بلند بگِریَم و حقیقت را فریاد
بزنم! اما افسوس! من نمیخواستم امیرعلی را از
دست دَهم...حداقل نه تا زمانی که مطمئن نشدم
هیچ راهی برای حلِ این مشکل نیست!
+نگران نباش، من راضیش میکنم؛ تو برو به
مجنونخان خبر بده!
و چشمکی به رویَم میزند و از جا بلند میشود.
در که پشتِ سرش بسته میشود، بغضم ناگهان
میترکد...خدایا!خودت راهی مقابلِ پایمان بگذار...
با اصرارِ رضوانه بلاخره مادر اجازه را صادر کرد!
خداروشکر که توانستم غیرمستقیم به او بفهمانم
که اگر امیرعلی مرا دعوت به ناهار کرد، نمیتوانم
درخواستَش را رد کنم، تا اگر کارمان طول کشید
نگران نباشد! کنارش قدم برمیدارم و پشتِ سرم
حسرت بهجا می گذارم...بغض، امانم را بریدهبود؛
و حالآنکه اضطراب و دلشوره برای آزمایشِ بعدی
هم بهجانم افتاده و بدتر از همه، جرأتِ بروزِ
هیچ کاری را نداشتم! لبهی آستینِ چادرم در دستی
مُشت میشود؛ نگاهی به دستَش میاندازم که...
چهاردهمِ مهرماه؛ آن صُبح و بهانهی آشِ نذریام
برای حضور در مغازهشان به یادم میآید...
اشکم میچِکد؛ آرام و مظلومانه!
-اگه همه چی خراب شه چی؟
بیآنکه نگاهم کند، میگوید:
+چرا اینقدر نگرانی سادات؟
مگه فقط ماییم که این مشکلو داریم؟
درست میشه عزیزم...
بینیام را بالا میکِشم و آرام لب میزنم:
-بابا میخواست قرارِ عقدو بندازه واسه همین
جمعه؛ اما محضر تا دو روز پُر بود! منم گفتم
قراره آقاحبیب وقت بگیره...
اندکی مکث میکند؛
+خوب کردی سادات... فعلا تا جوابِ این آزمایش
بیاد، بهتره معطلِشون کنیم...
و بعد از اتمامِ حرفش، گوشیِ موبایلش را بیرون
کشید و شمارهای را گرفت؛
+الو مجتبی؟ سلام داداش، خوبی ان شاءالله؟
+قربانت. ببین من یه مشکلی واسم پیش اومده
فقط به دستِ تو حل میشه.
+نه نگران نباش؛ فقط، گفتی عموت تو آزمایشگاهِ
ژنتیک کار میکنه آره؟
+اقا من و همسرم باید یه آزمایشِ خون بدیم
فقط من خیلی عجله دارم. میتونی یه مردونگی
در حقَم کنی؟
+جونت بیبلا، اگه امکانش هست سفارش ما رو
به عموت بکُن، هزینهاش مهم نیست اصلا، فقط
میخوام جوابِ آزمایش خیلی سریع حاضر بشه.
+این دو هفته مالِ کساییه که تو رفیقشون نیستی!
یه مَدد برسون انشاءالله جبران میکنم برات...
+اجرِت با خدا، لطف کردی واقعا؛ فقط آدرسّ
آزمایشگاه رو برام اس ام اس کن؛ یاعلی داداش.
تماس را قطع و زیرِ لب زمزمه میکند:
+انشاءالله که همهچی درست میشه، خدا کَریمه.
و نگاهش را به من میدوزد و اخم میکند؛
+سادات اشکات حیفَن! چشمات حیفتَر!
بهمولا من اینقدر ارزش ندارم...
طاقت از کف میدهم اخر...مقابلش می ایستم و
یقهی کاپشنَش را میگیرم...⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
خـبـر آمـــدنـت
بوے بهار آورده 😍💚
#یااباعبدالله🌸
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚سگ هم از غذای خلیفه نمی خورد
روزى #هارون_الرشيد از خوان #طعام خود جهت #بهلول غذائى فرستاد، خادم غذا را برداشت و پيش بهلول آورد.
بهلول گفت من نمى خورم ببر پيش سگهاى پشت حمام بينداز، غلام عصبانى شد و گفت اى احمق اين طعام ، مخصوص خليفه است اگر براى هر يكی از امنا و وزراى دولت مي بردم بمن جايزه هم ميدادند، تو اين حرف را ميزنى و گستاخى به غذاى خليفه ميكنى !
بهلول گفت آهسته سخن بگو كه اگر سگها هم بفهمند از خليفه است نخواهند خورد!
📚 منبع: مجمع النورين ، ص 77
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
سلام صبح بخیر☕️🫖
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚كمك به اندازه معرفت فقير
روزى امام حسين عليه السلام در گوشه اى از مسجد پيامبر صلى اللّه عليه و آله نشسته بود. مردى عرب نزد او آمد و گفت : يابن رسول اللّه من بايد يك ديه كامل بپردازم و توان اداى آن را ندارم . نزد خودم مى روم و از كريمترين مردم درخواست مى كنم و كسى را كريمترين مردم درخواست مى كنم و كسى را كمتر از اهلبيت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله نمى شناسم .
امام حسين عليه السلام فرمود: اى برادر عرب من سه سوال مى كنم اگر يكى از آنها راجواب دادى يك سوم بدهى تو را مى پردازم و اگر دو مساله را پاسخ دادى دوثلث آن را ادا مى كنم و اگر هر سه سوال را جواب دادى تمام بدهى تو را مى پردازم .
مردعرب گفت : يابن رسول اللّه آيا شما از من (كه عربى جاهل و بى سواد هستم ) سوال مى كند؟ شما كه اهل علم و شرف و بزرگى هستيد؟
امام حسين عليه السلام فرمود: بله شنيدم كه جدم رسول اللّه خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود: (المعروف بقدر المعروفة ) (به اندازه معرفت احسان شود.)
مرد عرب گفت : هر چه مى خواهيد سوال كنيد اگر دانستم جواب مى دهى و اگر ندانستم از شما مى آموزم . (و لاقوة الاباللّه )
امام عليه السلام پرسيد: (اى الاعمال افضل ) (كدام اعمال بهترند؟)
جواب دادن (الايمان باللّه ) (ايمان به خدا)
حضرت پرسيد: (فما النتجاة من المهلكة ) (راه نجات از مهلكه كدام است ؟)
پسخ داد: (الثقة باللّه ) (اعتماد و توكل بر خداوند.)
امام عليه السلام سوال كرد: (فمايزين الرجل ) (چه چيزى به مرد زينت مى بخشد؟)
مرد عرب جواب داد: (علم معه حلم ) (توكل توام با بردبارى )
حضزت فرمود: اگر علم وحلم نداشت چه چيزى او را زينت مى دهد؟مرد عرب : (فقر معه مروة ) (مال همراه بامروت )
امام عليه السلام : اگر از فقر و صبر هم بر خوردار نبود چه ؟
مرد عرب : ( صاعقة تنزل من السماء و تحرفه فانه اهل لذلك )( صاعقه اى از آسمان پائين آيد واو را آتش زند كه مستحق چنين عذابى است )
امام عليه السلام خنديد و كيسه اى را كه در آن هزار دينار زر سرخ بود به او داد و انگشترى را كه دويست درهم ارزش داشت به او بخشيد و فرمود: طلاها را به طلبكارانت بپرداز و پول انگشتر را صرف مخارج زندگى نما.
مرد عرب آنها را برداشت و گفت :( اللّه اعلم حيث يجعل رسالته ) يعنى : يعنى خداوند بهتر مى داند که رسالتش را رد مجا قرار دهد.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚مردی که زبان 🐈گربه ها را آموخت
مردی به پیامبر خدا، حضرت #سلیمان (ع)، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر میخواهم به من #زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
سلیمان گفت: تحمل آن را نداری.
اما مرد اصرار کرد.
سلیمان پرسید: کدام زبان؟
جواب داد: زبان #گربه ها!
سلیمان در گوش او دمید
و عملا زبان گربه ها را آموخت....
روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!
دومی گفت: نه، اما در این خانه 🐓خروسی هست که فردا میمیرد،
آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،
آنرا فروخت!
گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا #خروس مرد؟ گفت نه،
صاحبش فروختش، اما 🐑#گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟
گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت.
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن !
پیامبر پاسخ داد:
خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═