eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.9هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.8هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
📚هفت پیکر هفت داستان از هفت پیکر نظامی به زبان نثر پیکر اول:روز شنبه: داستان شهر سیاهپوشان روز شنبه بهرام شاه به سوی گنبد سیاه و بانوی هندی خود روانه شد. تا شب آنجا نشاط و شادی, عود سوزی و عطرسازی کرد. هنگامیکه شب همچون عودِ سیاهی به روی حریر سپیدِ روز ریخته شد, شاه از بانوی کشمیریِ خود افسانه ای طلب کرد و آن آهوی تُرک چشم هندوزاد گره از نافه ی مُُشکین خود گشود و در حالیکه از شرم نگاه به زمین دوخته بود داستان خود را اینچنین آغاز نمود که: در دوران کودکی از خویشان و بستگانم چنین شنیدم که از جمله خدمتکاران قصر خاندان ما, زاهد زنی بود که هر ماه در سرای ما می آمد. سر تا پای پوشیده در لباس سیاه. روزی از او سبب سیاهپوش بودنش را جویا شدند و او از آنجا که زنی پارسا و درستکار بود چاره ای جز راستی پیش روی خود ندید و راز آن حریر سیاه را گفتن آغاز کرد که: سالها قبل من کنیز فلان مَلِک بودم. مردی بود بسیار درستکار و بزرگمنش و کامگارو مهماندوست که گرچه جورها و بی عدالتی های فراوان دیده بود اما دست از کوشش برنداشته بود. مهمانخانه ای داشت بزرگ و غریبان و خستگانِ راه را در منزلش سُکنی میداد و خوانِ سخاوتش همواره بر همگان باز بود.و این او بود که همواره در تمام اوقات سال سیاهپوش بودو ردا و جامه ی سیاه به تن داشت. در گذشته لباسهای پر از زینت و طلا, به رنگِ سرخ و زرد می پپوشید اما رخدادی در زندگی او سر تا به پا, سیاهش کرده بود و کَس راز این سیاه پوشیدنش را نمی دانست. روزی به پایِ شاه افتادم و دلیل سیاه پوشیدنش را خواستار شدم و او را گفتم: "ای دستگیر غمخواران فقط تو راز این جامه ی سیاه را میدانی پس مهر از لب بگشا و مرا محرم بدان." شاه چون اصرار من بدید لب به سخن گشود که: در ِ قصر من همواره به روی میهمانان باز بوده و هست. روزی از روزها میهمانی از راه رسید که از کلاهِ روی سر تا کفش و دستارش همگی سیاه بود. در دل دانستنِ دلیل این سیاهپوشی را خواستار شدم اما ابتدا به شرط میزبانی نُزلی پیش رویش گذاردم و سپس از او پرسیدم: "از چه روی جامه گان تو همگی سیاه هستند؟" پاسخ داد: " معذورم بدار که گفتن نتوانم. " اصرار کردم, لابه و زاری کردم و او چون بیقراری من بدید گفت: "در ولایت چین شهریست چون خُلد برین. نام آن شهر, *شهر مدهوشان* است با مردمانی به صورت ماه, در قبا و جامه ی سیاه. هر که در آن شهر وارد شود همچون آنها سیاهپوش می گردد.اگر گردنم را بزنی بیش از این نتوانم گفت." این را بگفت و از پیش من برفت. من ماندم و بی قراری و اشتیاق دانستن آن شهر و آگاهی از این راز سر به مهر. صبر پیشه کردنم را سود نبود پس راه سفر پیش گرفتم و راهی دیار چین شدم و به شهر مدهوشان رسیدم. چون قدم به آن شهر گذاشتم باغی دیدم آراسته چون خُلد برین ساکنان شهر سپید رویانی چون ماه اما در قبای سیاه. تا یکسال آنجا ماندم اما کَسی از آن راز آگاهم نکرد تا اینکه با آزاذه مَرد قصابی آشنا شدم. از آنجا که انسانی بود نیکرای و نیکزاد با او دوستی آغاز کردم و به او لطفها کردم تا این داستان را برایم بگوید. روزی مرا به خانه ی خویش برد طعامی آورد و خدمتی خوب درنوردید. هنگامی که خوردن و صحبت از هر دری کردن خاتمه یافت هر آنچه از طلا و سکه و جواهر که به او بخشیده بودم پیش آورد و پرسید: "دلیل این همه بخشش چیست؟ در قبال اینها چیزی از من بخواه, که اگر جانم را هم بخواهی دریغ نخواهم کرد." به او حکایت خود را گفتم و دلیل ماتم و سیاهپوشی مردم شهر را جویا شدم. مرد قصاب چون این سخن بشنید دگرگون شدو لختی ساکت ماند و سپس گفت: " وقت آنست که آنچه را که میخواهی بدانی ببینی و از آن «گاهی یابی بر خیز تا بر تو راز آشکار کنم." این سخن بگفت و از خانه بیرون شد و من در پی او. او میرفت و من به دنبالش تا از شهر بیرون شدیم و به خرابه ای رسیدیم. آنجا سبدی بود که به طنابی بسته شده بود. مرا گفت:" در آن سبد بنشین و بر آسمان و زمین بنگر تا دلیل سیاهی و خموشی آنها را دریابی." ادامه دارد... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚 بادآورده را باد می برد می گوید : علیه السلام فرمودند : روزی گروهى از اهل خدمتشان رسيدند . قبل از اينكه آن ها سؤال كنند ، حضرت فرمود : « مَنْ جَمَعَ مَالاً مِنْ مَهَاوِشَ أَذْهَبَهُ اَللَّهُ فِي نَهَابِرَ هر کس به دست آورد ، هنگام _ نیاز _ و حوادث سخت آن را از دست خواهد داد . » آن ها ( چون به زبان عربی آشنا نبودند ) عرض كردند : فدایتان شویم ! ما نفهميديم چه فرموديد . حضرت به فرمود : « هر مال که از باد آید بِدَم بشود . » 🗂منبع : المناقب ، ج ۴ ، ص ۲۱۸ إعلام الوری ، ص ۲۷۶ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 🔹 می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟گفتند: مسجد می سازیم. 🔹گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا. بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد. 🔸سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟ بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 مردی در صحرا دنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد و سراغ شتر را از او گرفت. پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟ مرد گفت: بله بگو ببینم شتر کجاست؟ پسر گفت: من شتری ندیدم! 🔹 مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد. قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟ 🔹 پسرک گفت: روی خاک رد پای شتری را دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود، فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در یک طرف راه، مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است. قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد پس از این به بعد ! به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴 سخنرانی تڪان دهنده شیخ احمد ڪافی درباره نماز اول وقت محالِ ڪسی این سخنرانی رو بشنوه و نمازو سبڪ بشماره! ڪلیپ ڪمتر دیده شده❗️ خواهشا تا می توانید این ڪلیپ رو پخش ڪنید، تا در ثواب نشرش سهیم شوید. ‌‌ https://eitaa.com/joinchat/4033609749C6033d49560 🎥دانلود ڪلیپ☝️☝️
🔴ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ آیت ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ ﻗﻀﯿﻪ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺭﻩ! ﺑﻌﺪ ﻓﻮﺕ "آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ" ﺳﻨﮓ ﺗﺮﺍﺵ ﻫﺎ ی ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﺑﺮﺍﯼ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻥ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﻌﻈﻤﯽ ﺳﻨﮓ ﺗﺮڪ میخوﺭﻩ ﺭﻭﯼ ی ﺳﻨﮓ ﺩﯾﮕﻪ مینویسن ﻣﺮﺟﻊ ﺗﻘﻠﯿﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﺎﺯ ﺳﻨﮓ ﺗﺮڪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻩﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﺗﺮڪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮ ﺍﺭﺷﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ میرﻥ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯽڪﻨﻨﺪ ﭼﯽ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﻢ؟ ادامه ماجرای عجیب👇👇 https://eitaa.com/joinchat/371195984Cc861b12aed
❤️🌹❤️ سلام اے انتظــار انتظـــارم سلام اے رهبر و اے یادگارم سلامم بر تو اے فرزند زهرا سلامم بر تو اے نـــاجے دنیا سلام صبحت بخیر امام زمانـمــ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚هفت پیکر هفت داستان از هفت پیکر نظامی به زبان نثر پیکر اول:روز شنبه: داستان شهر سیاهپوشان روز شن
📚قسمت دوم داستان شهر سیاهپوشان در سبد نشستم و مرد قصاب شعبده بازی آغاز کرد و سبد همانند یک پرنده شروع به پرواز کرد و ریسمان به دور گردنم بسته شد و خود را بسته به یک ریسمان میان آسمان و زمین دیدم. اگر ریسمان بریده میشد بر زمین می افتادم. جانم بسته به آن ریسمانِ دورِ گردنم بود. چاره ای جز تحمل آن شرایط نداشتم تا اینکه روز هنگام پرنده ای به بزرگی و عظمت یک کوه از راه رسید و در اطراف من پرواز میکرد و من با خود گفتم پای او را بگیرم مگر نجات یابم. پس چون اینکار بکردم پرنده اوج گرفت و پرواز کرد و من بسته به پای او. از صبح تا ظهر سفرمان طول کشید.چون آفتابِ سوزان ظهر دررسید پرنده به باغی سرسبز فرود آمد و زیر سایه ای نشاط پرستی آغازید و مرا خستگی غالب آمد و خواب در ربود. چون بیدار شدم شب بود و از پرنده خبری نبود. جستجو در آن مکان را آغاز کردم. باغی بود به سرسبزی بهشت پر از گلهای زیبا و درختان پر میوه و جویهای زلالِ پر از ماهی و کوهی از زمرد و چشمه هایی از گلاب و هوایی خنک پُر از بوی عطر گلها. خدا را شکر گفتم و از آن میوه ها خوردن آغاز کردم. اندکی بگذشت وابری آمد و باران بر سبزه ها دُرفشانی آغاز کرد و غبار خوابید و از دور صد هزاران حوری پیدا شدند, روحپرور همچو ریحان, همه دستها حنایی و لبها چون یاقوت سرخ درخشان و ساعدی سیمین و گوشوار مروارید بر گوش و شمعها به دست, با هزار عشوه و ناز نزدیک آمدند و فرشی انداختند و بساطی پهن نمودند و تختی گذاردند و راهِ صبرم زدند. اندکی بعد گویی که  آفتابی پر نور پدید آمده باشد بانویی پدیدار شد چون صبح تابان. او سرو بود و حوریان در برابر او مانند چمن, او گل سرخ بود و حوریان چون سمن. به غایت زیبایی و جمال. سپید تن و لعلین لب و مُشکین گیسو چون عروسی مهرو بر تختی فرود آمد و لختی بنشست. سپس سر برداشت و با یکی از حوریان سخنی گفت که: " نا محرمِ خاکی ای اینجا هست. بگردید و پیدایش کنید و پیش من آریدش." حوریان مرا یافتندو به پیش آن بانو بردند. خواستم تا پایین مجلس کنار خادمانش بنشینم که مرا گفت:"برخیز! آنجا جای میهمان عزیزی چون تو نیست. برخیز و به پیش من آی و کنار من بنشین!" گفتم:" ای بانوی فریشته خو! من چگونه پیش چون تو شاهی بنشینم. تخت سلیمان که جای دیوان نیست." گفت:" بهانه مگیر و به پیش من آی که عزیز میهمانی هستی." به پیش او رفتم و بنشستم. با من خوش زبانیهای بسیار کرد و بنواخت و طعامی بهشتی برایم آورد و مطربی نواختن آغازید و ترانه ای گفت اشتیاق غالب شدچون این حال من بدید گفت:" دیگر چیزی مخواه تا فردا شب." دوباره شب شدو حوریان از راه رسیدندو آن بانو نیز هم. دوباره اشتیاق من و دعوت او به صبر و اصرار من  و روزها گذشتند و گذشتند. سی روز بگذشت تا اینکه صبرم لبریز شد و اشتیاق داشتن آن بانوی مهرو غالب شد و با خود گفتم اگر مرا دعوت به صبر کند اصرار بی حد کنم . شب شد و آن آفتاب رخ آمد و من تا خود صبح به اصرار و الحاح گذرانیدم او مرا گفت راضی باش و فعلا بیش مخواه تا به وقتش به وصالم برسی و صبر پیش گیر و مرا گوش بدار و من بی صبری کردم و اصرار فراوان که من تو را میخواهم و صبر نتوانم کرد. چون اصرار من بدید گفت:"چشم فرو بند, تا بند قبا بگشایم, چون بگشایی مرا در کنار خود بینی." چشم بستم و چون بگشادم خود را در آن سبد میان آسمان و زمین دیدم. نه باغی بود و نه بانویی. قصاب از راه رسید و مرا پایین آورد گفت: "حال دلیل سیاهپوشی این خلق را میدانی. اگر هزار ره میکوشیدم تا تو را بگویم از این راز بیفایده بود. باید خود میدیدی و باور میکردی." و آن مرد نیز از آن پس سیاهپوش شد. والسلام. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 🦌🦌🦌می گویند سال ها پیش در جزیره ای آهو های زیادی زندگی می کردند. خوراک فراوان و نبود هیچ خطری باعث شد که تحرک آهوها کم و به تدریج تنبل و بیمار شده و نسل آنها رو به نابودی گذارد. برای حل این مساله تعدادی گرگ در جزیره رها شد. وجود گرگ ها باعث تحرک دوباره آهوان گردید و سلامتی به آنها باز گشت. ناملایمات، مشکلات و سختی ها هم گرگهای زندگی ما هستند که ما را قوی تر می کنند و باعث می شوند پخته تر شویم... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 🔹 وقتی يه پنگوئن عاشق يه پنگوئن ديگه ميشه، كل ساحل رو ميگرده و قشنگترين سنگ رو انتخاب ميكنه، اون رو واسه جفت ماده ميبره، اگر ماده از سنگ خوشش اومد و قبول كرد جفت هم ميشن؛ ولی اگر قبول نكرد پنگوئن نر احساس ميكنه سنگی كه پیـدا كرده اصلا قشنگ نبوده و اونوقت اونو ميبره زير آب لای مرجانها ميندازه تا ديگه هيچ پنگوئنی اشتباه اونو تكرار نكنه و نا اميد نشه. 👌 بیایید ما هم سعی کنیم یه سنگ و از سر راه یکی برداریم نه اینکه جلو پاش بندازیم که زندگیش خراب شه... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚عارف و نانوا عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود. روزی به آبادی دیگری رفت عابد به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت. مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟ گفت: نه. گفت: فلان عابد بود، نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد. نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد. وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی نان دادی! به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚هفت پیکر هفت داستان از هفت پیکر نظامی به زبان نثر داستان دوم: روز یکشنبه: داستان کنیزک زرد رو یا جمیل روز یکشنبه بهرام قصد گنبد زردِ همچون آفتاب کرد. جام زرین به دست گرفت و تاج زر به سر نهاد و عیش راند. چون شبِ خلوت ساز از راه رسید بهرام شاه از رومی عروس چینی نازِ خود تقاضای  افسانه ای کرد و او نیز اطاعت شاه نمود و در آن گنبد آوازی خوش ساز کرد و قصه ای را چنین آغاز, که: در شهری از شهرهای عراق, شهریاری بود عالم افروز. شاهی که از قدرت و جمال و هنر چیزی کم نداشت مگر یک عیبِ بزرگ و آن غم و اندوه و دلتنگی او بود که شیشه ی آسمان جوانیش را تیره نموده بود. منجمانِ قصر شاهی سالها قبل در طالع او چنین خوانده بودند که برای او از طرف زنانش خصومتی پیش خواهد آمد. از این روی مدتی از بیم ضرر, تنهایی پیش گرفت و چون جانش از تنهایی به تنگ آمد کنیزکانی اختیار کرد و آنها را به مهر نواخت اما هر یک از آنها در طی هفته ای پا از گلیم خویش بیرون میگذاشتند و نافرمانی و سرکشی آغاز میکردند و خیال خاتونی مغزشان را پر میکرد و گنجهای قارونی از شاه می خواستند. و بدین ترتیب هر کنیز بیش از یک هفته در قصر وی دوام نمی آورد و او کنیز را بیرون میکرد و کنیز تازه ای اختیار مینمود و در طی سالی هزاران کنیز می آمد و میرفت و هر یک هفته ای بیش نمیماند و شاه دلیل این نافرمانی بیمهری زنان را نمیدانست. و دلیل این نافرمانی آنها عجوزه پیرزنی از خدمتکاران قصر شاهی بود که جز خود ندیم و خادمه ی دیگری را نمی توانست پذیرُفتن و هر عروس نویی که در قصر وارد میشد او سحر و افسون به گوشش میخواند و زنان را فریب میداد که زیبا خاتونِ نازداری چون تو چرا در بند خدمت شاهی باشد که تو خود خداوندگار قصر توانی بود و بدین ترتیب باد غرور و منیت مغز زنان را پر میکرد و هفته ای بیش در آن قصر ماندن نتوانستند. و شاه روزهای حیات خود به تنهایی و دلتنگی میگذراندو زنی در خور عشق خود نمیافت. در حالیکه تنها دوای درد او مهربانی بود و وفا. تا اینکه روزی از روزها شاه از رسیدن کاروانی از کنیزکان زیبا مطلع شد و طبق عادت همیشه برای خرید کنیزکی مهرو راهی بازار شد. در میان کنیزکان دختری بود از ولایت چین. کنیزی چون پری, پر نور چون ستاره ی سحری, لبش چو مرجان و دندانها چون مروارید, آفتاب رو و شکر ریز. شاه چون جمال او بدید از میان تمام کنیزکان او را خواستار شد و از برده فروش احوالش پرسید. برده فروش پاسخ داد: "جمیله کنیزیست به غایت زیبایی که از کمال اخلاق و خوبی رفتار خللی در او نیست و هیچ عیبی ندارد جز یکی. و عیب او این است که دل به وصال هیچ مردی نمی دهد و دوست نمیدارد دست کَسی به او بخورد. هر که صبحگاه او را میخرد شباهنگام پَسَش میآورد. ازاینروست که با تمام جمال و خوش خویی, خریداری ندارد." شاه چون این سخن بشنید قصد خرید کنیزکی دیگر از آن کنیزان را نمود اما جز آن مهروی پریچهر به دیگری اندیشیدن نتوانست. نه  از کنیز شیرین رو سیر میشد و نه عیبش را تحمل می توانست کرد. عاقبت عشق چیره شد و تن به خرید کنیزک داد و درِِ یک آرزو را بر خود بست و ماری را کُشت و از اژدهایی برَست. آن پریرو را به قصر خویش آورد و نبک بنواخت و او نیز به زیر پرده ی لطف و مهر شاه خدمت شهریار نگاه داشت و چون غنچه, مهربان در پوست بود و دوست بود و خانه داری نیکو بود و معتمدی مُشفق. گرچه شهریار مقام و منزلتی بلندمرتبه اش داده بود چون سایه ی زیر پای متواضع بود و فروتن. تا اینکه عجوزه ی خدمتکار از راه رسید و در قصر, بانویی دید به کمال زیبایی و مهربانی و اخلاق پسندیده و دل شاه را  در گرو محبت او دید و دیدنش را تاب نیاورد و حیلت آغازیدن گرفت و زبان به فریب آن مهرو گشاد اما پیش موسی ساحری کردن را سود نبود و فریبش در کنیزک نگرفت و شاه چون عتاب کنیز را دید پی برد که این جادوی پیرزن تمام کنیزکان را فریب میداد و او را از قصر خود بیرون کرد. ادامه دارد.. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═