eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.2هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
7هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🕊 ‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌ یاد بگیر کمتر توضیح بدی یاد بگیر محکم صحبت کنی یاد بگیر نه بگی. موفقيت يعني:از مخروبه هاي شکست، کاخ پيروزي ساختن موفقيت يعني:خنديدن به آنچه ديگران مشکلش ميپندارند موفقيت يعني:ازتجارب انسانهاي موفق درس گرفتن موفقيت يعني:خسته نشدن از مبارزه با دشواريها موفقيت يعني:هميشه جانب حق را نگاه داشتن موفقيت يعني:اشتباه را پذيرفتن و تکرار نکردن آن موفقيت يعني:باشرايط مختلف خود را وفق دادن موفقيت يعني:حفظ خونسردي در شرايط دشوار موفقيت يعني:از ناممکن ها،ممکن ساختن موفقيت يعني:نا کامي ها را جدي نگرفتن موفقيت يعني:تکيه گاه بودن براي ديگران موفقيت يعني:توانايي دوست داشتن موفقيت يعني:عاشق زندگي بودن موفقيت يعني:با آرامش زيستن موفقيت يعني:قدردان بودن موفقيت يعني:صبور بودن ‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚داستان ناسپاس نباشیم! گویند حاتم اصم از پارسایان قرن سوم هجری ، همسایه ای داشت به نام معاذ ؛معاذ یکی از عزیزانش را از دست داد و با بی صبری ، جمعی نوحه خوان را دعوت کرد و مجلس سوگ بر پا کرد؛ حاتم نیز به قصد عرض تسلیت به منزل معاذ رفت و چون اوضاع را چنین دید به یکی از شاگردانش گفت آنجا که رسیدیم معنای آیه " ان الإنسان لربه لکنود " را از من بپرس!  پس از احوالپرسی و آداب اجتماعی ، شاگرد سؤال فوق را مطرح کرد اما حاتم جواب داد فعلاً موقعیت مناسب نیست ، ان شاء الله بعداً!  حاضران گفتند خوب چه بهتر که توضیح بفرمایید تا ما نیز بهره ببریم!  حاتم پاسخ داد: بر اساس این آیه انسان ، بصورت غریزی و در حالت خامی و ناپختگی ، مصیبتها و دشواریها را می شمارد اما نعمتها را در نظر نمی گیرد! مانند معاذ همسایه ما که پنجاه سال است در رفاه و دارندگی زندگی میکند و هنوز ، مجلسی برای اعلام بخشندگی و لطف خدای متعال برگزار نکرده است ؛ اما با مبتلا شدن به یک مصیبت ، مجلسی برای شکایت از خدا ترتیب داده است. اینبار حاتم باشیم به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 🔹 روزی هارون به بهلول گفت ؛ای بهلول دانا میتوانی از قیامت و سوال و جواب ان دنیا مرا با خبر کنی؟ بهلول گفت اری و به هارون گفت که به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد . 🔹 آنگاه بهلول گفت : ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی . هارون قبول نمود . 🔹 آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید تاج و تخت و زمین و...نتوانست همه اموالش را معرفی کندو پایش بسوخت و به پایین افتاد . 👈 سپس بهلول گفت : ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است . آنها که از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
داستان پنجم روز چهارشنبه رنگ فیروزه ای 2 پس ماهان سوار مركب او شد و اندكي راه پيمود اما ناگهان زير
داستان پنجم روز چهارشنبه رنگ فیروزه ای 3 ماهان چون مرد را نيك بديد دعوتش پذيرفت. پير او را گفت: " من بايد بروم براي تو خانه اي ساز كنم و اثاي برايت فراهم. پس بر روي اين درخت رو و تحت هيچ شرايطي فرود نيا و صبوري پيشه كن و با هيچ كس از بالاي درخت گفتگو مكن تا من بيايم. اگر از درخت فرود آيي هلاك ميشوي. پس آنجا بنشين و لب بردوز و صبر پيش گير تا من بيايم.امشب از مار دل بكن تا فردا به گنج رسي." اين را بگفت و رفت و ماهان بالاي درخت آرام بنشست. لختي بعد از دور نوري پديد آمد و سپس صفي از حوريان بهشتي نمايان شدند. نوعروساني شمع گرفته به دست. هر يك به ارايشي و به شكلي. لب چون ياقوت سرخ و رخ چون چراغ ماه روشن. قامتي زيبا و حريري بر تن. رسيدند و بساط گستريدند و آواز بركشيدند و رقص و پايكوبي آغازيدند. ماهان را صبر و قرار نمانده بود و از درخت پايين شدن ميخواست اما سخن پير يادش آمد و آنجا بنشست. حوريان سفره پهن كردند و خورشها و شرابهاي گوناگون گذاردند و خوردن آغاز كردند. در اين هنگام يكي از حوريان ديگري را گفت:" بر سر ان درخت آدميزادي هست. رو او را به بزم ما بخوان و بياورش." حوري مهرو با صد ناز و كرشمه سوي ماهان شد و از آن لب شيرين چون بلبلي آواز در داد كه فرود اي و ميهمان ما باش. ماهان را صبر به در شد و ياراي مقاومتش نبود. پس دست به دست حوري بداد و به سوي جمع آنان شد. لعبتي ديد شكفته چون گل نرم و نازك چرب و شيرين. رخ چو سيب دلپسند در ميان گلاب و قند. تن چو سيماب در مشك لطيف و خوشبو. پس خورشها و بره ها خوردن اغاز كرد و حوريان شرابي به پيمانه اش ريختند و او پياله پياله خورد و مستي پرده ي شرمشان دريد. پس حوري را در بر گرفت و لب بر آن ياقوت سرخ نهاد. چون چشم باز كرد عفريتي ديد از دهان تا پاي غرق در خشمهاي خداي. گاوميشي گراز دندان چون اژدها. اهريمني گوژپشت چون خرچنگ بوي گندش رفته تا هزار فرسنگ. بيني چون تنور خشت پزان. دهان چون پاتيل رنگرزان. باز كرده دهان چو كام نهنگ و در گرفته ماهان را به بر تنگ. پس عفريت ماهان را گغت: " چنگ در من زدي تا مرا ببوسي. پس چرا نمي بوسي؟ لب همان لب است بوسه بخواه. رخ همان رخ است در من بنگر. باده از دست ساقيي مگير كه شراب جوشيده ي بدطعم دهد تو را و هلاكت كند. خانه در كوچه اي مگير كه در ان كوچه پاسبان دوست و يار دزد باشد. ديو اين ميگفت و به سوي ماهان مي آمد و او را هلاك كردن و بلعيدن ميخواست. چون ماهان اين بديد نعره اي كشيد همچون فريادي كه طفل گاه زادن از مادر بر مياورد. اما سود نداشت و ديو بوسه هاي اتشين بر رخ ماهان ميزد تا هنگام صبح كه ناگاه ناپديد شد. پس ماهان خود را بيرون باغ پير در سرزميني پر از تيغ و خاشاك يافت. شمشادها خار شده بودند و جويهاي روشن آب گنديده. با خود گفت: " اگر پرده اندازند در مي يابيم كه اين ابلهان با چه عفريت و جني عشق مي بازند. اين همه نقشهاي رومي و چيني زيبا در ظاهر و زنگي سياه زشتي ذر زير پوست. اگر پوستشان بركشيم و باطن بينيم بوي گندي درايد هولناك. چه بسيار آنهايي كه مهره ي مار خريدند و به خانه رفتند و تازه دريافتند كه مار خريده اند. چه بسيار آنهايي كه گمان كردند صاحب مشك شده اند و به لجنزار رسيدند." پس ماهان از دل پاك به خدا پناه برد و سجده كرئ و زاري و از خدا كمك خواست و بخشايش. در اين هنگاه شخصي ديد درست به شكل و شمايل خويش كه او را گفت: " من خضر تو ام اي مرد! آمده ام دستت رت بگيرم. من همان نيت خيري هستم كه تو در تمام راه حفظش كرديو من صورت نيت خير توام. امدهام دستت بگيرم و به حرم امن راهت دهم." پس دستش گرفت و به در باغي رساند. ماهان در را گشود و خود را در همان باغ دوست آزاده اش ديد. همان باغي كه اول بار آنجا گول همال را خورده بود و به هوس سود لز پي او رفته بود. پس بر دوستان شد و راست پوشيد و راست راند و خداي يگانه را شكر گفت.   به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚هفت پیکر هفت داستان از هفت پیکر نظامی به زبان نثر داستان ششم روز پنج شنبه رنگ قهوه ای يا نور روز پنج شنبه كه منسوب به سياره ي مشتري است بهرام به سوي قصر صندلي(قهوه اي) رنگ خود روان شد و بانوي قصر افسانه اي برايش گفتن آغاز كرد: دو جوان روزي شهر خود را به مقصد شهري ديگر ترك گفتند و توشه و زاد سفر برداشتند و سفر پيش گرفتند. يكي از آنها نيك نام داشت و ديگري شر. از قضا هر كدام را يك گوهر زيبا و گرانقيمت در ميان اسباب خود بود و يك قمقمه آب. هر دو دوشادوش سفر خود طي كردند تا آنزمان كه به بياباني خشك و بي آب و علف رسيدند. خير گمان ميكرد كه اين بيابان زود به منتها ميرسد و اب و آباداني نزديك است اما شر ميدانست كه اين برهوت را پاياني نيست و راه دور و درازي تا اب و بركه باقي مانده اما از ذات بد خود به خير چيزي نگفت و خير تمام آب موجود در قمقمه اش را خورد و شر مشتي آب در ار براي خود ذخيره كرد. راه ادامه دادند و تشنگي عرصه را بر خير تنگ كرد و گرماي بيابان راه نفسش بريد اما شر جرعه اي اب بدو نداد و خود از همان اب ذخيره كرده دفع تشنگي ميكرد و خير در آتش عطش ميسوخت و ميدانست كه شر را آبي هست و از او دريغ ميدارد و اين رسم همسفري نيست اما از او درخواست آب نميكرد تا اينكه چند روز در بيابان گذشت و تشنگي بر او چيره شد و زبان التماس گشود كه:" مردم از تشنگي درياب. اتشم را بكش به مشتي آب. از روي مردانگي شربتي از آن زلال بر من بخش و اگر همتت نيست اب را از تو ميخرم. گوهر هاي من بگير و مرا لختي آب ده!" شر بد ذات پاسخ گفت: " نميتواني مرا فريب دهي. ميخواهي گوهرهايت را به من بدهي و وقتي به شهر رسيديم بگويي من آنها را دزديده ام. من فريب گوهرهايت را نميخورم." خير التماس و زاري كرد و شر شرطي گذاشت كه :" اگر چشمانت را به من دهي من به تو جرعه اي آب ميدهم." خير قبول نكرد و روزي ديگر به عطش گذراند اما تشنگي طاقتش را بريده بود و صبرش را ربوده. در حسرت يك جرعه اب ميسوخت. پس شرط را قبول كرد و شر شمشير برداشت و به ضرب تيغي چشمان آن بيچاره را از كاسه بيرون آورد و بر خاك انداخت و گوهر و اسبلبش را برداشت و حتي جرعه اي هم آب به او نداد و راهش را كشيد و رفت. خير ماند و درد چشم و ظلمات كوري و تشنگي. كُردي از مهتران بزرگ-صحرا نشين و كوهنورد- گله اش را چرا آورده بود. همراه او چند خانوار ديگر نيز بودند كه او از همه ي آنها توانگرتر بود. از براي جمع آوري علف به صحرا ميرفت و گله را دشت به دشت ميچراند. كُرد را دختري بود كه به جمال لعبتي بود تُرك چشم و هندو خال. ريسمان گيسويش تا به پا ميرسيد و چشمان مستش سحر بابلي به سخره گرفته بود. از قضا همان روز دختر كوزه اي آب پر كرد و راه صحرا گرفت تا كوزه را به پدر رساند. در راه ناگهان صداي ناله اي شنيد. به دنبال صدا رفت تا مردي ديد به خاك اوفتاده بيچشم و لب از تشنگي خشك كه از درد به خود ميپيچيد.دختر گفت:" اين ستم كه بر تو روا داشته؟" خير چون صداي او بشنيد گفت:"اي فرشته ي فلكي به دادم برس كه از عطش هلاك شدم. قطره اي آب به من برسان." دختر از كوزه به او آبي داد و دو چشم از كاسه درآمده را بر چشم او گذاشت و چون هنوز پيه چشمش خشك نشده بود اميد بهبودي بود. سپس به خانه رفت و خادمي از خادمان خانه را براي كمك به او فرستاد.خير را برداشتند و به چادر كرد بردند و جاي دادند و خوانش انداختند تا زماني كه مرد كرد از راه رسيد و آن جوان بيچاره را بدان روز ديد. علاج را مرد كرد ميدانست. دختر التماسش كرد كه و پدر به دنبال آن برگ رفت. دختر برگ درخت را كوبيد و آبش گرفت و بر چشم او سود تا از سوزش درد كاسته شود و روشنايي به چشم او بازگردد. چندي بعد بهبود يافت و آنجا ساكن شد و هر روز با مرد كرد به گله داري به صحرا ميرفت. چون داستان خود و شر را براي كُرد باز گفت نزد او عزيزتر شد و همگان لعنتي بر شر فرستادند و خير هر روز نامي تر و گراميتر ميشد. ادامه دارد... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 بهلول سڪه طلائی در دست داشت و با آن بازی می‌نمود. شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سڪه را به من بدهی در عوض ده سڪه را ڪه به همین رنگ است به تومی‌دهم!! بهلول چون سڪه‌های او را دید دانست ڪه سڪه‌های او از مس است و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می‌نمایم!سپس گفت: اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر ڪنی. شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود! بهلول به او گفت: تو با این خریت فهمیدی سڪه‌ای ڪه در دست من است از طلاست چگونه من نفهمم ڪه سڪه‌های تو از مس است؟!! به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 🔸 عيسی بن مريم عليه السلام دنبال حاجتی می رفت. سه نفر از يارانش همراه او بودند. سه خشت طلا ديدند كه در وسط راه افتاده است. عيسی عليه السلام به اصحابش گفت: اين طلاها مردم را می كشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهيد. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند. 👈 يكی از آنان گفت: ای روح الله! كار ضروری برايم پيش آمده، اجازه بده كه برگردم. او برگشت و دو نفر ديگر نيز مانند رفيقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در كنار خشتهای طلا گرد آمدند. تصميم گرفتند طلاها را بين خودشان تقسيم نمايند. 🔸 دو نفرشان به ديگری گفتند: اكنون گرسنه هستيم. تو برو بخر. پس از آنكه غذا خورديم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسيم می كنيم. او هم رفت خوراكی خريد و در آن زهری ريخت تا آن دو رفيقش را بكشد و طلاها تنها برای او بماند. 👈 آن دو نفر نيز با هم سازش كرده بودند كه هنگامی كه وی برگشت او را بكشند و سپس طلاها را تقسيم كنند. وقتی كه رفيقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را كشتند. سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اينكه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند. 🔸 حضرت عيسی عليه السلام هنگامی كه برگشت ديد، هر سه يارانش در كنار خشت های طلا مرده اند. با اذن پروردگار آنان را زنده كرد و فرمود: آيا نگفتم اين طلاها انسان را می كشند؟ 📚 بحار ج 14، ص 280 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏡خونه مادربزرگه به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴 ڪانال افتتاح شد! از همه هموطنان عزیزم میخوام تا در ڪانال استاد دهنوی عضو شوند و زندگی زناشویی خود را بیمه ڪنند🙏 https://eitaa.com/joinchat/4043833365C3d3968f492 برای عضویت روی لینڪ ڪلیڪ کــنید 🔼🔼
🔴صلوات خاصه قبرستان "هر کس این صلوات را 1 بار در قبرستان بخواند به مدت 10 سال عذاب از تمام قبرستان برداشته میشوداگر 2 بار بخواند به مدت 40 سال و اگر 3 بار بخواند برای همیشه عذاب برداشته میشودهمچنین هرکس این صلوات را بر سر قبر والدین خود بخواند حقوق ایشان را ادا نموده است." متن صلوات اینجاست👇 https://eitaa.com/joinchat/4033609749C6033d49560
سلام حضرت بهار ، مهدی جان زمستانِ هجرانتان ، دامن سردش را همه جا گسترده است . سرمای ندیدنتان ، تا عمق استخوان دنیا نفوذ کرده است . تاریکی فراقتان ، روز و سپیده و آفتاب را از يادمان برده است ... میان جولان کشنده ی زمستان ، فقط بهارِ آمدن شماست که گرما و صبح و امید و آفتاب را بر جان های بیقرارمان میهمان می کند. خدا شما را برساند... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚! خریدار برای خرید طوطی به پرنده فروشی رفت. قیمت طوطی را سؤال کرد. فروشنده گفت ۵ میلیون تومان! خریدار گفت چه خبره! چقدر گران! مگر این طوطی چه می‌کند! جواب شنید که او دیوان حافظ را از حفظ دارد! خریدار گفت خوب آن طوطی دیگر چقدر می‌ارزد؟ پاسخ شنید آن هم ده میلیون قیمت دارد، چون دیوان مولوی را حفظ کرده! خریدار که دیگر مأیوس شده بود از قیمت طوطی سوم سؤال کرد و پاسخ شنید ۲۰ میلیون تومان! سؤال کرد این یکی، دیگر چه هنری دارد؟ پاسخ شنید این طوطی هیچ هنری ندارد! فقط دو طوطی دیگر به او می‌گویند استاد!! حکایت بعضی افراد در روزگار ماست... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═