eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.4هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
6.7هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
عابدی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود... روزی به آبادی دیگری رفت...عابد به نانوایی رفت و چونکه لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد با حزن و اندوه رفت... مردی که در آنجا بود عابد را شناخت و به نانوا گفت: که آن مرد را نشناختی؟ نانوا پاسخ داد نه... مرد گفت:فلان عابد بود... نانوا گفت: که من از مریدان اویم و با عجله به دنبال عابد روان شد و به ایشان گفت میخواهم از شاگردان شما باشم...عابد قبول نکرد... نانوا گفت که اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام خواهم داد... عابد پذیرفت ...وقتی همه شام خوردند نانوا رو به عابد گفت:سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد پاسخ داد:دوزخ یعنی اینکه تو برای خاطر رضای خدا یک تکه نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی را نان دادی!! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡به وقت روانشناسی یا احساسات هم رو درگیر نکنیم یا اگه درگیر شد تا تهش بریم.... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁ما به آرزوهامون یــ🍁ــک رسیدن بدهــــکاریم...🚂🍁 درود بر تو دوست من🍁 همین الان بلند شو🍁 🍁پیش به سوی موفقیت و پیروزی💪 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انسان ها با لبخندشان زنده اند🍁☺️ آن قدر بخند تا دنیا بداند😌🍁 تا وقتی که لبخند می زنی🍁😊 چیزی برای از دست دادن نداری🥰🍁 درود بر شما عزیزان روزتون سرشار از لبخند😃🍁 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌
‌ بچگی‌ها، مخصوصا پاییزها که دلگیرتر بود و نمی‌شد بزنیم از خانه بیرون و کوچه را روی سرمان بگذاریم و با بچه‌محل‌ها بازی کنیم، همان‌وقت‌ها که حوصله‌مان کنج اتاقی که ابرها پشت پنجره‌اش مهمانی گرفته‌بودند، سر رفته‌بود و حتی مورچه‌ای محض دلخوشی رد نمی‌شد از کنج اتاق که راهش را سد کنیم و گم شود و سرگرم شویم و بعد عذاب‌وجدان بگیریم و براش آب و دانه بیاوریم؛ دقیقا همان موقع‌ها، هربار که مامان موهاش را شانه می‌زد، جارو و آب‌پاش به دست می‌شد و می‌افتاد به‌جان خانه و ترانه‌ می‌خواند و گرد می‌گرفت و به گل‌ها آب می‌داد، یک ذوق عجیبی می‌نشست ته دلمان و گرم می‌شدیم انگار. حس می‌کردیم الآن است که در باز شود و نور بریزد توی خانه، الآن است که یک‌نفر با یک گونی دلخوشی و عروسک و آتاری دستی از در بیاید تو و همه را بدهد به ما، الآن است که بابا با بلیت یک مسافرت طولانی از راه برسد و بگوید آماده‌شوید که یک خوشبختیِ عمیق پیش‌رو داریم. هربار که مامان خوشحال بود و به خانه صفا می‌داد، دلم هی غنج می‌زد برای اتفاقات خیلی خوب و دور تا دور خانه لی‌لی کنان و سرخوش، ترانه‌‌‌های مامان را جسته گریخته تکرار می‌کردم و حالم خوب بود. مامان که حالش خوب بود، حتی حال گنجشک‌ها و درخت‌های گیلاس و زردآلوی حیاط خوب می‌شد. می‌دانم روزگار چقدر به‌تان و به‌مان سخت گرفته، اما گاهی فارغ از اینکه کی چی گفت و کی چه‌کار کرد و کی پاییز را کش داد و کی زودتر خودش را به بهار رساند؛ موهاتان را شانه کنید، بهترین لباستان را بپوشید و شعر بخوانید و جارو بکشید و گل‌ها را آب بدهید، بگذارید بچه‌هاتان ته دلشان ذوق بنشیند و پیش خودشان خیال‌های خوب ببافند از قاصدی که براشان یک گونی دلخوشی و معجزه خواهد آورد، از بابایی که بلیت یک مسافرت طولانی به‌ دست، در را بازخواهدکرد و آن‌ها از شادی به بالا و پایین خواهند‌پرید، بگذارید خیال ببافند از یک دورهمی شلوغ و پر از بچه که ماسک نزده‌اند و با تفنگ‌های آب‌پاش‌شان به هم آب می‌پاشند و غش‌غش می‌خندند. مامان و باباهای شادی باشید، بچه‌ها چه گناهی دارند که این‌همه وقت است پاییز کش آمده و نمی‌شود کوچه و محله را روی سرگذاشت و بچگی کرد؟! بچه‌ها چه گناهی کرده‌اند که مدت‌هاست سقفی بدون ماه و خورشید و پرنده، آسمان‌شان شده؟ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🦌گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند. گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند. گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند، اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدیویی از نسخه جدید گوشی نوکیا📱 ۶۳۱۰ به مناسبت بیستمین سالگرد عرضه این گوشی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🪦شهری بدون گورستان ! شهر جلفا یکی از شهرهای مرزی استان آذربایجان شرقی و تنها شهر بدون گورستان در ایران است. شاید براتون این سوال پیش بیاد که مردم این شهر، میت هاشون رو کجا دفن می‌کنند! توجه به اینکه شهر جلفا در زمان های گذشته به علت مبدا واردات کالاهای اساسی گمرک و راه آهن فعال بوده است و مردم نیز تنها برای تجارت به این شهر می آمدند و به علت اینکه تمام ساکنان این شهر غیر بومی بودند، و همینطور رسم دفن کردن اموات در زادگاه اصلی شان باعث شده که اهالی جلفا میت هاشون رو به روستا و شهرهای اطراف که زادگاهشان محسوب می شه، منتقل و اونجا دفن کنند. به همین دلیل تلاش برای ایجاد قبرستان در این شهر بی‌نتیجه بوده است. بر اساس اظهارات اهالی شهر جلفا در زمان های گذشته این شهر به علت دور بودن به عنوان تبعیدگاه استفاده می شد، به طوری که روزهای این شهر پر از هیاهو و شب های آن در خلوت و سکوت مطلق سپری می شد. در هشت سال گذشته شورای شهر شهر جلفا برای ایجاد آرامگاه در این شهر مکانی را اختصاص داده بود که به علت نبود استقبال از سوی مردم این گورستان ایجاد نشد و علت امر غیر بومی بودن افراد شهر است که اکثرا به علت شغل خود در آنجا زندگی می کنند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه دو "فرشته" مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نا مناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند، فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کار را کرده، پاسخ داد؛ "همه امور بدان گونه که می نمایند، نیستند!" شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند، بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند. صبح روز بعد فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند، گاو آنها که تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود. فرشته جوان "عصبانی" شد و از فرشته پیر پرسید: چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد! فرشته پیر پاسخ داد: وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار "کیسه ای طلا" وجود دارد، از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان "مخفی" کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودم، "فرشته مرگ" برای گرفتن "جان" زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم! "همه امور به دان گونه که نشان می دهند، نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم." پس به گوش باشید؛ "شاید کسی که زنگ در خانه تو را می زند فرشته ای باشد" "و یا نگاه و لبخندی که تو بی تفاوت از کنارش می گذری، آنها باشند که به دیدار اعمال تو آمده اند!" ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚خطر سلامتی و آسایش آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.» (پیامبر اکرم(ص)می فرمایند: وقتی دیدید خداوند فقر و مرض را بر بنده ای فرود آورد می خواهد او را تصفیه کند.) ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب کوله بار دلتنگی ام رو بهت میسپارم و با تمام وجود میگم شکرت که هستی❤🙏 شــکر خــدایی که هر وقت بخوام میتونم صداش بزنم شــکر خــدایی که به من محبت میکنه❤️ در حالی که از من بی نیازه❤️ شبتون غرق در آرامش خـدا❤️ به امـید طلوع آرزوهاتون🌹 شبتون معطر به عطر خدا 🌹🙏 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🌹درود به سه شنبه ۲۷ مهرماه خوش‌آمدید🌹 صبح را تقسیم کــنـیــم💐 بارقه ی امیدش برای مــــا💐 روشنایی روزش برای گل هـا💐 آواز پرندگانش برای مــــــــــــا💐 سکوت رازش برای گل هـــــــا💐 رقص سپیده دمش برای مــــــا💐 آب چشمه ی کوهش برای مـــــــا💐 تشنگی نور خورشیدش برای گل ها💐 و مستی شعرهای گلزارش برای خـدا💐 صبح زیباتون دلنشین و زیـــــبــــــــا💐 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‌ ❣به دانشگاه می رفتم که مادربزرگم و دم درب حیاط نشسته دیدم. سلام کردم و رد شدم گفت میری نونوایی گفتم نه مادر ، می‌بینی که میرم دانشگاه . کتابام رو ببین گفت پس مادر واسه منم چهارتا نون بگیر دیدم فایده نداره . سریع 4 تا نون گرفتم برگشتم . گفت حالا میری دانشگاه واسه چی؟ گفتم: فردا نون داشته باشم بخورم . گفت بیا مادر من دوتا نون بَسَمه. دوتا واسه من دوتا واسه تو . فردا هم بیا خودم نونت رو میدم اما اگه خودت بری نون بگیری . خندیدم گفت :مادرجان تمام زندگی من همین خنده های شماست . امروز کسی نیومده حوصلم سر رفته بود . وگرنه نون داشتم . اون روز کلاسم و تعطیل کردم و کنارش نشستم تا شب برای هم حرف زدیم و خندیدیم ❣مهمتر از کار و درس، همین پدر و مادرا هستند . قدرشونو بدونید. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚چند جمله زیبا 🍁از دوست جدید رازت را پنهان کن از دشمن قدیمی که طرح دوستی دوباره با تو ریخته خنجرت را چون اولی باورت را نشانه می گیرد , دومی قلبت را 🍁ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﻟﻪ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺍﮔﻪ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩﯾﻦ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﭼﺎﯼ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﺩ ﻧﮑﻨﯿﻦ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯾﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻬﻤﻮﻧﺶ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺍﮔﻪ ﻧﺨﻮﺭﯾﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻪ… 🍁از گناه کوچک کسی که دوست داری بگذر چون سرانجام تنهایی کاری خواهد کرد که از گناه بزرگ کسی بگذری که دوستش نداری! 🍁رابطه ای که توش اعتماد نیست مثل ماشینیه که توش بنزین نیست تا هروقت بخوای میتونی توش بمونی ولی به جایی نمیرسی. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
پسر ملانصرالدین از او پرسید پدر ، فقر چند روز طول می‌کشد؟ ملا گفت : چهل روز پسرم. پسرش گفت : بعد از چهل روز ثروتمند می‌شویم؟ ملا جواب داد : نه پسرم ، می کنیم ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚داستانهای کهن فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد! بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟ شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚حکایات ملانصرالدین ملانصرالدین با نوکرش عباد برای گردش به باغ های اطراف شهر می رفت. یک روز در باغی قاضی را دیدند که مست و مدهوش، خودش یک طرف افتاده و قبایش یک طرف دیگر. ملا قبا را برداشت و پوشید و رفت. قاضی به هوش آمد و قبا را ندید. به نوکرش سپرد: قبا را تن هر که دیدی، او را پیش من بیاور. اتفاقا نوکر قاضی در بازار چشمش به ملانصرالدین افتاد که قبا را پوشیده بود و داشت سلانه سلانه برای خودش می رفت. جلوی او را گرفت و گفت: باید با من به محضر قاضی بیایی! ملا بی آنکه اعتراض کند همراه او رفت. به محضر قاضی که رسیدند، ملا گفت : دیروز با نوکرم عباد برای گردش به اطراف شهر رفته بودم، مستی را دیدم که قبایش افتاده بود. قبایش را برداشتم و پوشیدم. شاهد هم دارم. هر وقت آن مرد مست را پیدا کردید، مرا خبر کنید تا بیایم قبایش را پس بدهم. قاضی گفت: من چه می دانم کدام احمقی بوده! قبایش پیش شما باشد؛ اگر صاحبش پیدا شد، شما را خبر می کنیم. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚داستـــــان‌زیبـــاو‌خواندنـــی 🔴پیرمرد و ننه خدیجه در زمان قدیم پیرمرد طماع و خسیس و نخوری بود موسوم به حاجی کنس که ثروت سرشاری جمع کرده و وارثی هم نداشت با وجود این تا سن شصت سالگی همچنان یک شاهی را روی صد دینار می‌گذاشت و حتی خودش دلش راضی نمی‌شد نان خود را سیر بخورد. سر و ریش خود را هیچوقت در سلمانی اصلاح نمی‌کرد و ماهی یکبار که حمام می‌رفت لباس خودش را هم همانجا می‌شست و خلاصه همه‌اش در این فکر بود که تا ممکن است صرفه جویی کند. در همسایگی او زنی بود بنام ننه خدیجه که پیرزن زرنگی بود و گاهی اطاق حاجی آقا را جاروب می‌زد و لوله چراغ او را پاک می‌کرد و کوزه‌اش را آب می‌کرد اما چون بدون مزد بود حاجی آقا خیلی خوشش میامد این زن که هیچوقت رنگ شام و ناهار حاجی آقا را نمی‌دید آنقدر مهربانی به حاجی کرد و کرد تا یک شب که حاجی آقا کسالتی داشت و نه نه خدیجه یک آب قند داغ از سماور خودش برای حاجی آقا تهیه کرد و اتفاقاً حال حاجی خوب شد و گفت دست شما خیلی خوب است ولی نمی‌دانم چطور تشکر کنم ننه خدیجه هم موقع را مغتنم شمرده گفت حاجی آقا من محض ثواب این کارها را می‌کنم و چون شما مرد خوبی هستید میدانم که ثواب دارد ای‌کاش یک صیغه محرمیت می‌خواندیم تا به شما نامحرم نباشم و بیشتر خدمت کنم و برای آخرت خود ثوابی داشته باشم. بدینوسیله حاجی را گول زد و او را عقد نمود و مدت‌ها مجانی برای او خدمت می‌کرد تا اینکه دوباره به حاجی کسالتی دست داد و بدون حکیم و دوا جان را بجان آفرین تسلیم کرد. ننه خدیجه دید حاجی مرده و فردا می‌آیند و جنازه را می‌برند و آن وقت صدها خویش و قوم برای حاجی پیدا می‌شود و اموال او را تقسیم می‌کنند و دست او بجائی بند نمی‌شود پس فکر بکری کرد و رفت به سراغ عمو نوروز پینه دوز. قیافه عمو نوروز خیلی شبیه حاجی بود. ننه خدیجه پس از احوال پرسی و دلجوئی گفت من با تو یک کاری دارم اگر این کار را درست انجام بدهی صد تومان به تو می‌دهم و آن اینست که بیایی در منزل ما و بجای شوهر من حاجی آقا در بستر بخوابی من می‌روم چند نفر از ریش سفیدهای محله را خبر می‌کنم که حاجی آقا شما را می‌خواهد همینکه آمدند دور رختخواب تو نشستند تو عوض حاجی وصیت می‌کنی و میگونی مرگ حق است و حساب حق است و من دیگر ساعت آخر عمرم است شما شاهد باشید که اگر من مردم تمام دارائیم مال عیالم تنه خدیجه است و دیگر هیچکس را ندارم. آن وقت مردم که رفتند از جایت حرکت می‌کنی و صد تومان می‌گیری و می‌روی به‌سلامت ادامه داستان در قسمت بعد.... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️نیایش شبانگاهی🙏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌‌ ✨پروردگارا دستانم بسوی توست ⭐️نگاهم به مهربانی و کرم توست ✨با تو غیر ممکن‌ها ممکن می‌شود ⭐️نا ممکن‌های زندگی‌ام را ممکن بفرما ✨که باخدای بی‌همتایی چون تو ⭐️معجزه زندگی جان می‌گیرد ✨الــهــی آمـیـــن🙏🏻 🌙شبتون قشنگ عزیزان مثبت اندیش ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و درود به دوستان عزیز روزتون به قشنگی دلهای مهربونتون 🌸🍃🌸🍃 سلامم به ربیع و میلادش .. به پاییز و رنگهای زیبایش .. 💐🌸💐🌸 سلامم به باران و آیینه باد .. به دلهای سرسبز و بی کینه باد .. 🍀🌸🍀🌸 سلامم به عشاق دیرینه باد .. به قلبهای پر مهر و با ریشه باد .. 🌺🍃🌺🍃🌺 سلامم به برگهای قرمز و زرد و سفید .. به رودهای جوشان این بیشه باد .. 🌺🍀🌺🍀🌺 سلامم به کوهها،به دشت امید .. به قلب تپنده درسینه باد .. 🌻🍀🌻🍀🌻 سلامم به گرمای خشک کویر .. به شنهای پرنقش این پهنه باد .. 🌷🍀🌷🍀🌷 سلامی به هنگام فجر سپید .. به شفافیه رنگ درشیشه باد .. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚داستـــــان‌زیبـــاو‌خواندنـــی 🔴پیرمرد و ننه خدیجه در زمان قدیم پیرمرد طماع و خسیس و نخوری بود م
🔴پیرمرد و ننه خدیجه 🏷قسمت دوم عمو نوروز قبول کرد و گفت ساعت سه بعدازظهر می‌آیم تنه خدیجه فوری آمد حاجی بدبخت را کشان کشان برد در صندوقخانه پنهان کرد و عمو نوروز سر وعده حاضر شد و بجای حاجی خوابید و بنا کرد ناله کردن. تنه خدیجه هم رفت زیر کنر و چند نفر از اهل محله را خبر کرد آمدند نشستند ننه خدیجه گفت آقایان شوهر من کسالت دارد و چون آدم باخدائی است می‌خواهد جلو شما صحبتی بکند و تکلیف شرعی خود را محض احتیاط عمل کند همه اظهار تأسف کردند و گفتند حاجی آقا خدا بد ندهد و انشاء الله خیر است چه فرمایشی دارید؟ عمو نوروز قدری آه و ناله کرده گفت بله همه ماها بالاخره یک روز لبیک حق را اجابت می‌کنیم منهم دیگر عمر خود را کرده‌ام و می‌خواهم شما را شاهد بگیرم که اگر من مردم تمام دارائی مرا نصف می‌کنید نصف آن را می‌دهید یک نفر عمو نوروز پینه دوز که در فلان گذر دکان دارد و خیلی به گردن من حق دارد نصف دیگرش را هم بدهید به عیالم نه خدیجه که زن مؤمنه عفیفه ایست و دیگر هیچکسی را ندارم والسلام.. آخ … وای خدا … مردم هم سر به زیر انداختند و بعد از ساعتی برخاسته به ننه خدیجه هم گفتند غصه نخور انشاءالله شوهرت خوب می‌شود و رفتند. ننه خدیجه که هرگز مکر مردان را ندیده بود خیلی اوقاتش تلخ شد و نزدیک بود که با عمو نوروز کتک کاری کند ولی چون دید مردم می‌فهمند و بدتر می‌شود باهم صلح کردند! و صد تومان را داد و بعد حاجی آقا را آورد و سر جایش گذاشت و گریه و شیون راه انداخت و مردم از در و دیوار ریخته گفتند چه شده گفت خاک بر سرم شده و شوهرم مرده است بیائید بدادم برسید. همسایه‌ها جمع شدند و حاجی را بردند به خاک سپردند و پیرمردهای محل جمع شده مطابق وصیت حاجی اموال او را بین عمو نوروز و ننه خدیجه تقسیم کردند. موقعی که راوی این حکایت را نقل می‌کرد می‌گفت هنوز هم ننه خدیجه و عمو نوروز زن و شوهر هستند و روزگار را به خوشی می‌گذرانند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 روزی سلیمان پیامبر در میان اوراق کتابش جانوران ریزی را دید که صفحات او را خورده و فرو برده اند . در خیال خود از خداوند میپرسد : غرض از خلقت اینها چه بوده است ؟ در حال به سلیمان خطاب میرسد : که به جلال و جبروت خودم سوگند که هم اکنون همین سوال را این ذره ناچیز درباره خلقت تو از من پرسید ... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel ‌‌‌‌‌‌
📚 بهلول روي زمين خط گذاری ميكرد! تصادفا سلطان از آنجا رد ميشد.. سلطان پرسيد : چه ميكنی ؟ بهلول گفت : ملاحظه ميكنم كه از زمين خدا چه مقدار مال شما و مال من است.. سلطان گفت: به چه نتيجه رسيدی؟ بهلول : حقوق ما مساوی است دو متر مال من و دو متر مال شماست !! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ... او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت. و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛ تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ... یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟ ڪفاش گفت روزی سه درهم تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت: بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است! برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ... ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...! از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ... تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت، ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت: بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده. "خوشبختی چیزی جز آرامش نیست" ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥 نمادها و پیام‌های پنهان پرطرفدارترین سریال شبکه نتفلیکس؛ Squid game ⚠️ اینجاست که اهمیت رسانه مشخص میشه و سوال پیش میاد که ما در رسانه برای ترویج زندگی اسلامی و سالم چه‌کردیم؟! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایاآرامشی از جنس ️فرشته‌هایت  نصیب همه دلهای مهربون و شبی آرام و بی نظیر ️قسمت  دوستان و عزیزانم بفرما در پناه مهر خداوند #️ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و درود، صبح زیباتون بخیر😍 خدایا شکرت برای دیدن طلوعی دوباره 🌹در این روز زیبا 🌹براتون آرزو می کنم با طلوع خورشید 🌹صبح سعادت شما هم طلوع کنه 🌹امروزتون پر از خیر و برکت 🌹روزگارتون به شادکامی 🌹با آرزوی بهترین‌ها برای همه شما خوبان 🌷به این روز زیبا خوش آمدید ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه در منزل دوستی که پسرش دانش‌آموز ابتدایی و داشت تکالیف درسی ‌اش را انجام میداد بودم زنگ منزل را زدند و پدر بزرگ خانواده از راه رسید. پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی به نوه اش داد و گفت: این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشی‌ات. پسر ده ساله، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد و چند لحظه بعد گفت: بابا بزرگ باز هم که از این جنس‌های ارزون قیمت خریدی الان مداد رنگی‌های خارجی هست که ده برابر این کیفیت داره. مادر بچه گفت: می‌بینید آقاجون؟ بچه‌های این دوره و زمونه خیلی باهوش هستند. اصلا نمی‌شه گولشون‌زد و سرشون کلاه گذاشت. پدربزرگ چیزی نگفت. برایشان توضیح دادم که این رفتار پسر بچه نشانۀ هوشمندی نیست، همان طور که هدیۀ پدربزرگ برای گول زدن نوه‌اش نیست. و این داستان را برایشان تعریف کردم آن زمان که من دانش‌آموز ابتدایی بودم، خانم بزرگ گاهی به دیدن‌مان می‌آمد و به بچه‌های فامیل هدیه می‌داد، بیشتر وقت‌ها هدیه‌اش تکه‌های کوچک قند بود. بار اول که به من تکه قندی داد یواشکی به پدرم گفتم: این تکه قند کوچک که هدیه نیست پدرم اخم کرد و گفت: خانم بزرگ شما را دوست دارد هر چه برایتان بیاورد هدیه است، وقتی خانم بزرگ رفت، پدر برایم توضیح داد که در روزگار کودکی او، قند خیلی کمیاب و گران بوده و بچه‌ها آرزو می‌کردند که بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند. خانم بزرگ هنوز هم خیال می‌کند که قند، چیز خیلی مهمی است. بعد گفت: ببین پسرم قنددان خانه پر از قند است، اما این تکه قند که مادرجان داده با آنها فرق دارد، چون نشانۀ مهربانی و علاقۀ او به شماست. این تکه قند معنا دارد ، آن قندهای توی قنددان فقط شیرین هستند اما مهربان نیستند. وقتی کسی به ما هدیه می‌دهد، منظورش این نیست که ما نمی‌توانیم، مانند آن هدیه را بخریم، منظورش کمک کردن به ما هم نیست. او می‌خواهد علاقه‌اش را به ما نشان بدهد می‌خواهد بگوید که ما را دوست دارد و این، خیلی با ارزش است. این چیزی است که در هیچ بازاری نیست و در هیچ مغازه‌ای آن را نمی‌فروشند. چهل سال از آن دوران گذشته است و من هر وقت به یاد خانم بزرگ و تکه قندهای مهربانش می‌افتم، دهانم شیرین می‌شود، کامم شیرین می‌شود، جانم شیرین می‌شود ... ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel