eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.4هزار دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 📚اداء حق همسفر   بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم قافله ای از مسلمانان آهنگ مکه داشت؛ همین که به مدینه رسید چند روزی توقف و استراحت کرد و بعد از مدینه به مقصد مکه به راه افتاد. در بین راه مکه و مدینه، در یکی از منازل، اهل قافله با مردی مصادف شدند که با آنان آشنا بود. آن مرد در ضمن صحبت با آنها، متوجه شخصی در میان آنان شد که سیمای صالحان داشت و با چابکی و نشاط مشغول خدمت و رسیدگی به کارها و حوایج اهل قافله بود. در لحظه اول او را شناخت. با کمال تعجب از اهل قافله پرسید: «این شخص راکه مشغول خدمت و انجام کارهای شماست می شناسید؟» گفتند: «نه، او را نمی شناسیم. این مرد در مدینه به قافله ما ملحق شد. مردی صالح، متقی و پرهیزگار است. ما از او تقاضا نکرده ایم که برای ما کاری انجام دهد، ولی او خودش مایل است که در کارهای دیگران شرکت کند و به آنان کمک بدهد». گفت: «معلوم است که نمی شناسید؛ اگرمی شناختید این طور گستاخ نبودید و هرگز حاضر نمی شدید مانند یک خادم به کارهای شما رسیدگی کند!» گفتند: «مگر این شخص کیست؟» گفت: «این، علی بن الحسین زین العابدین است». جمعیت آشفته به پا خاستند و خواستند برای معذرت دست و پای امام را ببوسند. آنگاه به عنوان گله گفتند: «این چه کاری بود که شما با ما کردید؟! ممکن بود خدای ناخواسته ما جسارتی نسبت به شما بکنیم و مرتکب گناهی بزرگ بشویم!» امام فرمودند: «من عمداً شما را که مرا نمی شناختید برای هم سفری انتخاب کردم؛ زیرا گاهی با کسانی که مرا می شناسند مسافرت می کنم، آنان به خاطر رسول خدا زیاد به من عطوفت و مهربانی می کنند و نمی گذارند که من عهده دار کار و خدمتی بشوم. از این رو مایلم همسفرانی انتخاب کنم که مرا نمی شناسند و از معرفی خودم هم خود داری می کنم تا بتوانم به سعادت خدمت به رفقا نایل شوم».(1) 1- - بحار الانوار، ج 11، ص 21؛ داستان راستان، ج 1، ص 36،37 منبع: داسان ها و حکایت های حج، ص23 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
11.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞مقایسه جالب فاصله صفا و مروه و حرم سیدالشهدا علیه السلام و حضرت عباس علیه السلام، با ♦️نتیجه باورکردنی نیست ... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ سلام صبح بخیر☕️🫖 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 🥚🐠🌿🍎 مروری اجمالی بر داستان عمو نوروز عمونوروز یکی از نمادهای نوروز است. داستان عمو نوروز، داستانی عاشقانه‌است. عمو نوروز منتظر زنی است. آنها می‌خواهند با هم ازدواج کنند. بر اساس یک باور قدیمی، نامزد عمو نوروز از یک ماه به نوروز مانده، به دارکوب‌ها و چرخ‌ریسک‌‏ها می‌‏گوید که از برگ نورس درختان و گل های نوشکفته، قبای زیبایی برای عمو نوروز که در سفر دوازده ماهه ‌است ببافند. در بعضی از افسانه‌ها ننه سرما و عمو نوروز هیچ گاه همدیگر را مشاهده نمی‌کنند و زن هیچ وقت در زمان آمدن عمو نوروز بیدار نیست؛ آن قدر خانه را روفته و روبیده و کار کرده که خوابش برده‌ و زن صاحب خانه ‌است و مرد مسافر؛ و این سفر همیشه ادامه دارد. در مورد دیگر تمام موارد مشابه است. با این تفاوت که عمو نوروز و ننه سرما همدیگر را فقط در آخرین لحظات تغییر سال می‌بینند و شانس با هم بودن را فقط در آن زمان دارند. عمو نوروز هر سال آخرین روز زمستان، اولین روز بهار با کلاه نمدیش زلف‌های قرمز حنا بستَه مِثل ریشش با کمرچین آبی و شال خالخالی و شلوار گشاد و گیوهٔ تَختِ از بالای کوه روبروی شهر با لبی خندان دلی شاد با عصای تو دستانش که تکیه‌گاه پیر مرد خستهٔ لب خندان است یواش یواش پایین می‌آید. در افسانه‌ها عمو نوروز نماد طبیعت یا فرد دیگری که برکت به زندگی مردم می آورد بوده‌است و ننه سرما که همسر عمو نوروز است و همیشه منتظر آمدن وی است. در فرهنگ و ادب مردمی ایران شاید بتوان گفت پرآوازه‌ترین افسانه در پیوند با نوروز همان است که آن را با نام افسانه «عمو نوروز» و یا «بابا نوروز» می‌شناسیم. از این افسانه در سروده‌ها و نوشته‌ها پارسی سخنی نرفته است، پس آن را می‌باید افسانه‌ای مردمی دانست. افسانه‌ای که همه ایرانیان به گونه‌ای با آن آشنایند، چون در سالیان کودکی آن‌ را از مادران یا دایگان یا دیگر افسانه‌گویان شنیده‌اند. اگر عمیق تر بنگریم، بر پایه افسانه شناسی سنجشی می‌توان عمو نوروز را با «بابا نوئل» در فرهنگ غرب سنجید. آن افسانه چنین است که در روزهای پایانی سال عمو نوروز به خانه «ننه سرما» در می‌آید تنها یک شب را در این خانه می‌‌گذراند، بامدادان به راه خود می‌رود تا سالی دیگر در همان روز بازگردد. پیداست که عمو نوروز پیری است دیرسال با گیسوان و ریشی انبوه و سپید، ننه سرما هم به همان سال پیرزنی است زمان فرسود. این رخداد نشانه آن است که سال کهن و روزگار سرما به پایان می‌رسد تا سالی نو و روزگار گرما، رستاخیر گیتی، باری دیگر آغاز بشود. ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴مقایسه جالب مرگ و سفر به مشهد 🎙 استاد مسعود عالی به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦چشمانِ اشک‌آلودم را به نگاهِ تبدار‌َش میدوزم و با گریه لب میزنم؛ -هیچ‌وق
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه.. ⟦به آزمایشگاه که میرسیم، بعد از گذشتِ چند دقیقه و رسیدنِ نوبت‌مان، امیرعلی ضربه‌ای به در وارد کرد و با شنیدنِ صدای محکم و خوش‌طنینِ مردی که اجازه‌ی ورود میداد، هردو نفسِ عمیقی کشیدیم و داخل شدیم؛به پزشک میانسالی که در واقع عموی دوستِ امیرعلی بود، چشم میدوزم که ضربانِ قلبِ بیچاه‌ام به جملاتِ ناگفته‌ی او گره خورده‌بود...کنارِ هم روی تک مبل‌های چرمِ قهوه‌ای مینِشینیم و او به برگه‌ی آزمایش چشم میدوزد! چقدر ثانیه‌ها کُند میگذشت...لعنت به آن لحظاتِ خفقان‌آور! امیرعلی سکوتِ سنگینِ اتاق را میشِکند +آقای زند، مشکل چیه؟ مرد نگاهی به هر دوی ما انداخت و بعد، رو به امیرعلی گفت: -پدرتون چطورن آقای کریم زاده؟ +شکر خدا، سلام دارن خدمتِتون. مرد نفسِ عمیقی گرفت و بی‌هدف سر تکان داد؛ +خب! آزمایشِ قبل نشون داد که ارهاشِ خونِ شما بهَم نمیخوره... و نگاهش روی من نِشست که بی‌اختیار، بغضم سنگین‌تَر میشود؛ -خیلی از زوجین با این مشکل رو به رو هستند راهِ درمان هم داره اما... به وضوح میدیم که نفس‌های امیرعلی پُرفشار شده و عرق بر پیشانی‌اش خودنمایی میکرد...! من اما، هیچ جملاتی برای توصیفِ حالِ خود پیدا نمی‌کردم! ادامه میدهد؛ -و در آزمایشاتِ جدید معلوم شد هردوی شما تالاسمیِ مینور دارید! آخ قلبم! چرا صدای کوبش‌های پُر قدرتش قطع شد؟ صدای امیرعلی به وضوح میلرزدید: +تکلیف چیه دکتر؟ آرنج‌اش را روی میز گذاشته، دستانش را درهَم گِره میزند؛ -کم‌خونی‌های مینور در واقع در علم پزشکی بیماری محسوب نمیشه و فردِ مبتلا خیلی راحت میتونه به زندگی ادامه بده اما راهِ درمانی هم نیست! فقط میشه با تغذیه، از پیشرفتِش جلوگیری کرد. اشکم آرام و بی‌صدا بر گونه روان میشود؛ +خواهش میکنم حرفِ آخرو بزنید دکتر... لحظه‌ای نگاهم میکند و با همان تحکّم ادامه میدهد: -برای ازدواج چون هردوتون مبتلا هستید یه درصدی احتمال داره که فرزندتون به تالاسمیِ ماژور مبتلا بشه که خب، خیلی از مینور خطرناک‌تَره! دستش را بهم میکوبد؛ -و حرفِ اخر...اگه خودتون و خانواده‌تون با این موضوع مشکلی ندارید، یه رضایت‌نامه‌ی کتبی از پدرهاتون میتونه همه‌چیزو حل کنه... و اینکه بعدها اگه فکرِ بچه‌دار شدن به سرتون بزنه، باید دردسرهاش هم در نظر بگیرید... دهانم نیمه‌باز مانده و قطره‌ی اشکم بر گونه خشک شده‌بود! آرام به سمتِ او برمیگردم و با دیدنِ چشمانِ بسته‌اش که با درد روی‌هَم فشرده میشد، ناگهان تمامِ تنَم بی‌حس شد و روی صندلی وا رفتم...صدای دکتر که خانوم خطابم میکرد و بعد، حضورِ او را در چندسانتی‌ام حس کردم که با نگرانی صدایم میزد، اما... همه‌چیز مقابلِ دیدگانم سیاه شُد! •ادامه از زبانِ سوم شخص• حالِ ریحانه اصلاً رو به راه نبود؛ تمامِ مدتی که به او سِرُم وصل کرده‌بودند، نگاهش را به مَردی که بی‌قرارتَر از او، به چارچوبِ در تکیه زده و هر از گاهی با کلافگی چنگ در موهایَش میزد، دوخته‌بود و مظلومانه و پُر درد اشک میریخت. امیرعلی اما، از درون در جنگِ عظیمی با خود به‌سَر میبُرد؛ از طرفی می‌دانست خانواده‌اش به همین راحتی با این مسئله کنار نیامده و قطعاً دردسرهای بزرگی در پیش بود، و از سوی دیگر وقتی به ریحانه و چشمانِ درشتِ قهوه‌ایِ تیره‌ی دور مشکی‌اش نگاه میکرد و قلبَش بیتاب میشد، میفهمید نمی‌تواند از ساداتَش دل بکَند و همین هم بدتَرش میکرد... ساعتی گذشت و وضعیتِ عمومی ریحانه بهبود یافت؛ از ازمایشگاه خارج شدند و حالا او مانده بود و دختری که هر دَم، دردِ دلِ کوچکش، اشکی میشد و از چشمانَش می‌چکید؛ حال آنکه بغضِ سنگینی، گلوی امیرعلی را میفشُرد و او، شرایط را برای بروزِ احساسَش مناسب نمی‌دانست... -من رو قولِت حساب کردم امیرعلی! صدای گریان و از غصه لرزانِ ریحانه، زخمِ دیگری شد بر قلبَش؛ +کی حرف از رفتن زد که داری قولَمو به رُخ میکِشی سادات؟ و هرچه کرد، در پنهان‌کردنِ بغضَش موفق نبود!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
✍🏻نوروز در ده هزار سال بعد  پادشاه ایران جمشید ، شب بیست و نهم فروردین ، در خواب دید ایران را آذین بسته اند اما هیچ کس را نمی شناخت . آدمها تن پوش دیگری داشتند . همه می دویدند ، یکی گفت اینجا چرا ایستاده ایی ؟ ! جشن نوروز بزودی فرا می رسد باید آن را با خویشاوندانت پاس بداری ! جمشید با تعجب گفت فردا جشن نوروز را آغاز می کنم ! چرا امروز می دوید ؟  آن مرد گفت جمشید ده هزار سال پیش این جشن را بر پا نمود ! زودتر به خانه ات رو که خویشاوندانت چشم بدر دارند !  جمشید از خواب پرید و فهمید جشن نوروز جاودانه است . او نوروز را به روشنی و بزرگی برگزار نمود و در آنجا رو به ایرانیان کرد و گفت اگر شدنی بود هر روز را نوروز می نامیدم ...  نوروز ماند چون همراه بود با سرشت آدمیان و طبیعت همانگونه که ارد بزرگ می گوید : نوروز ایرانیان ، فرخنده جشن زمین و آدمیان است و چه روزی زیباتر از این ؟ ... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ ✍🏻بهار می‌رسد حتی اگر ته جیب پدر، نوک جوراب من، و شقیقه ‌ی لایه ی ازون سوراخ باشد. عجیب که نوروز، هیچ‌وقت صبر نمی کند تا کمی وضع ما بهتر شود... کاش در این چند ساعت باقی‌مانده، یکی پیدا شود، دوتا تقه‌ ی بی‌منت به گلگیر ماشین پدر بزند تا بدون رنگ در بیاید، یکی هم به پس کله‌ی من؛ تا دیگر لباس‌های پلوخوری‌ام را در مراسم متفرقه نپوشم. ولی چارقد مادر، با آن که نو نیست، آبرومند است و بوهای خوب می‌دهد.. مثل هر سال.. آری سال نو در راه است و بهار، چون شاخه ‌ی نوری زلال، از هزار توی تاریکی سر می‌رسد و لبخند ی بی‌بهانه بر لب‌های من می نشاند‌‌، که معمولا تا فوت زود هنگام اولین ماهی قرمزمان دوام دارد؛ زیرا باز یادم می‌آید، «حتی آرزوی دریا، در دل کسی که سهمش از دنیا، فقط یک تنگ است» باعث سنکوب می‌شود. اما خدا با ما رفیق است.... و مثل هرسال، سر سفره ‌ی هفت سین مان می‌نشیند؛ به 'یا مقلب القلوب' پدر گوش می کند، و... شاید هم مثل مادر خودش را تکان می‌دهد... ما... دل مان به رفاقت خدا گرم است! و روی معرفتش،، خیلی حساب کرده‌ایم... پیشاپیش سال نوی همه ی رفقایی که روی معرفت مون حساب باز کردند و روی معرفت شون حساب باز کردیم خیلی مبارک باشه😊 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ سلام صبح بخیر☕️🫖 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ بزرگترین جشن ایرانیان باستان بعد از نوروز در ستایش و گرامیداشت "میترا" بود که با آغاز پاییز برگزار میشد. این جشن، میتراکانا یا مهرگان نام دارد که آغاز سال نو زراعى بوده و در نخستین روز ماه مهر برگزار میشده است. زرتشتیان ایران و خارج از ایران آن را در دهم مهر یا نزدیک‌ترین زمان به دهم مهر برگزار می‌کنند. در زمان ساسانیان بر این باور بودند که اهوره‌مزدا یاقوت را در روز نوروز و زبرجد را در روز مهرگان آفریده‌است و از دیر باز ایرانیان بر این باور بودند که در این روز کاوه آهنگر علیه ضحاک به پاخاست و فریدون ضحاک غلبه کرد. مردم ایران از هزاره دوم پیش از میلاد آن را جشن می‌گیرند. مهر یا میترا در زبان فارسی به معنای «روشنایی، دوستی، پیوند و محبت» است و ضد دروغ، پیمان‌شکنی و نامهربانی است. فلسفه جشن مهرگان سپاسگزاری از خداوند به خاطر نعمت‌هایی است که به انسان ارزانی داشته و استوار کردن دوستی‌ها و مهرورزی میان انسان‌هاست. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚بعد از سي سال نوروز به شنبه افتاد این ضرب المثل شیرین فارسی رو شنیدین ؟ "شنبه به نوروز افتاد"؟ خوب اگه نشنیده بودین حالا شنیدین! موضوع اینجاست که سالها طول میکشه تا سال جدید در روز شنبه تحویل بشه،به همین خاطر اگه شروع نوروز در شنبه باشه اونو خوش یمن میدونن و وقتی یه اتفاق غیر منتظره خوب رخ میده میگن: چی شده؟ شنبه به نوروز افتاده؟ امسال شنبه به نوروز افتاده،به فال نیک بگیرید .اول قرن و اول هفته و اول سال و اول فروردین خوش یمن و پر خیرو برکت باشه چنان سالی شود ،شنبه به نوروز شود نیکو همه سال وهمه روز به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🎊فرا رسیدن سال ۱۴۰۰ مبارک😍 با امید به تموم شدن مشکلات و داشتن یه سال عالی بزنید روی 👇۱۴۰۰👇 🌺 🍀 🍀🍀 🌺 🍀 🍀 🌺 🍀🍀🍀🍀 🌺 🍀 🌺 🍀 🌺🌺 🍀🍀 🌺 🍀 🌺 🌺 🍀 🍀 🌺 🍀 🌺🌺 🍀🍀 بزرگترین فروشگاه چادر مشڪے در ایام عید هم ڪنار شماست با کلــــے عیدی🎁 دوستان سین هشتم سفره هفت سین تون رو سوغات مشهد الرضا بگیرید😍💚👇 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469