تصویری تاریخی به یاد ماندنی از جهان پهلوان غلامرضا تختی
پرچمدارِ کاروانِ ایران
المپیک ۱۹۵۶ ملبورن- استرالیا
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#پندانه
مردی مادر پیری داشت که همیشه از دست مادرش مینالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی و راه رفتن ضعف داشت.
مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چارهای به او نشان دهد.
شیخ به او گفت: مادر توست و مراقبت از او وظیفه توست، او تو را بزرگ کرده و از تو مراقبت کرده. الان وظیفه توست که از او مراقبت کنی.
مرد گفت: دهها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیدهام، هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هرچه کرده بیشتر از آن برایش کردهام و دیگر نمیتوانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم.
شیخ بعد از شنیدن سخنان فرزند مدعی به او گفت: تفاوتی مهم بین مراقبت کردن تو و مراقبت کردن مادرت وجود دارد و آن این است که مادرت تو را برای ادامه زندگی بزرگ و مراقبت کرده و تو از او مراقبت میکنی به امید روزی که بمیرد. پس تا عمر داری هر کاری برایش کنی نمیتوانی زحمات او را جبران کنی.
قدر پدر و مادرمان را تا زنده هستند بدانیم و از آنها با حس محبت نگهداری کنیم نه با حس اجبار. راستی! اگر آنها زنده هستند همین الان فرصت خوبی است که حتی با یک تماس هم که شده جویای احوال آنها شویم.
و اگر از دنیا رفتهاند در روز پنجشنبه با خواندن فاتحه و صلوات نثار ارواح طیبه شهدا و صالحین بلاخص اموات خودمون آنها را از خودمون دلشاد کنیم.
🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
این لباس 4500 ساله مصرباستان از مهره خالص ساخته شده که تنهانمونه باقی مانده از این گونه پوشش است.
در این لباس تقریباً هفت هزار مهره وجود دارد که در مقبره فرعون معاصر با خوفو و در یک کاوش توسط دانشگاه هاروارد بدست آمده است. در طراحی این لباس باستانی از شکل الگو لوزی استفاده شده است.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚دزد باش و مرد باش
در دوران قدیم اقامت مسافران در کاروانسراها بود، نوع ساخت کاروانسراها در هر شهر متفاوت بودند...
در یکی از شهرهای بزرگ ایران کاروانسرایی معروف وجود داشت که دلیل شهرتش دیوارهای بلند و در بزرگ آهنیاش بود که از ورود هرگونه دزد و راهزن جلوگیری میکرد.
سه دزد که آوازه این کاروانسرا را شنیده بودند تصمیم گرفتند هر طور شده وارد آن شوند و به اموال بازرگانان دستبرد بزنند.
این سه نفر هرچه فکر کردند دیدند تنها راه ورود به کاروانسرا از زیرزمین است چون دیوارها خیلی بلند است و نمیتوان از آن بالا رفت، در ورودی هم که از جنس آهن است، شروع به کندن زمین کردند.
پنهانی و دور از چشم مردم از زیرزمین تونلی را حفر کردند و از چاه وسط کاروانسرا خارج شدند.
آن سه نفر از تونل زیرزمینی وارد کاروانسرا شدند و اموال بعضی از بازرگانان را برداشتند و از همان تونل خارج شدند...
صبح خبر سرقت از کاروانسرا به سرعت در بین مردم پیچید و به قصر حاکم رسید، حاکم شهر که بسیار تعجب کرده بود، خودش تصمیم گرفت این موضوع را پی گیری کند.
به همین دلیل راه افتاد و به کاروانسرا رفت و دستور داد تا مأمورانش همه جا را بگردند تا ردپایی از دزدها پیدا کنند...
ادامه در پست های بعد....
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚دزد باش و مرد باش در دوران قدیم اقامت مسافران در کاروانسراها بود، نوع ساخت کاروانسراها در هر شهر م
مأموران هر چه گشتند نشانهای پیدا نکردند.
حاکم گفت: چون هیچ نشانهای از دزد نیست پس دزد یکی از نگهبانان کاروانسرا است.
دزدها وقتی از تونل خارج شدند، به شهر بازگشتند تا ببینند اوضاع در چه حال است و هنگامی که دیدند نگهبانان بیچاره متهم به گناه شدهاند، یکی از سه دزد گفت: این رسم جوانمردی نیست که چوب اعمال ما را نگهبانان بخورند.!
پس رفت و گفت: این دزدی کار من است. من از بیرون به داخل چاه وسط کاروانسرا تونلی کندم، دیشب از آنجا وارد شدم.
حاکم خودش سر چاه رفت و چون چیزی ندید گفت: شما دروغ میگویید!
دزد گفت: یک نفر را با طناب به داخل چاه بفرستید تا حفرهای میانهی چاه را بتواند ببیند. هیچ کس قبول نکرد به وسط چاه رود تا از تونلی که معلوم نیست از کجا خارج میشود، بیرون بیاید.
مرد دزد که دید هیچ کس این کار را نمیکند خودش جلوی چشم همه از دهانهی چاه وارد شد و از راه تونل فرار کرد...
مردم مدتی در کاروانسرا منتظر ماندند تا دزد از چاه بیرون بیاید ولی هرچه منتظر شدند، دزد بیرون نیامد چون به راحتی از راه تونل فرار کرده بود. همه فهمیدند که دزد راست گفته...
حاکم مجبور شد دستور دهد نگهبانان بیچاره را آزاد کنند.
در همان موقع یکی از تاجران که اموالش به سرقت رفته بود گفت: اموال من حلال دزد، دزدی که تا این حد جوانمرد باشد که محاکمهی نگهبان بیگناه را نتواند طاقت بیاورد و خود را به خطر اندازد تا حق کسی ضایع نشود اموال دزدی نوش جانش.
از آن به بعد برای کسی که کار اشتباهی میکند ولی اصول انسانیت را رعایت میکند این ضربالمثل را به کار میبرند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تضمینی
دکتر_انوشه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 فقیر_وارسته
در روزی روزگاری، جوانی که سر و وضع فقیرانه ای داشت، به خانه پیامبر(ص) رفت...
از قضا مرد ثروتمندی هم آنجا بود مرد فقیر کنار مرد ثروتمند نشست.
ثروتمند وقتی دید جوان فقیر کنارش نشسته، لباسش را جمع کرد
جوان از کار آن مرد ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد، سوال خودش را پرسید و از آنجا رفت
بعد از رفتن جوان، پیامبر اکرم (ص) از مرد ثروتمند پرسیدند: " چه چیزی باعث شد تو آن کار را انجام دهی؟ آیا ترسیدی از فقر او چیزی به تو برسد یا از ثروت تو به او؟؟ "
مرد ثروتمند کمی فکر کرد و با شرمندگی گفت:
" قبول دارم رفتارم زشت بود اکنون برای جبران کارم حاضرم نصف اموالم را به او بدهم "
حضرت کسی را فرستادند تا جوان فقیر را پیدا کند و به خانه بیاورد.
جوان آمد و حضرت ماجرا را برایش تعریف کردند و پرسیدند :" آیا این مال را از او قبول می کنی؟"
جوان پاسخ داد: " خیر! "
حضرت پرسیدند:" چرا؟ "
جوان گفت: " میترسم اگر آن بخشش را قبول کنم روزی به تکبری که او دچار شده دچار شوم، و دل کسی را بشکنم که حتی با بخشش نیمی از اموالم هم نتوانم آن را جبران کنم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
کاش می شد خاطره ها را مثل پنبه زد،
کاش اصلا یک آدم هایی بودن مثل همین پنبه زن ها که با کمانشان می آمدند
توی کوچه پس کوچه ها...
سر ِظهرِ خلوت شهر....
و دست شان را می گذاشتند کنار دهان شان و داد می زدند:
آآآآآآآآآی خاطره می زنیم ...
بعد تو صدایشان می کردی
می آمدند توی حیاط، لب حوضی ، باغچه ای ، جایی می نشستند و تو بغل بغل خاطره می ریختی جلوی شان
خاطره ی مرگ عزیزهایت....
تنهایی هایت،...
گریه هایت، ...
غصه خوردن هایت..
خاطره ی رفتن دوست و آشنایت همه را می ریختی جلوی خاطره زن
و او هی می زد و هی می زد
آن قدر که خاطره ها را تکه تکه می کرد، تکه تکه.....
آن قدر که پودر می شدند، ریز می شدند توی هوا...
مثل غبار که باد بیاید برشان دارد و با خود ببرد به هر کجا که می خواهد...
بعد تو یک لیوان چای خوش رنگ تازه دم
می آوردی برای خاطره زن و می گفتی :
نوش جان
سبک شدم
راحتم کردی از دست این همه خاطره...
و از خاطرات خوش برای شبهای سردمان رواندازی گرم میدوخت پر از امنیت...
پر از آرامش...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#متنعاشقانه
چه خوب است با تو حرف زدن! آدم تمام غمهای جهان یادش میرود، برای ساعاتی هم که شده خوشبختترین آدم زمین میشود و این سیاره برایش جای قشنگی میشود برای زیستن.
چه خوب است با تو حرف زدن، آدم عاشق همان لباسی میشود که به تن داشته وقتی با تو حرف میزده، عاشق عطری که میزده، حتی عاشق پنجرهای که وقتی صدای تو را میشنیده، از آن به بیرون نگاه میکرده...
چه خوب است پشت به جهان کردن، رو بهروی تو نشستن و با تو از هر چیز گفتن و از هر چیز شنیدن... چه خوب است با تو زیستن، با تو دوام آوردن و با تو به جاهای خوب رسیدن.
نگاهم کن که از دریچهی روشن چشمان تو بهار میشود.
با من حرف بزن...
که من محتاجم به تو،
که من محتاجم به حرفهای تو...
✍🏻#یادداشتیکعاشق
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
چرا فلامینگو ها روی یک پا می ایستند؟
علت آن به دلیل رد و بدل کردن گرما می باشد و فلامینگو ها معمولا گرمای بدن خود را بیش از بقیه پرندگان از دست می دهند و بنابراین ایستادن روی یک پا باعث می شود که احساس گرمای بیشتری داشته باشند زیرا گرما بین دو پا تقسیم نمی شود . از طرفی هیچ سختی هنگام انجام این کار به آن ها وارد نمی شود.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
برای یک اشتباه ساده، یک نفر کافی است، اما برای یک حماقت جدی، حداقل دو نفر لازم است!
جملهی بالا را ادوارد کامینگز گفته است و مثل هر جملهی کوتاه دیگری مثالهای بسیاری را در رد یا تأیید آن میتوان تصور کرد.
اما به گمان من اهمیت این جمله آنقدر زیاد هست که ارزش داشته باشد آن را در حد یک «تذکر» جدی بگیریم و به مصداقهایش فکر کنیم.
نفر دوم همان کسی است که به رغم خطاهای فاحش و جدی نفر اول در یک رابطهی عاطفی باقی میماند.
نفر دوم کارشناسی است که در برابر قضاوت و تحلیل اشتباه مدیر خود سکوت کرده یا آن را تأیید میکند.
نفر دوم سرمایهگذاری است که شوق بیپایهی فرد صاحب ایده یا کسبوکار، حرص او را برمیانگیزد و در یک بازی بیآینده درگیر میشود.
نفر دوم شریکی است که در کسب و کار، منطق مستقل خود را کنار میگذارد و صرفاً بر پایهی ترس یا اعتماد، با شریک خود همراه میشود.
نفر دوم کسی است که برای حفظ یک دوستی، اشتباه فاحش و واضح دوستش را به روی او نمیآورد و میگوید: «چرا من بگویم؟ بگذار دیگران بگویند و تذکر دهند.»
ما معمولاً در سیاست، اقتصاد، مدیریت، مشکلات اجتماعی و روابط عاطفی، نفرات اول را زودتر و زیادتر میبینم و نقش و سهم تأثیرگذار نفرات دوم را در زیر سایهی سنگین آنها فراموش میکنیم.
نفر دوم نباشیم...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
👳♂آورده اند که، عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت.
مردی که آنجا بود عابد را شناخت
به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت : نه
مرد گفت : فلان عابد بود
نانوا گفت : من از مریدان اویم
دنبالش دوید و گفت می خواهم شاگرد شما باشم ، عابد قبول نکرد
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم ، عابد قبول کرد
وقتی همه شام خوردند
نانوا گفت : سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد پاسخ داد : دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
خــدایــا
در این شب معنوی
تـمامی بیماران را
لباس عافیت بپوشان
الهی شفای جسم و روح
بـه مـا عطا بفرمـا
و الهی عاقبت همه ما را
خـتـم بـخیر بگـردان....🙏🏻
شبتون گرم از نگـاه خــدا
#شـب_بخیر
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 خانم ڪمحجابی ڪه به شیشهی ماشین سردار سلیمانی میزند
✍سردار سلیمانی نقل میڪند یڪبار با دخترم زینب رفته بودیم ڪه میوه بخریم. من داخل ماشین نشسته و منتظر دخترم بودم. هم زمان دختر خانمی ڪه پوشش مناسبی نداشت، با شڪ و تردید من را نگاه میڪـــرد و به همراهش میگفت این آقا ...😳
ادامه این ماجرای عجیب درڪانال🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4043833365C3d3968f492
بهتـرین هدیه زندگی
عشــق و محبت است
دسته گلی بــه نام
عشـــق تقــدیم
شمــامهـربانان
سلام صبح زیباتون
همچون گل زیبا🌸🌸🌸
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴مردى كه عاشق كنيز همسايه خود شده بود
مردى عاشق كنيز همسا يه خود شد . خدمت امام صادق (ص)آمده و جريان را به عرض ايشان رسانيد .
آن حضرت فرمودند:((هروقت اورا ديدى بگو:(اللهم اسيلك من فضلك) (يعنى:خداوند!اوراازفضل ولطف تو مى خواهم .)
مدتى گذشت.اتفاقا صاحب آن كنيز قصد مسافرت نمود. پيش همان همسايه آ مد وتقاضا كرد كه كنيزش را به رسم امانت پيش او بگذرد .
مرد در جواب گفت:من مردى مجردم. درست نيست كنيز تو پيش من باشد .
آن همسايه گفت :مانعى ندارد !من كنيز رابرايت قيمت مى كنم وتو ازاو به نحو حلال بهره بردار . بعد از بازگشت تو را مخير مى كنم كه يا پول اورا بدهى ويا خودش رابرگردانى .
اوهم از خدا خواسته اين پيشنهاد را پذيرفت .
پس از چندى خليفه خواستار كنيزى شد. توصيف همان كنيز را پيش خليفه كردند وخليفه نيز خواستار كنىز شد . آن مرد هم كنِيز رابه قيمت بسيار زيادى به خليفه فروخت.
پس از بازگشت صاحب كنيز از مسافرت تمام پول را به اوداد ولى آن مرد پولها را نگرفت و گفت :
اين مال به توتعلق داشت ومن بيش از مقدار كه از اول براى كنيز قيمت كردم بر نمى دارم .
منبع 👇🏻
📚داستان شگفت آور از عاقبت غلبه بر هوس
تهيه وتنظيم: واحد تحقيقاتى گل نرگس
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا رو صدا بزن❤️
دکتر_انوشه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
💎#حتما_بخونید
واقعا قشنگ بود 🌺🍃
روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم . .مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايىد عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن ..چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند .اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ...
بیایید ديگران را قضاوت نكنيم ...👌
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚ریشه
راننده کامیونی در جنگلی، الوار درختان قطعشده بر پشت کامیون خویش بار کرده بود تا به سمت شهر حرکت کند. بعد از اینکه مسافتی را طی کرد به ناگاه در مسیر جاده جنگل هنگام پیچیدن از پیچ جاده، لبه سپر کامیون به درختی در کنار جاده برخورد کرد و کامیون از توقف ایستاد و از این تصادف تکانی که به کامیون خورد، تمام الوار از درب عقب کامیون به بیرون پرتاب شدند.
راننده کامیون که همراه پسرش در کامیون بودند بعد از آن اتفاق به پایین از کامیون آمدند و صحنه را دیدند.
پدر گفت: پسرم! با دیدن این حادثه بیاموز که یک درخت صاحبِ ریشه توانست صد درخت بیریشه را جابجا و واژگون کند.
همیشه سعی کن ریشه خانوادگی و خداباوری خود را حفظ کنی که یک انسان صاحبِ ریشه میارزد به صد انسان بیریشه و تکیه بر یک انسان صاحبِ ریشه تو را بسیار سودمندتر از تکیه بر صدها انسان بیریشه است. یک انسان صاحبِ ریشه در برابر مشکلات مقاومت میکند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نادان رو از هر سمت بخوانید نادان است
دکتر_انوشه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ کاردستی بسازیم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
تـو وقتی خوب هستی
که اگر گناه کسی را دیدی آنرا
ندیده بگیری و فاش نکنی...
وقتی بزرگواری
که غم دیگران را آرام می کنی...
وقتی زیبـا هستی
که لبخند می زنی و در قلبت
غم بزرگی داری و دیگران را
به لبخندت شـاد می کنی....
چه فرزندانت باشند چه همسر
و چه غیر آنها...
خدایا ما را از کسانی قرار بده
که در دنیا خیر و نیکی می کارند
خـدایا مـا را به کـارهـای خـیر
هرگونه کـه باشد نزدیک کـن.....
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 عمر واقعی انست که در تحصیل دانش بگذرد
وقتى اسكندر جهت فتح ممالك به شهرى رسيد كه در آب و هوا و نعمت و صفا نظير آن را نديده بود فرمان داد تا در آن حوالى سراپرده بر پا نمايند.
ناگاه به قبرستانى رسيدند ديد بر قبر يكى نوشته شده او يكسال عمر كرده و بر ديگرى نوشته سه سال و بر ديگرى پنج سال و خلاصه هيچيك را عمر از پانزده سال و بيست سال بيش نبود در حيرت شد كه چگونه در چنين آب و هواى خوب عمر اندك باشد.
فرستاد جمعى از اعيان شهر را حاضر كردند و همه را معمّر و كهنسال يافت، از معماى عمر كم قبرها پرسيد گفتند: اموات ما نيز مانند ما عمر زياد كرده اند ولى روش ما اين است كه از ايام زندگى خود آنچه براى تحصيل علم و دانش و تكميل نفس گذرانديم از عمر خود شماريم و بقيه را باطل و بيهوده دانيم پس هر كه از ما درگذرد آن مقدار زمان را حساب كنند و بر روى قبر او نويسند كه با علم و دانش بوده است.
اسكندر را اين سخن و عادت بسيار پسنديده آمد وآنها را تحسين كرد.
منبع: داستانهایی از فضیلت علم علی میرخلف زاده
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بارز ترین علامت سلامت فرزند دختر و پسر
دکتر_انوشه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
✍#حکایت_حلوای_نسیه
مردی به نزد حلوا فروشی رفت وگفت : «مقداری حلوای نسیه به من بده»
حلوا فروش قدری حلوا برایش در کفی ترازو گذاشت و گفت :
« امتحان کن ببین خوب است یانه .»
مرد گفت : « روزه ام باشد موقع افطار » حلوا فروش گفت
« هنوز ۱۰ روز به ماه رمضان مانده ؛ چطور است که حالا روزه گرفته ای.»
مرد گفت :« قضای روزه پارسال است .»
حلوا فروش حلوایش را از کفه ترازو برداشت وگفت :
«تو قرض خدا را به یکسال بعد می اندازی قرض من را به این زودی ها نخواهی داد .
من به تو حلوا نمی دهم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel