eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.8هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.8هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 💎 روزی ناصرالدین قاجار وهمرامانش رفتند به باغ دوشان تپه، نهال گل سرخ قشنگی جلوی عمارت، نظر شاه را جلب کرد، فوری کاغذ و قلم برداشت و شروع به نقاشی ان گل نمود. تمام که شد، انرا به درباریان نشان داد و پرسید چطور است؟ مستوفی الممالک پاسخ داد "قربان خیلی خوب است". اقبال الدوله گفت "قربان حقیقتا عالی است" و اعتمادالسلطنه نیز عرض کرد "قربان نظیر ندارد" و بعد یکی دیگرگفت "این نقاشی حتی از خود گل هم طبیعی تر و زیباتر است" نوبت به ضیاالدوله که رسید گفت "حتی عطر و بوی نقاشی قبله عالم ازعطر و بوی خود گل، بیشتر و فرحناکتر است". همه حضار خندیدند. بعد از انکه خلوت شد ،شاه به موسیو ریشار فرانسوی گفت: وضع امروز را دیدی؟من باید با این ها مملکت را اداره کنم. 📚 "چکیده های تاریخ" به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
7.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴قضیه‌ مسجد گوهرشاد چرا به وجود آمد؟‌ مرحوم حاج آقا حسین قمی در مسئله‌ کشف حجاب از مشهد به تهران میره تا با رضا شاه صحبت کنه. گفته بود میرم و بهش می‌گم؛ اگه گوش کرد که هیچ، اگه گوش نکرد همونجا خودم خفه‌ش می‌کنم. به تهران رفت و نتونست رضاخان رو ملاقات کنه و بعد هم از اونجا به عراق تبعید شد. ‌تیرماه ۱۳۱۴ علمای مشهد در حمایت از حاج آقا حسین در مسجد گوهرشاد تجمع کردند. اصل اجتماع علما در کشیک‌خانه‌ی مسجد گوهرشاد که بعد منجر به اجتماع مردم شد، برای این بود. ‌مامورین حکومتی رضاخان با حمله به متحصنین یک فاجعه‌ تاریخی رقم زدند و ۱۶۰۰ نفر از مردم در این واقعه کشته و زخمی شدند. فاجعه‌ای که در مشهد برای دفاع از حجاب اتفاق افتاد. 🎙«محمدحسین ملکیان» خرداد ماه ۱۳۹۷ در دیدار رمضانی شاعران با رهبرانقلاب شعری درباره‌ ماجرای گوهرشاد خوند. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 💔اشک در چشمان مبارک پیغمبر حلقه بست... «بِالْإِسْنَادِ یَرْفَعُهُ إِلَے ابْنِ عَبَّاسٍ أَنَّهُ قَالَ: لَمَّا رَجَعْنَا مِنْ حَجَّةِ الْوَدَاعِ جَلَسْنَا مَعَ رَسُولِ اللَّهِ صلے الله علیه و آله فِے مَسْجِدِهِ فَقَالَ أَ تَدْرُونَ مَا أَقُولُ لَڪُمْ قَالُوا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَعْلَمُ قَالَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ مَنَّ عَلَے أَهْلِ الدِّینِ إِذْ هَدَاهُمْ بِے وَ أَنَا أَمُنُّ عَلَے أَهْلِ الدِّینِ إِذْ أَهْدِیهِمْ بِعَلِیِّ بْنِ أَبِے طَالِبٍ ابْنِ عَمِّے وَ أَبِے ذُرِّیَّتِے أَلَا وَ مَنِ اهْتَدَے بِهِمْ نَجَا وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْهُمْ ضَلَّ وَ غَوَے أَیُّهَا النَّاسُ اللَّهَ اللَّهَ فِے عِتْرَتِے وَ أَهْلِ بَیْتِے فَإِنَّ فَاطِمَةَ بَضْعَةٌ مِنِّے وَ وَلَدَیْهَا عَضُدَایَ وَ أَنَا وَ بَعْلُهَا ڪَالضَّوْءِ اللَّهُمَّ ارْحَمْ مَنْ رَحِمَهُمْ وَ لَا تَغْفِرْ لِمَنْ ظَلَمَهُمْ ثُمَّ دَمَعَتْ عَیْنَاهُ وَ قَالَ ڪَأَنِّے أَنْظُرُ الْحَالَ.» ✍🏻ترجمه: ◽️ راوی گوید: وقتے از حجة الوداع برگشتیم، در مسجد پیامبر خدمت آن جناب نشسته بودیم. فرمود: می‌دانید می‌خواهم به شما چه بگویم؟ گفتیم: خدا و پیامبرش می‌دانند. فرمود: بدانید ڪه خداوند بر اهل دین منت گذاشت، زیرا ایشان را به وسیله من هدایت نمود. و من بر اهل دین منت می‌ گذارم، چون آنها را به وسیله علے بن ابے طالب علیه السّلام، پسر عمو و پدر فرزندانم هدایت ڪردم. هر ڪه به وسیله ایشان هدایت یافت، رستگار است و ڪسے ڪه از آنها تخلف جست، گمراه و سرگردان. مردم! خدا را خدا را در مورد عترت و اهل بیتم در نظر داشته باشید! فاطمه پاره تن من است و دو فرزندش بازوان منند و من و شوهرش چون نور درخشنده هستیم. خدایا! رحم ڪن بر ڪسے ڪه به آنها رحم نماید و نیامرز ڪسے را ڪه بر آنها ستم ورزد. در این موقع چشمان پیامبر پر از اشک شد و فرمود: گویا هم اڪنون می‌بینم چه خواهند ڪرد. 📚منابع: بحار الأنوار - ط مؤسسةالوفاء جلد 23 صفحه 143 إحقاق الحق و إزهاق الباطل جلد 9 صفحه 198 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚هفت پیکر هفت داستان از هفت پیکر نظامی به زبان نثر داستان سوم: روز دوشنبه: رنگ سبز یا لطیف روز دوشن
داستان سوم: روز دوشنبه: رنگ سبز 2 راه ادامه دادند تا اینکه از گرما و خشکی صحرا به سایه و خنکای درختی پر برگ و شاخ رسیدند.در زیر پای درخت در دل زمین سبوی بزرگی را دفن کرده بودند طوریکه بدنه ی سبو در دل خاک بود اما دهانه اش بیرون و آن سبو پر بود از آب زلال گوارا. هر دو از آب نوشیدند و رفع عطش کردند. چون تشنگی رفت ملیخا بشر را گفت: " از برای چه این سبو و این آب خنک را در این بیابان خشک گذاشته اند؟" بشر پاسخ داد: " این کار نکو را بنده ای از بندگان نیک پروردگار انجام داده است. شاید نذری داشته برای رفع عطش حاجیان و زایران بارگاه او. که از این کارها بسیار کرده اند."ملیخا زبان به تمسخر گشود که:"در این بیابان پر تف و گرما و با این خشکی آخر چه کسی آب در دل خاک میگذارد؟؟؟؟ این کار دغل و دروغ است. این آب هم دامیست که صیادان برای صید خود گسترده اند نه نذری که نیکو بنده ای در راه خدا انجام داده است!!!!" بشر پاسخ داد:" هرکس از آیینه ی چشم خویش دنیا را می نگرد. تو خود اینچنینی و اینچنین در حق خلق خدا می اندیشی که دغل نه در آنها که در وجود توست." ملیخا را این سخنان درنگرفت و ناگهان از جا برخاست و به آب زلال نگاهی کرد و جامه از تن درآورد که خود را در آب بشوید. بشر او را گفت:" آب خورده ای و  عطش برده ای حال میخواهی آب را چرکین کنی؟ اگر زایر و تشنه ی دیگری از راه برسد و آبی هوس کند از این آب آلوده چون بنوشد؟" مردِ بد رای سخن او نشنید و جامه از تن دراورد و به داخل سبو پرید. بشر بالای چاه منتظر او نشست. دیر گاه شد و او از آب بیرون نیامد. بشر را اندیشه درگرفت از نبود ملیخا و به جستجویش پرداخت. در آب نگریست و او را ندید چوب بلندی از درخت کَند تا عمق سبو را بسنجد و ناگهان دریافت که آن سبو نه سبو که چاهی بود عمیق و پرآب که دام هلاک ملیخای خودرای گشته بود. لختی بعد جسم آن بد رای بر روی آب آمد. بشر او را گرفت و خاکش کرد و  گفت:" من و تو هر دو آب دیدیم تو آب زلال را دام بهایم خواندی و خود چون صیدی در دام آب اوفتادی و من نیک دیدم و نیک بر من رخ داد. که تو به دام رای بد خود اسیر شدی و غرقه ی جهل خود گشتی." این را بگفت و برخاست و اسباب و البسه ی ملیخا را گرفتن و به اهل و عیالش دادن خواست. چون گره از بارش گشود کیسه های سکه دید انباشته در بساط او. چشم از آنها فرو بست و بر نفس طماع غالب آمد و راه شهر پیش گرفت تا عیال و خانه اش را بیابد و امانت تحویل دهد. چون به شهر رسید و سراغ ملیخا را گرفت خانه اش را نشان او دادند, سرایی چون قصر. به در خانه رفت و به خدمت عیال او رسید و داستان بد رایی شوهر بگفت و قصه ی هلاکش. سپس کیسه های طلا پیش روی زن نهاد و امانت را به صاحبش بازگرداند. زن چون این صداقت او دید در پس پرده اشک از چشم ریخت و او را هزاران آفرین بر حلال زادگیش گفت  و جوانمردیش را ستود که:" که کند هرگز این جوانمردی که تو در حق بیکسان کردی؟ این تویی اینچنین درستکار و آن ملیخای خودرای جفا پیشه بود که هرگز کاری چون ستمکاری و ظلم و دغل نمیکرد و راستی نمیگفت و جورهای فراوان بر مردم این شهر و بر اهل و عیال خود کرد و جز فریب پیشه ی دیگرش نبود. سالهاست که من از او در رنجم و جز بدی از او ندیده ام. خدای شر او از سر مردم این دیار و من دفع کرده است." زن را جوانمردی بشر خوش آمده بود و پنهان دل در محبت او بسته بود پس  پرده از روی خود برداشت تا جمال خود به بشر بنماید. در همین هنگام بشر در پس آن نقاب سیاه ناگاه همان مهرویی را دید که اول روز در آن کوی دیده بود و به آتش مهرش سوخته بود. آنروز از آن حرام چشم پوشیده بود و اینک حلالی بدین زیبایی خود را به همسری او عرضه کرده بود. پس به شرط کاوین با او جفت گشت و از ظلم ملیخا نجاتش داد و سالیان سال با او زیست به خوشدلی و خوشکامی.   به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 ..💤 ببخشيد، یک سكه دوزاری داريد؟ میخواهم به گذشته ها, زنگ بزنم! به آن روزهاي دور... به دل های بزرگ، به محل كار پدرم، به جوانی مادرم، به کوچه هاى كودكى، به هم بازيهاى بچگى. میخواهم زنگ بزنم به دوچرخۀ خسته ام، به مسیر مدرسه ام که خنده های مرا فراموش کرده، به نیمکت های پر از یادگاری، به زنگ هاى تفريح مدرسه، به زمستانی که با زمین قهر نبود، به بخارى نفتى که همۀ ما رابا عشق دور هم جمع میکرد، میدانم آن خاطره ها کوچ کرده اند... می دانم ... آري ميدانم كه تو هم ، دنبال سكه ميگردى !! افسوس...هیچ سکه ای در هیچ گوشی تلفنی ، دیگر ما را به آن روزها وصل نخواهد کرد... حيف ... صد افسوس که دوزاری مان بموقع نیفتاد ! به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
خدای مهربانم آنقدر زنده و نزدیکی که کافیست نگاه کنم تا ببینمت کافیست چشم‌هایم را نبندم و گوش‌هایم را نگیرم الهی🤲 آنقدر مهربانی که کافیست صدایت کنم تا در لحظه دستم را بگیری حتی پیش از آنکه صدایت کنم حاضر و ناظری اما من به تو بی توجهم خدایم بند بند وجودم به عشقت گواهی می‌دهند مرا بیش از این عاشق خودت کن معبودم به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚 🌹از ظلمات گور، تا تفسیر نور🌹 قبر شيخ آماده بود و كنار آن تلي از خاك ديده مي شد. مردم اطراف قبر حلقه زدند. صداي گريه آنها هر لحظه زيادتر مي شد. جسد شيخ طبرسي را از تابوت بيرون آوردند و داخل قبر گذاشتند. قطب الدين راوندي وارد قبر شد و جنازه را رو به قبله خواباند و در گوشش تلقين خواند. سپس بيرون آمد و كارگران مشغول قرار دادن سنگهاي لحد در جاي خود شدند. پيش از آنكه آخرين سنگ در جاي خود قرار داده شود، پلك چشم چپ شيخ طبرسي تكان مختصري خورد اما هيچ كس متوجه حركت آن نشد! كارگران با بيل هايشان خاكها را داخل قبر ريختند و آن را پر كردند. روي قبر را با پارچه اي سياه رنگ پوشاندند. آفتاب به آرامي در حال غروب كردن بود. مردم به نوبت فاتحه مي خواندند و بعد از آنجامي رفتند. شب هنگام هيچ كس در قبرستان نبود. شيخ طبرسي به آرامي چشم گشود. اطرافش در سياهي مطلق فرو رفته بود. بوي تند كافور و خاك مرطوب مشامش را آزار مي داد. ناله اي كرد. دست راستش زيربدنش مانده بود. دست چپش را بالا برد. نوك انگشتانش با تخته سنگ سردي تماس پيداكرد. با زحمت برگشت و به پشت روي زمين دراز كشيد. كم كم چشمش به تاريكي عادت مي كرد. بدنش در پارچه اي سفيد رنگ پوشيده بود. آرام آرام موقعيتي را كه در آن قرار گرفته بود درك مي كرد. آخرين بار حالش هنگام تدريس به هم خورده بود و ديگر هيچ چيز نفهميده بود. اينجا قبر بود! او رابه خاك سپرده بودند. ولي او كه هنوز زنده بود. زنده به گور شده بود. هواي داخل قبر به آرامي تمام مي شد و شيخ طبرسي صداي خس خس سينه اش را مي شنيد. چه مرگ دردناكي انتظار او را مي كشيد. ولي اين سرنوشت شوم حق او نبود. آيا خدا مي خواست امتحانش كند؟ چشمانش را بست و به مرور زندگيش پرداخت. سالهاي كودكي اش را به ياد آورد واقامتش در مشهد الرضا را. پدرش «حسن بن فضل » خيلي زود او را به مكتب خانه فرستاد. از كودكي به آموختن علم و خواندن قرآن علاقه داشته و سالها پشت سر هم گذشتند. به سرعت برق و باد! شش سال پيش زماني كه 54 ساله بود، سادات آل زباره او را به سبزوار دعوت كرده و شیخ دعوتشان را پذيرفت و به سبزوار رفت. مديريت مدرسه دروازه عراق را پذيرفت و مشغول آموزش طلاب گرديد وسرانجام هم زنده به گور شد! چشمانش را باز كرد. چه سرنوشت شومي برايش ورق خورده بود. ديگر اميدي به زنده ماندن نداشت. نفس كشيدن برايش مشكل شده بود. هر بار که هواي داخل گور را به درون ريه هايش مي كشيد سوزش كشنده اي تمام قفسه سينه اش را فرا مي گرفت. آن فضاي محدود دم كرده بود و دانه هاي درشت عرق روي صورت و پيشاني شيخ را پوشانده بود. در اين موقع به ياد كار نيمه تمامش افتاده و چون از اوايل جواني آرزو داشت تفسيري بر قرآن كريم بنويسد. چندي پيش محمد بن يحيي بزرگ آل زباره نيز انجام چنين كاري را از او خواستار شده بود. اما هر بار كه خواسته بود دست به قلم ببرد و نگارش كتاب را شروع كند، كاري برايش پيش آمده بود. شيخ طبرسي وجود خدا را در نزديكي خودش احساس مي كرد. مگر نه اينكه خدا از رگ گردن به بندگانش نزديك تر است؟ به آرامي با خودش زمزمه كرد: خدايا اگر نجات پيدا كنم، تفسيري بر قرآن تو خواهم نوشت.خدایا مرا از اين تنگنا نجات بده تا عمرم را صرف انجام اين كار كنم. ولی شيخ طبرسي در حال خفگی و زنده بگور شدن بود. پنجه هايش را در پارچه كفن فرو برد و غلت خورد. صورتش متورم شده بود. اما.... ادامه دارد... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ ❄️زمستون باشه 🌨برف اومده باشه رسیده باشی خونه مامانت منتظرت باشه بوی غذای روی بخاری حسابی پیچیده باشه توی خونه تلویزیون کارتون داشته باشه پاهاتو بذاری اون پایین بخاری که آسته آهسته انگشتهای کرخ شدت گرم بشه باشه مامانت بگه بیاید غذاتونو بخورید بعدش ✍🏻برید سراغ مشقاتون... و تو بگی مامان مشقامو تو مدرسه نوشتم، فردا هیچی تکلیف ندارم... و دراز بکشی کارتون نگاه کنی زندگی به همین سادگی میتونه شیرین و لذت بخش باشه🌸 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
داستان سوم: روز دوشنبه: رنگ سبز 2 راه ادامه دادند تا اینکه از گرما و خشکی صحرا به سایه و خنکای درخت
📚هفت پیکر هفت داستان از هفت پیکر نظامی به زبان نثر داستان چهارم روز سه شنبه رنگ قرمز یا رحیم روز سه شنبه که روز بهرام شاه بود و روز سیاره سرخِ بهرام شهریار جامه سرخ بر تن کرد و عازم گنبد سرخ فام خود شد و نزد بانوی سرخ روی خود رسید و آن بانو, او را نیک بنواخت و به پرستاریش کمر دربست و خوش اوقاتی در کنار هم گذرانیدند تا اینکه شب از راه رسید و شاه از آن سیب سرخ شهد آمیز افسانه ای نشاط انگیز خواست و او پس از مدح و ستایش شهریار زبان به گفتن افسانه ای زیبا گشود: در ولایت روس شهری بود به زیبایی عروس و در آن شهر پادشاهی عمارت ساز کرده بود و او را دختری بود پرورده به ناز. گلرخی سرو قامت, رخ به زیبایی هم چون ماه, لب به شیرینی چون شکر. خوش رنگ و رو و زیبا. به جز از خوبی و شکر قندی وجودش از هنر نیز بی مایه نبود و از هر علمی چیزی آموخته بود و در هر فنی ورقی زده بود. جادو و افسونگری و طلسم نیز می دانست و تن به ازدواج با هیچ مردی نداده بود چرا که مردی از لحاظ علم و دانش و تدبیر و رای به پای او نمی رسید. خواستگاران بسیاری از اقالیم هفتگانه به خواستنش آمدند و زر و سیم و جان فدا کردند اما سود نداشت . آهوی رمیده, تن به دام هیچ صیادی نمیداد و پدر چون این بدید از شوهر دادن او نومید شد و دختر نیز قصد خلوت و عزلت کرد و با کسب اجازه از پدر بر سر کوهی بلند حصار و قلعه ای محکم و ستبر ساخت و بر راه پر نشیب و فراز دژ طلسماتِ عجب نهاد و دروازه ی دژ را میان دیوارها پنهان کرد و پدر را بدرود گفت و به حصار خود رفت و زندگی در آن حصار را آغاز نمود و *بانوی حصاری* لقب گرفت. از آنجا که از هنر نگارگری سررشته داشت و نقاشی ماهر بود روزی قلم به دست گرفت و با کلک جادویی خویش بر صفحه ی سپیدی چهره ی خود را به تصویر کشید و زیر آن بنوشت: "هر کَس از شهریاران که خواهان من است می تواند به خواستنم بیاید اما چند شرط هست که باید آنها را بپذیرد و انجام دهد. نخست آنکه نیکنام باشد و نیکخو و نیک کردار. شرط دوم آنست که طلسمات راه را گشودن و از بین بردن تواند. سوم شرط آنکه دروازه یِ پنهانیِ دژ را بیابد و از راهِ در داخل شود نه دیوار. و اگر این سه شرط را به انجام رساند آنگاه من با او به قصر پدرم می آیم تا شرط چهارم را به انجام رسانیم. چنانچه به سوالات من پاسخ تواند داد شرط چهارم را نیز برده و من آن او خواهم شد." تصویرهای خود را بر سر دروازه ی شهر و در پیچ و خمهای راهِ منتهی به حصار قرار داد و خود در قلعه به انتظار شهسوارش بنشست. و آن تصویر دلبریها نمود و هزاران هزار مرد نیکنام در هوای او قدم به آن راه پر خطر می نهادند و هیچ یک را یارای انجام آن شروط سخت نبود. تا آنکه جوانی از بزرگان پادشاهزاده را چشم بر جمال بیچون بانو افتاد و دل در گرو مهر او بست و چشم از او فرو بستن نتوانست. آن راه محال و پر نشیب و فراز برای رسیدن به او قدمهای رفتنش را سست میکرد اما جمال آن حوری مهرو صبر را بر پادشازاده ی جوان دشوار می ساخت. تا اینکه روزی به خود گفت پیش افسون چنان پری ای نشاید که نادانسته روم که من نیز به عاقبت دیگران دچار شوم. چاره ای باید ساز کردن و حیلتی اندیشیدن. پس به نزد پیری آزموده و دانا رفت و روزگاری نزد او به علم آموزی و حکمت اندوزی گذراند و در پایان راز خود بر او کشف کرد و آن خضر راه او را از حسابهای نهفته در رویارویی با بانوی حصاری آگاه کرد و چون چاره جویی چاره ساز شد عزم بازگشت نمود. پس جامه ی سرخ به رنگ خون عاشق بر تن کرد و راه قلعه ی بانوی حصاری در پیش گرفت و طلسمات راه نابود ساخت و ره تاخت تا به در قلعه رسید. دُهُلی به دست گرفت و با دَوال بر آن نواخت و اطراف قلعه گشت. آنجا که صدا بیرون می آمد را کند و دروازه را یافت و وارد قلعه شد. ادامه دارد... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 🐍 مارها قورباغه ها🐸 را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند عده ای از آنها ... با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا می آیند تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 حکایت تقسیم 17 به وسیله (ع) گویند شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش او وصیت کرد: من 17 شتر و 3 فرزند دارم شتران مرا طوری تقسیم کنید که بزرگترین فرزندم نصف آنها را و فرزند دومم یک سوم آنها را و فرزند کوچکم یک نهم مجموع شتران را به ارث ببرند. وقتی که بستگانش بعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ما چطور می توانیم این 17 شتر را به این ترتیب تقسیم کنیم؟ 🔹 و بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در عربستان می تواند به آنها کمک کند، بنابراین آنها به نزد امام علی رفتند تا مشکل خود را مطرح کنند 🍃 حضرت فرمودند: رضایت می دهید که من شترم را به شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم. گفتند: چگونه رضایت نمی دهیم، 👈 پس شتر خویش را به شتران اضافه نمود و به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود، نه شتر داد. به فرزند دوم که سهمش ثلث شتران بود، شش شتر داد و به فرزند سوم که سهم او یک نهم بود، دو شتر داد و در آخر یک شتر باقی ماند که همان شتر حضرت بود. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 🤲🏻نیایش 🌸الهی من همانم بی پناهم.... بجز الطافتان راهی ندارم 🌸الهی گاه گاهی یک نگاهی .... به این عبده ذلیلت،"کن عطائی" 🌸الهی من حقیرم،ناتوانم.... تویی سرور به این عالم،"خدایی " 🌸الهی تو رئوفی ، مهربانی .... کریمی و رحیمی ، "باصفائی " 🌸الهی ماندگاری ، نازنینی.. تو پوشاننده هر عیب مائی! 🌸الهی آمدم دستم بگیری.... نیازم را ببین یا ربّ،"الهی به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═