📚داستان کوتاه
پلیکانی در زمستان سرد و برفی برای جوجه هایش غذا گیر نمی آورد. ناچار با منقارش از گوشت تنش می کَند و توی دهان جوجه هایش می گذاشت. آنقدر این کار را کرد تا ضعیف شد و مُرد.
یکی از جوجه ها گفت:
آخیش! راحت شدیم از بس غذای تکراری خوردیم.
وقتی فداکاری می کنیم، انتظار داریم در مقابلش ناسپاسی نبینیم اما بیشتر اوقات می بینیم. مرز میان ناسپاسی و خودخواهی باریک است. هر دو جزو صفت های بد به شمار می روند اما هر آدمی حق دارد زندگی کند. حق دارد خودخواه باشد. کسی برای فداکاری بی اندازه هم مدال نمی دهد.
👈🏻عموماً آدم های خیلی فداکار در تنهایی شان گله می کنند از ناسپاسی اما ترجیح می دهند فداکار شناخته شوند تا آدمی که به فکر خودش است.
گاهی به فکر خودتان باشید. از زندگی تان لذت ببرید. اینطور در گذر زمان کمتر پشیمان می شوید. کسی برای فداکاری بی اندازه به آدم مدال نمی دهد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣 «راز داستان حضرت یوسف» چه بود!؟
راز داستان حضرت یوسف؛ عشق زلیخا به یوسف نبود، گناه نکردنش نبود....
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚خوابهای خود را برای هرکسی تعریف نکنید!
عصر پیامبر (صلی الله علیه و آله ) بود، زنى شوهرش به سفر رفت ، او در غیاب شوهر، خوابى دید و به حضور رسول خدا آمد و گفت : در خواب دیدم تنه درخت خرما در خانه ام شکسته شد. پیامبر به او فرمود: شوهرت با سلامتى باز مى گردد. پس از مدتى شوهرش ، با سلامتى بازگشت . بار دیگر شوهر او به سفر رفت ، و او همان خواب را دید و نزد پیامبر رفت و خواب خود را گفت ، پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: شوهرت سالم باز مى گردد .پس از مدتى شوهرش با سلامتى بازگشت .
بار سوم شوهر او سفر کرد، آن زن همان خواب را دید، وقتى که بیدار شد اینبار خدمت پیامبر نرفت، همان اطراف مرد چپ دستى را دید و خواب خود را براى او نقل کرد، آن مرد گفت : واى!شوهرت میمیرد! این خبر به پیامبر صلی الله علیه و اله رسید، پیامبر فرمود: الا کان عبر لها خیرا: آیا او نمى توانست خواب آن زن را تعبیر نیک کند؟ ( چراتعبیر نیک نکرد؟) بر طبق روایات خواب آنگونه كه تعبیر می شود ،اتفاق می افتد .پس هرگاه یكی از شما خوابی رادید آن را به جز نزد عالم و یا ناصحی بازگو ننماید. پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله فرمود: کسى که خواب دیده، خواب او بر فراز او به صورت پرنده است تا آن هنگام که تعبیر نشده است، اما هنگام که تعبیر شد، آن پرنده سقوط مى کند(هر گونه که تعبیر شد ممکن است همان گونه اتفاق بیفتد)
بنابراین خواب خود را جز براى آن کسى که دوست صمیمى تو است و یا تعبیر خواب مى داند، براى هر کس نقل نکن. و در جای دیگر فرمود: خواب خود را براى هیچکس جز مؤمنى که دور از حسادت است ، نقل نکن تعبیر بعضى از خوابها، فورى ، یا پس از ساعاتى ، آشکار مى شود، ولى تعبیر بعضى از خوابها ممکن است سالها یا دهها سال بعد از خواب دیدن ، واقع گردد. مثلا تعبیر خواب حضرت یوسف (که در خواب دید یازده ستاره و ماه و خورشید او را سجده مى کنند ) بعد از چهل سال ، آشکار شد.
📚فرازهای برجسته از سیره امامان شیعه (علیه السلام)محمد تقی عبدوس و محمد محمدی اشتهاردی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚آرزو
پادشاهى در کوچه و بازار گردش مىکرد. از داخل خرابهاى صدائى به گوش او خورد. از لاى در داخل خرابه را نگاه کرد ديد دو دختر و يک و يک مرد دور هم نشستهاند و حرف مىزنند. مرد از زن خود پرسيد: تو چه آرزوئى داري؟ زن گفت: دلم مىخواهد گيس سفيد اندرونى شاه بشوم و تو هم يکى از قراوالان قصر شوي. مرد از دخترها پرسيد شما چه آرزوئى داريد؟ يکى گفت دلم مىخواهد يکى از زنان حرمسراى شاه باشم. دختر ديگر گفت: دلم مىخواهد سوگلى حرمسراى شاه باشم و روز عروسى هم شاه خودش قاليچه مرا بهدوش بگيرد و براى من ببرد سربينهٔ حمام.
شاه پوزخندى زد و راه خود را گرفت و رفت. صبح، شاه دستور داد آن چهار نفر را آوردند. بعد به آنها گفت هر حرفى ديشب زدهايد الان هم بگوئيد وگرنه گردنتان را مىزنم. آنها حرفهاى خود را گفتند. شاه دستور داد دخترى که آرزو کرده بود سوگلى شاه بشود و شاه قاليچهاى برايش سربينه حمام ببرد گردن بزنند. زن را به اندروني، دختر را به حرمسرا و مرد را به قراولخانه فرستاد. وزير دختر را به صحرا برد که سرش را ببرد اما دل او سوخت و به شرطى که دختر از آن ولايت برود او را رها کرد.
دختر راه صحرا را گرفت و رفت و رفت تا خسته شد به سنگى تکيه داد و با چوبدستى که داشت شروع کرد به خراشيدن زمين. ناگهان نهر آبى جارى شد. دختر تخت سنگى روى آب گذاشت و رفت روى تپه نشست و همينطور که فکر مىکرد چوب خود را به زمين مىکشيد. ناگهان چوب او به زنجيرى گير کرد. آنجا را کند تا به خمرهاى پر از زر رسيد. دختر چند نفر را استخدام کرد تا براى او زراعت کنند. معمارى هم خبر کرد تا قصر باشکوهى براى او بسازد. يک سال گذشت و قصر دختر آماده شد.
يک روز شاه در پشتبام قصر خود قدم مىزد. ديد در جاى دورى چيزى مىدرخشد. چند سوار فرستاد تا ببيند آن چيست. سوارها رفتند تا به قصر رسيدند. پرسيدند قصر مال کيست؟ دختر گفت مال من است. من دختر پادشاه مغربزمين هستم. از پدرم قهر کردهام و به اينجا آمدهام. سوارها برگشتند و ماجرا را به شاه گفتند.
صبح فردا پادشاه بههمراه وزير و چند سوار به قصر دختر رفتند. پادشاه ساخت دلباخته دختر شد و از دختر خواستگارى کرد. دختر گفت: قبول مىکنم اما بايد آداب مغربزمين را بهجا آوريد. اين رسم ما است که موقع عروسى داماد بايد قاليچهاى را بر دوش بيندازد و شخصاً براى عروسى به حمام ببرد.
پادشاه که سخت شيفتهٔ دختر شده بود قبول کرد. چند روز گذشت. روز عروسى پادشاه قاليچه را بهدوش انداخت و به حمام برد. بعد از عروسى هم دختر را به قصر برد. مدتى گذشت و دختر حقيقت را به پادشاه گفت. و اضافه کرد: ”ديدى که من به آرزويم رسيدم و تو خودت قاليچه را بهدوش گرفتى و به حمام بردي؟“
شاه پدر و مادر دختر را هم خبر کرد و سالها به خوشى زندگى کردند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚#عمـر
آهسته چند ضربه به در حمام زدم و گفتم مادر جان چیزی لازم ندارید
مادر از زادگاه دیدن فرزندانش آمده بود اینبار مهمان خانه من بود
دلم آشوب بود درحمام را باز کردم مادرم را دیدم که گیسوان درهم تنیده سپیدش را شانه می کشد نرم کننده را روی سرش خالی کردم ...موهایش به نرمی شانه شد مادرم گفت خدا خیرت بدهد این دیگر چه بود از خودم خجالت کشیدم سالها بود که نرم کننده موی سر در بازار آمده بود و طفلک مادرم سرش را به سختی شانه می کرد بدون اینکه از او اجازه بگیرم لیف را پُر از کف صابون کردم و به تن نحیفش کشیدم دردش آمده بود و می گفت کافیست دلم آشوب بود گوش به حرفش نمی دادم درست مثل وقتی که من بچه بودم و مرا به حمام می برد درست مثل موقعی که مرا کیسه می کشید و من دردم می آمد و او وعده سینما به من میداد که ساکت شوم درست مثل همان روزها مادر پیرم را شستم حوله سپیدی را به دور تن نحیفش کشیدم مثل یک شاخه گل روی تختم نشاندمش موهایش را با سشوار خشک کردم لباسهایش را تنش کردم به زور یک ماتیک قرمز به روی لبهایش کشیدم ... دلم آشوب بود هفته بعد مادرم پر زد اما لیف ماند ...تار موهای سپبدش در شانه ماند ... دخترم گفت مادر چرا صدای گریه ات در حمام قطع نمی شود گفتم بخاطر اینکه عُمر لیف حتی این شانه از عُمر مادر من بیشتر بود
✍نسرین بهجتی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚حکایت کوتاه
خضر نبی در سایه درختی نشسته بود
سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد خضر دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت
گفت ای سائل ببخشم چیزی ندارم
سایل گفت تو را به خدا سوگند میدهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمیدانی
خضر برخواست گفت صبر کن دارم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش بگیر و ببر چاره علاجت کن
سائل گفت نه هرگز!!!
خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی
القصه خضر را سائل بفروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد.
خضر را مردی خرید و آورد خانه
دید پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمیسپرد.
روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد.
خضر گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم
مرد گفت همین بس
خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگهای کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم
خضر نبی پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانهای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت
صاحب خضر آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست!
گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن،
گفت غلام توام
گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟
یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم
خودم را به بردگی فروختم!!!
من خضر نبی هستم
مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت
گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان
گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه
گفت ای صاحب و مولای من
از زمانی که غلام تو شدهام به راحتی نمیتوانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمیتوانم اشک بریزم
چرا که میترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم.
مرا لطف فرموده آزاد کن
صاحب خضر گریست و او را آزاد کرد.
حضرت خضر کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت.
راستی ما برای خدا چه می کنیم...!؟
"قدری بیندیشیم"
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
12.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📛نقش سلبریتی ها در تاریخ پیشینیان از سه ضلع طرح ریزی مبانی اعتقادی فراعنه تا شعرای صدر اسلام
سخنرانی علی اکبر رائفی پور
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋نـیـایـش شـبـانـگـاهـی🦋
شبها دستمان بہ خدا نزدیڪتر مےشود
پس بیا دعا ڪنیم
پـروردگـارا امروزمان را
باز هم بہ ڪرمت ببخش و یارے ڪن
در پیشگاهت روسفید باشیم ...
خـدایــا در این شب تو را بہ خدایےات قسم
دوستان و عزیزانم را در بهترین و زیباترین
و پر آرامشترین مسیر زندگےشان قرارده
مسیرے کہ خوشبختے و آرامش خاطر را
در لحظہ لحظہ زندگے خویش بچشند ...
خدايا ستاره هاى آسمانت را
سقف خانه دوستانم كن تا زندگيشان
مانند ستاره بدرخشد...
الهی آمین🙏
⭐شبتون به نور خــ💛ـــدا روشن🌙
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح قشنگتون بخیر
💗الهی امروز موجی از
🌸خبرهـای خـوب
💗بیـاد تـو زندگیتون
🌸الهی لحظه لحظه ی زندگیتون
💗قرین این پنج کلمه ساده باشد
🌸شادی ،زیبـایی ،مـهر ،محبت ،آرامش
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
بعد هم تخت و تاج و لشگر برداشتند و به سمت شهر آمدند. پادشاه که راهپائى (چشم انتظاري) دخترش را مىکر
پسر توى دلش گفت: اين چه بدبختى بود که نصيب ما شد؟ حالا اگر به آبادى بروم، بچهها چوب به ماتحتم مىکنند. دوباره بهطرف رود برگشت. به رودخانه که رسيد، ديد از آنطرف جوى باريکه ديگرى جدا شده. اينبار رد جوى دومى را گرفت.هفت شب و هفت روز رفت، تا رسيد به يک درخت گلابى که هر گلابىاش يک چارک بود. گرسنه بود. رفت بالاى درخت و گلابى درشتى کند و شروع کرد به خوردن. که يکدفعه زد به زمين و چرخى خورد و بلند شد و شد همان پسرى که بود.پسر که آمد و با علفهاى بيابان، سبدى ساخت و رفت پاى درخت سيب، مقدارى از سيبها را کند و آمد پاى درخت گلابى و مقدارى هم گلابى کند و بهطرف شهر خودشان به راه افتاد.آمد و آمد تا رسيد به شهر. ديد حجره که ويران شده و خانهشان هم خرابه شده. رفت توى خانه. در طول اين سالها، موى سر و صورت پسر بسيار بلند شده و قيافه نتراشيده و نخراشيدهاى پيدا کرده بود. ننه پير تا پسر را با اين قيافه ديد، از حال رفت. پسر درآمد که من پسرت هستم. پيرزن به هوش آمد و از همسايه پولى قرض کرد و پسر را به سلمانى بردند و از آنجا بهدست حمامى سپردند تا کيسهاش کشيد و شد شکل آدم حسابى. ننه پير که سيب و گلابىها را ديد، گفت: اى پسر. چند سال است که هيچ ميوهاى نخوردهام. يکى از سيبها را بده من بخورم. پسر درآمد: اى ننه. حالا گيرم يکى از اين سيبها را تو خوردي، چطور مىشود؟ بيا و اين هفت تا سيب را بگذار توى طبقى و براى شاه ببر. شايد شاه در عوض کمکى به ما بکند.
ادامه دارد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
شاید چند وقت بعد عینکهایی ساخته شوند که بتوان با آنها وجود واقعی انسان را تماشا کرد.
از اسکلت و گوشت و روده و رگ و خون حرف نمیزنم؛
منظورم تکههای حقیقی پازلی است که هرکس را ساخته؛ خاطرات، تجربهها، دیدهها، فکرها، حرفهای هرگز گفته نشده، حرفهای بسیار گفته شده، کردههای بی اهمیتِ فراموش شده، وحشتها، حسرتها، رویاها، ناکامیها، دردها، پیروزیهای کوچک، شکستهای بزرگ، خودسانسوریها، لذتها، حسهای کمرنگ شده، روابطِ گم شده، غصه های آرام شده، رازهای شرم آور و همه تکههای دیگری که کنار هم قرار گرفته و مای نوزده ساله، مای سی ساله، مای پنجاه ساله یا مای هفتاد و چهار ساله را ساخته.
انسان با این تکههاست که بزرگ میشود، جان میگیرد و پیر و پخته میشود. خیلی وقتها هم تکههایی از وجودش کنده میشود و جایی میافتد.
با همین عینک است که میشود حفرههای نامتقارن وجود هر انسانی را دید. انسانهایی سوراخ سوراخ که تکههای پازلشان را با رضایت یا با نارضایتی از دست دادهاند.
همه ما تکههایی از پازل وجودمان را جاهایی جا گذاشتهایم.
در خانه ای که روزهای بچگی را در آن گذرانده ایم و توپ را به شیشههایش پرتاب کرده و حالا برای همیشه ازش خارج شدهایم. در محله نوجوانیهایمان، در کوچهای که ساکنانش را میشناختیم و با صدای بلند بهشان سلام میکردیم و شیفته یکی دوتا از رهگذرهایش بودیم و با خیالشان خیالبافی می کردیم. در قبرستانی که محبوب قلبمان، عزیزترینمان را در خاکش دفن کردیم. در اتاقی که در آن تصمیم بزرگی گرفتیم و تغییری عظیم زندگیمان را تکان داد. در شهری که برای همیشه ترکش کردیم. در روزی از تقویم که ته رابطهای نقطه پایان گذاشتیم. در دوره ای از زندگی که موسیقی متن مشخص و عطر مخصوصی داشت و برای همیشه تمام شد.
انسان در سال های زنده بودنش، تکههای پازل را پیدا میکند و گم میکند. اصلاً تکههای پازل برای گم شدن به وجود آمدهاند. همه ما سوراخ سوراخ می میریم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
مروارید درون
تن آدمی چیزی است که
خواهی نخواهی نابود خواهد شد
اما چیزی در این قالب هست که
ماندنیست
مرواریدی در این صدف است که
خواستنی است
هستی، طالب این مروارید است...
همین مروارید هست که میگوید :
انا الحق
این مرواید پاره ای ازخداست
نفخه الهیاست...
غواصی که به این مروارید دست پیدا کند
با اقیانوس هستی به وحدت میرسد...
آنگاه، او در هر حباب و موج، دریا را میبیند.
بگذار این ذکر مدام تو باشد:
هرچه هست ،اوست من نیستم...
هرچه هست اوست، من درمیان نیستم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel