📚حکایت مشهدی غفار
پیرمردی به نام مشهدی غفار ،حدود صد و بیست سال پیش ، در بالای مناره مسجد ملاحسن خان شهر خوی،سالها بود ڪه اذان می گفت. پسر جوانے داشت ڪه به پدرش می گفت: ای پدر صدای من از تو سوزناڪ تر و دلنشین تر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره رفته و اذان بگویم.
پدر پیر مےگفت: فرزندم تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست . من مےترسم از آن بالا سقوط ڪنے ،مےخواهم همیشه زنده بمانے و اذان بگویے. بگذار تو جوان هستے عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو.
از پسر اصرار بود و از پدر انڪار. روزی نزدیڪ ظهر پدر پسر خود بالای مناره برای گفتن اذان فرستاد. مشهدی غفار تیز بود و از پایین پسرش را ڪنترل مےڪرد. دید پسرش هنگام اذان گاهے چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر مےڪند.
وقتی پایین آمد مشهدی غفار به پسر جوانش گفت: فرزندم من می دانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست، می دانم دلنشین تر از صدای من است. و هیچ پدری نیست بر ڪمالات و هنر فرزندش فخر نڪند. من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانے چون تو نیست و برای تو خیلے زود است.
آن بالا فقط صدای خوش جواب نمی دهد، نفسے ڪشته و پیر مے خواهد ڪه رام موذن باشد . تو جوانے و نفست هنوز سرکش است و طغیان گر، برای تو زود است این بالا رفتن. به پایین مناره ڪفایت ڪن، و بدان همیشه همه بالا رفتن ها به سوی خدا نیست. چه بسا شیطان در بالاها ڪمین تو ڪرده است ڪه در پایین اگر باشے ڪاری با تو ندارد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴جف بزوس فرعونی به دنبال جاودانگی
گزارشی از تلاشهای جف بزوس، پولدارترین مرد دنیا برای شکست دادن مرگ و رسیدن به زندگی جاویدان
⚠️ غافل از اینکه هر نفسی مرگ را خواهد چشید :)
آیه ۵۷ سوره عنکبوت
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
4_5866221479980433519.pdf
892.2K
📎 #_یک_تکه_کتاب
چقدر راه رفتن برایش مشکل است! نمیخواهد به خانه برسد و جای خالی رضا را ببیند. سعی میکند مسیر را دورتر کند، اما عاقبت میرسد. در نیمه باز است، وارد نخلستان میشود. تا چشم کار میکند نخلهای خرماست که سر آن به آسمان رفته و سایهای در آن گرمای هلاک کننده ایجاد کرده. چشم به آسمان دوخته و راه میرود. حالا دیگر چادر از سرش افتاده و باد موهایش را رقصان به هر طرف میبرد. چشم سالومه به خورشید سوزان است که موقع راه رفتن با او قایم موشکبازی میکند؛ لحظهای خود را نشان میدهد و دوباره لابهلای نخلها پنهان میشود. احساس خوبی به او دست میدهد از این حرکت خورشید.
📕 سالومه
✍🏻 #اسکار_وایلد
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
❤️🌹❤️🌹❤️
🌹 پیامبر اکرم (ص) فرمودند :
هر کس در ماه رجب، هزار مرتبه «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» بگوید، خداوند برای وی هزار حسنه نوشته، و هزار شهر در بهشت بنا می کند.
📚وسائل الشیعه، ج۱۰، ص۴۸
حلول ماه بابرکت رجب مبارک باد🌹
➥ @sheikh_kafi | شیخ احمد ڪـافی
📚گل به صنوبر چه کرد (روایت اول)
یکی بود یکی نبود. سوا خدا هیچکه نبود. در قدیم شخص ثروتمندی بود فقط یکدانه پسر داشت و چون خیلی علاقه به این پسر داشت به نوکرها و غلامان دستور داده بود باغی که متقابل منزلش قرار گرفته بود در آن را باز نکنند و او را توی باغ نبرند. تا اینکه پسر یواش یواش بزرگ شد و هر روز به گردش و شکار می رفت از قضا روزی از در باغ عبورش افتاد به نوکر خودش گفت این باغ از کیست؟ نوکر دستپاچه شد و گفت باغ مال خودتان است. پسر تعجب کرد که چرا در این مدت از باغ خودشان دیدن نکرده. القصه به منزل روانه شد و از مادرش خواست که اجازه دهد از باغ دیدن کند.
مادرش گفت پدرت دستور داده که در این باغ گشوده نشود پسر اصرارش زیادتر شد و بنای داد و بیداد و گریه زاری را گذاشت. و از مادرش خواست که باید من به این باغ سر بزنم. عاقبت در غیاب پدر و مادرش در باغ را گشود و دید که باغ پر از میوه و جویبارهای فراوان است مثل بهشت عنبر سرشت. قدری تفرج و گردش کرد. گفت پدرم چرا تا حال باغی به این خوبی را به من نشان نداده که بهترین گردشگاه است و خیلی غصه مدت عقب افتاده را خورد که ناگهان آهوی خوش خط و خالی از جلو چشمش نمایان شد که خیلی جالب بود و توجهش را به خود جلب کرد و پسر در تعقیب آهو شتافت آهو بنای جست و خیز را گذاشت و پسر هم او را تعقیب کرد. آهو از باغ خارج شد و پسر هم او را تعقیب کرد تا بالاخره وارد قلعه شد. چرخی خورد دختر خوشگلی از جلد آهو خارج شد.
ادامه دارد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه
بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود.
او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند.
هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند.
یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه ها به او گفتند: اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: همۀ گندمهای مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه ها و دوستان برویم و از آن ها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند. مادر، ما را از اینجا ببر چون آنها می خواهند مزرعه را درو کنند... بلدرچین گفت: نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد.
روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه ها به مادرشان گفتند: صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند. ولی هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت: برو به عموها و دایی ها و پسر خاله هایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید... بلدرچین گفت: نترسید فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی کند.
روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه ها گفتند: صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچ کس نیامد. بعد به پسرش گفت: انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی کند. پسرم، گندم ها رسیده اند. نمی توان بیش از این منتظر ماند. برو داس هایمان را بیاور تا برای فردا آماده شان کنیم. فردا خودمان می آییم و گندم ها را درو می کنیم... بلدرچین گفت: بچه ها، دیگر باید از اینجا برویم.
چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می دهد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
روز بعد از طرف پادشاه فرمان رسید که امروز باید یک کار دیگری بکنیم شاید آن دزد پیدا شود دستور داد در
روز بعد چند نفر پیر زال مأمور این کار شدند. در تمام خانه های مردم رفتند و طلب گوشت شتر کردند. یکی از پیر زالها رفت به خانه همان دزد در زد، مادر دزد در را باز کرد، پیر زال گفت ننه جان کمی گوشت شتر نداری به من بدهی؟ چند روز است که پسرم مریض است طبیب گفته اگر گوشت شتر بخورد خوب میشود. مادر دزد که قضیه را نمیدانست کمی گوشت شتر به پیر زال داد، پیر زال گوشت را گرفت با خوشحالی داشت از خانه بیرون می رفت که دزد زیرک سر رسید تا پیر زال را دید گفت ننه جان کجا بودی؟ پیر زال گفت آمده بودم کمی گوشت شتر از این پیر زن بگیرم برای پسرم که مریض است. دزد گفت کو ببینم؟ پیر زال گوشت را به او نشان داد. دزد وقتی این گوشت را دید گفت این چیه؟ کی به تو داده؟ مگر زعفران است بیا یک دست شتر به تو بدهم ببر. پیر زال این حرف را شنید به طمع افتاد دنبال دزد راه افتاد دزد فوری پیر زال را داخل خانه برد و او را کشت و یک دستش را جدا کرد و بعد او در گودالی که داخل خانه بود انداخت.
غروب که شد همه پیر زالها برگشتند مأموران دیدند که یکی از پیرزالها نیست به پادشاه خبر دادند که یک پیر زال برنگشته است. پادشاه دستور داد برای دخترش بیرون از شهر چادر بزنند و دخترش بیرون از شهر منزل کند بلکه بتواند این دزد زیرک زبردست را پیدا کند.
ادامه دارد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
بزرگي گويد: مرا همسايه اي بود گناهكار و فاسق و فاسد و نابكار. هنگامي كه در سفر بودم از دنيا بيرون شد.چون من به خانه رسيدم، سه روز بود تا از دار دنيا رحلت كرده بود . با خود گفتم كه اكنون كه از نماز و تشييع جنازه اش محروم ماندم و ازبراي حق همسايگي، ساعتي بر سر تربت او روم. چون بر سر تربت وي رفتم، دو سه سوره از قرآن بخواندم. پس از آن،
خوابي بر من در آمد. آن جوان را ديدم در خواب كه به نشاط تمام همي خراميدي، تاجي مرصع بر سر نهاده و حله سبز اندربر. با او گفتم: ملك تعالي با تو چه كرد؟گفت: مرا در كنف كرم خويش فرود آورد. گفتم به چه معاملت؟ گفت: مرا معاملتي نبود كه از سبب رحمت بودي و لكن مرا چون در گور نهادند و اقارب و خويشان بر گور من نشسته بودند، فرشتگان عذاب در آمدند با گرزهاي آتشين تا مرا عذاب كنند. ازيك ساعت ديگر او را مهلت دهيد و عذاب مكنيد تا پيوستگان از او جدا شوند. چون ساعتي بر آمد و پيوستگان به خانه رفتند،مادرم بر سر تربت من بنشست. آن فرشتگان باز آمدند به صولتي تمام تا مرا عذاب كنند .خطاب آمد كه: ساعتي ديگر صبر كنيد تا مادرش به خانه شود.ايشان منتظر بايستند. شب در آمد و مادرم همچنان نشسته بود. فرشتگان گفتند: ملكا! پير زن از سر تربت باز نمي گردد، چه فرمايي؟ خطاب آمد كه: اگر او باز نگردد، شما باز گرديد، زيرا كه به كرم ما لايق نباشد كه به عقوبت بشتابيم و فرزند را درپيش مادر عذاب كنيم. ما در اين ساعت درضعيفي آن پير زن نگريم و اين فرزند او را بدو بخشيم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪐این انیمیشن شاهکار به خوبی نشان میدهد که اطرافمان چه خبر است
🌍یک نمایش از تمام ۱۸۱۵ سیاره فراخورشیدی که تلسکوپ کِپلر وجودشان را در کهکشان راه شیری تایید کرده است
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺خـ❤ـدایــا
⭐️ڪــمــڪ ڪــن
🌺یـــــادم بــــــاشـــد
⭐️فردا را جور دیگر باشم
🌺بد نگویم بہ هوا، آب، زمین
⭐️مہربــان بــاشم با مردم شهر
🌺و فراموش کنم هر چه گــذشت
⭐️آهــنــگ قلبتون آرام و عـاشقــانه
🌹شـبـتـون در امنیت و آرامش عزیـزان🌹
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــ😊ــــلام✋
☕️صبح آخر هفته تون بخیر و شادی
❄️روزتون پر از سر زندڪَے
☕️زندڪَیتون پر از آرامش
❄️لب هــاتون پـر از لبخند
☕️سفره تون پـر از بـرڪت
❄️صبح زیباتون بخیر
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚گل به صنوبر چه کرد (روایت اول) یکی بود یکی نبود. سوا خدا هیچکه نبود. در قدیم شخص ثروتمندی بود فقط
پسر از دختر که از جلد آهو بیرون آمده بود خواستگاری کرد دختر دست پسر را گرفت و داخل زیر زمین های قلعه کرد و گفت:«اگر می خواهی به وصالم برسی شرط دارد اگر شرطم را پذیرفتی و جوابم را دادی زنت می شوم والا سرت از تن جدا خواهم کرد» بعد به اتاق دیگری هدایتش کرد. پسر متوجه شد که سرهای بریده در این اتاق زیاد است. گفت این سرهای بریده چیست؟ دختر گفت:«این ها تمام خواستگارهای من بوده اند و چون نتوانسته اند به سؤال من جواب بدهند سرهاشان را از دست داده اند و حال اگر حاضر شوی شرطم را قبول کنی سؤال مطرح شود.»
پسر چون عاشق و بیقرار دختر بود ناچار قبول کرد. دختر گفت به من بگو «گل صنوبر چه کرد و صنوبر به گل چه کرد» پسر از جواب دادن عاجز شد گفت: یک هفته به من مهلت بده اگر جواب گفتم که عیال من هستی اگر نگفتم سرم را تقدیم خواهم کرد. دختر گفت:«مهلت دادم اما خیال نکنی که از چنگ من خلاص می شوی. اگر سر موعد جواب ندهی چنانچه ستاره شوی در آسمان باشی و اگر ماهی شوی ته دریا باشی دستگیر می شوی و سزای خود را خواهی دید» پسر از قلعه خارج شد و به فکر و اندیشه فرو رفت سرگردان رو به بیابان نهاد و شب را زیر درختی به روز رساند. خواب و بیدار بود که ناگهان سه کبوتر بالای درخت قرار گرفته یکی از کبوترها به دو کبوتر دیگر گفت:«خواهرها این پسر گرفتار عشق دختر پریزاد شده و دخترپریزاد سرگذشت گل و صنوبر را خواسته. اگر این جوان بیدار باشد باید زود حرکت کند و راه راست را پیش بگیرد داخل شهر «گل» شود دکان قصابی جلو دروازۀ شهر است و آن دکان مال «گل» است.
ادامه دارد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
روز بعد چند نفر پیر زال مأمور این کار شدند. در تمام خانه های مردم رفتند و طلب گوشت شتر کردند. یکی از
همان شب اول که برای دختر پادشاه بیرون شهر چادر زدند همان دزد برای دزدی کردن به چادر دختر پادشاه رفت. این دفعه دزد زیرک تنها نبود یک مشک آب و دست پیر زال را هم همراهش آورده بود خلاصه در آن شب دختر پادشاه دزد را گرفت که صبح او را به حضور پدرش ببرند. دزد کمی نشست و بلند شد دختر پادشاه جلوش را گرفت گفت کجا میروی؟ دزد گفت میروم دستشویی کنم. دختر شاه گفت داخل چادر بنشین ادرار کن. دزد گفت میترسی که من فرار کنم نترس بگیر این هم دستم نگهدار تا من بیرون ادرار کنم بعد دست پیر زال را که به مشک بسته بود داد به دست دختر پادشاه و خود بیرون نشست و با سوزن مشک را سوراخ کرد و خود فرار کرد رفت. آبی که از سوراخ مشک میرفت صدا میکرد دختر پادشاه که خیال میکرد دزد است دارد ادرارا میکند دست پیر زال را محکم در دست گرفته بود منتظر بود که دزد ادرار کند یک مدتی طول کشید دختر پادشاه دید که نه هیچ خبری نیست همان طور صدای شرشر آب میآید صدا زد چقدر ادرار داری من خسته شدم دست پیر زال را کشید یک دفعه با حیرت دید که دست با مشک آب داخل چادر افتاد در این وقت بود که تازه دختر پادشاه فهمید که دزد باز هم با زرنگی خود فرار کرده صبح که شد باز به پادشاه خبر دادند که دزد را دیشب گرفتند اما او با زرنگی و زبردستی خود فرار کرده رفته است.
پادشاه با شنیدن این خبر قسم خورد که دزد هر کس است اگر خود را معرفی کند به او جایزه خواهم داد دختر خود را هم به او میدهم. دزد وقتی این را شنید خود را معرفی کرد پادشاه هم به عهد خود وفا کرد و دختر خود را به او داد و هفت شبانه روز جشن گرفتند
پایان.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببخشيد، سكه داريد؟
می خواهم به گذشته ها زنگ بزنم
به آن روزها...
کاش برمیگشتیم به روزهای ساده و خوب گذشته ...❤️
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
کتاب_من_امام_باقر_علیه_السلام_را_دوست_دارم.pdf
1.67M
🌸میلاد امام پنجم شیعیان، امام محمدباقر علیه السلام مبارک باد.
📗 #کتابداستان:
💙 من امام باقر علیه السلام را دوست دارم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🟣تیزهوشی شاگرد ابن سینا
روزی ابن سینا از جلو دکان آهنگری می گذشت که کودکی را دید. آن کودک از آهنگر مقداری آتش می خواست. آهنگر گفت:ظرف بیاور تا در آن آتش بریزم. کودک که ظرف همراه نداشت، خم شد و مشتی خاک از زمین برداشت و در کف دست خود ریخت. آن گاه به آهنگر گفت:آتش بر کف دستم بگذار.
ابن سینا، از تیزهوشی او به شگفت آمد و در دل بر استعداد کودک شادمان شد. پس جلو رفت و نامش پرسید. کودک پاسخ داد:نامم بهمن یار است و از خانواده ای زرتشتی هستم. ابن سینا او را به شاگردی گرفت و در تربیتش کوشید تا اینکه او یکی از حاکمان و دانشمندان نام دار شد و آیین مقدس اسلام را نیز پذیرفت.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
زاهدی گفت كه جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد؛
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا می داند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه می رفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت می کرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚#حکایتی_پندآموز
گویند فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت وگفت هندوانهای برای رضای خدا به من بده فقیرم وچیزی ندارم.
هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد وهندوانهٔ خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد.فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد،و مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانه ای بده.
هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد،فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین...
این هندوانه خراب را بخاطر تو داده هست و این هندوانه خوب را بخاطر پول.
وای از این ریا.....
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
کلّه ای که پر کاه باشد ظلم می کند، نه کلّه آدمیزاد
روزی رهگذری از باغ بزرگی عبور می کرد، مترسکی را دید که در میانه باغ ایستاده و کلاهی بر سر نهاده و مانع نشستن پرندگان بر ثمرات باغ است. رهگذر گفت:تو در این بیابان دلتنگ نمی شوی؟ مترسک گفت:نه، چطور؟ روزگار برایت تکراری نیست؟ چه چیزی تو را خوشحال می کند؟ مترسک گفت:راست می گویی من هم گاهی از اینکه دیگران را بترسانم و آزارشان بدهم هیجان زده می شوم و خوشحال. مترسک گفت:نه تو نمی توانی ظلم کنی و یا از آزار دیگران خوشحال بشوی. رهگذر علت را پرسید مترسک گفت:کلّه من پر کاه است و کلّه تو پر مغز آدمی. برترین مخلوق عالم، مغز و ظرف ذهن توست. تو نمی توانی مثل من باشی. مگر اینکه کله ات پر کاه باشد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی میگن "از محبت خارها گل میشود" دقیقا درسته
تاثیر محبت بر جسم و روح اینگونه☝️🏻 است
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟در شب آرزوها
💫برایت بهترین ها را می خواهم
🌟که خواستۀ دلت همانی باشد که
💫در تقدیر الهی مقرر گردیده
🌟الهی که
💫به آرزوهای قشنگتون برسیـد 💐
هر چی آرزوی خـوبه مـال تــو ❤️
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـــلام
صبح آدینه تون بخیر و شـادی🌸🍃
جمعه تون سرشار از زیبایی
و اتفاقهای خـوب و دلنشیـن🌸🍃
امـیدوارم تنتون سـالم
زندگی تون پـر بـرکت
و شـادی مـهمون همیشگیِ 🌸🍃
دلهـای مـهربـونتون باشـه
صبح جمعه تون گلبارون🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚آب حيات و بختک
مىگويند اسکندر که بر عالم حکم مىکرد، شنيد که آب حيات هست و هر کس از آن بخورد؛ عمر جاويدان مىکند. عزم کرد که آب حيات را بهدست بياورد. با سپاه بسيار بهسمت ظلمات حرکت کرد. چون راه، سخت و ناهموار بود بيشتر لشکريان او در راه تلف شدند تا به دهانهٔ غار رسيد. هر چه کوشش کردند اسبها به غار نرفتند زيرا تاريک بود و مىترسيدند. درصدد چاره برآمدند. هر کار کردند مفيد واقع نشد تا اين که به سراغ پدر پير خود رفت که او را در صندوقى گذاشته بود و با خود آورده بود. پير گفت: ”ماديانها را جلو بکشيد تا اسبها بهدنبال آنها بروند“. همين کار را کردند و نتيجه داد. اسکندر گفت: ”بىپير مرو به ظلمات - گرچه اسکندر زماني“ بعد از رسيدن به آخر غار ظلمات، چشمه آب حيات نمايان شد. خود اسکندر مشکى را از آب پر کرد و بهدوش خود آويخت و بههمان طريق که رفته بود برگشتند. آمدند تا به مرتعى رسيدند و اتراق کردند. اسکندر که مشک آب را نمىبايست زمين بگذارد که مبادا اثر آن از بين برود، آنرا به درختى آويخت. غلام سياه گردن کلفت حبشى خودش را مأمور کرد که از مشک آب محافظت کند و خودش رفت بخوابد و استراحت کند. غلام بيچاره هم بعد از مدتى خسته شد و خوابش برد.
کلاغى که از آنجا مىگذشت، مشک را ديد. آمد و روى مشک نشست و با نوک تيز خودش آنرا سوراخ کرد و آب حيات گرانقيمت را به زمين ريخت. غلام بيدار شد و ديد مشک پاره شده و آب آن ريخته و فقط چند قطره آب باقى مانده که آن چند قطره را هم او خورد. اسکندر بيدار شد و ديد تمام زحمات او به هدر رفته. غلام را به قصد کشت زدند و گوش و بينى او را بريدند اما چون آب حيات خورده بود نمرد و زنده ماند و بهصورت بختک و شوه (کابوس: بختک) درآمد که روى جوانها مىافتد اما چون دماغ او بريده نمىتواند کسى را خفه کند و به کسى آزارى برساند اما جوانها نبايد توى اطاقها تنها بخوابند چون که شوه و بختک آنها را مىگيرد. خلاصه کلام اين که فقط دو نفر جاندار توانستند آب حيات بخورند که يکى از آن غلام سياه بود و بختک شد و هميشه هست. دومى هم کلاغ است که آب حيات از گلوى او پائين رفت و عمر پانصدساله پيدا کرد. ولى اسکندر حريص، هيچچيز گيرش نيامد و گرفتار مرگ شد تا خاک گور چشم او را پر کند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚حکایت زیبایی از کتاب گلستان شیخ سعدی
♦️موافقید با این طرز برخورد با مزاحم جماعت؟
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡از روی این چهار نشانه افراد را بهتر بشناسید
۱- چند وقت یکبار گوشی خود را چک میکنند؟
۲- چه نوع کفشی به پا میکنند؟
۳- با پیش خدمت رستوران چطور رفتار میکنند؟
۴- آیا تماس چشمی برقرار میکنند؟
در این☝️🏻 ویدئو ببینید.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه ی پدری تنها جاییست که
هر ساعتی بری ناراحت نمیشن
و امن ترین جای دنیاست
مثل آغوش پدر
مهر مادر
و ميدانی که بی هیچ چشم داشتی
تو را دوست دارند
خانه پدری بهشت این دنیاست...!❤️
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
▪️در مجلس مظلومیّت مردِ غریب
▪️بنگر که دلم میان غمخانه گم است
▪️این ناله ز ماتمِ امامِ هادی ست
▪️معصوم دوازدهم امامِ دهم است
▪️پیشاپیش شهادت جانسوز امام هادی(ع) تسلیت
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان زیبای زیر رو از دست ندید
🌹▪️#هيچ_زمينى_خالى_از_قبر_نيست
#امام_هادی_علیه_السلام
يحيى وزير متوكّل عبّاسى حكايت كند:
روزى خليفه گفت: عازم شهر مدينه شو و ابوالحسن ، علىّ بن محمّد هادى را با عزّت و احترام به بغداد بياور.
من نيز دستور خليفه را اطاعت كرده و پس از جمع آورى افراد به همراه امكانات لازم ، حركت كرديم.
چون مقدار زيادى از راه را پيموديم ، فرمانده کاروان به كاتبِ من که شیعه بود گفت : آيا علىّ بن ابى طالب عليه السلام پيشواى شما، نگفته است :
هيچ زمينى خالى از قبر نيست و در هر گوشه اى از زمين ،گورستانى از انسان ها وجود دارد؟آيا در اين بيابان خشك و بى آب و علف ،اصلا كسى زندگى كرده است تا بميرد و دفن شود؟این را گفت و سپس همگی شروع كرديم به خنديدن!هنگامى كه جلوى درب منزل رسيديم ، من تنها وارد شدم و نامه متوكّل را تحويل ايشان دادم
حضرت پس از آن كه نامه را گرفت ، فرمود: مانعى نيست، تا فردا منتظر باشيد.چون فرداى آن روز خدمت ايشان رفتم - ضمن آن كه فصل تابستان و هوا بسيار گرم بود - ديدم خيّاطى درون اتاق حضرت مشغول خيّاطى لباس هاى ضخيم زمستانى است!!راوی مى گويد: من از حضور ايشان بيرون رفتم و با خود گفتم : در فصل تابستان ، هواى به اين گرمى و حرارت ، حضرت لباس زمستانى تهيّه مى نمايد!!
حال، تعجّب از شيعيان است كه از چنين كسى پيروى مى كنند و او را امام خود مى دانند!فرداى آن روز هنگامى كه آماده حركت شديم، من بر تعجّبم افزوده شد كه آن حضرت، پالتو و پوستين در اين گرماى شديد براى چه به همراه مى آورد!؟درمیان راه ناگهان ابرى در آسمان پديدار گشت و بالا آمد، به طورى كه هوا تاريك گشت و صداى رعد و برق هاى وحشتناكى بين زمين و آسمان به گوش مى رسيد، هوا يك مرتبه بسيار سرد شد كه قابل تحمّل براى افراد نبود و در همين لحظات برف زمستانى همه جا را پوشاند.
سپس آن حضرت دستور داد تا يك پالتو به من و نيز يك پالتو هم به كاتب دادند و هر دو پوشيديم ؛ و به جهت سرماى شديد آن روز هشتاد نفر از نيروها و همراهان من هلاك شدند و مُردند.
هنگامى كه ابرها كنار رفت و هوا به حالت عادى برگشت ،
حضرت هادى عليه السلام به من فرمود: اى يحيى ! بگو: افرادى كه هلاك شده اند،در همين مكان دفن شوند؛
و سپس افزود: خداوند متعال اين چنين سرزمين ها را گورستان انسان ها مى گرداند...
گفتم : ياابن رسول اللّه ! من به يگانگى خدا و نبوّت محمّد رسول اللّه صلى الله عليه و آله شهادت مى دهم ؛
من تاكنون ايمان نداشتم ولى اكنون به بركت وجود شما ايمان آوردم و من نيز از شيعيان شما مى باشم
📕 کتاب چهل داستان وچهل حدیث از امام هادی(علیه السلام)
نویسنده عبدالله صالحی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚نامه مزورانه متوکل به امام هادی "ع"
《بسم الله الرحمن الرحیم
امابعد...
همانا امیرالمومنین قدرشما را میداند، خویشاوندی شمارا رعایت می کند، حق تو را لازم می داند وبرای اصلاح حال شما وخاندانت، عزت، خوشبختی وآسودگی شماوآنان هرچه لازم باشد فراهم می کند.
ازاین رفتار خوشنودی پروردگار وبه انجام رساندن حقی که ازشما وایشان بر او واجب است را طلب می کند. نظر امیرالمومنین چنین است که عبدالله بن محمد را از تولیت، جنگ، نماز در شهر پیغمبر"ص" عزل کند؛ زیرا چنان که تذکر داده بودی حق شمارا نشناخته وارزشتان را سبک شمرده است.
شمارا به کاری متهم ساخته وکاری را به شما نسبت داده است که امیرالمومنین پاکی و درستی نیت شمارا درنداشتن اراده وآماده نبودن شما برای آن کار می داند.
امیرالمومنین منصب وماموریت عبدالله را به محمدبن فضل داده واین کار را با احترام، تعظیم وفرمانبرداری ازشما انجام داده است واینکه با این رفتار به خدا وامیرالمومنین تقرب جوید.
امیر مشتاق دیدار وتجدید عهد باشماست. شماهم اگر دیدار واقامت نزد او را میخواهی حرکت کن وهر کس از خانواده، غلامان، واطرافیانت را که میخواهی به همراه بیاور.
مسافرت شما با مهلت وآرامش می باشد. تاهرزمانی که میخواهی بمان وهرزمان که میخواهی کوچ کن وهرزمان که میخواهی بار انداز وهرزمان که میخواهی راه بپیما.
اگر دوست داری یحیی بن هرثمه پیشکار امیر، وسربازان او پشت سرتان بیایند و در کوچ کردن و پیمودن راه همراه شما باشند.
دیگر به اختیار ودستور شماست که هرگونه میخواهید حرکت کنید. تا نزد امیرالمومنین برسید؛ چرا که هیچ یک از برادران، فرزندان واهل بیتش منزلتی پرمهرتر وجایگاه وشرافتی پسندیده تر از شما ندارند وامیرالمومنین نسبت به شما از فرزندان خویش نیز دلسوزتر ومهربان تر وخوش رفتارتر است.》
والسلام علیکم ورحمه الله
وصلی الله علی محمدوآله وسلم
نویسنده: ابراهیم بن عباس
درماه جمادی الآخره ازسال 243هجری
وقتی نامه به ابوالحسن "ع" رسید، برای رفتن آماده شدند. یحیی بن هرثمه با ایشان خارج شد تا به #سامرا رسیدند.
چون به آنجا رسیدند؛ متوکل دستوردادکه مانع ورود ایشان شوند؛ پس در کاروانسرایی که معروف به کاروانسرای گدایان بود فرود آمدند ودر آنجا ماندند.
متوکل دستور داد تاخانه ای را برای امام آماده کنند وایشان به آنجا منتقل شدند.
الارشاد: ص 314_313
کشف الغمه: ج3، ص 127_173
اعلام الوری: ص 348_347
بحارالانوار: ج50، ص202_200
الکافی: م1، ص 502_501
تذکره الخواص: ص 373
حلیه الابرار: ج2، ص 463
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞حکایت تصویری
🖤💔داستانی از زندگانی امام هادی( ع) با عنوان نگین انگشتری
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel