eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.4هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
6.7هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح و سحر برکامتان، 🍃مرغ سعادت بامتان 🌸از باده ی لبخند و عشق، 🍃ريزد خدا بر جامتان 🌸خواهم که ای يارانِ من 🍃در روزگار و زندگی 🌸اسب چموش سرنوشت، 🍃پيوسته باشد رامتان سلام 🌸🍃 صبحتون پراز نشاط و شادی🌸🍃 🌸خدایِ خوبم برای زیباترین تکرار این دنیا که بیداری ست از تو سپاسگزارم 🌸 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود ، روز زیباتون غرق در انرژی مثبت☀ ❤دریافت انـرژی الـهـی مهربانا وقتی تو بی نهایتی،پس من چگونه محدود شوم در خود و دنیای خود؟!من با تو معنا میابم و تو امید می‌بخشی به ناامیدی های این روزهایم ؛ و من چنان در این دریای بیکرانِ رحمتت غرق میشوم که تمامِ ناممکن ها برایم ممکن می‌شوند ...و تمام قفل‌ها کلید ...و تمام آشوب‌ها،آرامش ...خدایا دنیای محدودم را با حضور خودت وسعت ببخش تا بدانم وقتی پا به پای تو قدم بردارم؛ به آرامشی خواهم رسید که دیگر بی‌قراری‌ها سهمِ روزهایم نمی‌شود. الـهـی آمیـن🙏🏻 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
4_5821411210007940625.pdf
4.57M
امیلی گراهام دختری است که به دنبال اصل و نسبش می‌گردد. او خانه‌ی اجدادی‌اش را که خانواده‎‌اش در پی ناپدیدشدن یکی از دختران جوان خانواده فروخته‌اند را دوباره می‌خرد و سعی می‌کند آن را بازسازی کند. در طی عملیات بازسازی استخوان‌هایی در حیاط خانه کشف می‌شود که پس از تحقیقات زیاد مشخص می‌شود متعلق به دختر جوانی است که 4 سال قبل ناپدیدشده است. 📕 در خیابانی که تو زندگی میکنی ✍🏻 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
دختر عمويم دعايي خواند و من تبديل به يک الاغ شدم و مرا به مردي کرايه داد و هر روز با من خاک و ماسه م
موقعي که حاتم نزد گدا رسيد و قضيه را گفت گدا هم گفت حالا گوش کن تا من رازم را به تو بگويم، ما دو نفر بوديم نام من حسن و نام دوستم حسين بود و از زمان کودکي با هم بوديم تا اينکه بزرگ شديم من دهقان شدم او هم چوپان شد. روزي در يک کوه يک خزانه پيدا کرديم من به حسين گفتم شما برو و آنها را با طناب بالا بفرست بعد تو را بالا مي کشم و طلا ها را قسمت مي کنيم ولي من او را بالا نکشيدم بلکه شيطان بر دلم خيمه زد و يک سنگ بزرگي را به سرش انداختم و او مرد و من هم فوري کور شدم. از آن زمان به همه مي گويم انصاف نگهدار. حاتم از او خداحافظي کرد و سوار قاليچه شد و خودش را به خانه مرد اذان گو رسانيد و قصه گدا را برايش تعريف کرد. اذان گو گفت پس گوش کن به سر من. روزي بالاي مسجد اذان مي گفتم که ديدم در پائين دختري ايستاد که آنقدر قشنگ بود که حد نداشت من عاشق او شدم و پس از تمام کردن اذان پائين آمدم و با اصرار فراوان او را به خانه ام مهمان آوردم و بعد از چند روزي از او تقاضاي ازدواج کردم گفت آقاي مومن من پري هستم و نمي توانم با انسان زندگي کنم ولي من قول دادم که او هر طوري بخواهد همان طور با او رفتار کنم. او از من خواست تا هيچ موقع به ميان دو کتفش دست نزنم با او ازدواج کردم يک سال از زندگي مان مي گذشت تا اين که يک شب به ميان کتفش دست زدم ناگهان از خواب پريد و بچه اي را هم که داشتيم با خود برداشت و پرواز کنان رفت. هر چه به خودم کتک زدم ديگر هيچ فايده اي نداشت. ميان دو کتفش دو تا بال وجود داشت و حالا دو سال از اين واقعه مي گذرد و موقعي که اذان را تمام مي کنم او را همان جا مي بينم و ناچار به خودم کتک مي زنم و بيهوش مي شوم. حاتم از او هم خداحافظي کرد سوار قاليچه شد و به نزد گلچهره آمد و سر هر سه مرد را تعريف کرد و با او ازدواج کرد. پایان. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
هدایت شده از تبلیغات موقت👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙄درمان اعتیاد باهر میزان و وضعیت مصرفی که دارید بدون درد و خماری و بستری شدن بدون استفاده از هرگونه مشتقات مورفین و .... با ما تماس بگیرید 09119015247 جهت مشاوره👇🌹 🆔 @mona_tehranie لینک کانال👇👇📍 https://eitaa.com/tarjome_zendegi
📚 حکایت کوتاه خضر نبی در سایه درختی نشسته بود سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد خضر دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت گفت ای سائل ببخشم چیزی ندارم سایل گفت تو را به خدا سوگند می‌دهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمی‌دانی خضر برخواست گفت صبر کن دارم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش بگیر و ببر چاره علاجت کن سائل گفت نه هرگز!!! خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی القصه خضر را سائل بفروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد. خضر را مردی خرید و آورد خانه دید پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمی‌سپرد. روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد. خضر گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم مرد گفت همین بس خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگ‌های کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم خضر نبی پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانه‌ای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت صاحب خضر آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست! گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن، گفت غلام توام گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟ یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم خودم را به بردگی فروختم!!! من خضر نبی هستم مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه گفت ای صاحب و مولای من از زمانی که غلام تو شده‌ام به راحتی نمی‌توانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمی‌توانم اشک بریزم چرا که می‌ترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم. مرا لطف فرموده آزاد کن صاحب خضر گریست و او را آزاد کرد. حضرت خضر کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت. راستی ما برای خدا چه می کنیم...!؟ "قدری بیندیشیم" ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 فردی چند گردو به بهلول داد و گفت بشکن وبخور وبرای من دعا کن بهلول گردوها را شکست و خـورد امـا دعا نکـرد آن مرد گفت : گردوها را می خوری نوش جان ولی من صدای دعای تو را نشنیدم... بهلول گفت مطمئن باش اگر در راه خـدا داده ای خـدا خـودش صدای شکستن گردوها را شنیده است اگه به کسی خوبی میکنید سعی کنید بدون منت باشه و بـه خاطر خـدا باشه ♥️تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن ♥️که خواجه خود روش بنده پـروری داند ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در این شب فوق العاده زیبا 🌺از پروردگار مهربان میخواهم 🌸فاصله نباشد میان شما و 🌺تمام احساس های خوبتون 🌸شما باشید و عشق باشد و 🌺یک دنــیــا سلامتی و شــادی و 🌸امضای خدا پای تمام آرزوهاتون 🌺زندگیتون پر از یاد خــدا ‌‌‌‌‌‌‌‌🌸شب زیباتون خوش عزیزان⭐️🌙 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود صبح بخیر عزیزانم😍 🌸🌺تو زندگیت 🌼🌸منتظر شانس نباش 🌺🌼منتظر ارث هم نباش 🌸🌺زودتر از همه بیدار شو 🌼🌸دیرتر از همه هم بخواب. 🌺🌼اما به توانایی های 🌸🌺خودت تکیه کن 🌼🌸دستاورد بی منت خودت شیرین تره 🌹روزتون پراز موفقیت و پیروزی🌹 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
هدایت شده از تبلیغات موقت👇
🎉🌳آموزش کاشت سبزه عید شروع شد کاملا ☺️ سبزه سال 1401 🥗 ژله ای💚 🥗 دورنگ🧡 🥗 کوزه ای💜 🥗 عروسکی💛 🥗 آبشاری♥️ 🥗سبزه خاک شیرداخل تنگ💙 🥗 هسته خرما و ... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2033647686C399ccaf613 عجله کنید وقت زیادی تا عید نمونده👆🏼☺️ 🎈🔕https://eitaa.com/joinchat/2033647686C399ccaf613 😍ایده های مختلف هفت سین و... برای عید نوروز☝️🏻
📚 داستان کوتاه چندی پیش سوار تاکسی شدم. راننده تاکسی مرد محترمی بود که ۶۰سال سن داشت و بسیارشاد بوداو با مسافران با شادی برخورد میکرد یکی از مسافران از او پرسید با وجود ترافیک و شغلی که خسته‌ کنندست چطور میتواند شاد باشد جواب راننده برایم جالب بود. گفت من 4فرزند دارم 2دختر و 2پسر که همه تحصیل کرده اند در حالیکه هرگز به درسشان رسیدگی نکردم گفت رمز موفقیتش این بوده که بشدت هوای همسرش را داشته و به او توجه و محبت خاص میکرده و فقط نیازهای همسرش را برآورده کرده است. گفت همسرش را همیشه خوشحال و راضی نگه میداشت و درعوض همسرش همیشه پرانرژی بود و با تمام قوا به بچه‌ها و منزل و هر کار دیگری رسیدگی میکرد. میگفت زنها تواناییهای موازی دارند و میتوانندچند کار را در منزل باهم مدیریت کنند. کافیست آنها را راضی و خوشحال و تحت توجه و محبت کافی نگه داری تا هر کاری از آنها بربیاید. او معتقد بود اگر باطری قلب همسرتان را شارژ نگه دارید میتوانید با آرامش به کارتان رسیدگی و باخوشبختی زندگی کنید. چون همسرش از جان و دل، بقیه امور را سرپرستی خواهد کرد. بنظرمن حق با اوست رمز موفقیت او میتواند، رمز موفقیت بسیاری از مردها باشد. زن!موي مش كرده،ابروي برداشته،لبانِ قرمز نيست. زن!لباسِ سفيدشب باشكوه عروسي بوي خوشِ قرمه سبزي نيست. زن!پوكي استخوان،يك زنِ پا بماه، حال تهوع،استفراغ درد‌هاي زايمان، مادر بچه‌ها نيست. زن! عصايِ روز‌هاي پيري،پرستار وقتِ مريضي نیست. زن! وجود دارد؛ روح دارد؛ پا به پاي يك مرد، زور دارد. زن هميشه همه جاحضور دارد. و اگر تمام اينها يادت رفت، تنها يك چيز را به خاطر داشته باش: كه هنوز هيچ مردي پيدا نشده كه بخواهد در ايران جایِ يك زن باشد ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚بغداد خراب است به شوخی و طنز گفته می‌شود و منظور از آن بیان گرسنگی است. وقتی می‌گویند فلانی بغدادش خراب است یعنی به شدت گرسنه بوده و در حال حاضر فکر خوردن و رفع گرسنگی است و انتظار دیگری از وی نداشته باشید. ریشه این مثل را به اوج دوران بغداد نسبت می‌دهند که در آن نعمت به وفور بود و هیچ کس گرسنه نبود ولی بر اثر حمله مغولان ویران شد و فقر و گرسنگی در آن شهر بیداد می‌کرد و اشاره به گرسنگی و فقر بعد از ویرانی بغداد دارد. سرتاسر بغداد همه دود کباب است فلسی نبود در کف و بغداد خراب است اگر دانی که نان دادن ثواب است تو خود می‌خور که بغدادت خراب است ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
15.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟣چرا امامت در نسل امام حسین ع قرار داده شد ؟ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست هایت را با لیوانِ چایی ات گرم کن دلت را با خیالی پنهان دردها را همه به یادت می آورند حتی آنانکه بی خبرند لبخندی را ذخیره کن حتی شده در عکسی رنگ و رو رفته روزهایی هست که باید یادت بیاید میتوانی بخندی و کسی یادش نمی آید... دست هایت را با لیوانِ چایی ات گرم کن و دلت را با خیالی پنهان .... و همیشه ، در کیفت عکسی داشته باش از لبخندِ خودت برای روزهایی که همه چیز یادت می آید جز منحنیِ لب هایِ خاموشت... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌
♥️ (ص‌) واژه‌ای برای همیشه‌ست نام تو «ثبت است بر جریدۀ عالم دوام تو» 🦋 مبعث پیامبر مهربانی ها بر شما مبارک ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚کوه حرا در کشور عربستان و در شهر مکّه، کوهی وجود دارد که نام آن «حَرا» است. در بالای این کوه، غاری کوچک قرار دارد که قسمتی از آن را نور خورشید روشن می کند و قسمت های دیگرش، تاریک است. کسانی که به زیارت خانه خدا و سفر حج می روند، یکی از جاهایی که حتماً به دیدنش می روند، غار حرا است؛ چون آن مکان، جایی است که پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله روزها و شب های زیادی به آن جا می رفت و به راز و نیاز با خدا مشغول می شد. 💌راز آن شب سالیان دور در یکی از شب های پایانی ماه رجب، در گوشه ای از شهر مکه و در قله کوهی به نام حرا، اتفاق بزرگی افتاد؛ اتفاقی که سرنوشت انسان ها را عوض کرد و مژده بزرگی برای آدم ها آورد. در آن شب، حضرت محمد صلی الله علیه و آله که 40 ساله بود، در غار حرا مثل شب های دیگر مشغول عبادت و راز و نیاز با خدای مهربان بود. ناگهان دید فرشته ای زیبا وارد غار شد. فرشته نزدیک و نزدیک تر می شد. از چهره اش پیدا بود که خبر مهمی دارد. نام آن فرشته جبرئیل بود. 💌پیامبر و فرشته «جبرئیل امین»، فرشته پیام رسان خداوند، به غار حرا نزد پیامبر اسلام حضرت محمد صلی الله علیه و آله رفت تا خبر مهمی را به او بگوید. جبرئیل نوشته ای به همراه خود آورده بود و از حضرت محمد صلی الله علیه و آله می خواست تا آن را بخواند. پیامبر فرمود: «نمی توانم بخوانم.» فرشته دوبار دیگر از پیامبر خواست تا نوشته را بخواند و سرانجام لب های آسمانی پیامبر مشغول خواندن شد. چه جمله های زیبایی بود! 💌بخوان به نام خدا شب مبعث یعنی شبی که فرشته بزرگ «جبرئیل» به دیدار پیامبر صلی الله علیه و آله در غار حرا رفت، شب آغاز یک مأموریت بزرگ و مهم بود. فرشته آمده بود تا به حضرت محمد صلی الله علیه و آله خبر پیامبر شدنش را از سوی خداوند اعلام کند. او از پیامبر خواست تا اولین کلمه های دین جدید، اسلام، را بخواند. آن کلمه ها، آیه های اولین سوره قرآن بودند: «بخوان به نام پروردگارت که جهان را آفرید…» 💌آغاز راه وقتی پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله اولین آیه های قرآن را خواند، فرشته مهربان نگاهی به پیامبر کرد و گفت: «ای محمد! تو فرستاده خدایی و من جبرئیل هستم» او با این جمله، آغاز یک مأموریت مهم را به پیامبر اعلام کرد. پیامبر مأمور شده بود تا مردم را از گمراهی و بدبختی نجات دهد و به سوی سرزمین ستاره ها و خوشبختی راهنمایی کند. 💌دین دانش و پاکی اولین سخنانی که جبرئیل از سوی خداوند برای پیامبر آورد، نشان می داد که انسان ها به یک دین و برنامه جدید که کامل ترین و آخرین دین خدا بود، دعوت شده اند. دینی که دانایی و پاکی از مژده های آن بود. دینی که از مردم می خواست تا از گمراهی و نادانی دست بردارند و به خواندن و یادگیری و دانایی روی بیاورند و تلاش کنند تا پاک ترین انسان ها شوند. این برنامه برای همه انسان ها بود و پیامبر مأمور شده بود تا آن پیام را به گوش همه مردم برساند. 💌همیشه با خدا پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله از همان کودکی به یاد خدا بود و با او صحبت می کرد. زمانی که چهارساله بود و در صحرا پیش دایه خود حلیمه زندگی می کرد، روزی از مادر خواست که همراه برادران خود، به گردش برود. حلیمه لباس های محمد صلی الله علیه و آله را مرتب کرد و او را آماده گردش ساخت. پیش خود فکر کرد که نکند دیوهای صحرا به او آسیب برسانند؛ به همین خاطر، مهره ای را با نخ به گردن پیامبر آویزان کرد تا از او محافظت کند؛ چون فکر می کرد آن مهره ها توانایی این کار را دارند. محمد صلی الله علیه و آله مهره را از گردن بیرون آورد و به حلیمه گفت: «نیازی به این مهره ها نیست؛ مادر جان! خدای من، همیشه با من است و از من مواظبت می کند.» 💌پیامبر خوبی ها مردم در زمان پیامبر، کارهای زشتی می کردند؛ مثلاً بت هایی ساخته بودند و آن ها را داخل کعبه گذاشته بودند. آنها فکر می کردند که بت ها خدایند و به آنها کمک می کنند. همچنین بچه های دختر را همین که به دنیا می آمدند، زنده زنده در خاک می کردند. به بهانه های کوچک با هم جنگ می کردند و تعداد زیادی کشته می شدند، دزدی می کردند، همدیگر را اذیت می کردند و کارهای زشت دیگر. خداوند، حضرت محمد صلی الله علیه و آله را به سوی مردم فرستاد تا به آنها کارهای خوب یاد دهد. به آنها بگوید که بت هایی که خودشان ساخته اند، هیچ قدرتی ندارند. به آنها یاد بدهد که دخترها با پسرها فرقی ندارند، از آنها بخواهد که با هم مهربان باشند، جنگ و دزدی نکنند. پیامبر آمده بود که خوبی ها را کامل کند و مردم را به انجام آنها تشویق کند». ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
♥️ (ص‌) واژه‌ای برای همیشه‌ست نام تو «ثبت است بر جریدۀ عالم دوام تو» 🦋 مبعث پیامبر مهربانی ها بر شما مبارک ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی در این شب 💫عیـد مبعث 🌸هرچی خوبیه وخوشبختیه 💫خدای مهربون 🌸براتون رقم بزنه 💫کلبه هاتون ازمحبت گرم باشه 🌸و آرامش مهمون همیشگی 💫خونه هاتون باشه شبتون شاد و درپناه خدا.✨🌙 عیـدتـون مبـارک 💐💐 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕ 🌸 به به چه روز زیبایی 🌸🍃 خواهد شد که شروعش🌸🍃 مبعث رسول گرامی اکرم باشد 🌸🍃 امیدوارم امروز از زمـــــین و زمان🌸🍃 براتون شادی و سلامتی ببارد🌸🍃 و رسول الله ضامن اجابت 🌸🍃 حاجات شما باشد🌸🍃 لحظات خوبی کنار 🌸🍃 خانواده داشته باشید 🌸🍃 عیدتون مبارکــــــــَ 🌸 🍃 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
گویند روزی موسی (ع) در آن حال که شبانیِ شعیب پیغامبر می‌کرد و هنوز به وی وحی نیامده بود، گوسفندان می‌چرانید؛ قضا را میشی از رمه جدا افتاد. موسی خواست که او را به رمه باز برد. میشک برمید و در صحرا افتاد و گوسفندان نمی‌دید و از بددلی همی‌رمید، و موسی از پس او همی‌دوید تا مقدار دو سه فرسنگ؛ چنان که میشک را نیز طاقت نماند و از ماندگی بیفتاد، چنان که بر نمی‌توانست خاست. موسی در وی رسید و بر او رحمتش آمد؛ گفت: ای بیچاره، چرا می‌گریزی و از که می‌ترسی؟ چون دید که طاقت رفتن ندارد، برداشتش و بر گردن و دوش گرفت تا بَرِ رمه. چون چشم میش بر رمه افتاد، دلش به جای باز آمد، تپیدن گرفت. موسی زود او را از گردن فرو گرفت و به میان رمه اندر شد. ایزد تعالی ندا کرد به فرشتگان آسمانها، گفت: دیدید بنده‌ی من با آن میش دهن بسته چه خُلق کرد، و بدان رنج که از او بکشید او را نیازرد و بر او ببخشود! به عزّت من که او را برکشَم و کلیم خویش گردانم و پیغامبریش دهم و بدو کتاب فرستم، چنان که تا جهان باشد از او گویند. پس این همه کرامات او را به ارزانی داشت. 📚سیاستنامه، خواجه نظام الملک ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
مثل اینکه آقا از آسمان افتاده این مثل در مورد افراد گردن کلفت و زورگو و متکبر که می‌خواهند همه چیز را به زور تصرف کنند و یا در هر کاری خیلی به قدرت خود می‌بالند و تکبر می‌کنند استفاده می‌شود‌. داستان این مثل مربوط به دوران قاجاریه است و آن را به دو اتفاق مشابه نسبت می‌دهند. یکی اینکه سید محمد باقر شفتی، در عصر فتحعلی شاه و محمد شاه قاجار در اصفهان سکونت داشت. وی در مرافعات، بسیار دقیق بود و طول می‌داد به قسمی ‌که بعضی از مرافعاتش بیش از یک سال هم طول می‌کشید تا حقیقت مطلب به دستش آید. میرزا محمد تنکابنی می‌گوید: «... زنی خدمت آن جناب رسید و عرض کرد کدخدای فلان قریه ملک صغار مرا غضب کرده. کدخدا را حاضر کردند. او منکر برآمده و چهارده حکم از چهارده قاضی اصفهان گرفته و در همه مجالس آن زن را جواب گفته. سید (حجةالاسلام شفتی را سید می‌نامند و مسجد سید در اصفهان از بناهای اوست) آن احکام را ملاحضه کرد و آن نوشتجات را پیش روی خود بالای هم گذاشته، پس به آن زن گفت که: "کدخدا مرد درستی است و سخن بقاعده می‌گوید!" آن زن شروع به الحاح و آه و ناله نمود. سید به مرافعات دیگر اشتغال فرمود و در میان مرافعات پرسید که: "ای کدخدا، مگر تو این ملک را خریده ای؟" گفت: "نه، مگر در مالکیت خریدن لازم است؟" سید گفت: "نه، ضروری نیست." باز مشغول سایر مرافعات شد. در آن اثنا از کدخدا پرسید که: "این ملک از باب صلح یا وصیت به شما رسیده؟" گفت: "نه، مگر در مالکیت اینگونه انتقال شرط است؟" سید فرمود: "نه". پس در اثنای مرافعات یک یک از نواقل شرعیه را نام برد و آن شخص همه را نفی کرده اقرار بر عدم آنها نمود. سید گفت: "پس به چه سبب این ملک به تو انتقال یافته؟" گفت که: "سببی نمی‌خواهد. از آسمان سوراخی پدید آمده و به گردن من افتاده". سید فرمود: "چرا از آسمان برای من ملک نمی‌آید؟! برو ملک صغار این زن را رد کن که تو غاصبی". پس سید آن چهارده حکم را درید و به خواهش آن زن حکمی ‌به کدخدای قریه خود نوشت که: آن ملک را گرفته تسلیم آن زن نموده باش...» اما واقعه دیگری که در زمان ناصرالدین شاه قاجار اتفاق افتاده به شرح زیر است: محمد ابراهیم خان معمار باشی ملقب به وزیر نظام که مردی بسیار هشیار و زیرک بود از طرف کامران میرزا نایب السلطنه (وزیر جنگ ناصرالدین شاه) مدتی حکومت تهران را بر عهده داشت. در طول مدت حکومتش شهر تهران در نهایت نظم و آرامش بود. با مجازات‌های سختی که برای خاطیان و متخلفان وضع کرده بود، هیچ کس یارای دم زدن نداشت و تهرانیها از آرامش و آسایش کامل برخوردار بودند. روزی یکی از اهالی تهران به وزیر نظام شکایت کرد که چون عازم زیارت مشهد بودم، خانه‌ام را برای حفاظت و نگاهداری به فلان روضه خوان دادم. اکنون که با خانواده‌ام از مشهد مراجعت کردم مرا به خانه راه نمی‌دهد. حرفش این است که متصرفم و تصرف قاطعترین دلیل مالکیت است. هر کس ادعایی دارد برود اثبات کند! وزیر نظام بر صحت ادعای شاکی یقین حاصل کرد و روضه خوان غاصب را احضار نمود تا اسناد و مدارک تملک را ارائه نماید. غاصب شانه بالا انداخت و گفت: "دلیل و مدرک لازم ندارد، خانه مال من است زیرا متصرفم." حاکم گفت: "در تصرف تو بحثی نیست، فقط می‌خواهم بدانم که چگونه آن را تصرف کردی؟" غاصب مورد بحث که خیال می‌کرد وزیر نظام از صدای کلفت و اظهارات مقفی و مسجع و دلیل تصرفش حساب می‌برد با کمال بی پروایی جواب داد: "از آسمان افتادم توی خانه و متصرفم. از متصرف مدرک نمی‌خواهند". وزیر نظام دیگر تأمل را جایز ندید و فرمان داد آن روحانی نما را همان جا به چوب بستند و آن قدر شلاق زدند تا از هوش رفت. آنگاه به ذیحق بودن مدعی حکم داد و به غاصب پس از به هوش آمدن چنین گفت: "هیچ میدانی که چرا به این شدت مجازات شدی؟ خواستم به هوش باشی و بعد از این هر وقت خواستی که از آسمان بیفتی، به خانه خودت بیفتی نه خانه مردم! چرا باید این گونه افکار، آن هم نزد امثال شما باشد؟" ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه می‌گویند که در ایام قدیم در یکی از پاسگاه‏های ژاندارمری سابق ژاندارمی خدمت‏ می‏‌کرد که مشهور بود به سرجوخه جبّار... این سرجوخه جبار مانند بسیاری از همگنان و همکاران خودش در آن روزگار سواد درست حسابی نداشت ولی تا بخواهی زبل و کارآمد بود و در سراسر منطقه خدمت او کسی را یارای نفس‏ کشیدن نبود.! از قضای روزگار، در محدوده خدمت‏ سرجوخه جبار دزدی زندگی می‌کرد که به راستی، امان مردم را بریده و خواب سرجوخه جبار را آشفته گردانیده بود... سرجوخه جبار با آن کفایت و لیاقتی که‏ داشت بارها دزد را دستگیر کرده، به‏ محکمه فرستاده بود ولی گردانندگان‏ دستگاه، هربار به دلایلی و از آن جمله‏ فقد دلیل برای بزهکاری دزد یاد شده، او را رها کرده بودند به گونه‏‌ای که گاهی جناب دزد، زودتر از مأموری که او را مجلوبا و مغلولا به‏ مرکز دادگستری برده بود به محل باز می‏‌گشت و برای دلسوزانی سرجوخه جبار مخصوصا چندبار هم از جلو پاسگاه رد می‏‌شد و خودی‏ نشان می‏‌داد یعنی که بعله... یک روز سرجوخه جبار که از دستگیری و اعزام بیهوده دزد سیه‌کار و آزادی او به ستوه آمده بود منشی‏ پاسگاه را فراخواند و به او دستور داد که قانون‏ مجازات را بیاورد و محتویات آن را برای‏ سرجوخه بخواند. منشی پاسگاه کتاب قانونی را که‏ در پاسگاه بود آورد و از صدر تا ذیل برای‏ سرجوخه جبار خواند. ماده ۱...ماده ۲...ماده ۳...الی‌آخر... سرجوخه جبار که در تمام مدت خوانده‏ شدن متن قانون مجازات خاموش و سراپا گوش‏ بود، همین‏که منشی پاسگاه آخرین ماده قانون‏ را خواند و کتاب را بست حیرت‌زده و آزرده‏‌دل به منشی گفت: اینها که همه‏‌اش "ماده" بود آیا این کتاب حتی یک «نر» نداشت؟! آنگاه سرجوخه جبار به منشی گفت: ببین در این کتاب صفحه سفید هست؟!! منشی کتاب را گشود و ورق زد و پاسخ داد: قربان! در صفحه آخر کتاب به اندازه‏ نصف صفحه جای سفید باقی‏مانده است. سرجوخه جبار گفت: قلم را بردار و این مطالب را که می‏‌گویم‏ بنویس... و چنین تقریر کرد: «نر»سرجوخه جبار؛ هرگاه یک نفر شش‏ بار به گناه دزدی از طرف پاسگاه دستگیر و به محکمه فرستاده شود و در تمام دفعات از تعقیب و مجازات معاف گردد و به محل‏ بیاید و کار خودش را از سر بگیرد برابر «نر سرجوخه جبار» محکوم است به اعدام!! پس از اتمام کار منشی سرجوخه جبار، نخست آن را انگشت زد و مهر کرد و پس از آن دستور داد دزد را دستگیر کنند و به پاسگاه بیاورند. آنگاه او را در برابر جوخه آتش قرار داد و فرمان اعدام را درباره‏‌اش اجرا کرد. گویا خبر این ماجرا به گوش حاکم وقت‏ رسانده شد و حاکم دستور داد سرجوخه جبار را به حضورش ببرند. هنگامی که سرجوخه جبار به حضور حاکم‏ رسید، پرخاش‏‌کنان از او پرسید چرا چنان‏ کاری کرده است؟!! سرجوخه جبار پاسخ داد: قربان! من دیدم در سراسر قانون‏ مجازات هرچه هست ماده است ولی حتی یک‏ «نر» توی آن همه ماده نیست و آن‏وقت‏ فهمیدم که عیب کار از کجا است و چرا دزدی‏ که یک منطقه را با شرارت‏هایش جان به سر کرده است هربار که دستگیر می‏‌شود بدون‏ آن‏که آسیبی دیده باشد به محل‏ باز می‏‌گردد. این بود که لازم دیدم در میان‏ «ماده»های قانون مجازات یک «نر» هم باشد. این است که خودم آن نر را به قانون اضافه و دزد را طبق قانون اعدام کردم و منطقه را از شرّ او آسوده گردانیدم! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
15.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞نماهنگ زیبای« والا محمد(ص) عید سعید مبعث،آغاز راه رستگارى و طلوع تابنده مهر هدایت وعدالت، بر عاشقان دین محمد(ص) مبارک باد . 🌸 🌼الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🌸 🌼وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📛قابل توجه همه ی صاحب منصبان و... جعفر برمكي (پسر يحيي برمكي) از وزراي محبوب و صاحب قدرت هارون الرشيد خلیفه ي عباسي بود كه بسيار مورد توجه و لطف و عنايت خليفه بود. بعد از مدتي ميانه ی خليفه و وزير به هم خورد و خليفه دستور قتل او و خاندانش را داد.تسلط پر دامنه ی برمكيان بر دستگاه خلافت عباسي و زوال قدرت و سقوط  ناگهانی وغم‌انگيز آنها  حکایتیست خواندنی و عبرت آموز برای همه ی کسانی که  مسند نشینی خود را جاودانه می دانند و از حوادث روزگار عبرت نمی گیرند .... مدّت  زمانی قبل از   سقوط  برمکیان ،روزی هارون خلیفه، هوس کرد بدون  محافظ و تشریفات خلافت ،با جعفر برمکی (وزیر خود ) روزی را به تفریح بگذرانند . به باغ یکی از دوستان یحیی که پیر مردی  بود رفتند  و به گشت و گذار ومیوه چیدن پرداختند. هارون ضمن اینکه میوه هارا انتخاب میکردچشمش به گلابی درشتی افتاد که بر شاخه ای  بلند قرارداشت . به دلیل نامعلوم شاید به این سبب که جثّه ی  خلیفه بزرگتر بود دستانش را قفل کرد و به جعفر گفت بالا رو و میوه را بچین  .جعفر برمکی یک پای در دستان قفل شده ی هارون و پای دیگر بر روی شانه اش گذاشت ، بالا رفته گلابی را چید و  پایین آمد. درحالیکه باغبان پیر آنهارا تماشا میکرد. هنگام عصر و خداحافظی با باغبان، ضمن اینکه انعامی به وی پرداخت شد هارون به او گفت سادگی و مهمان نوازی تو با عث خوشنودی ما شد اگر ازمن و جعفر در خواستی داشته باشی خواسته ات برآورده خواهد شد . پیر مرد به داخل اطاق رفته وسائل نوشتن آن زمان را با خود آورده به جعفر گفت  می خواهم بنویسی تو و مهمانت امروز اتّفاقی اینجا آمدید و هیچ دوستی ونسبتی با من نداری و خلیفه هم آن را مهر کند. خلیفه و جعفر هردو شگفت زده شدند .  هارون  گفت :همه سعی میکنند خود را منسوب و آشنای جعفر وزیر من معرّفی کنند و تو ازما چنین سندی میخواهی ؟ باغبان گفت شما خواستید من از شما چیزی بخواهم و خواستم حالا به قول خود عمل کنید . جعفر برمکی نا چار چنین نوشته ای را امضاء کرده بدست پیرمردداد و او ازخلیفه خواست بامهر خودکه روی نگین انگشترش بود آنرا ممهور وتأییدکندوسپس آنها از پیر مرد باغبان خداحافظی کرده رفتند .مدتی  گذشت. واژگون شدن بخت جعفر برمکی آغاز شد وآنگونه که در تاریخ آمده ، خلیفه حتّی به دوستان دور ونزدیک ،منسوبان و معاشرانش هم رحم نکرد . پیر مردباغبان  نیز به جرم دوستی و معاشرت با جعفر دستگیر شد  .اما  نامه ممهور شده به مهر خلیفه را نشان داد و گفت من با جعفر برمکی هیچ نسبتی ندارم .  و خلیفه دستور آزادی او را صادر کرد . خلیفه  از  پیرمرد پرسید من پیوسته به این اندیشیده ام ؛آن روز که به  باغت آمدیم چرا چنین نوشته ای را از ما می خواستی؟ آیا حمکتش این بود؟  باغبان پیر گفت آری خلیفه. آنگاه که جعفر برای چیدن گلابی بر شانه های توایستاد من دانستم که اورا بالاتر ازاین مقام ومرتبه ای نیست و  زوال برمکیان نزدیک است  . ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 نقل شده است روزی "معروف کرخی" نشسته بو‌د . عدّه‌ای از جوانان در دجله سوار بر قایق بودند و ساز و آواز سر می‌دادند. چند نفر از مقدّسین آمدند به معروف کرخی گفتند: آقا آن‌ها را نفرین کن، چه جوان‌های بدی هستند! معروف دست‌های خود را بلند کرد و فرمود: خدایا به عزّت خودت قسم می‌دهم کسانی را که در این دنیا این‌قدر خوشحال کردی، در آخرت هم همین‌طور آن‌ها را خوشحال کن! آنها به معروف اعتراض کردند : ای معروف! تو یک عارف هستی! چرا چنین می‌گویی؟ چرا یک عدّه که مشغول گناه هستند را نفرین نکردی و برای آن‌ها دعا کردی؟ معروف کرخی پاسخ داد: وای بر شما که نادان هستید ، من آن‌ها را دعا کردم، اگر قرار شود در آخرت خوشحال شوند، باید در این‌جا توبه کنند . این دعا یعنی خدا به آن‌ها توبه عنایت کند. حالا ببينيد، منِ رو سیاه که معروف نیستم، خاک پای او هم نمی‌شوم ، از کنار عروسی‌ها که عبور می‌کنم می‌بینیم بی‌بند و باری زیاد است. می‌گویم خدا آن‌ها را مبارک گرداند . می‌گویند آقا شما چرا؟! می‌گویم پس چه بگویم ؟ برکت مصادیق مختلف دارد . یعنی خدا آن‌ها را متحوّل کند، به آن‌ها آگاهی بدهد تا توبه کنند . آدم برادر و خواهر خود را نفرین می‌کند؟! بگو خدا آن‌ها را خیر دهد، خدا متنبّه کند. گاهی مواقع آن‌ها متحوّل می‌شوند. 📚 ❥↬ @bohlool_aghel ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیامبر اکرم(ص) دعوت خود را چگونه آغاز کردند؟ 🌹سالروز مبعث رسول اکرم(ص) مبارک باد ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️نیایش شبانگاهی🙏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌‌ ✨پروردگارا دستانم بسوی توست ⭐️نگاهم به مهربانی و کرم توست ✨با تو غیر ممکن‌ها ممکن می‌شود ⭐️نا ممکن‌های زندگی‌ام را ممکن بفرما ✨که باخدای بی‌همتایی چون تو ⭐️معجزه زندگی جان می‌گیرد ✨الــهــی آمـیـــن🙏🏻 🌙شبتون قشنگ عزیزان ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel