📚با دهان ناپاک دعا نکن!
حضرت صادق علیه السلام فرمودند: عابدی از بنی اسرائیل سه سال پیوسته دعا میکرد تا خداوند به او پسری عنایت کند؛ ولی دعایش مستجاب نمیشد.
روزی عرض کرد: خدایا! من از تو دورم که سخنم را نمیشنوی یا نزدیکی ولی جوابم را نمیدهی؟!
در خواب به او گفتند: سه سال است خدا را با زبانی که به فحش وناسزا آلوده است میخوانی. اگر میخواهی دعایت مستجاب شود فحش وناسزا را رها کن، از خدا بترس، قلبت را از آلودگی پاک کن و نیت خود را نیکو گردان.
حضرت صادق علیه السلام فرمود: او به دستورات عمل کرد، آن گاه خداوند دعای او را اجابت کرد و پسری به او داد.
منبع: اصول کافی ج۲
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴وسط نماز کانال عوض میکنی
🎧استاد مهدی دانشمند
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🌙ازخداخواهانم در فراسـوی
🌙این شب تاریـک
⭐️نورعشق بی حدش را
🌙بتاباندبرخوشه آرزوهای
⭐️شماتاصدهاستاره برویدبرای اجابتشان
🌟شبتون بخیر
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
اندکی آرامش ...
اندکی دلخوشی ...
اندکی امید ...
الهی چای زندگی همیشه گرم باشد
و کنارش زندگی در جریان باشد ❤️
صبحتون بهشت
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
(نه!) گفتن را بیاموزید.
آیا نه گفتن حتی در مقابل درخواستهای غیرمنطقی هم برایتان دشوار است؟ اگر نتوانید به دیگران نه بگویید، باید همیشه اولویتهای دیگران را به اولویتهای خودتان ترجیح دهید. زمانی به درخواست دیگران جواب مثبت بدهید که درخواست موردنظر معقول و شدنی باشد یا آن درخواست را برای جبران محبتهای دوستتان انجام دهید. اما اگر همیشه از ترس نه گفتن به خواستهی دیگران جواب مثبت میدهید، حالا دیگر وقت تغییر است. برای افزایش قدرت نه گفتن با ادامهی این مقاله همراه باشید.
۱.قبول کنید که نمیتوانید هر کاری را انجام دهید
شاید بله گفتنتان به دیگران باعث شده است تا هیچ وقتی برای خودتان نداشته باشید. آیا نمیتوانید به درخواست دوستتان که برای اسبابکشی از شما کمک میخواهد، نه بگویید؟ آیا نمیتوانید به درخواست مدیرتان که کاری خارج از حدود وظایفتان را از شما میخواهد، نه بگویید؟ میتوانید با یک نه گفتن ساده خود را از این شرایط خلاص کنید. اگر جواب مثبت به درخواست دیگران وقتی برای خودتان باقی نگذاشته، تصمیم بگیرید از این به بعد به هر درخواست غیرمعقولی جواب نه بدهید.
۲. از فکر خودخواه شدن نترسید
شاید پیش خودتان فکر کنید که با نه گفتن به دیگران به فردی خودخواه تبدیل میشوید. فرد خودخواه همیشه به دیگران جواب منفی میدهد و فقط به خودش فکر میکند. به خودتان بگویید که خودخواه نیستید. اگر درخواست غیرمنطقی کسی را رد کردید و او شما را خودخواه خواند، بهتر است رابطهتان را با آن فرد کاهش دهید. با نگاهی به گذشته و تمام جوابهای مثبتی که به دیگران دادهاید، میتوانید بفهمید که خودخواه نیستید.
۳. بپذیرید که نمیتوانید همه را در زندگی راضی و خوشحال نگه دارید
شما نمیتوانید همهی کسانی را که در زندگیتان هستند، راضی و خشنود نگه دارید و باید خط قرمزی برای دیگران قائل شوید. شاید فکر کنید که با نه گفتن و ناامید کردن دیگران، احترام آنها را از دست میدهید، ولی اینگونه نیست. اگر کسی گمان کند شما به همهی خواستههایش جواب مثبت میدهید، شاید بخواهد با خواستههای غیرمنطقی از شما سوءاستفاده کند. به افرادی که واقعا برایتان مهماند، اهمیت ویژهای بدهید و تلاش کنید آنها را خوشحال نگه دارید.
۴. دلیل ناراحتیتان از نه گفتن را کشف کنید
چرا با جواب منفی به دیگران احساس ناراحتی میکنید؟ آیا میترسید که طرف مقابل دیگر با شما حرف نزند؟ آیا فکر میکنید که با دادن پاسخ منفی، فردی خودخواه به نظر میآیید؟ وقتی بفهمید دقیقا چه چیزی باعث ناراحیتان میشود، میتوانید منطقیتر به شرایط نگاه کنید. اگر میترسید با نه گفتن به یک فرد، توجهاش را از دست بدهید، وقت آن است که در رابطهتان با آن فرد تجدید نظر کنید.
۵. برای افزایش قدرت نه گفتن زبان بدن را جدی بگیرید
سرتان را بالا بگیرید و بازوان خود را در کنار بدنتان قرار دهید و با حالات دستتان بر روی گفتههای خود تأکید کنید. هنگام نه گفتن در چشمهای طرف مقابل نگاه کنید. با دستانتان یا چیزی بازی نکنید و در مورد تصمیمتان دودل به نباشید. دستان خود را جلوی سینهتان جمع نکنید یا طوری برخورد نکنید که انگار از تصمیمتان ناراحت هستید و میتوان نظرتان را تغییر داد.
۶.یک دلیل کوتاه بیاورید
یک توضیح ساده و کوتاه در مورد اینکه چرا نمیتوانید به درخواست طرف مقابل جواب مثبت بدهید، باعث متقاعد کردنش میشود. نیازی نیست که توضیح بیش از اندازه بدهید. دادن توضیحاتی در حد یک یا دو جمله در مورد مشغلههایتان کافی است. نیازی نیست که دروغ بگویید یا بهانههای الکی بیاورید. به مثالهایی که در زیر آمده است، توجه کنید.
من نمیتونم فردا باهات بیام مطب دندانپزشک، چون فردا شب سالگرد ازدواجمه.
متأسفانه من نمیتونم به تولدت بیام، چون صبحش امتحان پایان ترم دارم.
ادامه دارد ..
نویسنده میلاد فروحی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 #مهر ؛
تداعیِ بخشش است و مهربانی ،
تداعیِ روزهایِ روشن و پر التهابِ کودکی ...
🍁 پاییز ، از راه می رسد که ثابت کند ؛
گاهی سقوط هم با شکوه است ،
و گاهی رفتن ، بهانه ایست برای بازگشتن .
🍁 وقتی شبیهِ برگ های خشکِ پاییز ؛
عاشق و یکرنگ باشی ،
وقتی غرور نداشته باشی ،
وقتی آدم ها را بی بهانه دوست داشته باشی !
🍁 پاییز ، عاشق است !
آمده تا مهربانی را تمدید کند ...
تا فرشِ خوشرنگ و با صفایِ خودش را ؛
زیرِ پایِ عابرانِ خسته ی شهر ، پهن کند .
🍁 تا بهانه ای باشد ؛
برایِ عاشقانه هایِ بی تکرار و
قدم زدن هایِ جانانه !
#نرگس_صرافیان_طوفان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚روابط به خصوص روابط نزدیک ضروری هستند. به همین خاطر تنهایی مهلک است.
همه ما نیاز به فهمیده شدن داریم، دوست داریم دیده شویم و به جمع دوستان و خانواده تعلق داشته باشیم. همه دوست داریم یک همسر یا شریک رمانتیک داشته باشیم. ما نیاز داریم که قبیله خودمان را پیدا کنیم.
تحقیقات نشان داده که یکی از مزایایی که بودن در رابطه یا یک گروه دارد، احساس تعلق است که به زندگی معنا میبخشد. وقتی دیگران به ما اهمیت میدهند و طوری با ما رفتار میکنند که این اهمیت را نشان بدهند، ما باور میکنیم که آدمهای با اهمیتی هستیم.
با اینکه همه ما نیاز به تعلق داشتن داریم، در دههای اول قرن بیستم، بسیاری از روانشناسان و پزشکان با نفوذ، آنهایی که نگهبانان جسم و روح مان بودند، به این وجه اساسی طبیعت انسان اذعان نکردند. این که بچهها نیاز به عشق پدر و مادر و مراقبت آنها دارند تا زندگی پربار و پر معنایی داشته باشند، از نظر پزشکی معنایی نداشت. بیتوجهی خطرناک دانسته نمیشد بلکه آن را عملی غیراخلاقی میدانستند.
زمانی که روانشناسی رفتاری به وجود آمد و روانشناسان دانشگاهی توجه خود را به موضوع پرورش فرزند معطوف کردند، این دیدگاه عوض شد و آنها دست به آزمایش اهمیت وابستگی و روابط در سالهای اولیه زندگی زدند. آنها کشف کردند که آدمها فاوغ از اینکه چندسالهاند، برای زندگی سالم و سرشار، بیش از غذا و سرپناه به روابط نزدیک نیاز دارند.
روشی که ما با آن احساس نیار به تعلق را در خود ارضا میکنیم، در مراحل مختلف زتدگی متفاوت است. در سالهای اولیه زندگی عشق سرپرستان بسیار ضروری است، وقتی بزرگتر میشویم، تعلق را در روابط دیگر میجوییم. آنچه که در تمام مراحل ثابت به جا میماند، اهمیت حیاتی این احساس تعلق است.
اما متاسانه بسیاری از ما از این تعلق بیبهرهایم. در زمانهای که ارتباطات ما بیش از گذشته دیجیتالی شده است، میزان انزوای اجتماعی بیشتر شده است. حدود ۲۰ درصد مردم احساس تنهایی میکنند؛ آنها میگویند که منبعی عظیم از احساس ناشادی در زندگیشان وجود دارد. یک سوم آمریکاییهای بالای ۴۵ سال میگویند که تنها هستند. همزمان نتایج یک نظرسنجی در ایج یو کی، نشان میدهد که نیم میلیون نفر از افراد بالای شصت سال در بریتانیا، اغلب روزای خود را در تنهایی میگذارنند و غیرعادی نیست که آن نیم میلیون دیگر پنج شش رز هفته را بدون اینکه کسی را ببینند یا با کسی حرف بزنند، بگذرانند.
در سال ۱۹۸۵، مرکز نظرسنجی عمومی از آمریکاییها سوال کرد که در شش ماه گذشته با چند نفر درباره یک موضوع مهم بحث و گفت و گو کردهاند. پاسخ اغلب افراد سه نفر بود. وقتی این نطرسنجی در سال ۲۰۰۴ تکرار شد، پاسخ افراد صفر بود.
تمام این دادهها افزایش تنهایی را ثابت میکند. این تحقیقات نشان میدهند که زندگی مردم خالی از معنا شده است. اغلب در نظرسنجیها آدمها روابط نزدیک خود را به عنوان معنای اصلی زندگی خود ذکر میکنند و آنهایی که تنهاتر و منزویترند، حس میکنند که زندگیشان خالی از معنا شده است.
گرچه روابط نزدیک برای یک زندگی معنادار ضروریاند اما تنها نیاز اجتماعی ما نیستند. روانشناسان همچنین دریافته اند که ارزش لحظات کوتاه احساس صمیمیت نیز بالاست. ارتباطات با کیفیت، مثل تعامل کوتاهی که میان دو انسان برقرار میشود، مهم هستند. مثلا زمانی که زوجی دست هم را هنگام پیادهروی می فشارند، یا زمانی که دو غریبه در هواپیما گفتوگویی همدلانه را آغاز میکنند، این ارتباط کوتاه اثر مثبتی بر آنها دارد. روابط با کیفیت این ظرفیت را دارند که به روابط ما با آشنایان، همکاران و غریبهها معنا ببخشند.
درست است که ما نمیتوانیم یک رابطه با کیفیت از سوی دیگران با خودمان ایجاد کنیم، اما میتوانیم خودمان آغازگر آن باشیم. میتوانیم به غریبه ای در خیابان سلام بگوییم به جای اینکه نگاهمان را از او برگردانیم. میتوانیم به جای بیارزش قلمداد کردن دیگران، به آنها ارزش بدهیم. میتوانیم آدمها را دعوت کنیم که «تعلق» داشته باشند.
📙 قدرت معنا: هنر زندگی
▫️امیلی اسمیت
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🌼خسارت بزرگ
مردی تصمیم داشت به سفر تجارت برود خدمت امام صادق(علیه السّلام) که رسید درخواست استخاره ای کرد، استخاره بد آمد، آن مرد نادیده گرفت و به سفر رفت اتفاقاً به او خوش گذشت و سود فراوانی هم برد امام از آن استخاره در تعجب بود پس از مسافرت خدمت امام رسید و عرض کرد:
یابن رسول الله ! یادتان هست چندی قبل به خدمت شمارسیدم، برایم استخاره کردید و بد آمد، استخاره ام برای سفر تجارت بود به سفر رفتم و سود فراوانی کردم و به من خوش گذشت.
امام صادق(علیه السّلام) تبسمی کرد و به او فرمود: (در سفری که رفتی یادت هست در فلان منزل خسته بودی نماز مغرب و عشایت را خواندی شام خوردی و خوابیدی و زمانی بیدارشدی که آفتاب طلوع کرد و نماز صبح تو قضا شده بود؟
عرض کرد آری . حضرت فرمود: اگر خداوند دنیا و آنچه را که در دنیاست به تو داده بود جبران آن خسارت (قضا شدن نماز صبح) نمی شد. ۱
قال امیر المومنین علیه السلام:
لَا یَخْرُجِ الرَّجُلُ فِی سَفَرٍ یَخَافُ مِنْهُ عَلَى دِینِهِ وَ صَلَاتِهِ
انسان نباید به سفری برود که ترس آن دارد به دین یا نمازش لطمه وارد شود.۲
📚۱-جهاد با نفس، جلد ۱ صفحه ۶۶
📚۲-وسائل الشیعه جلد ۱۱ صفحه ۳۴۴
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
روزی یکی از اولیا به حضرت الیاس و حضرت خضر (ع) شکایت کرد که مردم زیاد غیبت می کنند و غیبت هم از گناهان کبیره است و هر چه آنها را نصحیت می کنم و آنها را منع از غیبت می کنم ، به حرفم اعتنایی نمی کنند و آن عمل قبیح را ترک نمی کنند . چه کنم ؟
حضرت الیاس (ع) فرمود : چاره این کار این است که وقتی وارد چنین مجلسی و دیدی غیبت می کنند ، بگو :
🤲 «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد»
پروردگار ، ملکی را بر اهل مجلس موکل می کن که هر وقت کسی خواست غیبت کند آن ملک جلوی این عمل زشت را می گیرد و نمی گذارد غیبت شود . سپس حضرت خضر (علیه السلام) فرمود : وقتی کسی در وقت بیرون رفتن از مجلس بگوید: «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد» , حضرت حق ملکی را می فرستد تا نگذارد که اهل آن مجلس غیبت او را کنند.
📚 داستان های صلوات ص۵۷
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚شاه عباس و بلبل سخنگو
يک شب شاه عباس لباس درويشي پوشيد و رفت توي شهر تا گشتي بزند و سر و گوشي آب بدهد ببيند مردم در چه حال و روزي هستند. از کنار پنجره اي رد مي شد که شنيد سه تا دختر دارند با هم حرف مي زنند؛ يکي ميگفت اگر من با شاه عباس عروسي کنم يک غذايي برايش درست مي کنم که اگر همه لشگر و خدمش بخورند تمام نشود؛ دومي گفت اگر من زن شاه عباس بشوم يک قالي برايش مي بافم که جز خودش کسي روي آن نشيند؛ و سومي گفت اگر من زن شاه عباس بشوم يک پسر و يک دختر برايش مي زايم که موي دختر از طلا و موي پسر از نقره باشد. شاه عباس اينها را که شنيد برگشت به قصر و دستور داد هر سه تا دختر را آوردند و با هر سه عروسي کرد به شرط اينکه به حرفهايشان عمل کنند.
دختر اول يک آشي پخت و چند من نمک ريخت توي آن. آش آنقدر شور شد که هر کس کمي از آن مي خورد ديگر لب نمي زد. همه لشگر و خدم و حشم شاه از آن خوردند و باز باقي بود.
دختر دوم هم که شرط کرده بود قالي ببافد که فقط شاه روي آن بنشيند. يک قالي بافت که همه اش سوزن کاري بود جز وسطش که مخصوص شاه بود.
اما دختر سوم؛ او هم بعد از نه ماه يک دختر گيس طلائي و يک پسر گيس نقره اي زائيد. اما آن دو خواهر ديگر گفتند اگر اين دو تا بچه زنده بمانند، شاه ديگر به ما بي علاقه خواهد شد. روي همين حساب نقشه اي کشيدند و قبل از اينکه کسي بفهمد بچه ها را توي يک صندوق گذاشتند و انداختند به دريا. جاي آنها هم دو تا خشت گذاشتند. شاه عباس وقتي آمد و به جاي بچه، خشت ديد عصباني شد و دستور داد که دختر را توي پوست گوسفند بپيچند و بدوزند تا پوست روي بدنش خشک شود. اينها را اينجا بگذار و برو سراغ بچه ها.
صندوق را آب برد تا آن پائين ترها يک ماهيگير آن را از آب گرفت. ماهيگير بجه ها را برد و بزرگ کرد. سالها گذشت و ماهيگير مرد. دختر و پسر خانه و زندگي را فروختند و آمدند به شهر و کنار قصر شاه خانه کوچکي خريدند. از قضا يک روز يکي از آن دو تا زن بدجنس دختر مو طلائي را در حياط خانه ديد و فهميد که اين همان دختر شاه عباس است، و رفت و آن ديگري را خبر کرد. گفتند که اگر شاه اينها را ببيند ممکن است که بفهمد و ما را بکشد. نقشه اي کشيدند و يک پير زالي را فرستادند تا آنها را از بين ببرد.
پير زال رفت پيش دختر مو طلائي و گفت چه خانه قشنگي! چه درخت قشنگي! اما حيف که بلبل سخنگو نداريد. دختر گفت بلبل سخنگو ديگر چيست؟ پير زال گفت بلبل سخنگو بلبلي است که وقتي چيزي به او بگويي جواب مي دهد جان بلبل و شروع مي کند به متل گفتن. پير زال اين را گفت و رفت. ظهر که برادرش آمد دختر به او گفت روزها که تو مي روي کار من توي خانه تنها هستم. يک بلبل سخنگو مي خواهم که وقتي تنها شدم همدمم باشد و برايم متل بگويد. پسر گفت بلبل سخنگو ديگر چيست و کجاست؟ دختر گفت من نمي دانم برو بپرس پيدا مي کني. پسر که خيلي خواهرش را دوست داشت گفت باشد مي روم و هر طور شده بلبل سخنگو را پيدا مي کنم.
ادامه دارد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚شاه عباس و بلبل سخنگو يک شب شاه عباس لباس درويشي پوشيد و رفت توي شهر تا گشتي بزند و سر و گوشي آب ب
صبح که شد باروبنديلش را بست و پشت به شهر و رو به بيابان رفت و رفت و به هر کس که رسيد پرسيد؛ اما هيچکس از بلبل سخنگو چيزي نمي دانست. ظهر که شد نشست زير يک درختي و بقچه نانش را باز کرد که بخورد ديد يک سواري مي آيد. سوار که رسيد پسر از او پرسيد اي سوار نمي داني بلبل سخنگو کجاست؟ سوار گفت بلبل سخنگو را مي خواهي چکار؟ پسر گفت خواهرم تنهاست و همدم ندارد؛ مي خواهم ببرم براي او تا برايش متل بگويد و بشود همدم و مونسش. سوار گفت بلبل سخنگو توي غاري است توي فلان کوه. اما اين بلبل مال يک نره ديوي است که هر آدميزادي را که ببيند يک لقمه چپش مي کند. بيا و به جواني خودت رحم کن و از خير بلبل سخنگو بگذر. پسر گفت من به خواهرم قول داده ام. مي روم يا مي ميرم و يا بلبل را با خود مي آورم. سوار گفت حالا که مي روي برو اما حواست جمع باشد که اين بلبل فقط به جنس ماده علاقه دارد، اگر مرد صدايش بزند طلسم مي شود. سوار اين را گفت و رفت و پسر هم پاشد و رفت تا رسيد به کوه و کشيد بالا تا رسيد دم در غار. نگاه انداخت ديد بلبل توي غار است. حرف سوار يادش رفت و صدا زد بلبل سخنگو بلبل سخنگو. بلبل هم جواب داد زير زمين زير زمين. پسر تا آمد قدم بردارد ديد پاهايش مثل ميخ رفته توي زمين؛ هر چه خواست حرکت کند ديد نمي تواند. تازه به ياد حرف آن سوار افتاد. هول شد و افتاد به التماس. اما هر چه بيشتر التماس کرد هي بيشتر توي زمين رفت، تا اينکه فقط سرش بيرون ماند. اين را اينجا بگذار و برو سراغ دختر.
دختر هر چه نشست ديد برادرش نيامد. هفت هشت ده روزي که گذشت پاشد و بارو بنديلش را بست و راه افتاد و آمد و آمد تا رسيد به همان چشمه و درخت. نشت غذا بخورد که همان سوار آمد. از دختر پرسيد که هستي و کجا مي روي؟ دختر هم حکايت خود و برادرش را تعريف کرد. سوار گفت برادرت چند روز پيش از اينجا گذشت و من نشاني بلبل سخنگو را به او دادم؛ اگر تا حالا برنگشته حتما يا ديو او را خورده يا بلبل طلسمش کرده. اگر شانس آورده و ديو نخورده باشدش، تو چون دختر هستي مي تواني از طلسم نجاتش بدهي چون بلبل سخنگو به جنس ماده علاقه دارد. دختر نشاني غار را گرفت و آمد و رسيد دم در غار و ديد برادرش تا گردن رفته توي زمين. دختر صدا زد بلبل سخنگو بلبل سخنگو. بلبل جواب داد جان بلبل چه مي خواهي؟ دختر باز بلبل را صدا زد و بلبل هم هي جواب داد. دختر آنقدر بلبل را صدا زد تا اينکه برادرش کم کم از زمين در آمد و طلسمش شکست. بعد دختر رفت و قفس بلبل را برداشت که ببرد. بلبل گفت حالا که من را مي بري بيا و گنج نره ديو را هم ببر. شيشه عمرش را هم به برادرت بگو برود از شکم ماهي سرخ که توي رودخانه پائين کوه است بردارد و بشکند. دختر آمد و گنج را جمع کرد و پسر هم رفت و شيشه عمر ديو را شکست.
خلاصه؛ پسر و دختر با گنج نره ديو و بلبل سخنگو برگشتند و يک کاخ بزرگي کنار کاخ شاه عباس ساختند. به شاه عباس خبر رسيد و آمد ببيند اينها که چنين کاخي ساختند کيستند؟ تا شاه عباس آمد توي ايوان کاخ، بلبل سخنگو آواز داد هاي شاه عباس هاي شاه عباس، مگر کور شده اي که پسر و دختر خودت را هم نمي شناسي؟ شاه عباس ماند به تعجب! رفت پيش قفس بلبل و گفت بلبل بگو ببينم چه مي گويي، چه مي داني؟ بلبل گفت شاه عباس، هاي شاه عباس مگر ديوانه شده اي که زنت را توي پوست گوسفند دوخته اي؟ شاه عباس گفت سر در نمي آورم، اين بلبل چه مي گويد؟ بلبل دروباره آواز داد شاه عباس هاي شاه عباس مگر مي شود که آدم آجر بزايد؟ شاه عباس داشت فکر مي کرد که يکدفعه دختر مو طلائي و پسر مو نقره اي آمدند توي ايوان. شاه عباس تا چشمش به آنها افتاد معني حرف هاي بلبل را فهميد. دانست که آنها بچه هاي خودش هستند. بچه ها را بغل گرفت و بوسيد و مادرشان را از توي پوست گوسفند درآورد. بعد هم دستور داد گيس هاي آن دو زن بدجنس را بستند به دم دو تا اسب وحشي و اسب ها را هي کردند توي بيابان.
بالا رفتيم آرد بود پائين آمديم خمير بود، قصه ما همين بود
پایان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
"حکایت مطرب دربار پادشاه"
در زمانهاى قدیم، مردی مطرب و خواننده ای بود؛ بنام “بردیا ” که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی
و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت…
بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود.
عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید.
بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند .
بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد.
در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت.
بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد.
در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد،
سر برداشت تا ببیند کیست.
شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود.
شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن.
بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟
شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود
و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد
و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم.
به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر،
مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن.
بردیا صورت در خاک مالید و گفت
خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر
اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند.
اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم.
اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی
و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی.
خدایا تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی.
به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار
و زیر بار منت ناکسان قرار نده
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel