📚سبیل کسی را چرب کردن
از ابتدای حکومت صفویه ریش و سبیل بلند رواج زیادی پیدا کرد ولی بتدریج از ابهت ریش کم و به ابهت سبیل اضافه شد تا جایی که در دوران شاه عباس اول دیگر ریش تقریبا محو شد و در عوض سبیلهای کلفت و چخماقی و بلند باب شد. سبیلهای از بناگوش در رفته محبوب سلطان بود و همه سعی میکردند در بلند کردن سبیل با یکدیگر رقابت کنند تا محبوب سلطنت باشند و راحتتر به مرادشان برسند. اما برای رو به بالا نگهداشتن این سبیلها باید روزی چند بار آن را چرب میکردند و جلا میدادند و برای این کار مستخدمهایی داشتند و هر گاه این مستخدمان کار خود را خوب انجام میدادند و صاحب سبیل از زیبایی و ابهت سبیل خود شاد میشد، اطرافیان هر تقاضایی که داشتند میگفتند و صاحب سبیل نیز اجابت میکرد.
بنابراین عبارت " سبیل کسی را چرب کردن" در آن زمان بین مردم معنایی معادل اخاذی کردن و گرفتن چیزی از صاحب سبیل داشت.
اما امروزه این اصطلاح به معنای رشوه دادن است. یعنی کسی به صاحب سبیل رشوه میدهد تا وی کارش را انجام دهد.
دقیقا معنایی برعکس معنای آغازین آن.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
در تاریخ آورده اند که در زمان قدیم دو برادر بودند که هر دو خوب و با خدا بودند.یکی چوپان بودو دیگری در بازار شهر طلا فروشی داشت.بعد از چندین سال برادرچوپان برای بازدید وصله رحم به شهر آمده به مغازه برادر خود رفت وقتی مغازه برادر دید که بسیار شیک و مرتب بود، به اوگفت:
برادرتو چرا این کار را انتخاب کرده ای زیرا اینجا محل رفت آمد شیطان ها است و مشکل است در ینجا انسان با خدا و پرهیزگار باشد.
مرد زرگر روکرد به مرد چوپان و گفت:تو حالا چندین سال است فقط گوسفند دیده ای کوه و بیابان حالا چه کار غیر عادی می توانی انجام دهی.چوپان که در بازار غربالی خریده بود ان را پر از آب کرد و گداشت کنار مغازه برادر و گفت:
ببین من آب را در غربال نگه میدارم از بس که در بیابان ریاضت کشیدم و ذکر خدا گفتم.مرد زرگر هم با خونسردی تکه آتشی از کوره طلا سازی برداشت و داخل پنبه ای گذاشت و کنار غربال گذاشت وگفت:
برادر جان ماهم در این مغازه و بازاربی دین نبوده ایم حالا خواهشمندم چند لحظه ای در مغازه من بنشین تا من بروم ان طرف بازار و برگردم.
مرد چوپان مدتی ؛درمغازه طلا فروشی نشست یک دفعه زنی آمد و گفت این آقای زرگر کجا هستند چوپان گفت:خواهرم چه کار داری؟
زن گفت:این دست بندی که من دیروز خریدم خیلی برام تنگه. چوپان گفت: کدام دستبند؟
زن ناگهان دست خود را از زیر چادر در آوردو گفت: این دست بند چوپان بیچاره تا به دست سفید و گوشتی زن نگاه کرد همه
چیز را فراموش کرد و خیره خیره دست زن نگاه کرد ناگاه برادرش سر رسید و گفت: ای برادر چرا آب دیگر درغربال نیست؟
و آتش روی پنبه هست؟
برادرچوپان بر سر خود زدو گفت:خاک بر سر من که نمی دانستم در بازار و خیابان نگه داشتن دین سخت تر از نگه داشتن دین از بیابان است.
زر گر گفت: آری برادرم من سالها هست که در این بازار هستم و همه نوع مشتری وجود دارد ولی هیچ وقت نگاه به نا محرم نمی کنم.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
.
وقتے عبدالله بن عمرو،پدرجابربن عبدالله انصارے،درجنگ احد به شهادت رسید،پیامبر《ص》به جابرفرمود:(میخواهی تورا خبردهم که پروردگاربزرگ به پدرتوچه گفت؟)
جابرعرض کرد:"آری"
پیامبر ص فرمودند:
خداوندبه پدرتوفرمود؛ 《آنچه رادوست دارے ازمن بخواه.》
عبدالله عرض کرد:《خداوندا!مرابه دنیابازگردان تایڪ باردیگر در راه تو کشته شوم.》
خداوندفرمود:《این تقاضاپذیرفته نیست وسنت من براین جارے است کا پس ازمرگ،کسے رابع دنیابازنگردانم.تقاضاے دیگرکن.》
عبدالله عرض کرد:《خدایا!زندگے درخشان مرابه بازماندگانم خبربده.》
خداونداین آیه را [به عنوان پیام به خانواده هاے شهدا ]نازل کرد:﴿ وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون ﴾ َ ﴿۱۶۹﴾
هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده اند مرده مپندار بلكه زنده اند كه نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند (۱۶۹)
📚کتاب:
"زندگی پرافتخار جابربن عبدالله انصاری"
نوشته:
"محمدمهدی اشتهاردی"
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚یک داستان #شاید عاشقانه
تازه نامزد کرده بودیم
یه شب سرد پاییزی بود...
رفته بود نشسته بود رو پشت بوم؛ هرچی که التماس کردم بیاد پایین که سرما نخوره، حرف گوش نکرد...
از خودش یه عکس برام فرستاد که پتو پیچیده بود دور خودش و نوشت:
+ نگران من نباش عزیزم، زیادم سرد نیست هوا.
براش فرستادم:
- آخه مگه قحطِ جا اومده! اون بالا رفتی چیکار؟!
شاعر میشد گاهی وقتا؛ نوشت:
+ از این بالا ستاره هارو وقتی میبینم که این همه دورن، حس میکنم بهت نزدیک ترم، ازینجایی که منم تا اونجایی که تو هستی الان فاصله مون فقط یه قلبه، از همون قلب آبیا که برام میفرستی...
قلبم شروع کرد بندری رقصیدن! به روی خودم نیاوردم و فقط براش یه قلب آبی فرستادم.
تایپ کرد:
+ آخرشم نگفتی چی شده که انقدر فکرت مشغوله امروز...
حواسم پرت اتفاقای صبح توو بیمارستان شد؛ مگه میشه یه آدم عشقشو به خاطر بیماری ول کنه و توو بدترین شرایط تنهاش بذاره؟
تایپ کردم اسمشو، فوری جواب داد:
+ جانم!
براش فرستادم:
- اگه من یه روزی سرطان بگیرم چیکار میکنی؟!
عصبانی شد:
+ خدا نکنه بیشعور! زبونتو گاز بگیر!
کلافه نوشتم:
- جواب بده، برام مهمه!
اومدیم و شد، اونوقت چی؟!
ناراضی جواب داد:
+ مهم نیست! باید خوب شی و برام بخندی، باهم برای لبخندت میجنگیم...
نوشتم:
- اگه ازدواج کردیم و بچه دار نشدم چی؟!
شکلک لبخند گذاشت:
+ از پرورشگاه یه نی نی کوچولو میگیریم که جفتتون برام بخندین و دلم پر بکشه واسه لبخندتون...
ناخودآگاه لبخند زدم:
- اگه بقیه مخالفت کنن باهامون چی؟!
جوابش پر از حسای خوب بود:
+ قربونت برما! فکر و خیالای بد نکن؛ اون وقتم باهم جلوی همه ی دنیا وایمیستیم از هیچی نترس همهکسم! با کل دنیا میجنگم واسه ی خوشحالیت. تو مال منی، فقط بخند...
نیشم باز شد و ذوق مرگ نوشتم:
- اگه صورتم بسوزه و دیگه نتونم لبخند بزنم برات چی؟!
بعد چند لحظه بالای صفحه اومد " فلانی ایز تایپینگ "
+ خنده که فقط با لب نیست خب! نگاه چشمات میکنم و لبخندتو از رو نگاهت میخونم، سرمو میذارم رو قلبتو لبخندتو میشمارم، با کل وجودم میشم گوش و خنده هاتو میشنوم...
اون لحظه خوشبخت تر از من کسیم بود؟ فکر نکنم!
شیطنتم گل کرد و نوشتم:
- اگه قلبمم دیگه نزنه چی؟!
درجا گوشیم زنگ خورد؛ تا جواب دادم با تمام توانش داد زد:
+ دیگه نشنوم ازین چرت و پرتا، فهمیدی؟!
بغضم گرفت، هیچی نگفتم.
زمزمه کرد:
+ اونوقت قلب منم نمیزنه، دیگه نیستم تا کاریم کنم!
زیر لب گفتم:
- خدا نکنه...
اون شبو تا صبح روی پشت بوم نشست و تا خود سحر حرف زدیم و براش شعر خوندم.
امروز که از سر دلتنگی و بیکاری داشتم پیامای قدیمیو میخوندم چشمم خورد به همون پیاما...
دلم میخواست برگردم به همون روز صبح توی بیمارستان و کنار همون آدمی که میخواست همسرشو ول کنه و بهش بگم خیلی مردی که تا الانشم دووم آوردی، بهش بگم خیلی آقایی که تا همینجاشم پای قول و قرارات وایستادی لااقل، بگم خجالت نکشی یه وقت از کارت! بگم نترسیا، از تو بدتراشم هست!
بگم هی تو! من نه مریضی لاعلاج گرفتم، نه درخت بی ثمر بودم، نه کسی جلوی به هم رسیدنمون ایستاد و نه لبخندم سوخته بود، بگم میدونم شاید حتی ی ادم مثل توام باورش نشه اما...
اونی که میگفت میمیره برای یه لبخندم، گریه هامم جلوی رفتنشو نگرفت و بی دلیل رفت!
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📌چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار:
📚حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!
📚حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟
📚حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت: آری...
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم...
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...
📚حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:
خداوند را چگونه میبینی؟
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد،
اما دستم را میگیرد...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#جرعه
در طول تاریخ، همیشه در مقابل پیامبران الهی دو گروه موافق و مخالف قرار داشتند که یکی به تأیید و تکریم انبیا میپرداخت و دیگری در پی استهزا و آزار ایشان بود:
«ما یَأْتیهِمْ مِنْ رَسُولٍ إلَّا کانُوا بِهِ یَسْتَهْزِؤُن»
و هیچ پیامبری به سوی آنان نمیآمد جز آنکه او را به سخره میگرفتند.
عدهای همواره سخن انبیا را به گوش جان میشنیدند و عدهای نیز با تمام توان به تخریب ایشان میپرداختند. شايد انسانهای لجوج كافركيش برای آنكه اعتبار خود را در جامعه به دست آورند و كاستی شخصيت خود را جبران كنند، دست به تمسخر حقيقت میزنند و با اين كار درصدد تخريب چهرۀ آن برمیآيند.
واژۀ «یَسْتَهْزِؤُن » از ریشۀ «هُزْء» میآید و چهار قرائت دارد:
«هُزُءاً، هُزْءاً، هُزْواً، هُزُواً» که ریشۀ همۀ آنها کلمۀ «هُزْء» بهمعنای شکستن و خُردکردن است. از آنجا که هنگام تمسخر، شخصیت مسخرهشونده خُرد میشود، به این کار «استهزاء» میگویند. استهزاء رفتار و گفتاری همراه با اهانت به دیگران و برای خُردکردن حیثیت و شخصیت آنهاست.علّت تحقیر و تمسخر افراد آن است که آنها خود را از دیگران برتر میبینند، لذا به خود اجازه میدهند که شخصیت افراد را به تمسخر بگیرند.
اولین نکتهای که ارتباطات خوب را برهم میزند، به تمسخرگرفتن آبرو و اعتبار دیگران است. متأسفانه گاه دیده میشود که قومی و گروهی برای اینکه موجبات خندۀ دیگران را فراهم کنند، گروهی دیگر را به تمسخر میگیرند که قرآن انسانها را از این عمل ناپسند برحذر میدارد.
📚کتاب مشکاة، تفسیر قرآن کریم، ج۲، ص۱۸۶، ج۳، ص۲۴۲، ج۷، ص۵۲۴، ج۱۳، ص۳۱۶، تفسیر سوره حجرات، ص۱۷۶
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚همیشه یک راه حل دیگر هم وجود دارد
روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: ...
اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود. این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
مردی سوار بر اسب به سرعت میتاخت
شخصی کنار جاده پرسید کجا میروی؟
گفت نمیدانم از اسب بپرس
این داستان زندگی خیلی از مردمست
سوار بر اسب عادتهایشان میتازند
بدون اینکه بدانند به کجا میروند....
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📙فرهنگ یعنی...
📕فرهنگ یعنی:
عذرخواهی نشانهی ضعف نیست
📗فرهنگ یعنی:
کینهها وبال گردن خودمان هستند
📘فرهنگ یعنی:
لباس گرانقیمت نشانهی برتر بودن نیست.
📙فرهنگ یعنی:
به جای قدرت صدا
قدرتِ کلاممان را بالاتر ببریم
📒فرهنگ یعنی:
القاب ناپسند گذاشتن برای دوست
نشان صمیمیت نیست
📕فرهنگ یعنی:
هر کتاب یک تجربه است
تجربههایمان را به اشتراک بگذاریم
📗فرهنگ یعنی:
وجدان کاری داشته باشیم
📘فرهنگ یعنی:
چشم و همچشمی را کنار بگذاریم
📙فرهنگ یعنی:
تفاوت نسلها را درک کنیم
📒فرهنگ یعنی:
آزادی ما نباید مانع آزادی دیگران شود
📕فرهنگ یعنی: به دیگران زُل نزنیم
📗فرهنگ یعنی: برای دیگران دعا کنیم
📘فرهنگ یعنی:
به اندازه از دیگران سوال بپرسیم
تا دروغ نشنویم
📒فرهنگ یعنی:
در دورهمیها کسی را سوژهی
غیبت کردنمان قرار ندهیم
📕فرهنگ یعنی:
در جمع از کسی سوال شخصی نپرسیم
📓فرهنگ یعنی: کتاب بخوانیم
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
نقل میکنند که شاه عباس وقتی میدان نقش جهان را میساخت، دم دمای غروب خودش میرفت و مزد کارگران را میداد. کارگران هم برای دیدن شاه و هم برای گرفتن پول صف میکشیدند و خوشحال و قبراق مدتها در صف میماندند تا از دست شاه پول بگیرند.
در این میان عدهای بودند که کار نکرده بودند و روی خاک غلت میزدند و لباسهای خود را خاکی میکردند و در صف میایستادند تا بدون زحمت کشیدن حقوق دریافت کنند. وقتی نوبت به آنان میرسید، سر کارگرانِ عصبانی که کار نکردههای مرد رند را خوب میشناختند، به پادشاه ندا میدادند و کارگران خاکمالیشده را با فحش و بد و بیراه بیرون میانداختند اما شاه عباس آنها را صدا میزد و به آنها نیز دستمزد میداد و میگفت: من پادشاهم و در شان من نیست که اینان را ناامید برگردانم!
یا صاحب الزمان!
مدتهاست در بساط شما خودم را خاکمالی کردهام!
گاهی در نیمهی شعبان،
گاهی جمعهها،
گاهی در زیارت و گاهی در قنوت نماز، دعایتان کردهام!
میدانم این کارها کار نیست و خودم میدانم کاری نکردهام ولی خوب یاد گرفتهام خودم را خاک مالی کنم و در صف، منتظر بمانم تا دستمزد دریافت کنم.
ای پادشاه مُلک وجود!
این دستهای نیازمند،
این چشمهای منتظر،
این نگاههای پرتوقع،
گدای یک نگاه شمایند!
یک نگاه!
از همان نگاهها که به کارکردههای با اخلاصتان میکنید!
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚تاجر و پسربچه
روزی از روزها تاجری در یکی از روستاها، مقدار زيادی گندم و جو خرید و گونیها را در ماشینش گذاشت و میخواست آنها را به شهر ببرد و به انبار انتقال دهد.
در بین راه از پسری بچهای سؤال کرد که تا خارج شدن از روستا چقد راه است و چقد طول میکشد؟ پسربچه پاسخ داد: درصورتی که آرام و آهسته بروید حدود ۱۰ دقیقه ديگر به جاده اصلی می رسید، ولی درصورتی که بخواهید با سرعت حرکت کنید ۳۰ دقیقه و یا احتمالا بیشتر طول بکشید تا به جاده اصلی برسید.
تاجر از این که در پاسخ پسر تضاد وجود داشت ناراحت شد و فکر کرد او پسرک بی تربیتی است که تاجر را به بازی گرفته پس به پسرک بد و بیراه گفت و پایش را بر پدال گاز گذاشت و به سرعت حرکت کرد.
ولی پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ خودرو به سنگی اصابت کرد و با تکان خوردن خودرو، تمامی محصول به زمین ریخت. تاجر وقت زيادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و زمانی که خسته و کوفته به طرف ماشین بر میگشت یاد حرفهای پسر بچه افتاد و هنگامی که منظور وی را فهمید که جاده پر از کلوخ است پس بقیه راه را آهسته و با احتیاط طی کرد.
شاید گاهی باید آهستهتر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.
« برای کسی که اهسته و پیوسته راه میرود ، هیچ راهی دور نیست.»
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚دست شستن از کاری
این اصطلاح که به معنی کنارهگیری کردن از کاری، استعفا دادن و از خود سلب مسئولیت کردن است اصطلاحی فارسی نیست و از تاریخ مسیحیت و ماجرای به صلیب کشیدن مسیح وارد زبانهای جهان، از جمله زبان فارسی شده است.
در تاریخ مسیحیت آمده است که ملایان یهودی (فریسیان) چون از هیچ راهی نتوانسنتند زبان عیسای مسیح را خاموش کنند، به "پونتیوس پیلاتس" حاکم رومی شهر اورشلیم شکایت بردند و ادعا کردند که عیسا افزون بر "کافر بودن" بر حکومت شوریده است و دعوی سلطنت نیز دارد. پونتیوس پیلاتس در آغاز زیر بار نرفت ولی چون میترسید که در نتیجهی اقامت مسیح در اورشلیم شورشی بر پا شود، وی را بازداشت کرد و قصدش این بود که پس از چند روز او را آزاد کند. فریسیان چون به قصد و نیت حاکم پی بردند، به شدت پافشاری کردند و آن قدر کوشیدند تا عیسا را به مرگ محکوم کردند.
در آن روزگار در میان یهودیان رسم بر آن بود که حاکم شهر در روز عید پاک (عید فصح، روز یادبود خروج بنی اسراییل از مصر) یکی از محکومان به مرگ را به انتخاب مردم میبخشید و آزاد میکرد. پس چون روز عید پاک فرا رسید و به جز عیسا، مرد شرور و بد سابقهای نیز به نام "باراباس" محکوم به مرگ شده بود قرار شد یکی از آن دو بخشیده شده و آزاد گردد، که به تحریک و تبلیغ فریسیان سرانجام مردم یهودی اورشلیم نیز آزادی باراباس را بر آزادی مسیح ترجیح دادند. پیلاتس که عیسا را شایستهی مجازات نمیدانست در حالی که دست ها را به آسمان بلند کرده بود به فریسیان و یهودیان اورشلیم که او آنان را مسئول سرانجام عیسا میدانست گفت: «من در مرگ این مرد درستکار بیتقصیرم و این شمایید که او را به مرگ میسپارید».
آن گاه برای سلب مسئولیت از خود دستور داد آب آوردند و دست هایش را در آب شست و از آن جا است که اصطلاح "دست شستن از کاری" در زبان های لاتینی به معنی سلب مسئولیت کردن از خود نیز به کار میرود.
اصطلاح فرانسوی این اصطلاح عبارت هم به معنی "سلب مسئولیت کردن از خود" و هم به معنی "از چیزی چشم پوشیدن" است و در فارسی بیشتر معنی دوم آن به کار گرفته میشود.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═