📚تنبل احمد
مرد تنبلى بود بهنام احمد. او از آفتاب مىترسيد. آنقدر از خانه بيرون نيامده بود که مردم اسمش را گذاشته بودند ”آفتاب ترس“. زن او که از تنبلى شوهرش به تنگ آمده بود، نقشهاى کشيد تا او را از خانه بيرون بفرستد. يک روز مقدارى نان کلوچه پخت و شب آنها را در حياط پخش کرد. صبح هم مقدارى بيرون خانه گذاشت. بعد شوهرش را از خواب بيدار کرد و گفت: پاشو، ببين که از آسمان کلوچه باريده. مرد ناباور از خواب برخاست. زن به او گفت: من کلوچههاى توى حياط را جمع مىکنم، تو هم برو کلوچههاى توى کوچه را جمع کن. وقتى مرد پا از در خانه بيرون گذاشت، زن در را به رويش بست. مرد هرچه التماس کرد فايدهاى نبخشيد. زن گفت: تا هر وقت با دست پر برنگردى به خانه راهت نمىدهم. مرد گفت: پس اقلاً يک گوني، يک تخممرغ و يک طناب سياه به من بده. زن آنچه را مرد خواسته بود از درز در به او داد.
مرد کلوچهها را توى گونى گذاشت و راه افتاد. آنقدر رفت تا خسته شد. کنار جوى آبى قورباغهاى را، که بيرون پريده بود، گرفت و توى گونىاش انداخت. رفت تا به کوهى رسيد. غارى ديد، آنجا دراز کشيد. يک دفعه به صداى خنده کسى از خواب پريد ديد ديوى بالاى سرش ايستاده. ديو گفت: تو در خانه ما چه مىکني؟ الآن اگر شش برادرم بيايند ترا تکهتکه مىکنند. مرد گفت: اينجا مال جدو آباد من است. در همين موقع ديوهاى ديگر سر رسيدند و ماجرا را فهميدند. برادر بزرگ ديوها گفت: اى آدميزاد تو اگر مىخواهى اينجا را پس بگيرى بايد نشان دهى که زور و قدرت تو بيشتر از ماست. تنبل قبول کرد. ديو سنگى را برداشت و آنقدر آن را فشار داد تا به خاک تبديل شد. تنبل هم پنهانى تخممرغى که همراه داشت ميان دو تکه سنگ گذاشت و فشار داد. تخممرغ شکست و سفيدهاش درآمد. ديوها خيال کردند زور او از آنها بيشتر است.
ادامه دارد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚تنبل احمد مرد تنبلى بود بهنام احمد. او از آفتاب مىترسيد. آنقدر از خانه بيرون نيامده بود که مردم
ديو گفت: حالا مىبينم موى زيربغل کى بلندتر است. تنبل طناب سياه را طورى زير بغلش گذاشت که آنها فکر کردند موى زيربغلش است. در اين شرطبندى هم ديوها باختند. بعد گفتند: ببينم شپش کى گندهتر است. ديو يک شپش نشان داد به اندازهٔ سوسک. تنبل هم قورباغه را درآورد و گفت اين هم شپش من است. ديوها تعجب کردند. وقتى ديدند شرطها را باختهاند، قبول کردند که تنبل هم در کنار آنها زندگى کند.
آن شب، ديوها نقشه کشيدند که فردا شب يک ديگ آب جوش از دريچه سقف بريزند روى سر تنبل. او حرفهايشان را شنيد و موقع خواب، يک متکا بهجاى خودش گذاشت. ديوها، ديگ آب جوش را از دريچه سقف روى رختخواب تنبل ريختند. تنبل صبح از خواب بيدار شد و گفت: چرا رختخواب مرا زير دريچه انداختيد، تا صبح باران آمد، نگذاشت بخوابم. ديوها تعجب کردند. شب، تنبل صداى ديوها را شنيد که نقشه مىکشيدند موقعى که تنبل خواب است، آنقدر با چوب بزنندش تا بميرد.
باز تنبل متکا را جاى خود گذاشت، ديوها آمدند و با چوب شروع کردند به زدن متکا. صبح تنبل آمد و گفت: شب از دست پشه و مگس نتوانستم بخوابم. ديوها خيلى تعجب کردند. گفتند: ما هر روز با اين مشگ که از پوست هفت تا گاو درست شده، مىرويم آب مىآوريم، امروز نوبت تو است. تنبل ديد مشگ خالى را هم نمىتواند تکان بدهد چه برسد به اينکه از آب پر شده باشد. بههر زحمتى بود، مشگ را کشاند کنار آب. بعد بيل و کلنگى پيدا کرد و نهرى ساخت تا آب از جلوى خانه بگذرد.
فردا ديوها به تنبل گفتند امروز نوبت توست هيزم بياوري. يک طناب به او دادند که چند هزار متر طول داشت. تنبل يک سر طناب را به درختى بست و آن را دور چند درخت ديگر گرداند و بعد به همان درخت اولى گره زد. ديوها که ديدند تنبل دير کرده، يکى را فرستادند دنبالش، ديو آمد به تنبل گفت: چهکار مىکني. گفت: مىخواهم يکباره يک قسمت از جنگل را بياورم که خيالمان از بابت هيزم راحت باشد. ديوها از دست او به تنگ آمدند و گفتند بيا هرچه موروثى پدرت است بردار و ببر. تنبل هم هرچه زمرد و ياقوت بود جمع کرد و سوار بريکى از ديوها شد تا به خانهاش برود. ديو نقشه کشيده بود که ميان راه خم شود و تنبل را پائى بيندازد تا بميرد. اما هر وقت مىخواست خم بشود، تنبل به او جوالدوز مىزد و ديو مجبور مىشد راست بشود. به خانه رسيدند. زن تنبل يک ديگ آش براى ديو پخت. او ديگ آش را يکدفعه سرکشيد، از نفس ديو، تنبل پرت شد و به دريچه سقف چسبيد. ديو گفت: چهکار مىکني؟
تنبل گفت: مىترسم فرار کني. ديو ترسيد و پا به فرار گذاشت. ميان راه به روباه رسيد. ماجرا را براى روباه تعريف کرد. روباه گفت: گول خوردهاى او تنبل احمد است که از آفتاب مىترسد. روباه به همراه ديو به خانه احمد برگشت. او داشت از بام نگاه مىکرد. تا آنها را ديد گفت: اى روباه تو دو تا ديو به من بدهکار بودي، چرا يکى آوردي؟ ديو به روباه گفت: پدرسوخته، تو مىخواهى مرا عوض بدهىات بدهي؟ بعد يک مشت محکم به روباه زد. روباه مرد. ديو هم فرار کرد. تنبل احمد به مال و منال رسيد
پایان.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
💊 هشت قرص ضد افسردگی در قرآن
💠 #صبر_و_شکیبایی
🔸 صبر یکی از اساسی ترین روش های مقابله با استرس و عوارض ناشی از آن می باشد. «یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اسْتَعِینُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ
💠 #صلوات_و_نماز
🔸 در بین عبادات هیچ عبادتی مانند نماز نیست. نماز بهترین وسیله برای ارتباط انسان با خدای متعال است و به خاطر توجه دادن نفس انسان به خدای قادر، مصائب و مشکلات را از یاد او برده؛ لذا در قرآن کریم به مؤمنین دستور استعانت و کمک جستن از نماز داده شده است: «یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اسْتَعِینُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ
💠 #دعا_و_نیایش
🔸 در اهمیت دعا همین بس که قرآن کریم از زبان خدا می فرماید: ای پیامبر! به بندگانم بگو اگر نبود دعای شما، پروردگارم اعتنایی به شما نمی کرد: «قُلْ مَا یعْبَأُ بِکمْ رَبِّی لَوْلَا دُعَاوءُکمْ
💠 #قرآن_و_بهره_گیری_از_آن
🔸 با مراجعه به آیات و روایات روشن می گردد که قرآن نسخه شفابخش خدای سبحان برای بیماران روانی است. قرآن شفای دردهایی است که چه بسا از محدوده ناهنجاری های شناخته شده روان شناسی خارج است «یا أَیهَا النَّاسُ قَدْ جَاءتْکم مَّوْعِظَةٌ مِّن رَّبِّکمْ وَشِفَاء لِّمَا فِی الصُّدُورِ
💠 #تقوی
🔸 قرآن کریم از جمله آثار تقوی را خروج از مشکلات معرفی می کند، و یا کسانی که در گذران زندگی گرفتار فقر هستند و از این طریق مبتلا به ناراحتی و اضطراب اند، قرآن کریم یکی از آثار تقوی را روزی از طریق غیرمنتظره می داند.
«وَ مَنْ یتَّقِ اللَّهَ یجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یرْزُقْهُ مِنْ حیثُ لا یحْتَسِبْ؛
💠 #توکل_به_خدا
🔸منظور از توکل به خدا این است که انسان تلاش گر کار خد را به او واگذارد و حل مشکلات خویش را از او بخواهد، خدایی که قدرت حل هر مشکلی را دارد.
«وَمَن یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ؛ هر کس بر خدا توکل کند کفایت امرش را می کند
💠 #توبه_و_استغفار
🔸توجه به آمرزش خداوند و بخشش او؛ یعنی تمامی گناهان قابل آمرزش هستند.
💠 #توسل
🔸 توسل به اولیای الهی مانند پیامبران و اوصیای گرامشان یقیناً مایه امن و آرامش روان است؛
یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اتَّقُواْ اللّهَ وَابْتَغُواْ إِلَیهِ الْوَسِیلَةَ
❌ پن: شخص افسرده در کنار تمام این راهکارها باید تحت نظارت متخصص باشد و در صورت نیاز دارو مصرف کند و درمان را پیش ببرد
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 معنا و مفهوم #آخرالزمان
«آخر زمان» که در کتابهای لغت به «دوره آخر» و «قسمت واپسین از دوران که به قیامت پیوندد» معنا شده است، در فرهنگ و ادبیات بسیاری از ملل و نحل به ویژه پیروان ادیان ابراهیمی، از اهمیت و جایگاه برجسته ای برخوردار است و آنها با حساسیت و دقت فراوانی این موضوع را دنبال میکنند.
شاهد این موضوع، کتابهای فراوانی است که از دیر زمان در میان اقوام و ملل مختلف در زمینه نشانهها و ویژگیهای آخرالزمان نوشته شده است.
مسلمانان نیز با توجه به روایتهای فراوانی که از پیامبر گرامی اسلام و ائمه معصومین علیهم السلام در زمینه آخرالزمان و رویدادها و حوادث آن نقل شده است، به این موضوع توجه فراوانی کرده و افزون بر جمع آوری این روایات، در مجموعههای روایی به نگارش کتابهای مستقل در این زمینه پرداخته اند که این کتابها معمولاً با عنوانهایی چون أشراط الساعة، علامات الساعة، علامات یوم القیامة، الفتن، الملاحم، الفتن و المحن، الفتن و الملاحم و... نامیده میشود. در دایره المعارف بزرگ اسلامی در مورد اصطلاح «آخرالزمان» چنین آمده است:
این اصطلاح در کتابهای حدیث و تفسیر در دو معنا به کار رفته است:
نخست، همه آن قسمت از زمان که بنا بر عقیده مسلمانان، دوران نبوت پیامبر اسلام است و از آغاز نبوت پیامبر تا وقوع قیامت را شامل میشود. دوم، فقط آخرین بخش از دوران یاد شده که در آن، مهدی موعود ظهور میکند و تحولات عظیمی در عالم واقع میشود.
دلیل نام گذاری دوران نبوت پیامبر اسلام به آخرالزمان این بوده است که مسلمانان معتقدند آن حضرت، خاتم پیامبران است و شریعت وی تا پایان این عالم اعتبار دارد. به جز آن، از رسول اعظم صلی الله علیه و آله روایاتی نقل شده که در آنها به صراحت آمده است دوران نبوت ایشان به قیامت و آخرین بخش از حیات کره خاک میپیوندد.
در یکی از این روایات که از طریق اهل سنّت نقل شده است، چنین میخوانیم: إِنَّهُ قالَ بَعْدَ ما صَلَّی العَصْرَ ما بَقِی مِنَ الدُّنیا فِیما مَضی مِنها إِلاّ کَما بَقِیَ مِنْ یَوْمِکُمْ هذا فِیما مَضی مِنهُ وَ أَنّهُ قالَ لِأَصْحابِه: بُعِثْتُ و أَنَا وَ السّاعَةِ کَهاتَینِ وَ جَمَعَ بَینَ السَّبابَةِ وَ الوُسْطی.
آن حضرت پس از فراغت از نماز عصر فرمود: «آنچه از (عمر) دنیا باقی مانده، به گذشته آن، همان نسبت را دارد که باقی مانده وقت امروز نسبت به گذشته آن دارد.»
آن حضرت به یاران خود فرمود: «برگزیده شدم در حالی که میان من و قیامت فاصله نیست؛ همان سان که میان دو انگشت سبابه و وسطی فاصله نیست».
🍃چنان که گفته شد، دومین معنایی که اصطلاح آخرالزمان در آن به کار میرود، عصر ظهور حضرت مهدی علیه السلام است.
بر اساس آموزههای اسلامی، در آستانه ظهور آن حضرت که از آن با عنوان آخرالزمان یاد میشود، جهان دست خوش فتنه ها، آشوبها و بحرانهای مختلف سیاسی، اجتماعی و زیست محیطی میشود و ستم و بی عدالتی همه جهان را فرا میگیرد. این وضعیت ادامه دارد تا زمانی که قائم آل محمد علیه السلام ظهور کند و با ظهور خود، جهان را از تیرگی ستم، فساد و تباهی برهاند.
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌱
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💡میدونستید انتخاب نوع سنگهای قیمتی در ویژگیهای شخصیتی شما تاثیرگذار است؟
انتخاب شما کدام سنگ است؟
در این ویدیو این تست روانشناسی را با پاسخش ببینید.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
در این شب آرام
ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ
ﺳﻪ ﺗﺎ "س"
ﺳﻌﺎﺩﺕ.. ﺳﻼﻣﺖ.. ﺳﺮﺑﻠﻨﺪﯼ
ﭼﻮﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺯﻧﺪگیہ
شبتون پرستاره
خوابتون رویایی
به امید فردایی بهتر
برای شما همراهان عزیز
شبتان آرام 🌺🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا متعلق به آدمایی هست
که صبح ها با یک عالمه
آرزوهای قشنگ بیدار میشن
امروز از آن توست
پس با اراده ت معجزه کن💪
بفرمایید صبحانه عزیزان😊☕️
صبحتون زیبا و پر انرژی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚پسر پادشاه و پيرزن
مردى بود، يک پسر و يک دختر داشت. زن او هم مرده بود. روزها پسر و دختر به مکتب مىرفتند. مکتبدار زن بداخلاقى بود. روزى ملاى مکتب به بچهها گفت: اگر در خانه کارى داريد بياوريد من برايتان انجام دهم. بچهها شب به پدرشان گفتند. و هم مقدارى رخت و لباس چرک را داد تا ملا بشويد. ملا رختها را گرفت، مقدارى نمک روى آنها ريخت و جلوى بچهها آنها را روى تنور تکاند. نمکها در آتش مىريختند و صدا مىدادند. ملا به بچهها گفت: به پدرتان بگوئيد زن بگيرد تا لباسهايش اينقدر شپش نگذارد. بچهها گفتند: کسى زن پدر ما نمىشود. ملا گفت: من مىشوم. شب بچهها به پدرشان گفتند و پدر هم با ملا عروسى کرد. ملا که حالا زنبابا شده بود با بچهها بداخلاقى مىکرد و مىخواست آنها را بکشد.
روزى يک ديزى آبگوشت به آنها داد تا ببرند خانهٔ عمهاشان و در تنور او بپزند. در بين راه کلاغى به آنها گفت: اگر ديزى را به من بدهيد، من يک چيز خوب بهتان مىگويم. پسر گفت: اول بگو، بعد ديزى را مىدهيم. کلاغ گفت: زنبابا مىخواهد شما را بکشد... قار قار... بهتر است شما ديگر به خانهاتان نرويد. پسر و دختر راه صحرا را گرفتند و رفتند و رفتند. کم کم پسر تشنهاش شد، خواست از چشمهاى آب بخورد. خواهرش گفت: نخور که آهو مىشوي. به چشمهٔ دوم رسيدند، پسر خواست آب بخورد دختر گفت: نخور که آهو مىشوي. رفتند و رفتند تا به چشمهٔ سوم رسيدند، پسر خواست آب بخورد. دختر گفت: بخور ولى کم بخور. پسر دهان به آب چشمه گذاشت و چون خيلى تشنهاش بود، آب زياد يخورد و شد يک آهو. دختر ناراحت شد. ولى فايدهاى نداشت. ديد يک درخت پسته آنجا است. از درخت پسته بالا رفت. يک پسته شکست تا بخورد، ديد يک زنجير طلا در آن است. از درخت پائين آمد و زنجير را به گردن آهو انداخت. پستهٔ ديگرى شکست. يک پيراهن در آن بود. همينطور هر چه پسته مىشکست لباسي، النگوئي، طلائي، چيزى در آن بود. دختر لباسها را پوشيد و زر و زيورها را هم به دست و گردن خود انداخت.
ادامه دارد..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🌹داستان آموزنده🌹
مردی پس از یک روز پرتلاشِ کاری، خسته و کوفته به خانه برگشت.
هنگام اذان شب با اینکه بسيار خسته و هوا سرد و بارانی بود حاضر شد تا به مسجد برود.
او در یکی از کوچه ها که هیچ نوری نبود سُر خورد و زمين افتاد؛ به خانه برگشت لباسهای کثیفش را عوض کرد و دوباره به سمت مسجد به راه افتاد.
دو مرتبه در یکی از کوچه ها زمین خورد؛ باز به خانه بازگشت، ظاهرش را آراسته کرد و به سمت مسجد حرکت کرد.
این بار از همان نزدیک خانه اش مَردی که چراغی در دست داشت به سمت او آمد و گفت اگر به مسجد ميروی با هم تا آنجا برویم؛ او نیز قبول کرد و در حالی که تمام مسیر با نورِ چراغ روشن بود به مسجد رسیدند.
.
به مسجد که رسیدند مرد چراغ به دست داخل نشد!
مرد اول چندبار به او گفت چرا داخل نمیایی؟!
تا اینکه مردِ چراغ به دست سرانجام گفت: من شيطان هستم! و ادامه داد:
هنگامی که مرتبه اول زمین خوردی، من خندیدم؛ اما هنگامی که لباسهایت را عوض کردی و به سمت مسجد بازگشتی خدا تمام گناهانت را بخشید!
مرتبه دوم که زمین خوردی و باز همان کار را کردی، خدا گناهان اهل خانه ات را هم بخشید!
من ترسیدم دفعه سوم زمین بخوری و خدا تمام مردم شهر را ببخشد به همین خاطر چراغی آوردم كه مسیر را برایت روشن کنم تا زمین نخوری!!!
.
🌹در زندگی و برای انسانها گاهی زمین خوردنهایی است که اگر انسان بعد از آن بايستد، خداوند او را به اندازه آسمانها بالا میبرد🌹.
.
امام علی علیهالسلام: خداوند چهار چیز را در چهار چیز پنهان نموده است: «… رضایت خود را در طاعت مخفی نموده است پس هیچ عبادتی را کم نشمارید، شاید همان مورد رضایت خدا باشد…»
(وسائلالشیعه،ج۱ص۱۱۶).
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚پسر پادشاه و پيرزن مردى بود، يک پسر و يک دختر داشت. زن او هم مرده بود. روزها پسر و دختر به مکتب مى
پسر پادشاه آمد سر چشمه اسب خود را آب بدهد. ديد اسب آب نمىخورد. هر چه سعى کرد اسب آب بخورد نخورد. به آب نگاه کرد ديد عکس يک دختر افتاده توى آب. روى درخت را نگاه کرد و به دختر گفت: بيا پائين تا اسب من آب بخورد. دختر گفت: نمىآيم پسر پادشاه رفت پيش پيرزنى و از او خواست که دختر را پائين بياورد. پيرزن ديگى برداشت و رفت سرچشمه. ديگ را وارونه توى آب کرد که مثلاً آن را پر کند. چند بار اينکار را تکرار کرد. دختر از بالاى درخت به او گفت: ديگ را از آن طرف توى آب کن. پيرزن برعکس کرد. دختر از درخت پائين آمد تا به پيرزن ياد بدهد، پسر پادشاه جلو آمد و او را بر ترک اسب خود سوار کرد و با پيرزن و آهو به قصر برد. دو روز بعد با دختر عروسى کرد.
مدتى گذشت. پسر پادشاه قصد سفر کرد و به دختر گفت که سفر او يک سال طول مىکشد. روز بعد شاهزاده به سفر رفت. چند روز مانده بود از سفر برگردد، پيرزن به دختر گفت: بيا آب گرم کنم خودت را بشور تا تميز شوي. دختر قبول کرد. پيرزن يک تکه بزرگ نمک گذاشت روى دهانهٔ چاه و روى آن يک گليم انداخت. دختر لخت شد و روى گليم نشست. پيرزن آب گرم روى دختر مىريخت، کمکم نمک آب شد و دختر به ته چاه افتاد. دختر که باردار بود روز بعد يک پسر زائيد. پيرزن رفت و دختر خود را که ترشيده بود آورد و بهجاى زن شاهزاده نشاند.
شاهزاده از سفر برگشت. از زن خود پرسيد: چرا دستهايت آنقدر دراز شده؟ دختر گفت: از بس به ديوار کشيدم. پسر پادشاه گفت: چرا چشمهايت گود افتاده؟ دختر گفت: بس که از دورى تو گريه کردم. پسر پادشاه حرفهاى او را باور کرد و دلش به حال او سوخت. يک روز زن به پسر پادشاه گفت: خوب است اين آهو را بکشيم. شاهزاده قبول کرد.
صبح قصاب را به خانه آوردند تا آهو را بکشد. آهو گفت: بگذاريد کمى آب بخورم و بيايم. رفت سر چاه و گفت: خواهر، خواهر. دختر از ته چاه گفت: جان خواهر. آهو گفت: قصاب آوردهاند مرا بکشند. دختر گفت: ”الهى قصاب کور شود“ قصاب کور شد. يک قصاب ديگر آوردند. باز آهو اجازه گرفت آب بخورد. رفت سر چاه و همان حرفها را زد. دختر گفت: الهى دست و پاى قصاب بشکند. دست و پاى قصاب شکست. سومين قصاب را آوردند. اينبار وقتى آهو اجازه گرفت که آب بخورد، شاهزاده به دنبالش رفت و ديد که آهو سر چاه کسى را صدا مىزند و يک نفر هم از ته چاه جواب او را مىدهد. رفت سر توى چاه کرد و گفت: تو کى هستي؟ دختر ماجرا را گفت. شاهزاده رفت ته چاه و زن و بچهاش را بيرون آورد.
فردا، شاهزاده ديگى را پر از آب جوش کرد و انگشتر خود را توى آن انداخت و به دو تا دختر گفت: هر کس انگشتر را در بياورد مال خودش باشد. زن (دختر پيرزن) از بيرون، به خانه آمد. گفت: گرسنه هستم. پيرزن گفت: خواهرت پلو فرستاده برو بخور. پسر رفت پلو بخورد، ديد دست خواهرش لاى پلو است. رفت و به مادر خود گفت. مادرش گفت: خفه شو. بعد با سيخى پسر را زد و کشت. شوهر پيرزن از سر کار به خانه برگشت و غذا خواست. پيرزن گفت: از خانهٔ دخترت پلو آوردهاند، برو بخور. مرد رفت و ديد دست دخترش از ظرف پلو بيرون افتاده. رفت به پيرزن گفت. پيرزن گفت: خفه شو مردک نفهم! دخترت حالا زن شاهزاده است. سيخ را برداشت و شوهر خود را هم کشت. بعد خودش آمد و ظرف پلو را ديد و فهميد که هر چه پسر و شوهر خود گفته بودند راست بوده است. از غصه خودش را توى تنور انداخت و سوزاند. شاهزاده و زنش هم سالها به خوشى زندگى کردند.
پایان.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
برای طرفدارای بی دینی
برای بی عفتی بیشرفی بی عقلی
برای هوس بازیای عیان و افراطی
برای بازی کردنای خیابونی
برای ول کردنای غیر انسانی
برای بی حیایی بی غیرتی بی شرمی
برای مغزهای شسته شده با نقشه های سمی
برای جهل ، ادعا ،بی بند و باری
برای به سخره گرفتن پوشش و زندگی اسلامی
برای بی احترامی به قرآن و بنده و بندگی
برای رهایی از حقارت و عقده های درونی
برای کم بودن کوچه ها و جاهای پنهانی
برای به وسط خیابون کشیدنِ هرزگی و بی تقوایی
برای عادی کردنِ گناهای شرمگین و بی پروایی
برای بندگی و بردگیه شهوت و زندگیه شیطانی
برای نفهمیدنِ معنیِ امنیت و آزادی.......
برای جنگ، اسارت، نابودی
برای اوارگی، بی ثباتی، تباهی
برای بی رحمی بی مروتی بی باکی
برای ایجاد حسای پوچ و کاذب و آنی
برای به باددادنِ جان و روحِ متعالی
برای سرعت گرفتن توراهای انحرافی
برای تلف کردن عمر به چیزهای واهی
برای بی معنایی بی بصیرتی بی نجابتی
برای بی طراوتی بی طهارتی بی برکتی
برای دوری از سرشتِ پاکِ الهی و انسانی
برای نفهمیدنِ خدا و پیغمبر و رسالت جهانی
برای بی توجهی به خدا و شکستن قلبهای خدایی
برای بی اعتنایی به خلقت و آرمانهای امام زمانی 🖤❤️🩹💔
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زبان_نیش_دار
مرحوم مادر بزرگم يك قصه اي در كودكي برايم تعريف كرده است كه بسيار زيباست. قصه ي دوستي يك خرس و يك هيزم شكن است كه سال ها در كوه با هم دوست بودند و با هم غذا مي خوردند.يك روز هيزم شكن براي ناهار آش پخت، خرس كه مي خواست آش را بخورد شروع كرد با زبانش ليس زدن و با سر و صداي زياد خوردن؛ هيزم شكن كلافه شد و گفت: درست غذا بخور، حالم رو بهم زدي با اين غذا خوردنت. خرس ديگه غذا نخورد و كنار رفت و صبر كرد هيزم شكن غذايش را تمام كند. گفت: برو و تبرت را بياور و بزن توي سر من. هیزم شکن گفت آخه برای چی؟ ما با هم دوست هستیم.
خرس گفت: همین که میگم یا می زنی یا از بالای کوه پرت می کنمت پایین. هیزم شکن هم تبر را برداشت و زد توی سر خرس و خون آمد و بیهوش شد. هیزم شکن فرار کرد و تا یکی دو سال سراغ خرس نرفت اما بعد از چند وقت طاقت نیاورد و رفت ببیند که خرس زنده است یا نه. دید که خرس سالم است و مشغول کار خودش است، سلام و احوالپرسی کرد، گفت چه قدر خوشحالم که می بینم حالت خوبه، آخه خودت گفتی بزن من که نمی خواستم بزنم. خرس گفت: نگاه کن ببین زخم خوب شده یا نه؟ هیزم شکن نگاه کرد و گفت: آره خدارو شکرخوبه خوبه و جایش هم نمانده.
خرس گفت: ولی جای زخم زبونی که زدی هنوز جایش مانده، زخم تبر خوب شد ولی زخم زبون هنوز جاش مونده. زبان نیشدار روح را بیمار می کند. توهین و تحقیر و نفرین، مقایسه و تحقیر نسبت به دیگران به خصوص اگر با کلمات زشتی همراه شود، در ذهن می مانند و وحشت ایجاد می کنند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel