کاش قرار باشد همه چیز ذره ذره نه؛ ناگهانی درست شود.
یک روز در نهایت اشتیاق و با صدای بلند خبر بدهند:
مردم جهان!
دیگر نگران نباشید، مشکل برطرف شده، بروید و اولین کسی که دم دستتان بود را بدون مراعات، بغل کنید و هرچه دلتان خواست اشک شوق بریزید،
از فردا تمام آموزشگاهها آغاز به فعالیتهای حضوری خواهندکرد، بروید کلاسهای خوب ثبت نام کنید و چیزهای خوب یاد بگیرید و یک ثانیه را هم از دست ندهید
بروید کتابخانه، ساعتها بدون هراس بنشینید پشت میز و کتابهای خوب بخوانید
بروید وسط پارکها، روی چمنها دراز بکشید و زیباییهای آفرینش را تماشا کنید، بروید مهمانی برپا کنید و جشن بگیرید و به تلافی تمام روزهای دوری و اضطرابتان -بدون محدودیت- کنار هم باشید.
کاش بگویند: مردم جهان جان!
دمتان گرم که در روزهای سخت، قوی بودید، دمتان گرم که فاصله گرفتید و ماسک زدید و در خانه ماندید، از این لحظه دیگر نگرانیها تمام شده، بار و بندیلتان را ببندید و بروید سفر، بروید تمام زیباییهای جا مانده را ببینید و تمام خیابانهای نرفته را شادانه طی کنید. بروید سینما و فیلمهای خوب ببینید، بروید شهربازی، بروید رستوران، بروید کافه و قهوه بنوشید و با هم از روزهای خوبتر حرف بزنید.
کاش همه چیز ناگهانی درست شود،
کاش حال همهمان ناگهانی خوب شود.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
آورده اند روزی حاکم شهر بغداد...☝️🏻
خدایا! امن و آسایش، تویی تو...
مرا، بی امن و آسایش مرنجان!
مرا بی آنکه خود خواهی، مَسَنجو...
بِدورَم کُن ز داغِ پُتک و سَندان!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
هدایت شده از تبلیغات موقت👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧪داروساز تبریزی فرمول رفع ریزش و رویش مجدد مو را کشف و روانه بازار کرد.
مورد تایید وزارت بهداشت و تمامی اساتید دانشگاه علوم پزشکی👨⚕
📱دریافت مشاوره رایگان عدد 28 را به 50009120 ارسال کنید
🎁❤️هدیه ویژه برای 1000نفر اول.
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.
وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده.
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکنپرسید:"آیا این تبر توست؟" هیزم شکن جواب داد: "نه"
فرشته دوباره... به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
دوباره، هیزم شکن جواب داد: "نه". فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد.
روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب.
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
💔#چیزهای_حیف
🍁مادرم آن روزها همه چیز برایش حیف بود، جز خودش!
یک صندوق چوبی بزرگ داشت پر از چیزهای حیف! در خانه ما به چیزهایی حیف گفته میشد که نباید آنها را مصرف میکردیم..!!
نباید به آنها دست میزدیم،
🍁فقط هر چند وقت یک بار میتوانستیم آنها را خیلی تند ببینیم و از شوق داشتن آنها حَظ کنیم و از حسرت نداشتن آنها غصه بخوریم!
🍁حیف مادرم که دیگر نمیتواند درِ صندوقِ حیف را باز کند و چیزهای حیف را در بیاورد و با دستهای ظریف و سفیدش، آنها را جلوی چشمان پر احساسش بگیرد و از تماشای آنها لذت ببرد!
🍁مادرم هیچ وقت خود را جزو چیزهای حیف به حساب نیاورد...
دستهایش، چشمهایش، موهایش، قلبش، حافظهاش، همه چیزش را به کار انداخت و حسابی آنها را کهنه کرد.
🍁حالا داشتههایش آنقدر کهنه شده که وصله بردار هم نیست...
حیفِ مادرم که قدر حیفترین چیزها را ندانست!
قدر خودش را ندانست و جانش را برای چیزهایی که اصلا حیف نبودند تلف کرد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
💕 بچه که بودیم، آرزومون بزرگ شدن بود
بزرگ که شدیم،
حسرت برگشتن به بچگی رو داریم
💕 بچه که بودیم، درد دل را به یک ناله می گفتیم، همه میفهمیدند
بزرگ که شدیم، درد دل را به صد زبان میگوییم و کسی نمیفهمد
💕 بچه که بودیم، دلمان به
جوجههای رنگیمان خوش بود
بزرگ که شدیم،
همه دلخوشیهایمان رنگ باخت
💕 بچه که بودیم، چه دلهای بزرگی داشتیم
حالا که بزرگیم، چه دلتنگیم
💕کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش
را از نگاهش می توان خواند...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
♦️پند یک پدر پیر روی تخت بیمارستان
درحال مرگ به فرزندش
منتظر هیچ دستی در هیچ جای
این دنیا نباش و اشکهایت را
با دستان خود پاک کن (همه رهگذرند)
زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر
قوی هست که بتواند به راحتی
قلبی را بشکند (مراقب حرفهایت باش)
به کسانی که پشت سرت حرف میزنند
بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست
دقیقا پشت سرت (گذشت داشته باش)
گاهی خداوند برای حفاظت از تو
کسی یا چیزی را از تو میگیرد
اصرار به برگشتنش نکن
پشیمان خواهی شد
خداوند وجود دارد
پس حکمتش را قبول کن
عمر من 80 ساله ولی مثل 8 دقیقه گذشت
و داره به پایان میرسه
تو این دقیقه های کم
کسی را از دست خودت ناراحت نکن
قبل از اینکه سرت را بالا ببری
و نداشته هات را به پیش خدا گلایه کنی
نظری به پایین بینداز
و داشته هات را شاکر باش...
انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فكرش
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️خدای من چگونه ناامید باشم،
💜در حالے ڪه تو امید منی
⭐️چگونه سستے بگیرم
💜ڪه تو تڪیهگاه منی
⭐️ای آنڪه با ڪمال زیبایے و نورانیت خویش
💜آنچنان تجلے ڪردهاے ڪه
⭐️عظمتت بر تمامے ما سایه افڪنده
💜نگاه خود را از ما مگیر
⭐️الـــــــــهـــــــی آمــــــــیـــــــن🙏
💜نگاه خدا معجــزه میکنه 😇
🌙نگاه خدا را براتون آرزو میکنم 🙏
💜شبتون پراز نگاه مهربون خدا
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌻سلام و درود بر تو دوست مهربان🌻
🌷تو یک بار زندگی میکنی
🌸حق نداری غصه بخوری
🌷حق نداری نخندی
🌸حق نداری نا امید باشی
🌷حق نداری نگردی
🌸حق نداری بترسی
🌷حق نداری اشتباه نکنی
🌸 #آدینه تون مملو از شادی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
در یك مدرسه راهنمایی دخترانه چند سالی بود كه مدیر مدرسه بودم. چند دقیقه قبل از زنگ تفریح اول، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و به من گفت: «با خانم… دبیر كلاس دومیها كار دارم و میخواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤالهایی بكنم.» از او خواستم خودش را معرفی كند. گفت: «من گاو هستم! خانم دبیر بنده را می شناسند. بفرمایید گاو، ایشان متوجه میشوند.» تعجب كردم و موضوع را با خانم دبیر كه با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود، در میان گذاشتم. یكه خورد و گفت: «یعنی چه گاو؟ من كه چیزی نمیفهمم.» از او خواستم پیش او برود و به وی گفتم: «اصلاً به نظر نمیرسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد. حتی خیلی هم متشخص به نظر میرسد.» خانم دبیر با اكراه پذیرفت و نزد پدر دانشآموز كه در گوشهای از دفتر نشسته بود، رفت. مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی كرد: «من گاو هستم! شما بنده را به خوبی میشناسید، پدر گوساله؛ همان دختر سیزده سالهای كه شما دیروز در كلاس، او را به همین نام صدا زدید.» دبیر به لكنت افتاد و گفت: «آخه، میدونید…» مرد گفت: «بله، ممكن است واقعاً فرزندم مشكلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق میدهم. ولی بهتر بود مشكل انضباطی او را با من نیز در میان میگذاشتید. قطعاً من هم میتوانستم اندكی به شما كمك كنم.» خانم دبیر و پدر دانشآموز مدتی با هم صحبت كردند. گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه كارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه، مدرسه را ترك كرد. وقتی او رفت، كارت را با هم خواندیم.
در كنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود: «دكتر… عضو هیأت علمی دانشكده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه...»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚آنقدر شور بود که خان هم فهمید
هنگامی که کسی در انجام کارهای نادرست و استفاده نابهجا از موقعیتها زیادهروی کند، تا جایی که حتی ابلهترین آدمها و نیز ساکتترین افراد را هم به اعتراض وادار کند، از این ضربالمثل استفاده میشود.
زمانی هر روستایی خانی داشت. مردم روستا مجبور بودند هر ساله مقداری از دسترنج خود را به خان بدهند و همه از خان میترسیدند.
یکی از روستاها خانی داشت که بسیار ابله بود. خان آشپزی داشت که توجهی به درست پختن غذا نمیکرد. غذاهایی که آشپز میپخت بدبو ، بدطعم و بیارزش بودند، اما خان متوجه نمیشد و هیچ اعتراضی نمیکرد و آشپز نیز این را میدانست. اطرافیان خان هم گرچه میدانستند غذاها بد هستند اما از ترس اینکه به روی خان بیاورند، سکوت میکردند و آشپز نیز به کار خود ادامه میداد.
یک روز که آشپزباشی مشغول غذا پختن بود ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و مستقیم افتاد توی دیگ غذا. آشپز ابتدا تصمیم گرفت که سنگ نمک را دربیاورد اما وقتی به یاد آورد که خان هیچ وقت توجهی نمیکند تصمیمش عوض شد و به پختن غذا ادامه داد.
وقتی غذا آماده شد و همه دور سفره نشستند هر کس با بیمیلی غذای خودش را کشید. با خوردن اولین لقمه آه از نهاد همه برآمد اما جرات اعتراض نداشتند.
خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد. اما انگار کمکم متوجه شوری غذا شده باشد ، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت: ببینم غذا کمی شور نشده است؟
آشپز تکذیب کرد. اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را دیده بودند جرات یافته و یکی از آنها فریاد کشید: «خجالت بکش! این غذا آنقدر شور شده که خان هم فهمید.»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
6.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞داستان تصویری
📚حکایت پادشاه و درویش
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel