فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا تو را به جلالت قسم
ادراک حکمتت را ... فهم و دریافت علمت را....
و هر دو بال رحمتت را نصیبم بگردان ....
میوه های مهرت را به من بچشان...
دنیا پوچ و بی ارزش نیست
فقط انسانی و الهی زندگی کردن سخته
کمکم کن ... چشم امیدم به توست.
خـــــدایا دراین لحظات شب دلهاے دوستانم را
سرشار از نور الهیت ڪن و وجودشان را
لبریز از آرامش✨الهی آمین🙏
⭐شبتون در پناه حق🌙
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سلام به امروز خوش آمدید🌷
💜الهی زیباترین ها را
🌸نصیب دوستانم کن
💜تا تقدیرشان آنگونه که
🌸تو میپسندی مهیا شود
💜روزتون سرشار از انرژی الهی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
خدایا🙏
نگاهت راازما
و لحظه هایمان نگیر
نگاه تو یعنی نعمت
نگاه تو یعنی برکت
نگاه تو یعنی محبت
نگاه تو یعنی راستی ودرستی
نگاه تو یعنی عاقبت بخیری
نگاه تو یعنی بی گناهی
الهی که نگاه خدا
همیشه روی زندگیتون باشه🌹
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣نادر شاه و کودک
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان پيروزى بنى اسرائيل به فرماندهى طالوت
طالوت از سوى اشموئيل و بنى اسرائيل به عنوان فرمانده كل قواى بنى اسرائيل منصوف شد، طالوت سپاهيان را بازسازى و منظم كرد و به سوى جبهه روانه ساخت، در مسير راه براى آن كه آنها را آزمايش كند، با اين كه تشنه بودند و آب نداشتند، به آنها گفت: در سر راه به نهر آبى مىرسيد، خداوند شما را به وسيله آن آب آزمايش مىكند، آنها كه به هنگام تشنگى از آب بنوشند از من نيستند، و آنها كه جز يك پيمانه با دست خود، بيشتر از آن نخورند از من هستند.
همه لشگر - جز اندكى - از آن آب نوشيدند.
طالوت دريافت كه افراد محكم و با ايمان امتحان داده كه مىتوان با آنها جنگيد همان گروه اندكند كه از آب ننوشيدند يا به اندازه يك كف دست نوشيدند.
طالوت با همان گروه اندك از نهر آب گذشتند، عدهاى از آنها با مقايسه كمى افراد خود با انبوه فراوان دشمن، گفتند: ما توانايى مقابله با دشمن به فرماندهى جالوت را نداريم. ولى آنها كه به لقاء الله و روز رستاخيز اعتقاد داشتند، با اراده قاطع گفتند:
كَم مِن فِئَةٍ قليلَةٍ غَلَبَت فَِةٌ كثيرةً بِاِذنِ اللهِ و اللهُ مَعَ الصابرين.
چه بسيار گروههاى كوچكى كه به فرمان خدا بر گروههاى عظيمى پيروز شدند، و خداوند با صابران (و استقامت كنندگان) است.
لشكر اندك بنى اسرائيل به حركت خود به سوى جبهه ادامه دادند، در حالى كه طالوت در پيشاپيش آنها حركت مىكرد تا به جايى رسيدند كه لشگر نيرومند جالوت نمايان و ظاهر شد. طالوتيان در برابر آن قدرت عظيم قدرت كشيدند و دست به دعا برداشته و گفتند:
رَبَّنا أفرِغْ عَلَينا صَبرو ثَبِّت اَقدامَنا عَلَى القَومِ الكافِرينَ؛ پروردگارا! پيمانه مقاومت و تحمل و صبر را بر ما بريز، و گامهاى ما را ثابت بدار، و ما را بر جمعيت كافران پيروز گردان.
اين گروه اندك با ارادهاى محكم و روحيهاى عالى به فرماندهى طالوت فرمانده لايق و با ايمان به قلب لشگر دشمن زدند.
در آن وقت حضرت داوود به عنوان جوان ناشناس در ميان لشگر بنى اسرائيل بود. به وسيله فلاخنى كه در دست داشت، در پيشاپيش لشگر، جالوت فرمانده دشمن را هدف قرار داد و يكى دو سنگ به سوى او افكند، آن يك سنگ يا دو سنگ به او اصابت كرد به طورى كه جالوت جيغ و فرياد كشيد و بر زمين افتاد و در خون خود غوطه ور شد و به هلاكت رسيد. با كشته شدن جالوت، سپاه او فروپاشيدند و فرار را بر قرار ترجيح دادند.
به اين ترتيب طالوت با لشكر اندك بنی اسرائيل بر دشمنان پيروز شدند. حضرت داوود عليهالسلام از آن وقت داراى موقعيت عظيم در نزد اشموئيل و بنى اسرائيل گرديد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚امیرزاده و عرب زنگی
اميرزادهاى که عاشق شکار بود، روزى در عالم خواب دخترى را ديد و به او دل بست. وقتى از خواب بيدار شد وسايل سفر را آماده کرد تا بلکه بتواند دختر را بهدست آورد. رفت و رفت تا به دامنهٔ کوهى رسيد. بالاى کوه قصر عظيمى بود. اميرزاده کنار درختى به استراحت پرداخت. قصرى که اميرزاده ديد متعلق به عربى زنگى بود که با چهل تن پهلوان در آن مىزيست و راه را بر قافلهها مىبست و هرچه داشتند مىگرفت.عرب زنگى که مشغول ديدهبانى بود اميرزاده را در پاى کوه ديد. به سه تن از پهلوانانش دستور داد که دربارهٔ جوان تحقيق کنند و اگر به او مشکوک شدند، سرش را بريده و اثاثيهاش را بردارند. وقتى آن سه تن به نزد اميرزاده رفتند، اميرزاده هر سه را کشت. عرب زنگى با لشکرى به جنگ اميرزاده رفت. اميرزاده يکيک آنها را کشت و بعد با عرب زنگى به کشتى گرفتن پرداخت. اميرزاده عرب زنگى را به زمين زد و بر سينهاش نشست. ديد که عرب زنگى گريه مىکند.دلش بهحال او سوخت و علت گريهاش را پرسيد. عرب زنگى گفت: کلاهخود را از سرم بردار. وقتى اميرزاده کلاهخود را از سر عرب زنگى برداشت ديد که وى دخترى است بسيار زيبا.عرب زنگي، و اميرزاده بهمدت يک سال بهخوشى در قصر کنار يکديگر زندگى کردند.اميرزاده باز به ياد آن دخترى افتاد که در خواب ديده بود. اسباب سفر را مهيا کرد و به عرب زنگى گفت منتظرم باشد که پس از انجام کارم به ديدنت مىآيم. رفت تا رسيد به کنار شهرى و همانجا چادر زد.دختر امير شهر که براى شکار به خارج شهر آمده بود چادر را ديد و پسر را به نزد خود خوند. اميرزاده وقتى دختر را ديد فهميد که همان است که در خواب ديده. آندو توسط دايه هر شب يکديگر را ملاقات مىکردند. تا اينکه تصميم گرفتند بگريزند.
پایان حکایت در قسمت بعد
همراه ما باشید..😊
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
9.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟡چرا مشروبات الکلی حرام است ؟
بررسی مشروبات الکلی ازدیدگاه علم پزشکی و بیولوژی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهتر از خوابیدن با صدای بارون چیزی سراغ دارید؟
شبتون عاشقانه😍
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعه مبارک🌼🍃
دوستان خوبم
آدینه تون پراز شادی
امیدوارم🌼🍃
یه روزعالی راکنار
خانواده ودوستان
داشته باشید🌼🍃
ثانیه ثانیه امروزرو
به خوشی سپری کنید🌼🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚چوپان
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ میزنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ میشوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ کمترم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی نانوا خمیر نان را پهن میکند و درون تنور میگذارد را دیدی که چه اتفاقی می افتد؟
خمیر به سنگها می چسبد اما نان هر چه پخته تر می شود،از سنگها جدا میشود. حکایت آدمها همین است...سختی های دنیا ، حرارت تنور است...و این سختی هاست که انسان را پخته تر میکنند و هر چه انسان پخته تر میشود سنگ کمتری بخود می گیرد...سنگها تعلقات دنیایی هستند...ماشین من.. خانه من..من.. من !!
آنوقت که قرار است نان را از تنور خارج کنند سنگها را از آن میگیرند!! خوشا به حال آنکه در تنور دنیا آنقدر پخته میشود که به هیچ سنگی نمی چسبد!!
ما در زندگی به چه چسبیده ایم ؟سنگ ما کدام است ؟👌🏻
بــفرمــایــیــد نــان تـــازه 😍
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚امیرزاده و عرب زنگی اميرزادهاى که عاشق شکار بود، روزى در عالم خواب دخترى را ديد و به او دل بست.
هنگام گريز پدر دختر عدهاى سوار را به تعقيب آنها واداشت که اميرزاده همهٔ آنها را شکست داد. اميرزاده و دختر که اسمش پرىناز بود، به قصر عرب زنگى آمدند و سه نفرى به قصد شهر و خانهٔ اميرزاده، آنجا را ترک کردند. وقتى به شهر رسيدند پدر اميرزاده جشن برپا کرد. پدر اميرزاده وقتى عرب زنگى را ديد به او دل بست و اين مطلب را به نديم خود گفت. نديم گفت تا زمانى که اميرزاده هست نمىتوانيم به وصال عرب زنگى برسيد و خلاصه آنقدر در گوش پدر خواند تا راضى به مرگ فرزندش شد.نديم به آشپر دستور داد که در ظرف مخصوص اميرزاده زهر بريزد. عرب زنگى که قضيه را فهميده بود به اميرزاده اطلاع داد. اميرزاده بسيار خشمگين شد و با عرب زنگى و پرىناز خانهٔ پدرش را ترک کرد. در ميان راه فهميد که پولها و جواهرات را جا گذشته است، برگشت. وقتى به خانهٔ پدر رسيد بهدستور نديم وى را دستگير کرده و کور ساختند و در بيابان رهايش کردند. اميرزاده زير درختى در کنار چشمهاى به استراحت پرداخت. در بين خواب و بيدارى صداى دو کبوتر را شنيد که در بالاى درخت نشسته و با يکديگر حرف مىزدند. يکى از پرندهها گفت: اگر اميرزاده بيدار باشد و يکى از برگهاى اين درخت را کنده و به چشمهايش بمالد، فورى بينائىاش را بهدست مىآورد. اميرزاده چنان کرد و چشمهايش بينا شد. رفت و رفت تا به آسيابى رسيد. آسيابان، که اميرزاده او را نمىشناخت، او را به فرزندى پذيرفت. روزى براى اميرزاده خبر آوردند که عرب زنگى با پدر اميرزاده به جنگ برخاسته و هر روز از لشکريان وى مىکشد. اميرزاده خوشحال شد و خود را به عرب زنگى شناساند. از آن طرف نديم، پدر اميرزاده را به زندان انداخت و خود بههمراه لشکرى فراوان به جنگ عرب زنگى آمد. اميرزاده نقابى به چهره زد و هماورد طلبيد. نديم به ميدان آمد و توسط اميرزاده کشته شد. بقيهٔ لشکر نيز تسليم شدند. اميرزاده به شهر آمد و پدرش را از زندان نجات داد. پدر از او عذر خواست و اظهار ندامت کرد و حکومت را به او بخشيد. اميرزاده نيز چهل شبانهروز جشن و سرور برپا کرد و عرب زنگى و پرىناز را به عقد خود درآورد.
پایان.
📚اميرزاده و عرب زنگى- افسانههائى از روستائيان ايران - ص ۶۱به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel