فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐شب هنگام در آرامش خیال
🌺به رویاهایت بنگر
⭐گویی که آنها را در دستانت داری
🌺به خالقی که به تو ذهنی
⭐قدرتمند عطا کرده
🌺ایمان داشته باش...
🌙شبتون در پناه نگاه پروردگار
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود و عرض ادب خدمت شما دوستان خوبم✋
روز زیباتون بخیر و شادی☀
🌸 امروز روز دیگریست
🌺 پس تو هم آدم نویی شو
🌸 از گذشته رها هر چه بوده
🌺 از آینده جدا هرچه که خواهد شد
🌸 امروز را زندگی کن
🌺 همان کسی باش که یک عمر
🌸 آرزوی بودنش را در سر داشتی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
لطفا لبخند بزنید 😊
دختر کوچکی هر روز پیاده
به مدرسه می رفت وبرمی گشت.
آن روزصبح هوا رو به وخامت گذاشت
وطوفان ورعدوبرق شدیدی درگرفت.
مادرکودک نگران شده بود که
مبادا دخترش از طوفان بترسد،
به همین جهت تصمیم گرفت با
اتومبیل خود به دنبال دخترش برود.
در وسط های راه، ناگهان چشمش
به دخترش افتاد که با هر رعد
و برقی می ایستد به آسمان
نگاه کرده ولبخند می زند
زمانی که مادر از او پرسید چه
کارمی کنی؟ دخترک پاسخ داد:
من سعی می کنم صورتم قشنگ
به نظر بیاد،چون خدا داره
از من عکس می گیره...
در هنگام رویارویی
با طوفان های زندگی
لبخند را فراموش نکنید
خداوند به تماشا نشسته است 🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
روزی به کریم خان زند گفتند، فردی میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میکند. کریم خان گفت: "وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من". پس از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و گفت قربان من کور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم .
کریمخان دستور داد چشم های این فرد را کور کنید! تا برود دوباره شفایش را بگیرد! اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید.
وکیل الرعایا گفت: پدر من تا زنده بود در گردنه بید سرخ دزدی میکرد، من نمیدانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم. پس از اینکه من به شاهی رسیدم عدهای چاپلوس برایش آرامگاه ساختند و آنجا را ابوالوکیل نامیدند. پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد؟
اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی میکشند!
#پناهی_سمنانی
📓کریم خان زند
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه
باباعبدالله
حکایت این داستان بر میگرده به دهه ۱۳۳۰ زمانی که بچههای دبستان اکبریه تبریز توی زنگ تفریح از بوفهی مدرسه و از فراش مهربون مدرسه پشمک میخریدن.
عبدالله علیزاده معروف به حاج عبدالله مستخدم دبستان اکبریه تبریز بود که اصالتا از روستاهای نزدیک ارس که پس از قحطی و فراگیر شدن بیماری واگیردار و با ناشی از حمله متفقین، تمام اعضای خانوادش رو از دست داده بود و سپس به تبریز مهاجرت کرده و در این دبستان به عنوان مستخدم کار میکرد.
اما حاج عبدالله قصهی ما به بچههای مدرسه علاقه وافری داشت، چون خودش علاوه بر همسرش داغ سه کودک در همین سنین رو دیده بود.
بچهها توی زنگ تفریح از بوفه مدرسه پشمک میخریدن و هر کس پول نداشت از حاج عبدالله پشمک قرضی میگرفت.
اما حاج عبدالله با اینکه به همه جنس قرضی میداد اما هیچ دفتر ثبت بدهی نداشت.
رفته رفته بچهها از مهربونی حاج عبدالله سوءاستفاده کردند و اصلا پول نمیدادند، و برخلاف تصور حاج عبدالله، علیرغم درآمد ناچیز فراشی به هیچکس نه نمیگفت.
تا اینکه مدیر مدرسه با دیدن تمام بچههای پشمک به دست در ایام زنگ تفریح با پیگیری ماجرا از این قضیه باخبر شد و سر همه کلاسها حاضر شد و با صحبتهای دلسوزانهاش همه رو توجیه کرد با این وجود هنوز اندکی از بچهها شیطنت میکردند و پشمک مفتکی از حاج عبدالله میگرفتند.
این منوال تا اوایل دهه چهل ادامه داشت تا اینکه در اواخر خردادماه ۱۳۴۱ حاج عبدالله به دلیل بیماری و کهولت سن درگذشت.
حاج عبدالله با اینکه توی تبریز غریب بود اما یکی از باشکوهترین تشییع جنازهها رو داشت.
انبوهی از جمعیت که اکثرا هم جوان بودند و گریه میکردند حاج عبدالله، بابای مهربون مدرسه رو تا قبرستان قدیم تبریز بدرقه کردند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قضاوت کار ما نیست قاضی خداست !
مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد؛
اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد.
فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.
روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟
در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد.
بروید از قصاب بگیرید تا اینکه او مریض شد
احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد.
هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود…
همسرش به تنهایی او را دفن کرد
اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد
دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد.
او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت..!!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
از آنجا که دختر پادشاه از زيبائى و هوش چيزى کم نداشت و خيلى ناقلا بود، دستور داد شراب هفت سالهاى آو
پسر بلند شد و آمد خانه. مادرش گفت: پس چطور شد؟ پسر گفت: اى مادر، دست روى دلم نگذار. باز هم فقير و بىچيز شديم. رختخواب مرا بينداز تا بخوابم. مادرش گفت: اينطورى که نمىشود. و وصيت دوم پدر را برايش گفت.پسر گفت: تو مىگوئى چکار کنم يعنى بعد از چندى تاجرباشى بودن، بروم و خودم را بکشم و هفت پشتم را هم جهنمى کنم. يک ساعت يا ده ساعت، پسر که ديد روده کوچکه روده بزرگه را مىخورد، بلند شد. قضا هر چى بادا باد.کليد را از مادرش گرفت و رفت زنجير را به گردنش انداخت و سکو را هل داد به کنارى. که سقف ريخت و طلا و جواهرات بود که بر سرش باريد.دوباره حجرهاى و کار و کسبي، تا خبر به رندهاى اصفهان رسيد که پسر تاجرباشى تا به حال دوبار تمامى دارائىاش بر باد رفته و دوباره به ثروت رسيده است. گفتند يقين ثروتش فراوان است و عقلش کم.آمدند پيش پسر و سلام و عليک و خدا بيامرزد تاجر را، ما از دوستان نزديکش بوديم، با هم معامله داشتيم، ما حاجى را از برادر بيشتر دوست داشتيم، سرت سلامت باشد، باقى بقاى تو، گفتند و گفتند تا پسر خام شد و هر روز چهل نفر مىآمدند و چهل نفر مىرفتند. از يک طرف مهماندارى و از طرف ديگر وقت نداشت که به کار و کاسبىاش برسد، تا سر چهل روز، تمام دارائىاش بر باد رفت.
ادامه دارد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه
میگویند در بین بادیه نشنی های قدیم مردی بود که مادرش دچار الزایمر و نسیان بود
و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد
و اين امر مرد را ازار ميداد
فكر ميكرد در چشم مردم کوچک شده
هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا بمیرد. همسرش گفت
باشه انچه میگویی انجام میدهم!
همه اماده کوچ شدند زن هم مادر شوهرش را گذاشت
و مقداری اب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک ساله ی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند.
آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه ی فراوانی داشت و اوقات فراقت با او بازی میکرد و از دیدنش شاد میشد.وقتی مسافتی را رفتند تا هنگام ظهر برای استراحت ایستاند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردند
شدند مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم
زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم مرد به شدت عصبانی شد
و داد زد که چرا اینکار را کردی همسرش پاسخ داد ما او را نمیخواهیم زیرا بعد او تو را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیری.
حرف زن مرد را براشفت و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادر و فرزندش رفت
زیرا پس از کوچ همیشه گرگان بسمت انجا می امدند تا از باقی مانده وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند.
مرد وقتی رسید دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دورآنها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب میکند و تلاش میکند که کودک را از گرگها حفظ کند.مرد گرگها را دور کرده و مادر و فرزندش را بازمیگرداند و از آن به بعد موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر میکرد
و خود با اسب دنبالش روان میشد و از مادرش مانند چشمش مواظبت میکرد و زنش در نزدش مقامش بالا رفت.
انسان وقتی به دنیا می اید بند نافش را میبرند ولی جایش همیشه می ماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بود
وحالا اگر مادري درقيد حيات داريد حداقل يك تماس با محبت با او بگيريد تا صداي كودكي كه سالها عاشقانه بزرگش كرده بشنود واز ته دل شاد شود...
واگر مادری آسماني داريد براي شادي وارامش روحشان دعا کنید
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
پسر بلند شد و آمد خانه. مادرش گفت: پس چطور شد؟ پسر گفت: اى مادر، دست روى دلم نگذار. باز هم فقير و بى
دوباره آمد خانه و يکورى افتاد و گفت: اى ننه. تمام مال و حال از دست رفت. اينبار چه کنم مادر گفت: پدرت يک وصيت ديگر هم کرده که اگر هيچکدام نشد، بروى و مطربى کنى. پسر گفت: بعد از تاجرباشى بودن، حالا بيايم و مطربى کنم؟ مىخوابم تا از گرسنگى بميرم. يک ساعت و دو ساعت، ديد روده کوچکه روده بزرگه را مىخورد. بلند شد. قضا هر چه بادا باد.کليد را برداشت و در اتاق را باز کرد، ديد بوقى آنجا افتاده به شکل و شمايل شاخ گاو. پسر بوق را برداشت و توى دلش گفت: من که مطربى بلد نيستم. خوب است بروم بيرون از شهر، اول مشق مطربى کنم. رفت و از شهر خارج شد. در يک بر و بيابانى شروع کرد به پوف کردن بوق. که صداى ناهنجارى بلند شد و در يک چشم به هم زدن، لشگرى از اطراف و اکناف، دور و برش جمع شدند و گفتند: پادشاها! بارگاهت از مَلِک پر نور باد. اى سليمان و جمشيدِ جم. تيغ تو بر فرق دشمن ناصر و منصور باد. پسر درآمد: اى بابا. چطور شد؟ گفتند که هر کسى اين بوق را به صدا دربياورد، پادشاه ماست.پسر که ديد اينطور است، سبيلى تاب داد و دستور داد، ميرزا بيايد. در يک چشم به هم زدن ميرزا حاضر شد و گفت: السلام عليک پادشاه. امر بفرما. پسر دستور داد نامهاى به پادشاه نوشتند که اى پادشاه يا آمادهٔ جنگ باش، يا خراج هفتاد ساله را بپرداز، يا دخترت را بهدست خودت تقديم کن. نوشتند و پسر هم زيرش را مهر زد 'عقيل پسر حاجىباشي' .قاصدى آمد و پسر نامه را داد و با يک لشگر به راه افتاد. لشگر کنار دروازه شهر خيمه زد و قاصد، نامه را براى پادشاه برد.دست بر قضا، تولد دختر شاه بود و شاه با اعوان و انصار، نشسته بود بر تخت و خوش بود. قاصد آمد و پادشاه نامه را ديد، کلى خنديد. خبر آوردند به پادشاه که شهر در محاصره است دختر که خيلى ناقلا بود، نامه را از پدر گرفت و اسم عقيل پسر حاجىباشى را ديد و گفت: اى پدر. من مىروم و چند ساعت بعد برمىگردم.قاصد، دختر را برداشت و حالا ده فرسخ يا دو فرسخ، رفتند تا رسيدند به سرحد لشگر. دختر ديد بند چادر به بند چادر، خيمه به خيمه، بيابان خدا پر از سرباز و لشگر است.
پایان فصل اول
ادامه حکایت در فصل بعدی داستان.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بی بی خدا بیامرز میگفت 👵♥️
هرکسی نون دلش و میخوره
هر وقت نون دلت رو خوردی
برکت سرازیر میشه تو زندگیت
بی بی میگفت
فکر نکنی برکت فقط پوله ها
همین که دلت خوش باشه
یعنی برکت به حالت
همین که شب که از سر کار میای
خونه و چراغ خونت روشن باشه
و بوی غذا از آشپزخونت
بیاد بیرون یعنی برکت
هرجا که زانوهات تاب سنگینی
بار مشکلات رو نداشت
و عزیزی زیر بازوانت رو گرفت
که بلند شی یعنی برکت
اگر اولاد اهل داشتی
و زنی داشتی که با کم و زیادت
ساخت یعنی برکت
بی بی میگفت :
برکت زندگی به شمار دستهاییه که
تو سفرت باز میشه
برکت به تعداد قلبهاییه که
توشون جا داری و برات می تپه
همین که کسی تو زندگیت اومد
و کلی از بار زندگیت و ناخواسته
به عهده گرفت یعنی برکت
این که آنقدر عمر با عزت داشته باشی
که نوه و نتیجه هات و دور
و برخودت خوش ببینی یعنی برکت
بی بی خدابیامرز میگفت : اره عزیز دلم
بـرکت فقط به پول نیست
بـرکت بـه دل خـوش
و آدمهای سبز تـوی زنـدگیته😊
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 حکایتی بسیار زیبا و خواندنی از بهلول عاقل
روزی بهلول پیش خلیفه، هارون الرشید نشسته بود، جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند.
طبق معمول، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. دراین هنگام صدای شیهۀ اسبی از اصطبل بلند شد.
خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو به بین این حیوان چه می گوید؛ گویا با تو کار دارد.
بهلول رفت، برگشت و گفت: این حیوان می گوید:
مرد حسابی حیف از تو نیست با این خرها نشسته ای . زودتر از این مجلس بیرون برو. ممکن است که خریت آن ها در تو اثر کند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
19.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم میخواست دختر خاکستر نشین باشم، زیبای خفته و سفید برفی، در انتظار شاهزادهام که کدو تنبلم را به کالسکهای زرین تبدیل کند و حس عشق را در من بیدار؛ و برایم قصری بسازد مجلل و زیبا، قصری که در آن از آشپزی و گردگیری و رختشویی خبری نباشد، قصری آنقدر بزرگ که شبها گریهی کودک شیر خوارهام از خواب بیدارم نکند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel