eitaa logo
بویین میاندشت
7.1هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
2هزار ویدیو
105 فایل
شهرستان بویین میاندشت لینک مدیر کانال جهت ارائه مطالب https://eitaa.com/Yaheidara
مشاهده در ایتا
دانلود
⚽️توپ را در دستش گرفت. آمد بزند که صدائی آمد. الله اکبر... ندای اذان ظهر بود. توپ را روی زمین گذاشت. رو به قبله ایستاد و بلند بلند اذان گفت. در فضای دبیرستان صدایش پیچید. بچه ها رفتند. عده ای برای وضو، عده ای هم برای خانه. او مشغول نماز شد. همانجا داخل حیاط. بچه ها پشت سرش ایستادند. جماعتی شد داخل حیاط. همه به او اقتدا کردیم. #شبیه_ابراهیم_باشیم #شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_حسین_بواس🌹 #وصیتنامه🍃 خدایا نمی دانم کِی ، کجا و چگونه مرا خواهی برد... ولی از تو میخواهم زمان مرگم، مرا در راه حفظ و نگهداری از دینت ببری. شهادت ۱۳۹۵ خانطومان ، سوریه #اَلْلٰهُمَ‌الْرزُقْنٰا‌شَهادتَه🍃
#مهدی_جان ای پسر فاطمه، نور هدی سبزترین باغ بهار خدا با تو دل از غصه رها می شود پاک تر از آینه ها می شود #یا_مهدے_ادرکنـــــے #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💔 خبرَت هست که هرشب دلِ من می‌میرد؟! غمِ عشـقِ تو، مـرا سخــت بغل می‌گیرد .. نازدانه #شهیدمحمدفانوسی #دلتنگے
میگفت خسته نشدی از این همه #رفاقت با شهدا؟!😒 گفتم چرا #خسته بشم!؟ تازه دارم راه #درست رو میرم...✅ میگفت سخت نیست داری مثل #شهدا رفتار میکنی⁉️ گفتم خیلی سخته مثل نگه داشتن #آتش تو دسته ولی تازه دارم معنی #عشق❤️ رو میفهمم....☺️ میگفت خوب باشه اصلا هر چی تو بگی ولی آخر این رفاقت چیه؟! گفتم: لیاقت نوکری #حضـرت_زینب(س)☺️ مُهر تایید✔️عمــہ سـادات مثل #شهید_حـسـن_تمـیمـی که عمـه سادات سرش را توی دامنش گرفت تا #لحظه_آخر جان داد😔 برگشت گفت میشه منم با #شهدا دوست بشم😊!؟ منم این #رفاقت رو میخوام... حالا باید چیکار کنم تا مثل شهدا بشم آخرش هم #شهید بشم😢 گفتم یه شرط داره☝️ گفت چه شرطی؟؟؟ گفتم #شهادت🌷 به شرط #رعایت گفت باشه هرچند #سخته ولی میخوام #شهیدانه زندگی کنم تا مثل شهدا بمیرم...😍☺️ #مرا_شهادت_آرزوست❤️ #روزتون شهدایی🌙 🍃🌹🍃🌹
🌅 #عاشقانه_مهدوی 🔆 حال خوب یعنی «مـــــن»... که به هر حال «تـــــو» را میخواهم...
درودهای خدا بر تو پرستار که هستی ناجی و دلسوز بیمار ادامه می دهی راه کسی را که هست الگوی صبر و مهر و ایثار 🌷 ولادت با سعادت #حضرت_زینب سلام الله و روز پرستار بر شما مبارک باد 🌷
━━━━💠🌸💠━━━━ 🔴 #اوج_خونسردی 🔸بچـه‌هـای محـل مشغـول بازی بودند که ابراهیـم وارد کوچه شد. بازی آن‌قدر گرم بود که هیچ‌کس متوجه حضور ابراهیم نشد. 🔹یکی از بچه‌ها توپ را محکم به طرف دروازه شوت کرد؛ اما به جای اینکه به تور دروازه بخورد، محکم به صورت ابراهیم خورد.😱 🔸بچه‌ها بی‌معطلی پا به فرار گذاشتند. با آن قد و هیکلی که ابراهیم داشت، باید هم فرار می‌کردند!🏃 🔹صورت ابراهیم سرخِ سرخ شده بود. لحظه‌ای روی زمین نشست تا دردش آرام بگیرد. همین‌طور که نشسته بود، پلاستیک گردو را از ساک دستی‌اش درآورد؛ کنار دروازه گذاشت و داد زد: «بچه‌ها کجا رفتید؟! بیایید براتون گردو آوردم».❤️✨ #شهید_ابراهیم_هادی🌹🍃
تابستان سال ۱۳۶۱ بود. یک شب با هم به هیئت رفتیم. بعد هم در کنار بچه‌های بسیج حضور داشتیم. آخر شب هم برای چند نفر از جوانان محل شروع به صحبت کرد. خیلی غیرمستقیم آن‌ها را نصیحت نمود. ساعت حدود دو نیمه شب بود. من هم مثل ابراهیم خسته بودم. از صبح مشغول بودیم. گفتم: من می‌خواهم بروم خانه و بخوابم. شما چه می‌کنی؟ ابراهیم گفت: «منزل نمی‌روم، می‌ترسم خوابم برود و نماز صبح من قضا شود. شما می‌خواهی برو.» بعد نگاهی به اطراف کرد. یک کارتن خالی یخچال سر کوچه روی زمین افتاده بود. ابراهیم آن کارتن بزرگ را برداشت و رفت سمت مسجد محمدی. ورودی این مسجد یک فضای تقریباً دو متری بود. ابراهیم کارتن را در ورودی مسجد روی زمین انداخت و همانجا دراز کشید. بعد گفت: «دو ساعت دیگه اذان صبح است. مردمی که برای نماز جماعت به مسجد می‌آیند، مجبور هستند برای عبور، من را بیدار کنند». بعد با خوشحالی گفت: «این‌طوری هم نمازم قضا نمی‌شه، هم #نماز صبح رو به جماعت می‌خوانم.» ابراهیم به راحتی همانجا خوابید. #شهید_ابراهیم_هادی #درس_اخلاق