eitaa logo
کتاب طلائیه
517 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
99 ویدیو
4 فایل
بزرگترین فروشگاه دائمی کتاب و محصولات فرهنگی کتاب طلائیه 📫نشانی: اراک، ابتدای خیابان محسنی، سمت راست، جنب پل خیبر 📞09189637930_08632228593 اینستاگرام📱 instagram.com/booktalaeieh خرید🛍️ @Vahidjalaeie بخش انتشارات (چاپ و نشر)📙 @Khademshohadiran
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کتاب طلائیه
صبح از ساعت ۱۰ الی ۱۴ بعد از ظهر از ساعت ۱۶ الی ۲۱ روزهای جمعه با خانواده به خرید برویم ... 🔻به ما بپیوندید🔻 https://eitaa.com/booktalaeieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📕کتابچه سِنسی شهید «نیم نگاهی به زندگی شهید مدافع حرم سعید مسلمی.» 📖برشی از کتاب: یکی از بچه‌ها دفترچه‌ای آورده بود تا همه در آن یادگاری بنویسند، آقا سعید عکس را که گرفت خودکار را برداشت و نوشت: «ان شاء الله روزی، جای ما هم بین این شهدا باشد.» تاریخ زد و زیر آن نوشت: «موفق باشید» و چه زود خدا صدایش را شنید و او را بین شهدا قرار داد تا هم سفره آنان باشد و زندگی اش را در کنار شهدا ادامه دهد. 📦مرکز پخش: اراک، ابتدای خیابان محسنی، سمت راست فروشگاه بزرگ طلائیه 📞۰۹۱۸۸۴۸۱۴۶۳ 🌱 🔻به ما بپیوندید🔻 https://eitaa.com/booktalaeieh ❤️💜💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📕کتابچه خستگی‌ناپذیر «نیم نگاهی به زندگی شهید مدافع حرم سردار سعید مجیدی.» 📖برشی از کتاب: خستگی ناپذیر و بلندهمت بود. اهل برنامه ریزی بود و وقت تلف شده ای در زندگی نداشت، هیچ وقت ندیدم که بیکار باشد. از مأموریت هم که برمی‌گشت سعی در جبران نبودن هایش را داشت. انگار اصلاً خسته نبود و پرانرژی با بچه ها بازی می‌کرد و ما را به گردش می‌برد. 📦مرکز پخش: اراک، ابتدای خیابان محسنی، سمت راست فروشگاه بزرگ طلائیه 📞۰۹۱۸۸۴۸۱۴۶۳ 🌱 🔻به ما بپیوندید🔻 https://eitaa.com/booktalaeieh ❤️💜💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📕کتابچه نشد روی ماهش را ببوسم «نیم نگاهی به زندگی شهید مدافع حرم کاظم خاوری 📖برشی از کتاب: چند وقتی از شهادت کاظم می‌گذشت. خیلی دلتنگش بودم. یک شب خواب دیدم در باغ بسیار بزرگی هستم که سر در آن باغ، گنبدی نصب بود. انگار کسی گفت آنجا خانه کاظم است خودش را هم دیدم که لباس سفید به تن دارد و کنار چشمه نشسته است صدایم زد و از آن چشمه برایم کتری آبی پر کرد. وقتی بیدار شدم دلتنگی‌ام بیشتر شد. به گلزار شهدا رفتم تا شاید دلم آرام بگیرد دیدم در مزار شهدای مدافع حرم گنبدی نصب کرده اند. 📦مرکز پخش: اراک، ابتدای خیابان محسنی، سمت راست فروشگاه بزرگ طلائیه 📞۰۹۱۸۸۴۸۱۴۶۳ 🌱 🔻به ما بپیوندید🔻 https://eitaa.com/booktalaeieh ❤️💜💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به پاس استقبال بی نظیر شما عزیزان کتابچه آخرین لبخند «نیم نگاهی به زندگی شهید آتش نشان رضا نظری» به چاپ دوم رسید.😍 📖برشی از کتاب: اگه من شهید شدم نیای جلو ایستگاه گریه کنی. ما رفتنمون با خودمونه ولی برگشتنمون باخدا. خطاب به برادرش نوشت: از این به بعد تو مرد خونه‌ای هم باید بزرگی کنی هم آبروداری. خطاب به خواهرش هم نوشت: حجاب! فقط حجاب.... 📦مرکز پخش: اراک، ابتدای خیابان محسنی، سمت راست فروشگاه بزرگ طلائیه 📞۰۹۱۸۸۴۸۱۴۶۳ 🌱 🔻به ما بپیوندید🔻 https://eitaa.com/booktalaeieh ❤️💜💙
68.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📕کتابچه شهیدِ معراج «نیم نگاهی به زندگی شهید‌محمد نادری انجیرکی منتشر شد.» 📖برشی از کتاب: چند روزی به ازدواجم مانده بود، جای خالی بابا اذیتم می‌کرد دلم می‌خواست با نشانه‌ای حضورش را حس کنم. انگار خدا صدایم را شنید آنجا که همسرم به اتفاق آقای شکیبا و آقای کرامت به منزل ما آمدند، آقای شکیبا برایم تعریف کرد: «پدرم قبل از شهادتش یک سکه از طرف امام خمینی(ره) هدیه گرفته بود و به او سپرده بود که آن را به من برساند. تمام این سال‌ها به اراک آمده بود اما هربار دست خالی و ناامید به شهرش برگشته بود تا اینکه با پرس و جوی فراوان موفق می‌شود آدرس ما را پیدا کند.» دقیقا همان شبی که آدرس به دست در محله‌ی ما به دنبال منزل شهید محمد‌نادری می‌گشت، اتفاقی با همسرم که در همسایگی ما زندگی می‌کردند برخورد می‌کند و متوجه می‌شود مراسم عروسیمان نزدیک است. شاید دست تقدیر آن روز او را به اراک کشاند تا بار امانتی که بر دوشش سنگینی می‌کرد را ادا کند. انگار آن سکه طلایی مأمور بود تا در بهترین شب زندگیم هدیه‌ای از طرف پدر آسمانی‌ام داشته باشم. 📦مرکز پخش: اراک، ابتدای خیابان محسنی، سمت راست فروشگاه بزرگ طلائیه 📞۰۹۱۸۸۴۸۱۴۶۳ 🌱 🔻به ما بپیوندید🔻 https://eitaa.com/booktalaeieh ❤️💜💙
📍افتخاری دیگر از انتشارات سفیران طلائیه آفتاب 📕کتابچه فدایی سر حسین(ع) «نیم نگاهی به زندگی شهید جعفر نوروزی منتشر شد.» 📖برشی از کتاب: «بسیار شوخ‌طبع و مهربان بود. همیشه چهره‌ای بشاش و خندان داشت. با همه به خوش‌رویی و مهربانی رفتار می‌کرد. توی محل پیرزنی داشتیم که به جدیت معروف بود. همه می‌دانستند پیرزن همیشه خلقش تنگ است. یک روز که پیرزن از کوچه می‌رفت، جعفر که او را می‌شناخت نزدیکش شد و به او گفت چطوری دخترخانم؟ پیرزن با تعجب نگاهش کرد و ریز خندید و گفت: خیلی وقت بود کسی منو دخترخانم صدا نکرده بود. همین شوخی باعث شد که عصبانیت از چهرۀ آن پیرزن رفت و لبخند گرمی گوشۀ لبش نشست.» 📦مرکز پخش: اراک، ابتدای خیابان محسنی، سمت راست فروشگاه بزرگ طلائیه 📞۰۹۱۸۸۴۸۱۴۶۳ 🌱 🔻به ما بپیوندید🔻 https://eitaa.com/booktalaeieh ❤️💜💙